eitaa logo
عآشقـٰانِ پࢪواز
477 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
8 فایل
بسم رب او:(🦋🌱! اینجا باهم حالمون خوبھ! چرا کھ پاتوق مونھ🍃😉 ما برآنیم که اندکی بهتر شویم:( هرچه بودی یا هرکه بودی مهم نیست مهم این است الان آن چه خواهے شد💎 بخوان از شروطمان در سنجاق📌 🎋در خدمتم: @asheghan_parvaz_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 رمان‌ناحله🌿 با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف‌سوییشرتم و محکم تر جمع کردم... همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم حالا یه روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده‌ لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل مسیر هم که تاکسی خور نیس اه اه اه کل راهو مشغول غر زدن بودم انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام به شماره افتاد دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای با احتیاط قدم ور میداشتم یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هرچی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از یه‌توهم ب نظرمیرسیدقدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه‌خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب‌ تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم از شدت ترس سرگیجه گرفتم اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت:هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟ لحن بدش ترسم و بیشتر کرداز اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو ازدست این مردتیکه نجاتم بده اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟ چسبوندم به دیوار و گفت:یالا کوله ات و خالی کن با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم وسایل و ک داشتم میریختم پایین چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم به سختی انداختمش داخل استینم کیف پولم و گذاشت تو جیبش بقیه چیزای کیفمم یه نگا انداخت و با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد چسبید بهم از قیافه نکرش چندشم شد دهنش بوی گند سیگار میدادبا پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه روقیافه نحسش بالا بیارم‌اب دهنمو جمع کردم و تف کردم تو صورتش‌محکم با پشت دست کوبید تو دهنم و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه فاصله امون داشت کم تر میشد با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم‌از عذابی که داشتم میکشیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم از شانس خیلی بدم پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم گریه ام ب هق هق تبدیل شده بودهم از ترس هم از درد اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم بلندم کرد و دنبال خودش کشوند هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم یهو ... 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
« به نام اهورامزدای هفت آسمان » نام رمان : سعی کردم مریم مقدس باشم فصل اول : سرآغاز گریه ها🙂🌱 سخنی با نویسنده : سلام دوستان عزیز ، من نویسنده این رمان هستم . رمان بیانگر تضاد احساسات و تلاطم زندگی دختری به نام مریم هست که پس از گذشت زندگی بسیار سخت به رستگاری میرسه . رمان « سعی کردم مریم مقدس باشم » مثل رمان های دیگه ای که خوندید راجب یه دختر پانزده شانزده یا حتی بیست و خورده ای ساله نیست بلکه در مورد یه مادره ... مادر چهل و دو ساله ای که سختی های زندگیش از شروع ازدواجش شروع میشه . دختری که ایمانش بر تمام ترس هاش غلبه می‌کنه . آیا اطرافیان مریم متوجه حرکات و تصمیمات اشتباه خودشون میشن که باعث شد مریم انقدر سختی بکشه ؟! امیدوارم لذت ببرید . 😍💐 تقدیم با عشق به نگاه زیباتون ، امیدوارم با خواندن این رمان یه قدم به سمت خدا نزدیک تر بشید .🌹 الهه عبادی بخونید ، لذت ببرید و با خدا باشید🍃
