eitaa logo
یادمان گمبوعه
180 دنبال‌کننده
59 عکس
19 ویدیو
1 فایل
یک قرن پیش 10 کیلومتری اهواز مقاومت عشایر عرب فتوای مرجعیت؛ آیت‌الله‌العظمی سیدمحمدکاظم طباطبایی یزدی (صاحب العروةالوثقی) در برابر متجاوزان انگلیسی بیش از 2000 شهید کوچک و بزرگ، زن و مرد
مشاهده در ایتا
دانلود
💠➰زرفین➰💠 1⃣ قسمت نخست یک رسمی قدیمی، همه‌ی کودکان روستای ما را به مکتب‌خانه می‌فرستاد. همه درس می‌خواندند. کم و بیش، همه با سواد بودند. هر کدام از بچه‌ها، بی آن که بدانند، یک روز، برای آخرین مرتبه به مکتب می‌رفتند. بالاخره خورشید طلوع می‌کرد و روزی می‌رسید که آن روز، آخرین دفعه‌ی مکتب‌رفتن بچه‌ها می‌بود. طوری که باید درس و بحث را رها می‌کردند و هر کدام به شغل آباء و اجدادی‌شان می‌پرداختند. هر کسی، یک جوری مکتب را رها می‌کرد. یکی درس نمی‌خواند، یکی دیگر درسش را تمام می‌کرد، یکی دیگر سبیلش سبز شده بود و جایش بین بچه‌ها نبود. اما من، آن روزی قرار شد به مکتب نروم که، ملا دیگر نمی‌توانست به سؤال‌هایم جواب بدهد. پیرمرد، چند لحظه در سکوت، به چشم‌هایم زل زد. کتابش را محکم بست. خشم، از میان نفس‌های داغش بیرون می‌زد. ترکه‌اش را در مشت فشرد. یک لحظه دلم ریخت. توی این سه چهار سال، هیچ وقت مرا نزده بود. ترکه‌اش را محکم روی میز کوچک جلویش کوبید. از جا پریدم. به سرعت از پشت میز برخاست. با گامی بلند جلو آمد و دستم را گرفت و دنبال خودش کشاند. ملا توی کوچه‌های خاکی روستا، میان دیوارهای کاه‌گلی بلند و کوتاه، تند تند راه می‌رفت. دستم را محکم گرفته بود و اگر نمی‌توانستم بدوم، روی زمین کشیده می‌شدم. دفتر و دستکم از زیر بغل یکی یکی می‌افتادند و چشمان من، به هر کدام خیره می‌ماند. اشکم داشت در می‌آمد. به خود که آمدم، دیدم در حیاط خانه‌ی خودمان هستیم. ملا، بلند بلند یاالله می‌گفت و ته گیوه‌هایش را روی زمین می‌کشید تا اهالی خانه بفهمند یکی دارد می‌آید. عمو عبدالعزیز در پیشگاه خانه نشسته بود و قلیان چاق می‌کرد. مادر و خواهرهایم دور یک سینی بزرگ مسی، سبزی‌های باغ فرداشاه را پاک می‌کردند. همه با دیدن من و ملا تعجب کردند. عمو عبدالعزیز بی آنکه از جایش بلند شود گفت: چی شده ملا؟ _چه بگم آقا سید؟ عاصی شدم از دست این محمد کاظم شما. بس که سؤال می‌پرسه. عمو نیم‌نگاهی به من انداخت و با زغال روی قلیانش بازی کرد و پرسید: درس نمی‌فهمه؟ _ الله الله از من هم بیشتر می‌فهمه. این بچه سید خودش ملا است. از فردا پیش من نفرستیدش. آبرومونو برده جلو یک مشت بچه. حیاط خانه در سکوت فرو رفت. فقط صدای جوب کوچک آب و قل‌قل قلیان عموعبدالعزیز به گوش می‌رسید. دود را از دهان و بینی بیرون داد. کل پیشگاه را دود گرفت. _خیلی خب ملا. محمد کاظم دیگه مکتب نمیاد. از فردا می‌بریمش پیش خودمون سر زمین. دستم از پنجه‌ی محکم ملا آزاد شد. خداحافظی کرد و رفت. مادرم روی سینه‌اش کوبید و گفت: قربون پسروکم بشم این قدر با هوشه... عمو عبدالعزیز گفت: ذهن خوبی داری محمد کاظم. دل به کار بدی، خلف صالحی می‌شی. کنار مادرم نشستم. دست‌های حناکرده و زحمت‌کشیده‌اش را انداخت لای موهایم. گفتم: اما عموبزرگ، من می‌خوام درس بخونم. ملا جواب خواهش منو نمی‌ده... مادرم پرسید: از ملا که دیگه کسی بهتر نیست. گفتم: خودم از ملا شنیدم... یزد، مدرسه‌ی دومنار استادهای خوبی داره. نگاه کردم به عموعبدالعزیز. دود قلیان را دمید توی هوا. هیچ نگفت. مادرم از او سؤال کرد: عمو بزرگ! راست گفته ملا؟ عمو از روی صندلی بلند شد و تا لبه‌ی پیشگاه رفت. _ تو تنها یادگار پدرتی محمد کاظم. وظیفه‌ی توست که روی این زمین‌ها کار کنی... آبادشون کنی... پدرت آخوند نبود محمد کاظم. یه کشاورز بود. ما کشاورزیم. متوجهی؟ این را گفت و رفت. نگرانی را توی چشم‌های مادرم دیدم. من آرزو داشتم بیشتر درس بخوانم و تنها کسی که مخالف بود، عموبزرگ بود. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌐یادمان گمبوعه 🔰رمان زرفین
