🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نهم
از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!!
همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گفت
+ بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟
تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانم نمیدن چه برسه به پزشکی. با این حرفش پوکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم
+اخه تو نمیدونی کهههه غلط زدنام احمقانسسس!
قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم
+مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم
مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت
_اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی
تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد.خودمو کنترل کردم و
گفتم
+بله خودم میشناسمشون
ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش
تشکر کردمو گفتم
_مرسی
یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون ذهنم بیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت!
واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم
خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو
رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم.بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه
کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم
________________
با صدای در ب خودم اومدم
_بفرمایید
بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو
بادیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم
خیلی خشک گفت
+نمیای برا شام؟
نگاش کردمو گفتم
_نیام؟
روشو برگردوندو گف
+میل خودته
مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم
_هنوز از دستم ناراحتین
در اتاق و باز کرد و رفت بیرون
+زودتر بیا غذا سرد میشه
با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم
_تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام
دستمو از رو دستش برداشت و گف
+باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد
انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم
بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش
چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین.....
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
#قسمت_نهم
مریم : الو...
امیر علی : سلام مریم خانم ،چطوری عزیزم
مریم برای اینکه بتواند خودش را کنترل کند تا نزند زیر گریه نفس عمیقی کشید و با صدای بغض داری گفت : امیر علی من تصمیمم رو گرفتم برو کارهای اعزامت رو انجام بده من راضیم
امیر علی در آن ور تلفن خنده ای مردانه ای کرد . فقط خدا میداند که امیر علی چه نذر ها که نکرده تا مریم راضی شود به رفتنش
امیرعلی در آن ور تلفن بلند صدایش را بالا برد و گفت : آق سید محمد ، حاج مصطفی منم میام منم میام .
و مریم از اینور تلفن لبخند غمناکی زد و در دلش از خداوند لایزال سلامتی امیرعلی را خواهان شد . خدا مریم را لعنت کند اگر که ثانیه ای به فکر سلامتی امیر علی برای دلتنگی و نگرانی خودش باشد ، مریم فقط با تمام وجود نگران خورشید زندگی اش است که مبادا روزی غروبی سنگین دامان آنها را بگیرد .
مریم زمانی که به خود آمد که امیر علی از آن طرف تلفن با صدایی سرشار از شوق و شعف میگفت : الو ...الو مریم جان صدامو داری ؟! الو !؛
و این مریم بود که پس از اندکی تامل به زبان آمد .
ادامه دارد ...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#قسمت_نهم
ادامه نماز قضا
یکی دیگر از خصوصیات مهم علی این بود که نسبت به مسائل دینی اطرافیان، حتی با افرادی که با آنها رفاقت میکرد بیتفاوت نبود. برخی نسبت به نماز و واجبات کاهل بودند، علی سعی میکرد آنها را به هر طریقی هدایت کند.
حتی تعداد را آورده بود مسجد که اصلاً با نماز آشنا نبودند! علی باعث شد که آنها به سوی خدا هدایت شوند.
الان در ادارات مراغه هستند کسانی که من اسم نمیبرم. آنها جوانانی بودند که زیردست این بزرگوار شدند. گذشته خوبی نداشتند اما با ایمان شدند. الان به من پیام میدهند و ارتباط داریم و همیشه ذکر خیر علی آقا را دارند.
علی صفات متعالی داشت. هفتهای دو روز روزه میگرفت. همیشه دائم الوضو بود. یکی از همسایهها به شوخی به علی میگفت: چرا زود به زود وضو میگیری؟
علی برگشت گفت: دائم الوضو بودن خیلی خوبه، صورت را نورانی میکند، رزق و روزی را افزایش میدهد. از هر قطره آب وضو، ملائکهای به وجود میآید که تا موقع مرگ برای ما تسبیح و دعا میکنند.
بیشتر مواقع حتی نماز صبح را هم با جماعت میخواند. وقتی در منزل بود میگفت: بلند شوید با هم نماز را به جماعت بخوانیم. چرا ثواب را با تنها خواندن هدر بدهیم؟!
