7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مابین خوندن درسا و امتحان دادن، لازمه یِکم استراحت کنیم.. 😉🌱
حالا چه بهتر که این استراحتــمون مفید باشه😍💡
•پارت گذاری کتاب" ســـ③ـه دقیقه در قیامت " روایتی از دنیای برزخ در سه دقیقه..!
🪐🍀کتابی که هر کلمه اش باعث تحول میشود! پیشنهاد میکنم عضو
شوید تا بخوانید.:»
_•◇🆔🤩_◇♡
برای خواندن پارت های این کتاب بپیوندید↓↓
@asheghan_parvaz
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_۲۳۰
چشمام به در هواپیما دوخته شده بود
که شاید محمد با پاهای خودش بیاد بیرون و بگه اینم به تلافی همه ی بلاها و زجرهاییه که سر من اوردی!
در هواپیما باز شد هشت نفر زیر یه تابوتی رو گرفته بودن که دورش پرچم ایران پیچیده بود دستمو از تو دست بابا و سارا در آوردم دقیقا روبه روی تابوت بودیم از تو هواپیما که اوردنش بیرون همه ی آرزوهام پرپر شد همه دنیا به چشمام سیاه شد سیاه تر از همیشه.
به احترام حضور محمدم سجده کردم روی زمین.
لرزش بدنم به وضوح احساس میشد.
از روی زمین بلندم کردن.
به قولم عمل کرده بودم روسری سفیدی که روز عقدم سرم کرده بودم همونی محمد واسم خریده بود روی سرم بود.
محمد رو همونجوری که هدیه گرفته بودمش هدیه کردم امیدوار بودم که تو امانت داری خیانت نکرده باشم تابوتشو گذاشتن رو باند فرودگاه.
از خودم خسته بودم از اشکام خسته بودم از اینکه نمیتونستم خوب نگاش کنم خسته بودم دلم میخواست باهاش حرف بزنم قد تمام ثانیه های عمرم که نداشتمش نگاش کنم.
آدمی که تا چند روز پیش دست تو دستش تو خیابونای شهر راه میرفتم و به وجودش افتخار میکردم الان تو تابوت بالای سرم بود.
زیر لب گفتم:خدایا خودمو به خودت میسپرم.
به من صبر بده.
دست کشیدم رو چشمام تا اشکامو پاک کنم و بتونم جلومو ببینم انگار فقط چشمای من بود و یه تابوت که رو زمین گذاشته بودنش.
کارشون که تموم شد گذاشتنش تو آمبولانس قرار بود ببرنش قرار بود همه ی وجودمو با خودشون ببرن.
میخواستم یه بار دیگه صورت ماهشو ببینمو ببوسمش...
میخواستم بگم کجاست پس شفاعت نامه ی من؟
اخه نامرد انقد بد بودم که شفاعت نامه ام رو هم به دستم نرسوندی من از حال خودم هیچی نمیفهمیدم.
دنیا برام کما بود
کنار تابوتش نشستم.وقتی سر تابوت رو برداشتن جلو دهنمو گرفتم که صدای جیغمو نامحرم نشنوه
یه صورت مظلوم مظلوم تر از همیشه...
منی که تو عمرم تو تشییع جنازه هیچ مرده ای شرکت نمیکردم تا جنازشو نبینم کنار جنازه ی کی نشسته بودم؟
به زور دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو پیشونیش که سربند کئلنا عَباسَک یا زینب بهش بسته بودن.
دلم با دیدن صورت زخمیش خون شد من طاقت نداشتم یه خار تو پاهای محمدم بره برای خودمم عجیب بود چطور بعد ازدیدن صورت کبود و بی جونش تونستم زنده بمونم کنار گوشش گفتم:تو محمد منی؟آقامحمدم پس چرا دیگه نمیشناسمت؟شهادتت مبارک عزیزم شهادتت مبارک.
آقامحمد چرا گونه ات کبوده؟ محمد چرا لبات کبوده؟آقامحمد چرا چشمات دیگه نگام نمیکنن؟تو رو خدا باز کن چشاتو یه بار دیگه محمد تو رو خدا چشماتو باز کن ببینم چشماتو دلم واسشون تنگ شده.
آقا محمدم موهات چرا پریشونه؟
آقامحمد چرا نامرتبت کردن؟
محمد تو رو خدا پاشو ببینم قد و بالاتو
تو رو خدا حرف بزن بشنوم صداتو اصلا فقط یک کلمه بگو یه بار دیگه صدام کن به خدا همه ی نَفَسَم رفت.
محمد زینبت بی قراری میکنه.
محمد زیر چشمات کبوده نکنه پهلوتم شکسته؟محمد ببین الان حضرت آقا بهت افتخار میکنه.