💠➰زرفین➰💠 2⃣ قسمت دوم هنوز خورشید طلوع نکرده بود. گنجشک‌ها میان شاخه‌های پر برگ درختان حیاط، بالا و پایین می‌پریدند. خانه از سر و صدایشان پر بود. بوی نان تازه از مطبخ به مشام می‌رسید. مادر، زن‌عمو و خواهرهایم هر روز قبل از این که عمو بیدار شود و خورشید از دل زمین بجوشد و آفتاب به پنجره‌ها بخورد، نان و صبحانه را آماده می‌کردند. آن روز باید برای کشاورزی، سر زمین می‌رفتیم. دو قطعه زمین داشتیم که یکی باغ‌فرداشاه بود و دیگری هم که به آن زمین پایین می‌گفتیم. باغ فرداشاه از درخت توت و پسته‌ی سبز سوهانی لبالب بود. سبزی هم در آن می‌کاشتیم. زمین پایین، گندم و یونجه می‌رویید. گاه جمعه‌ها، یا ایام گرم سال که مکتب بسته بود، به عمو و کارگرهایش کمک می‌کردم. در روزهای داغ تابستان، آبرسانی به زمین‌ها سخت و طاقت‌فرسا بود ولی من این کار را دوست داشتم. اما این بار فرق می‌کرد. آن روز صبح در راه زمین پایین، عمو می‌گفت که برای همیشه، تا آخر عمر باید کشاورز بمانم و درس و مدرسه را فراموش کنم. سر زمین که رسیدیم، عمو بیل‌چه‌ای را به دستم داد. با هم مشغول ریشه کن کردن علف‌های هرزی شدیم که دور ساقه‌ی نازک یونجه‌ها می‌پیچیدند و آن‌ها را خفه می‌کردند. هوا قدری گرم بود. قطرات عرق بر پیشانی عموعبدالعزیز نشسته بود. پرسیدم: عموبزرگ... مازندران هم که جنگل داره، گرمه؟ _ شرجیه محمد کاظم. گرمه ولی پر آب. مقداری از علف‌ها را گوشه‌ی جوب خشک شده‌ای جمع کردم. با دست آن‌ها را برداشتم تا توی گاری بگذارم و برای گوسفندها ببریم. همین‌طور که علف‌ها تمام آغوشم را اشغال کرده بودند گفتم: عموبزرگ... مازندرانی‌ها هم توی زمین‌هاشون یونجه می‌کارن؟ عمو روی حصیری نشسته و آتش کوچکی را روشن کرده بود تا چای دم کند. همین طور که با چوبی، آتش را مهار می‌کرد گفت: یونجه هم می‌کارن. ولی بیشتر برنج و چای. _چرا بیشتر برنج می‌کارن؟ این را که گفتم، علف‌ها را انداختم گوشه‌ی گاری. صدای عمو رسید که می‌گفت: حیف زمین مرغوب و آب خوبه. وقتی می‌شه برنج کاشت، چای کاشت و سود بیشتری برد، چرا باید یونجه بکارن؟ رفتم و روی حصیر، روبروی عمو عبدالعزیز نشستم. داشت کتری برنجی دودگرفته‌اش را روی آتش جا می‌داد. _ عمو بزرگ... دیروز گفتین ذهن خوبی دارم. _خب! _ چرا وقتی خداوند محبت علم رو در قلب من قرار داده، باید به جای مدرسه رفتن، اینجا باشم؟ مگه نه این که گفتین، زمینی که... زمینی که استعداد برنج داره، اگر یونجه بکارن، حیف منفعت می‌شه؟ نگاهش را از آتش برداشت و به من انداخت. چشم‌هایش را ریز کرد. نفسش را از بینی بالا کشید. _ چرا فکر می‌کنی منفعت قلم و دوات از بیل و کلنگ بیشتره؟ کشاورزی شغل طیب و طاهریه. هم دنیا داری، هم آخرت. دنبال چه منفعت بیشتری هستی که اینجا نمی‌تونی بکاری و درو کنی؟ چشم‌های عمویم به من دوخته شده بود. سنگینی سخت و سیاهی را بر دوشم احساس می‌کردم. سرم را پایین انداختم. گفتم: با بیل و بیلچه، می‌شه علف هرز زمین رو کند. ذهن و دل مردم علف هرز نداره عمو جان؟ وقتی دوباره به چشمانم نگاه کردم، دیدم که دارد به آب جوش آمده‌ی کتری، کیسه‌ی پارچه‌ی پر از چای را اضافه می‌کند. _ سید کوچیک! پسرجان! فکر درس و مدرسه رو از سرت بیرون کن. اگر قرار باشه هر روز در فضیلت علم و دانش برام سخنرانی کنی، کلافه می‌شم. کار برای امروز کافیه. چاییت رو که خوردی، برگرد خونه. _چشم عموبزرگ. موقع خوردن چای، رعیت‌هایی که برای عمویم کار می‌کردند، از تمیزی کارم تعریف کردند. عمویم در سکوت، جوری که انگار از ته قلبش راضی نباشد، فقط با تکان دادن سر جوابشان را می‌داد. رفتم کنار چالاب؛ جایی که اول آب قنات در آن جمع می‌شود و بعد به جوب‌های مختلف سرریز می‌کند. دست‌هایم را شستم. با قلبی نگران از این که عمو عبدالعزیز، در آخر چه تصمیمی می‌گیرد، به خانه برگشتم. مادرم مثل همیشه به استقبالم آمد. کلاه نمدی کوچکم را از سرم برداشت و به آب زد و روی سرم گذاشت. تمام تنم خنک شد. خنده‌های شادمانه‌ و حنای انگشتان سختی‌کشیده‌اش، بخشندگی و رنگ را به دلم برگرداند. منتظر شدم تا شب دوباره با عمو عبدالعزیز صحبت کنم. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌐یادمان گمبوعه 🔰رمان زرفین
💠➰زرفین➰💠 3⃣ قسمت سوم از وقتی که عمو عبدالعزیز به خانه بازگشته بود، جرئت نکردم جلو بروم و دوباره بگویم که می‌خواهم به مدرسه‌ی دومنار یزد بروم. شام در سکوت گذشت. تاریکی شب، همه‌ی سر و صداهای روز را در خود فرو برده بود. فقط از دور دست صدای پارس سگ‌ها و شغال‌ها به گوش می‌رسید. لحافم را برداشتم و از پله‌ها بالا رفتم. روی پشت بام خشتی خانه، لحاف را پهن کردم تا بخوابم. آسمان، به خاطر درخشش ستاره‌های فروان، شبیه روسری مادرم شده بود. پر از الکیل‌های رنگارنگ که در پرتو نور، تابان و فروزان می‌شدند. همین طور به ستاره‌ها نگاه می‌کردم که متوجه صدایی غیر معمول شدم. از بادگیر بالای سرم، صدای مادر و عمو عبدالعزیز و زنش می‌آمد. بادگیر درست به اتاق عمو راه داشت. گوش تیز کردم تا بهتر بشنوم. ولی فایده نداشت. پیچ و خم بادگیر، صداها را کوبیده و لمیده و بم می‌کرد. نمی‌خواستم گوش بایستم. اما واقعا از این که صحبتشان درباره‌ی من باشد و ندادنم چه می‌گویند زجر می‌کشیدم. پا لختی از پله‌ها پایین آمدم. راهروی ایوان را ورچین و سرانگشتی پیش رفتم تا به پشت در اتاق عموبزرگ برسم. _ برادرم این پسر رو به من سپرد. دوست دارم زندگی خوبی داشته باشه. نمی‌خوام میراث برادرم، به خاطر تصمیم‌های عجیب و غریب این پسر از بین بره. این زمین‌ها با زحمت به دست اومدن. نبابد به باد بره. با کتاب و دفتر و دستک نمی‌تونه اداره‌ی ملک و املاک بیاموزه. باید از الان پای کار باشه. وگرنه چهار روز دیگه رعیت ازش فرمان نمی‌بره. سایه‌ی مادرم از داخل اتاق روی پرده‌ی سفید پنجره افتاد. داشت به طرف در می‌آمد. زود دویدم و در انتهای راهرو به پشت ورودی پله‌ها خزیدم. مادرم از اتاق بیرون آمد. در ایستاد و گفت: بعد فوت عبدالعظیم، شما بزرگ مایی. پناهی جز شما نداریم. ولی... ولی اجازه بدین سید محمد کاظم بره یزد درسشو بخونه. ثواب داره. عمو جواب داد: شما مثل خواهر کوچک‌تر من. برای همین نمی‌تونم با آینده‌ی این بچه و سرنوشت این زمین‌ها بازی کنم. به دیوار تکیه داده بودم. قلبم می‌تپید. می‌ترسیدم صدای نفس نفس زدنم به گوش عمو برسد. نفسم را حبس کردم و با دست جلوی دهانم را گرفتم. عمو ادامه داد: به شرطی می‌گذارم محمد کاظم به مدرسه بره که... تکلیف زمین پایین و فرداشته مشخص بشه. دو دنگ هر کدوم از این‌ها ارث محمدکاظمه. یا زمین، یا مدرسه. اگر دوست داره درس بخونه، باید قید زمین‌ها رو بزنه. اول می‌خواستم تا خود صبح بیدار بمانم و به این فکر کنم که باید چه کار کنم. باید قید زمین‌های آباء و اجدادی‌ و یادگار پدرم را بزنم؟ یا نه؟! تا آخر عمر مدرسه و درس و دانش را فراموش کنم؟ می‌خواستم تا سحر لب بام بنشینم و فکر کنم. اما زودتر از آنچه که انتظار داشتم خواب رفتم. گاهی اوقات فکر و خیال نمی‌گذارد آدم بخوابد. گاهی فشار همین فکر و خیال‌ها آدم را بی‌هوش می‌کند. در خواب دیدم که صلیبی آهنین در آب شناور است. عجیب بود. بر ساحل پهلو گرفت. حلقه‌ی دری بزرگ از آسمان آویزان شد. دست به حلقه گرفتم و با پاهایم به صلیب کوبیدم تا دوباره به دریا بیفتد.. پاهایم برهنه بود. کبود و زخم می‌شد. با چند ضربه، صلیب دوباره به آب افتاد. اینجا بود که از خواب پریدم. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌐یادمان گمبوعه 🔰رمان زرفین
💠➰زرفین➰💠 4⃣ قسمت چهارم در خواب دیدم که صلیبی آهنین در آب شناور است. عجیب بود. بر ساحل پهلو گرفت. حلقه‌ی دری بزرگ از آسمان آویزان شد. دست به حلقه گرفتم و با پاهایم به صلیب کوبیدم تا دوباره به دریا بیفتد.. پاهایم برهنه بود. کبود و زخم می‌شد. با چند ضربه، صلیب دوباره به آب افتاد. اینجا بود که از خواب پریدم. صدای سگ‌ها و شغال‌ها جای خود را به سروش خروس‌ها داده بود. لحافم را جمع کردم و در آغوش فشردم. برای نماز و صبحانه از پله‌ها پایین آمدم. مادرم با نگرانی به من نگاه می‌کرد. عموعبدالعزیز داشت قلیونش را چاق می‌کرد. توی هوای گرگ و میش صبح که پر از رنگ سورمه‌ای و نیلی بود، زغال‌گرداندند عمو حلقه‌ای سرخ و نارنجی در هوا پدید می‌آورد. تضاد رنگ‌ها چشم‌نواز به نشر می‌رسیدند. اما تضاد فکرها خیلی آزار دهنده بودند. وسط حیاط، پایین پیشگاه، ایستادم و گفتم: عموبزرگ، می‌خوام به مدرسه‌ی دومنار برم. مادرم که داشت پنیر و پسته می‌شست از لب جوب بلند شد و با چشمانی لرزان به من نگاه کرد. لبخندی به او زدم و رو به عموعبدالعزیز کردم: _ من حاضرم زمین‌ها برای شما باشه. فقط اجازه می‌خوام برای تحصیل علم. زغال‌گردانی عمو متوقف شد. آتش از دل زغال‌ها بیرون می‌زد. مادرم جلو آمد و شانه‌ام را فشرد. کم مانده بود گریه کند. عمو گفت: خیلی خب. می‌تونی از همین امروز، بری دومنار. _ برای معرفی و پذیرفته‌ شدن در مدرسه، با من میایید؟ _معلومه که نه. همه چیز بر عهده‌ی خودته محمد کاظم. سرم را تکان دادم. بعد از صبحانه دفتر دستکم را جمع کردم و توی خورگین الاغ گذاشتم. قصد حرکت داشتم که عمو از توی پیشگاه صدایم کرد: سید محمد کاظم...! _بله عموبزرگ. _ اون الاغ رو برگردون به آغل. تعجب کردم. مانده بودم برای چه این حرف را زده. اما وقتی با نگاه مصمم و بی روحش روبرو شدم، فهمیدم که نمی‌خواهد سپاره به یزد بروم و برگردم. الاغ را به آغل برگرداندم. دفتر و کاغذها را زیر بغلم زدم و راه افتادم. همین که به کوچه رسیدم، عمو دوباره صدایم کرد. ایستادم. با وقار خاصی از پله‌ها پایین آمد. جلویم ایستاد و گفت: کفش‌ها... کفش‌هات رو در بیار پسر. نگاهی به گیوه‌هایم کردم. تمیز و نرم بودند. آرام پایم را از آن‌ها در آوردم و روی خاک گرم کوچه گذاشتم. همان اول، خشونت سنگ‌ها و ریگ‌ها را حس کردم. نگاهم به زیر بود. وقتی پا برهنه شدم، سرم را بالا گرفتم و به چشم‌های رَخشنده‌ی عمو عبدالعزیز کردم. بدون این که چیزی بگوید، به درون خانه بازگشت. به انتهای کوچه نگاه کردم. مسیری که باید دو ساعت طی می‌کردم تا به یزد برسم. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌐یادمان گمبوعه 🔰رمان زرفین
اعظم الله اجورکم و اجورنا بمصابنا بالحسین و اصحابه و اولاده و انصاره و من استشهد معه ، علیهم السلام ایام مصیبت آل الله تسلیت .