اوقات فراغت را با رفتن به هیئت، کمک به دیگران و کوهنوردی با دوستانش که اکثرشان به درجه رفیع شهادت نایل شدند پر میکرد.
ما هیچ وقت علی را بیکار ندیدیم. همیشه مشغول فعالیت یا مطالعه بود. هیچ وقت او را تنها ندیدیم. همواره با دوستانش بود. حتی موقع آمدن به خانه با دوستانش میآمد.
#ادمین_تیام
@asheghan_parvaz
عآشقـٰانِ پࢪواز
🔮داستان🔮 . #به_نام_خدای_مهدی #قلبم_برای_تو❤❤ #قسمت_هشتم . راوی داشت صحبت میکرد بچه ها اینجا شلمچه هس
🔮داستان🔮
.
#به_نام_خدای_مهدی
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت_نهم
.
وحید :-خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه...نکنه مارک چادرش اصله؟!😂😂
-یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم 😡
اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم
فردا صبح کنار اروند باز همون دختر رو دیدم...دلم میخواست برم جلو و باهاش حرف بزنم 😕
ازش راه خوب بودن رو بپرسم...
راه رفیق شدن با شهدا...
کنار اروند یه گوشه وایساده بود...
اروم اروم قدم برداشتم و نزدیکش شدم...
قلبم داشت تند تند میزد..
حس عجیبی بود...
با خیلی آدم ها حرف زده بودم ولی تاحالا همچین حسی نسبت بهشون نداشتم..
اروم رفتم کنارش و گفتم:
خانم ببخشید میتونم چند دیقه وقتتون رو بگیرم؟؟
یهو برگشت و انگار شکه شده باشه با تعجب نگاهم کرد...
یه نگاه به سر و وضع و تیپم کرد و چیزی نگفت بهم...
چادرش رو رو جلو صورتش گرفت و به سمت دوستاش حرکت کرد 😕
.
دلم شکست ولی حق داره...یه نگاه به خودم کردم دیدم اگه خودمم باشم با همچین آدمی صحبت نمیکنم...سهیل خان حالا که میخوای تغییر کنی پس ظاهرت هم باید تغییر بدی😔😔
.
اخرین روز سفر شد...تو ماشین نشستیم و به سمت شهرمون حرکت کردیم...برخلاف موقع اومدن اصن حال و حوصله مسخره بازیهای بچه ها رو نداشتم...کنارشون نشسته بودم ولی حواسم جای دیگه بود...
-بچه ها داش سهیلمون متحول شده 😂😂
-شایدم متاهل شده 😀😂😂😂
.
🔮از زبان مریم :
.
روز آخر سفر بود...قرار بود بریم اروند کنار.
وقتی رسیدیم یاد قصه هایی که از اروند شنیده بودم افتادم...
اینکه چه جوونهایی تو این رودخونه افتادن و هیچوقت بیرون نیومدن...
اینکه یه کوسه ی اینجا رو بعد سالها شکلر کردن و تو دلش پر از پلاک بود 😢😢
.
زهرا اینا رفته بودن سمت بازار...
هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم 😔
شهید گمنام سلاام
خوش اومدی مسافر من...خسته نباشی پهلوون...
تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم...
انتظار داشتم زهرا باشه...
ولی نه😯
یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در می آوردن...
خیلی ترسیدم...
میدونستم اینا خواسته هاشون چیه...
بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نهم
نگرانی توی صورتش معلوم بود.زهره خانوم از آشپزخونه اومد و گفت:
-معلوم هست کجایی تو؟چرا اینقدر دیر کردی؟
فاطمه با حالت معصومانه ای گفت:
_ببخشید خب..دیگه تکرار نمیشه.
امیررضا از اتاق بیرون اومد و گفت:
-نخیر آبجی کوچیکه..الان این لوس بازیا جواب نمیده.باید تنبیه بشی.