الان دیگه شدی دردونه ی حضرت آقا
محمد الحق که به قول مادرت مرتضی ای.
مرتضیِ من شهادتت مبارک عزیز دلم.
سلام منم به خانم برسون.
مرتضی دوستت دارم!
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_۲۳۱
مرتضی دوستت دارم!
دستمو گذاشتم رو مژه هاش مثل همیشه بلند خوشگل و پرپشت تو این حالتم چشاش دلبری میکرد چه رازی داشت تو چشماش؟
فاطمه:خدا شهیدا رو از روی چشماشون انتخاب میکنه...
آقامحمد چرا چشات خوشگل تر شده؟
لابد چشمات امام حسینو دیده آره؟
دستمو کشیدم به چشماش و زدم به صورتم.
کل چادرم از اشک چشمام خیس بود.
ابروهاشو با انگشت شصتم مرتب کردم.
انقدر اطرافم رو شلوغ میکردن که کلافه شده بودم آخرشم نزاشتن باهاش خلوت کنم هر کی بالا سرش جیغ میکشید.
بابا خم شد و پیشونیشو بوسید به موهاش دست کشید و زد به صورتش.
مامان ریحانه علی و محسن هر کدوم یه سمت نشسته بودن کنارش.
خواستم بگم زِینَبَمَم بیارن باباشو ببینه که چشمم افتاد به محسن که با گریه پای محمد رو بوسید و گفت:داداش خاک پاتم سلام منم به حضرت زینب برسون.
نمیدونستم اصلا زینب دست کیه اصلا باید به کی بگم بچمو بیارن؟
به صورت محمد زل زدم با تمام کبودی هاش از همیشه زیباتر بود.
خم شدم چشماش و روی ابروهاشو بوسیدم.
تو دهنش پنبه گذاشته بودن.
ادمی که همیشه دعا میکردم پیش مرگش بشم که مرگشو نبینم ادمی که با همه ی وجودم عاشقش بودم تا چند دقیقه دیگه ازم جداش میکردن و...
از گریه به سرفه افتاده بودم.
هر کاری میکردن که ازم جداش کنن نمیتونستن.
خیلی دلم براش تنگ شده بود حق داشتم که بعد از اینهمه وقت سیر نگاهش کنم ولی نمیزاشتن...
دستمو گذاشتم رو محسانش و صورتشو بوسیدم کنار گوشش اروم گفتم:به آرزوت رسیدی محمدم خلاصه خیلی عاشقتم.
وقتی برگشتم دیدم زینب رو آوردن!
پارچه ی سبز کنار صورت محمد رو کشیدن به صورتش دستای کوچولوشو کشیدن به محاسنش!
زینب که تا ده دقیقه پیش منو میدید از ترس کلی جیغ میزد با دیدن باباش آروم شده بود...
به حدی آروم شده بود که هیچ صدایی ازش در نمیومد فقط خیره به محمد نگاه میکرد.
دستشو چند بار زد به صورت محمد و خندید و گفت:بَ بَ
میخواست بیدارش کنه ولی نمیدونست که باباش برای همیشه خوابیده.
زینب رو از محسن گرفتم و گذاشتمش تو بغلم تا بهتر باباشو ببینه.
سعی کردم پاهاشو تو بغلم جمع کنم.
صورتشو به صورت محمد چسبوندم.
بچه رو ازم گرفتند و گفتن میخوان محمد رو ببرن برای تشییع و تدفین.
روی صورتش دست کشیدم و برای آخرین بار گفتم:شهادتت مبارک محمدم پیش خدا مارو فراموش نکن!!
به زور ازم جداش کردن.
نبودش به اندازه ی جدا شدن یه عضو از بدن درد داشت.
حس میکردم با رفتنش همه چیزم رفت...
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_۲۳۲
🌿🕊"فصل دوم"
دیگه نتونستم ادامه بدم به خودم که اومدم دیدم با خط به خطش اشک ریختم به حدی که ورقه های کتاب خیس شده بود کتاب رو بستمو روی میز رهاش کردم.
فکر کنم از وقتی که خوندن یاد گرفتم بیشتر از سالهای عمرم این کتابو خوندم.
به ساعت نگاه کردم شیش و سی و هفت دقیقه ی صبح بود بعد از اذان صبح دیگه نخوابیده بودم.
از اتاق بیرون رفتم مامان تو آشپزخونه بود سلام کردمو کنارش ایستادم.
زینب:صبح بخیر کی بیدار شدین؟
فاطمه:همین الان چشات چرا قرمزه؟گریه کردی بازم؟
چشمو ابروهامو دادم بالا و نچ نچ کردم.
چشم ازم برداشت و کتری آبجوش رو گذاشت روی گاز و زیرش رو روشن کرد
فاطمه:چرا حاضر نشدی؟
زینب:میشم بابا زوده حالا!