💠➰زرفین➰💠 5⃣ قسمت پنجم یک فرسخ راه نه آن قدر زیاد بود که نتوانم بروم؛ و نه آن قدر کم بود که سختی‌اش قابل چشم‌پوشی باشد. بدون مرکب و بی گیوه‌ و پوشش پا، ریگ‌ها زخم‌ می‌زدند و شن‌ها به لای زخم‌هایم می‌خوابیدند. میان شن‌ها، گاهی چوب‌های کوچکی که پنهان شده بودند، کف پایم را می‌خراشیدند. درد تمام پایم را فرا گرفت‌. اما من دوست داشتم که راه را ادامه دهم و لحظه‌ای باز نایستم و قدمی عقب نمانم و خود را به مدرسه دومنار برسانم. کم‌کم راه به آخر رسید. برج و باروی شهر، جلوی چشمانم خود نمایی می‌کرد. نشانی مدرسه، سر راست بود. درست کمی پس از وارد شدن به شهر، در انتهای پیج خیابان، مناره‌های مدرسه، دیده می‌شد. دو طرف خیابان، پر بود از دکان‌ها و دکان‌ها پر بود از آدم‌ها و هر آدمی مشغول کاری. یکی نخ می‌ریسید. یکی نخ می‌فروخت. یکی کوزه و سفال می‌فروخت. آن یکی گوسفند معامله می‌کرد. دیگری مشغول بحث و چانه‌زنی بود. پیرمردی محلوج‌ها را با تار مخصوصش می‌زد. صدای عجیب و طرب‌آوری داشت. لحظه‌ای ایستادم تا تماشایش کنم که ناگهان اخمی کرد و گفت: برو پسر... برو اون ور. پر و پاچه‌ات نجسه. لحاف مردم رو به گند و کثافت می‌کشی. چند قدم عقب رفتم. نگاهی به پاهایم کردم. خون آلود و پر درد. دلم شکست. من نباید از ارثم می‌گذشتم و بدون مرکب و گیوه، تنها، به جایی بروم که کسی در آن منتظرم نبوده. بغض گلویم را می‌فشرد. اما از حس غربت، نمی‌توانستم گریه کنم. می‌ترسیدم. شاید هم نه. می‌خواستم بازگردم. برگردم روستایمان و به عمو عبدالعزیز بگویم که پشیمان شده‌ام. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، گرمای دستی را روی شانه‌ام احساس کردم. جوانی بود آفتاب‌سوخته که جای کلاه، عرق‌چین سبزی را روی سر داشت. سقا بود. مشک بزرگی به دوش می‌کشید. یک کاسه‌ی برنجی، پر از نقوش اسماء خدا و اهل بیت با زنجیری بلند از مشک آویزان بود. کاسه را گرفت و در آن آب ریخت. کاسه را مقابلم گرفت و با چشمانش تعارف زد. کاسه‌ی آب اندازه‌ی صورتم بود. همین که آب می‌نوشیدم، اسماء حکاکی شده‌ی درونش را می‌خواندم. کاسه را به لبخند مهربان سقا تحویل دادم و گفتم: گوارا بود آقا. اجرتون با یکایک اولیایی که اسمشون‌ توی این کاسه قلم‌زنی شده. سقا، لحظه‌ای ایستاد و به درون کاسه نگریست. _ تو بلدی بخونی پسرجون؟ _ بله _ خیلی عجیبه. پسری به سواد و دانش تو پا برهنه توی ورودی شهر چه کار می‌کنه؟ _ اومدم پی تقدیرم آقا. راه افتادم طرف مدرسه. کنار دیوار مدرسه، جوی کوچکی روان بود و درخت توتی سایه انداخته بود. نشستم و پاهایم را در آب خنک گذاشتم. تمام بدنم تیر کشید. آرام دست روی پاهایم کشیدم و خاک‌ها را شستم. آرام آرام از جای زخم‌ها، به جای گِل، خون جاری شد. درد از تنم بیرون رفت. پاهایم را از جوب بیرون آوردم و روی سنگ کوچکی قرار دادم. وقتی خشک شدم، آرام برخاستم و به مدرسه وارد شدم. مناره‌های عظیمش، خیره‌کننده بود. اما من متحیر وضعیتی بودم که نمی‌دانستم چطور باید از آن خارج شود. نمی‌دانستم چطور باید در مدرسه‌ پذیرفته شوم، آن هم در حالی که تنها و دردمندم. حیاط مدرسه، با آجرهای خشتی فرش شده بود. آن سوی حوض، درست روبرویم، مدرس اصلی و مسجد قرار داشت‌. صدای استادی از داخل آن به گوش می‌رسید. از چند پله‌ی کوچک بالا رفتم و در مقابل درش ایستادم. جلوی در، پر از گیوه و صندل و نعلین بود. توی دلم خالی شد. دست به سمت در چوبی بردم. اما ناگهان مچم فشرده شد. _ کجا بچه جان؟ این جا دنبال چی می‌گردی؟ پیرمردی با ریش سفید پر و فرفری، عبای قهوه‌ای به دوش، دستم را گرفته بود و سخت می‌فشرد. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌐یادمان گمبوعه 🔰رمان زرفین