رو به مادرش گفت:
_مامان یه هفته ظرفهارو بشوره،خوبه؟
فاطمه مثلا با التماس گفت:
-نه مامان،خواهش میکنم.ظرف چیدن تو ماشین ظرف شویی کار خیلی سختیه.
زهره خانوم و حاج محمود و امیررضا خندیدن.
بعد از شام به اتاقش رفت.
تمام شب بیدار بود و #ازخدامیخواست کمکش کنه.نمیخواست خانواده شو نگران کنه.ناراحتی هاشو میریخت تو خودش.
روز بعد طبق معمول به دانشگاه رفت. هنوز هم امیدوار بود پویان اشتباه کرده باشه.میخواست یکبار دیگه ازش بپرسه تا مطمئن بشه.ولی پویان دانشگاه نرفته بود و فاطمه تو نگرانی موند.
پویان خیلی دوست داشت بره دانشگاه تا روزهای آخر بیشتر مریم رو ببینه ولی حالا که فاطمه از علاقه ش به مریم خبر داشت،نگران بود که مریم هم متوجه این موضوع بشه.
تصمیم گرفت دیگه دانشگاه نره.
پدر و مادرش هم مهمانی خداحافظی گرفته بودن.بیشتر وقتش رو با افشین بود و بقیه مواقع مشغول جمع کردن وسایلش و با خانواده ش بود.
چند روز گذشت.
دو روز به رفتنش مونده بود.برای اینکه آخرین بار مریم رو ببینه به دانشگاه رفت.دوستان نزدیک ترش میدونستن که برای همیشه داره از ایران میره،وقتی دیدنش خوشحال شدن و دورش جمع شدن.ولی چشمان پویان مدام دنبال مریم و فاطمه میگشت.
بالاخره بعد از دو ساعت فاطمه رو دید،
ولی مریم همراهش نبود.
بهانه ای آورد،از دوستانش جدا شد و سمت فاطمه رفت.
اما یاد ناراحتی فاطمه افتاد و منصرف شد.برگشت که بره ولی فاطمه متوجه ش شد.
-جناب سلطانی
پویان شرمنده برگشت سمت فاطمه. فاطمه گفت:_سلام
-سلام
-برای خداحافظی با بچه ها اومدید دانشگاه؟
-بله.
فاطمه متوجه شد که برای دیدن مریم اومده ولی نمیدونه چجوری بگه.گفت:
_من و دوستم کلاس جداگانه داشتیم. چند دقیقه دیگه کلاسش تموم میشه، اینجا باهم قرار گذاشتیم.
مدتی ساکت بودن.هیچ کدوم به اون یکی نگاه نمیکردن.فاطمه گفت:
_آقای سلطانی،حرفهای اون روزتون درمورد دوست تون،شوخی بود دیگه؟.. آره؟
فاطمه بغض داشت.پویان خیلی ناراحت شد.برگشت بره که فاطمه گفت:
_آقای سلطانی.
پویان ایستاد.
-من کار اشتباهی نکردم و عذرخواهی نمیکنم.اون به #حجاب و #ایمان من توهین کرد.تا آخرش پای ایمانم میمونم، هرچی که بشه..فقط اینکه خانواده مو ناراحت کنن برام سخته.
پویان ساکت بود.
نمیدونست چی بگه.شرمنده بود.فاطمه از حالت های پویان مطمئن شد که اون حرفها حقیقت بوده، و افشین واقعا همچین آدمی هست.دیگه چیزی نگفت.
مریم رو دید که نزدیک میشد.گفت:
-خانم مروت دارن میان.
پویان سرشو بلند کرد.وقتی مریم رو دید هول شد...
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
عآشقـٰانِ پࢪواز
کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم #قسمت_هشتم •سیرک وارونه• --- #کتاب ¦ #عاشقان_پرواز هرگونه کپی از
کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم
#قسمت_نهم
•سیرک وارونه•
---
#کتاب ¦ #عاشقان_پرواز
هرگونه کپی از کتاب ممنوع ❗️
🌿@asheghan_parvaz