« به نام اهورامزدای هفت آسمان » نام رمان : سعی کردم مریم مقدس باشم فصل اول : سرآغاز گریه ها🙂🌱 سخنی با نویسنده : سلام دوستان عزیز ، من نویسنده این رمان هستم . رمان بیانگر تضاد احساسات و تلاطم زندگی دختری به نام مریم هست که پس از گذشت زندگی بسیار سخت به رستگاری میرسه . رمان « سعی کردم مریم مقدس باشم » مثل رمان های دیگه ای که خوندید راجب یه دختر پانزده شانزده یا حتی بیست و خورده ای ساله نیست بلکه در مورد یه مادره ... مادر چهل و دو ساله ای که سختی های زندگیش از شروع ازدواجش شروع میشه . دختری که ایمانش بر تمام ترس هاش غلبه می‌کنه . آیا اطرافیان مریم متوجه حرکات و تصمیمات اشتباه خودشون میشن که باعث شد مریم انقدر سختی بکشه ؟! امیدوارم لذت ببرید . 😍💐 تقدیم با عشق به نگاه زیباتون ، امیدوارم با خواندن این رمان یه قدم به سمت خدا نزدیک تر بشید .🌹 نویسنده : الهه عبادی بخونید ، لذت ببرید و با خدا باشید🍃
مقدمه✨ : اگر رقیب،دل خود زغصه آب کند محال آنکه توان رفع از حجاب کند بگو به مدعی ، هرگز به ادعا نرسی بسوز! عاقبت این غم تو را کباب کند هزار مثل تو کردند این خیال،ولی نشد میسر ایشان که فتح باب کنند بمرد و حسرت این درد را به گور ببرد امیدآنکه نصیب تو را تراب کند هرآن که کوشش رفع حجاب بنماید خدای ،خانه عمر ورا خراب کند به اصل،منکر ودر فرع،گفت وگو کردن به مثل اوست گل اندود،آفتاب کند تورا که نیست جوی از حقایق اسلام بگو کدام طریقت تو را حجاب کند؟ اگر به حکم خدا وصریح قرآن است زنان مسلمه باید که رخ نقاب کند قصیده حاجی آقا اسماعیل دهقان دخترا! می کنم از مغلطه کاران خبرت که مبادا ببرند از ره عفت به درت تاخبر دار شوی یا به قلم یا تبلیغ برده چادر زتو،بنهند کلاهی به سرت ای شکرخنده برآن تنگِ شکر،روی بپوش تا که موران ننمایند طمع برشکرت آخر ازجنس لطیفی تو، نظرهاست کثیف رخ بپوشان و بران بد نظران از نظرت هست کالای توعصمت، به خیابان چه روی باخبر باش که درد است روان بر اثرت سوره نور بخوان آیه سی یک و بگیر ز«خمرهن»،نقابی به رخ چون قمرت زیور و زینت خود جز به محارم منمای تاکه بیگانه ندزدد ز تویکتا گهرت اسماعیل دهقان شروع : خانم مریم جلیلی ، متهم ردیف اول پرونده قتل فاطمه جباری لطفاً به جایگاه تشریف بیارید و به سوالات وارده پاسخ دهید . ده سال قبل . . . مریم : وایسا ببینم خورشید اول بوس بده بعد برو ، بدو مامان دل من برات تا عصر تنگ میشه . خورشید کوچولوی پنج ساله با لبخند عریضی که داشت بدو بدو به سمت مادرش شتافت و یه بوس گنده آبدار از آنها که باعث میشود دل مادرش تا عصر تنگش نشود داد و سپس با همان لحن بچه گانه اش گفت : تداحافظ مامانی ( خداحافظ مامانی ) سپس با همان لبخند درخشانش که به راستی او را شبیه خورشید کرده بود به سوی مهد و آناهیتا ( مربی مهد کودک ) رفت .
کودکی 🌱خواهر شهید و...🌱 یکی از مشکلات ما در مورد خاطرات دوران کودکی، فوت مادر و پدر شهید سیفی بود. علی از دوران کودکی یتیم بزرگ شده بود. مادرش هم چند سال قبل از دنیا رفت. اما خواهر شهید این مشکل را تا حدودی حل کرد. ایشان گفتند: قبل از تولد علی، مادر در خواب دیده بود که چند آقا و خانم نورانی کنار حوض خانه ایستاده‌اند! بعد به مادر گفتند: فرزندی که از شما متولد می‌شود پسر است. نام او را علی بگذارید! برادر طهماسبی از همرزمان علی که به مراغه دیدار مادر آمده بود، از قول مادرش تعریف می‌کرد: (من همیشه با وضو به علی شیر می‌دادم. یک بار در عالم رویا صدایی شنیدم! به من گفتند: این سرباز ماست، از آن به خوبی مواظبت کن.) علی بعد از دوران طفولیت، پا به مدرسه گذاشت و در دوران تحصیل هم دانش آموز خاصی بود که احترام همگان را داشت. اوایل اوج گرفتن انقلاب بود. علی در مقطع ابتدایی می‌خواند. یک روز آمد خانه. مادر هم مشغول شستن لباس‌ها بود. علی داد زد: مرگ بر شاه... مرگ بر شاه... مادر ناراحت شد. داد زد: ساکت باش. الان... پدرم وارد شد و گفت: خانوم باهاش کار نداشته باش، اینا تو تاریخ هست! ما تعجب کردیم. این حرف پدر یعنی چه؟! پدر پدر ادامه داد: وقتی رفته بودیم کربلا، از امام خمینی (ره) شنیدم که فرمودند: زمانی می‌رسد بچه‌هایی به دنیا می‌آیند که پشتیبان من خواهند بود و شاه از بین می‌روند.