💠➰زرفین➰💠 6⃣ قسمت ششم انگار منتظرم بودند. دور تا دور خانه، ایستاده بودند. همه! از خدم و حشم گرفته تا مادر و زن عمو و عمو عبدالعزیز و پسرش سید علی. همه ایستاده بودند و به من نگاه می‌کردند که نزدیک غروب خودم را به درگاه خانه رسانده بودم. دهان عمو عبدالعزیز از تعجب باز مانده بود. _ فکر نمی‌کردم این قدر کم‌طاقت باشی محمد کاظم. سرم را پایین انداختم. گیوه‌های سفید، توی هوای سرخ‌فام غروب می‌درخشید و در چشم بود. _ این کفش‌ها رو از کجا آوردی پسر؟ مگه نگفتم پا برهنه برو؟ مادرم به صورتش زد و گفت: مگه پسرم این همه روز پا برهنه می‌رفته؟ رو کرد به عموعبدالعزیز و ادامه داد: قرارمون این نبود عمو بزرگ. رحم به دل نداری که پسرک سیدم رو پا برهنه راهی کردی؟ این را گفت و گریان شد و از پیشگاه خانه دوید و رفت توی یکی از اتاق‌ها. گفتم: مادر از کدوم قرار حرف می‌زد عموبزرگ؟ نفس عمیقی کشید و رو به زن عمو کرد و گفت: برو... برو حاج خانم رو آرومش کن. بعدا بهش توضیح می‌دم. بعد از این که بفهمم این پسر از کجا کفش پیدا کرده! _ عمو بزرگ... من نه این کفش‌ها رو دزدیدم، نه از این خونه پولی بیرون بردم که بخوام بخرم. عمو جان... این کفش‌ها رو حاج حسن داد. _ تاجر پنبه؟ همون که دکونش بغل آب انبار جِنُکه؟ _ درسته. حاج حسن، امروز گفت توی این چند روز حواسش بهم بوده. خواسته کمکی بکنه تا محبور نباشم هر روز پاهای خونیم رو توی جوب بشورم. _ تو اونجا چه کار می‌کردی محمد کاظم؟ گفته بودی به مدرسه‌ی دومنار می‌ری. اما دومنار که نزدیک اون آب انبار نیست! _ همون روز اول، توی دومنار پیرمردی که متصدی مدرسه بود، می‌خواست منو بیرون بندازه. اما یه آقای سیدی که سقا بود و قبلش، دیده بود که سواد خوندن نوشته‌های توی کاسه‌ی آب رو دارم، به دادم رسید. از طلبه‌های مدرسه بود. نگذاشت اخراجم کنن. اون پیرمرد من رو برد پیش ملای اردکانی. ملا از من خواست از روی کتابی که توی مسجد به طلبه‌ها درس می‌داد بخونم. موفق شدم. ملای اردکانی تعجب کرد. خواست بیشتر مطمئن بشه. سؤالاتی کرد... و جواب دادم. ملا گفت نیازی نیست به دومنار بزم. از من خواست همراه با خودش، به مدرسه‌ی کمالیه برم تا توی سطح بالاتری درس بخونم. کنار طلبه‌هایی که، علمای آینده‌ی یزد از اون‌ها خواهند بود. _ این ماجرایی که گفتی عجیبه. ولی مدرسه‌ی کمالیه چه ربطی به مغازه‌ی حاج حسن پنبه‌چی داره؟ _ مدرسه‌ی کمالیه، درست پشت مغازه‌ی حاج حسنه عمو جان. عموعبدالعزیز، لحظاتی را در سکوت گذراند. من هموز جلوی در، داخل حیاط ایستاده بودم. مادرم به همراه زن عمو از اتاق بیرون آمد. صورتش پر از اشک شده بود. عمو به آرامی از پله‌ها پایین آمد. هیبتش باعث شد کمی بترسم. روبرویم ایستاد. دستش را بالا آورد. تمام صورتم را به هم فشردم تا درد سیلی‌اش کم شود. زیر چشمی به مادرم نگاه کردم که قلبش را محکم گرفته بود. چشم‌هایم را بستم. نمی‌خواستم زجر مادرم را ببینم. زجری که خواسته‌های من به او وارد کرده بود. ارث پدری‌ام، آرامش مادرم، گیوه‌هایم... همه چیز از دست رفته بود. فقط به خاطر این که می‌خواستم درس بخوانم. دست عمو عبدالعزیز سنگین بود؛ و بزرگ؛ و پهن. روی شانه‌ام احساسش کردم. _ راستی تو این قدر باهوشی که... ملای اردکانی، کسی که خودش یه دانشمنده، تو رو برده توی مجلس درس خصوصیش؟ آب دهانم را فرو دادم. توقع چنین پرسشی را نداشتم. _ ارث واقعی پدر تو برای ما، اون تیکه زمین نیست. پسری مثل توست. خنده‌ی رقیقی کرد و پرسید: چرا این قدر دوست داری درس بخونی؟ چرا نموندی روی زمین‌ها کار کنی؟ _ چون مردم فقط شکم ندارن عمو. بدون دونستن، بدون فهمیدن، زمین زندگیشون خشک و بی آب علف می‌مونه. بی حاصل می‌شه. تف‌زده! اینو ملای اردکانی می‌گفت! که با علم دین بارون بشید، به دل‌های مردم ببارید. دست‌های عمو کشیده شدند تا پشت سرم. مرا در آغوشش فشرد. عطر ترنجی که عمو و پدرم می‌زدند، مشامم را پر کرد. همین طور که مرا به سینه‌اش می‌فشرد گفت: می‌خواستم مطمئن بشم! سید محمد کاظم. می‌خواستم یقین کنم انتخاب تو از سر تنبلی نیست‌. برای همین قرار شد مرکب از تو بگیرم. خودم گیوه و کفش رو هم اضافه کردم تا سختی بکشی، تا پشیمون بشی. ولی برنده شدی. کفشی که حاج حسن به تو داد، یه نشونه است. نشونه‌ی این که دیگه کافیه. از این جا به بعد اگر حقت رو ازت دریغ کنم، ظلم کردم. ولی تو باید کاری که ازت می‌خوام رو هم انجام بدی. این شرط، گیوه و مرکب نیست‌. اگر قبول نکنی، نمی‌گذارم به یزد بری! ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌐یادمان گمبوعه 🔰رمان زرفین
🎧 پخشِ پادکست | یادمانِ گمبوعه 🎙روایت‌هایی کوتاه از زندگیِ دلیر مردان ⏰دوشنبه شب ها | ساعتِ ۲۰:۰ 📡 پادکست‌ها را در ایتا | روبیکا | ویراستی | کست‌باکس، می‌توانید دنبال کنید. podcast📻
پادکست1(2).mp3
6.42M
🎧 پادکست¹ | حبیبِ هفتاد و پنج ساله ی کربلا 🎙روایت‌هایی کوتاه از زندگیِ دلیر مردان ⏰دوشنبه شب ها | ساعتِ ۲۰:۰۰ 📡 این پادکست را در ایتا | روبیکا | ویراستی | کست‌باکس، می‌توانید دنبال کنید. podcast📻
💠➰زرفین➰💠 7⃣ قسمت هفتم عمو عبدالعزیز شرط کرد که باید پسرش سید علی را هم با خودم به یزد ببرم و در مدرسه‌ی دومنار بگذارم تا درس بخواند. خودم هم باید مثل قبل، پای درس ملای اردکانی به مدرسه‌ی کمالیه می‌نشستم. سید علی یک سال از من کوچک تر بود و هنوز مکتبش را تمام نکرده بود. با این حال استعداد خوبی داشت و حتی از من هم سریع‌تر یاد می‌گرفت. عمو عبدالعزیز نمی‌خواست سید علی را پای مرشد کتکی و پیر روستا حیف کند. هرچند سید علی از آزمایش سخت عمو نگذشته بود، گیوه از پایش در نیاورده بودند و ارث و مرکب از او نگرفته بودند، اما عمو باور داشت می‌تواند در کنار من، در یادگیری مصمم‌تر شود. هر روز صبح با سید علی راه می‌افتادیم. چون از من کوچک‌تر بود، او را سوار بر مرکب الاغ می‌کردم تا خسته نشود. از کوچه‌های خاکی و تنگ روستا رد می‌شدیم و خودمان در راه یزد قرار می‌دادیم. پارس سگ‌ها همیشه بدرقه‌ی راه بود. اما در نزدیکی یزد، درخت‌های بید و گز پر از گنجشک بودند که با سر صدای این پرنده‌ها، استقبالمان می‌کردند. با این حال همیشه در بهترین قسمت‌های راه هم آن قدر شن پیدا می‌شد که مجبور شویم پاهایمان را خوب بشوییم و بعد وارد حوزه‌های علمیه شویم. ملای اردکانی که هر صبح، ساعتی را در مدرسه‌ی دومنار درس می‌داد، به من و سید علی می‌گفت که ما برای موفق شدن به دو چیز نیاز داریم. پاکیزگی بدن و پاکیزگی روح. می‌گفت خدا دوست‌ دارد آدم‌ها، شهرها و حتی کشورها، هم تمیز باشند، هم رو به راه باشند، هم درون‌مایه و روح سالمی داشته باشند. ملای اردکانی به سید علی و طلبه‌های هم سطح او، احکام ابتدایی و خواندن و نوشتن فارسی و عربی را یاد می‌داد. اما در مدرسه‌ی کمالیه، طور دیگری درس