🔮داستان🔮 . ❤❤ . 🚨 . قلبم برای تو.... -سهیل...سهیل اونجا رو نگاه کن...نوشته ثبت نام راهیان نور...به نظرم بریم بد نیستا.. -ول کن بابا جون عزیزت...کجا بریم اخه با این بسیجی مسیجیا؟!😐 -ای بابا تو هم که همش ضد حالی😑.میریم سر به سرشون میزاریم میخندیم دیگه😆 حسن تو نظرت چیه؟؟😯 -من حرفی ندارم وحید جان اگه داش سهیل بیاد منم میام -سهیل بیا بریم دیگه😕سه تایی خوش میگذره ها😄 -نمیدونم...بیا اول یه سر بریم تا محل ثبت نامش اگه پولی مولی باشه من نمیام...از الان گفته باشم...برا رفتن تو خاک و خل من پول بده نیستما😐 -باشه بریم...زده به دفتر بسیج مراجعه کنید...فک کنم بدونم کجاست. -باشه...بریم . -سلام -سلام العلیکم...بفرمایین -علیکم السلام برادر 😆😆خوبی اخوی؟! -الحمدلله..شما خوبید؟؟ بفرمایید؟؟ -خوبی ما که برا کسی مهم نیست...شماها باید خوب باشید😂😂 میخواستیم بپرسیم کی میپرین؟! -ببخشید...متوجه نشدم...میپریم؟؟ -اره دیگه...کی از ظلمات دانشگاه به سمت نور میپرید 😂😂 -فک کنم منظورتون تاریخ اعزام راهیان نوره؟! -افرین به ادم چیز فهم...اره همون...کی قراره برید؟؟ -اگه عمری باقی بمونه ان شا الله هفته بعد -خب شرایطش چیه؟؟ خلوص نیت میخواد؟!😂 -شرایط خاصی که نداره فقط ثبت نام و تعهد اخلاقی رو پر کنین. -باشه...مشکلی نی...ما اخلاقمون به این خوبی😁 -پس فعلا خدافظ...بعدا مزاحم میشیم. -یاعلی...خدا نگهدار . -علی کی بودن اینا...صدا خندشون تا اون اتاق میومد؟! -اومده بودن راهیان ثبت نام کنن -اوه اوه...پس امسال با اینا داستان داریم😐 -به دلت بد راه نده...همینکه اومدن ثبت نام یعنی شهدا صداشون زدن☺ -لا اله الا الله...امیدوارم همه چی به خوبی ای که تو میگی باشه😐 . . 🔮 -مریم شنیدی دانشگاه میخوان راهیان نور ببرن؟؟ -اره زهرا..خیلی دلم میخواد بیام ولی مامانم میگه نرو که گرد و خاک اونجا برات خوب نیست😔..باید از دکترم اجازه بگیرم 😕 -خب کار نداره که بعد دانشگاه یه نوبت بگیر باهم بریم اگه اجازه داد کتبا بنویسه که مامانت قبول کنه. -باشه...خدا کنه قبول کنه 😔 . نویسنده: بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 پویان و افشین روی نیمکتی تو محوطه دانشگاه نشسته بودند. سه دختر بدحجاب نزدیک میشدند. افشین به دخترها نگاه میکرد و آرام به پویان گفت: -سرگرمی های امروزمون دارن میان. پویان_من حوصله شونو ندارم. ایستاد که بره،افشین دستشو گرفت و گفت: -ضدحال نزن دیگه،بگیر بشین. پویان به اجبار نشست. افشین مثل همیشه با لبخند کمرنگی به آنها نگاه میکرد، و ساکت به حرفهاشون گوش میداد. ولی پویان برخلاف همیشه ساکت بود، و به دخترها حتی نگاه هم نمیکرد.یکی از دخترها بهش گفت: +چرا بی حوصله ای؟ با نگاهش گفت به تو ربطی نداره. دختر هم که متوجه معنی نگاه پویان شد، ناراحت شد.یکی دیگه از دخترها گفت: ×امروز جای تو و افشین عوض شده، همیشه افشین رو با یه من عسل هم نمیشد خورد. لبخند افشین پررنگ تر شد.