می‌داد. عربی را فنی تر می‌خواندیم تا بتوانیم آیات قرآن و احادیث را به راحتی متوجه شویم و معنایشان را دریابیم. احکام شرعی را استدلالی‌ می‌آموختیم و هر روز، هر چه را که یاد می‌گرفتیم، با هم بحث می‌کردیم تا در ذهنمان بنشیند. همه می‌گفتند در مدرسه‌ی دومنار، هیچ کس حریف بحث‌های سید علی نمی‌شود. و در مدرسه‌ی کمالیه، حریف بحث‌های من. ملای اردکانی همیشه به ما دو تا محبت می‌کرد و می‌گفت: آینده‌ی خوبی دارید. و پر آشوب‌! کمی که سید علی قد کشید، توانست با اجازه‌ی ملای اردکانی به مدرسه‌ی کمالیه بیاید. آن روز بود که سید علی قصد داشت به آن جا بیاید، اساتید مدرسه هم ملای اردکانی را در مسجد مدرسه دوره کردند. زیر نور سحرگاهی که از شیشه‌های رنگارنگ پنجره‌ها روی آن‌ها افتاده بود، به او گفتند: این سید محمد کاظم به حدی رسیده که می‌تونه به طلاب پایین‌تر درس بده. چرا نباید ازش استفاده کنیم؟ درست در یک قدمی مقام استادی بودم که ملای اردکانی گفت: نه! وقتی از مخالفت ملا مطلع شدم خیلی تعجب کردم. واقعا دلیلش را نمی‌دانستم. و این اذیتم می‌کرد. آن روز خیال کردم شاید به خاطر این باشد که من به خودم اجازه نمی‌دادم پول زیادی از عمو عبدالعزیز بگیرم و با آن همیشه لباس‌های نو و عطرهای شیرازی بخرم. شاید هم دفتر و کاغذهای بزرگ و جا گیرم را باعث این می‌دانست که طلبه‌ها مسخره‌ام‌ کنند. اما سید علی این طور نبود. سید علی، با پول عموبزرگ، با قلم و دوات و دفترهای خوبی درس می‌خواند. اما من نمی‌خواستم زیر دین عمو بمانم و سعی می‌کردم از یک دفتر استفاده کنم. به جای دوات مرغوب، با قلم زغالی می‌نوشتم تا بعدا بتوانم نوشته‌های داخل دفتر را با یک تکه‌ی کوچک خمیر نان پاک کنم. یک بار که برای گرفتن یک تکه خمیر پیش زن عمو رفتم، نگاهی به من کرد و گفت: محمد کاظم... گناه داره. حیفه. _ زن عمو... من فقط یه ذره می‌خوام‌. قدر یه گردو. _ نمی‌شه پسر جان. چرا توی کله‌ات نمی‌ره؟ مادرم همان موقع وارد مطبخ شد. کیسه‌ی کوچکی دستش بود. رو به زن عمو گفت: فقط همینا رو داشت. مش کریم گفت فردا می‌ره نیریز. شاید اون جا یه بار شکر بیاره. فعلا نمی‌تونیم باقلوا درست کنیم. _ امسال سال عجیبیه خواهر. ببین این محمد کاظم چی می‌خواد. مادرم کیسه را که توی طاقچه گذاشت تازه متوجه من شد. _ اینجو چه کار می‌کنی پسرو خَشَم؟ _ خمیر می‌خوام مادر. زن عمو گفت: می‌بینی خواهر تو یه چیزی به این سید پسرت بگو. _ چی شده مادر؟ جریان چیه؟ مادرم نشست روبرویم. دستان حنایی‌اش را چسباند به گونه‌هایم. طوری که انگار خیلی نگران باشد گفت: هیچی مرد من. ریشت داره سُوز می‌شدا. خیلی سریع رو گرداند و از پله‌های مطبخ بالا رفت و خارج شد. فهمیدم می‌خواهد چیزی را پنهان کند. دنبالش رفتم و گفتم: این جا چه خبره مادر. من فقط یه ذره خمیر می‌خوام همین. می‌خوام دفترم رو پاک کنم. روی پله‌ی آخر بودم که زن عمو از داخل مطبخ صدایش را بالا برد: قحطی شده سید محمد کاظم. باید قدر یه دونه گندم رو هم بدونیم.
انگار آب یخ روی سرم ریخته شده باشد، بهت زده شدم. نگاهم را به داخل مطبخ برگرداندم. _ پس فردا که چیزی برای خوردن پیدا نکنی، مجبوری همون دفتر رو به دندون بگیری سید پسر. برو یه چیز دیگه پیدا کن برای تمیز کردنش. دوباره به جان خمیرهای توی تشت مسی افتاد. اما من هنوز با نگاهی خیره‌ی مطبخ و کیسه‌ی کوچک شکری که مادرم آورده بود، میخکوب شده بودم. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌐یادمان گمبوعه 🔰رمان زرفین