همون دختر به افشین گفت: ×تو لبخند زدن هم بلدی؟!! یکی دیگه از دخترها یه کم خم شد و گفت: ●پویان!! اون پسر مهربون و خوش اخلاق کو؟!! پویان نگاهی به ساعتش کرد و به افشین گفت: _کلاس دارم.بعدا می بینمت. بلند شد و رفت. پویان و افشین دوستان صمیمی بودن. هردو وضعیت مالی خیلی خوبی داشتن. افشین خوش تیپ تر و جذاب تر از پویان بود، ولی پویان برعکس افشین،اخلاق خوبی داشت.بخاطر همین همیشه دخترهای بیشتری اطراف پویان بودن.ولی همون دخترها برای جلب نظر افشین باهم رقابت میکردن. مدتی بود که کلاس هاشو مرتب شرکت میکرد و به تفریحاتی که با افشین داشت،علاقه ای نداشت.اما چون رابطه دوستانه ش با افشین براش مهم بود،همراهیش میکرد. وارد کلاس شد. طبق معمول دخترهای کلاس با لبخند نگاهش کردند. ولی بی توجه به آنها به همه دانشجوهای کلاس نگاهی کرد. نگاهش روی دو تا دختر که بی توجه به پویان باهم صحبت میکردن ثابت ماند. لبخند کمرنگی زد، و پیش پسرهایی که صدایش میکردند، نشست.تمام مدت کلاس حواسش به اون دو تا دختر بود. مدتی بود که با کنجکاوی به رفتارهاشون دقت میکرد. دخترهایی که با وجود زیبا بودن حجاب داشتن.خیلی از پسرها دنبال جلب توجه شون بودن ولی آنها به هیچ پسری توجه نمیکردن،حتی پسری مثل پویان که از دور هم جذابیتش مشخص بود و از هرجایی که رد میشد تا مدتی صحبت از ظاهر و اخلاقش بود. چند بار افشین باهاش تماس گرفت ولی قطع میکرد.وقتی کلاس تمام شد، دخترهارو تعقیب کرد. طوری که هیچکس متوجه نمیشد منظورش از راه رفتن،تعقیب اون دو تا دختر هست. هیچکس احتمال هم نمیداد پسری مثل پویان دنبال دخترهایی مثل اون دوتا دختر محجبه باشه. به رفتارهاشون دقت میکرد. اونا خیلی بامهربانی باهم صحبت میکردن و گاهی میخندیدن.طوری که صدای خنده شون اصلا شنیده نمیشد. فقط از حالت صورتشون مشخص بود،دارن میخندن،اون هم خیلی کوتاه بود.بامحبت به هم نگاه میکردن ولی به پسرها اصلا نگاه نمیکردن.رفتارشون با همه بااحترام بود.به دخترها و خانم های دیگه حتی اگر بدحجاب بودن هم بااحترام برخورد میکردن. هنوز هم اون دخترها رو تعقیب میکرد که افشین از پشت سر صداش کرد.برگشت. افشین بااخم نگاهش میکرد.لبخندی زد و گفت: _باز چی شده؟ -چرا هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی؟! کجا داشتی میرفتی؟ -بیخیال،بریم. هردو سوار ماشین پویان شدن.گفت: -برنامه چیه؟ -بچه ها کافی شاپ قرار گذاشتن. -من حوصله شو ندارم.اگه تو میخوای بری میرسونمت. افشین بادقت نگاهش کرد و گفت: -تو چند وقته یه چیزیت هست. به شوخی گفت: -عاشق شدی؟ -آره،میای باهم بریم خاستگاری؟ و خندید. -تو بخند.ولی هرکی نشناستت من خوب میشناسمت. پویان حتی به افشین نگاه هم نکرد.... دومین اثــر از؛ 🌸 🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم •پیشگفتار • --- ¦ هرگونه کپی از کتاب ممنوع ❗️ 🌿@asheghan_parvaz
کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم •یکی بخر دوتا ببر • --- ¦ هرگونه کپی از کتاب ممنوع ❗️ 🌿@asheghan_parvaz