فاطمه:خودت میری یا برسونمت؟
زینب:وا مامان!!!یعنی چی مگه روز اول مدرسمه؟دارم میرم دانشگاه!تو منو ببری چیه؟بزرگ شدم دیگه بچه نیستم که فرشته میاد دنبالم!!!
فاطمه:آهان!!
زینب:خب حالا من برم دستشویی بعدش حاضر بشم.
فاطمه:برو زود برگرد یه چیزی بخور گرسنه نری
زینب:چشم.
بعداز اینکه یه آبی به سر و صورتم زدم رفتم تو اتاقم تو اینه به صورت پف کردم یه نگاهی انداختمو سرمو به حالت تاسف تکون دادم.
کمدمو باز کردم و از روی شاخه یه مانتوی بلند مشکی و شلوار کتان لوله تفنگی مشکی برداشتم. مشغول بستن دکمه های مانتوم بودم که تلفنم زنگ خورد فرشته بود جواب دادم که گفت تا یه ربع دیگه میرسه یه مقعنه ی مشکی هم سرم کردم.
یه دفتر و خودکار انداختم تو کیف و کیف پولم رو چک کردم که خالی نباشه قرار بود امروز بعد دانشگاه بریم کتابامونو بخریم.
به خودم عطر زدم و چادرم رو هم از روی آویز برداشتمو سرم کردم.
کیف و موبایلم رو برداشتمو از اتاق رفتم بیرون. مامان روی صندلی کنار میز صبحانه نشسته بود و برا خودش لقمه میگرفت چایی که واسه خودش ریخته بود و رو برداشتمو یه قلپش رو خوردم که صداش در اومد خواستم برای خودم لقمه بگیرم که فرشته زنگ زد از مامان خداحافظی کردمو رفتم دم در.
از تو جا کفشی کفشمو برداشتمو گفتم:راستی امروز کجایی؟
فاطمه:یه سر میرم دانشگاه زود بر میگردم.
زینب:اهان باشه.
اومد برام #قرآن نگه داشت و با لبخند از زیرش رد شدم.
کفشمو پوشیدمو دوباره ازش خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم.
دَرِ ماشین فرشته رو باز کردمو نشستم
زینب:سلام عشقم خوبی؟
فرشته:سلام علیکم خواهر بسیجی شما خوبی؟
زینب:فدات صبح شما بخیر
فرشته:صبح شمام بخیر
زینب:عمو زنعمو خوبن؟محمدحسین خوبه؟
محمدحسین پسر عمو علی و داداشِ کوچیک تر فرشته بود.
فرشته:خوبن همه سلام دارن چه خبرا؟
زینب:خبر خیر سلامتی
فرشته:زنعموحالش خوبه؟
زینب:خوبه خداروشکر
فرشته:خداروشکر.
خب بگو روز اول دانشگات چه حسی داری؟
زینب:واقعا بگم؟کاملا بی حسم!!
فرشته:وا چرا بی ذوق؟!
زینب:آخه واقعا حسی ندارم
فرشته:خیلی عجیبی
زینب:اوهوم همه میگن.
تو راه یکم حرف زدیم تا رسیدیم دانشگاه از ماشین پیاده شدم تا فرشته ماشین رو پارک کنه.
منتظرش موندم تا بیاد بریم کلاس.
از روی کارتم شماره کلاس رو خوندم و کلاسمو پیدا کردم.
کلاسمون باهم متفاوت بود چون فرشته ترم اخرش بود و من ورودی جدید بودم.
از هم جدا شدیم و رفتیم توی کلاس.
تایم کلاس ما سی و هفت دقیقه دیگه بود.
ولی کلاس فرشته اینا الان شروع میشد.
به خودم لعنت فرستادم که این تایم مزخرف رو برداشتم حالا باید کلی دیگه صبر میکردم تو کلاسی که توش پرنده پر نمیزد.
هندزفریمو از توی کیفم در اوردمو گذاشتم توی گوشم و یه اهنگ بی کلام پخش کردم.
کیفمو گذاشتم روی میز و سرمو روش گذاشتم.
چند دقیقه بعد با شنیدن سرو صدای اطرافم سرم رو از روی میز برداشتم که متوجه شدم بچه ها اومدن.
هندزفریمو از تو گوشم در اوردم و جمعش کردم. دخترا سمت من نشسته بودن و پسرا سمت چپ کلاس.
توی دخترا دنبال اشنا میگشتم ولی همه غریبه بودن.
باهاشون سلام علیک کردمو به حرفاشون گوش دادم.
بیشترشون همدیگرو میشناختن.
گوشیمو در اوردمو مشغول چک کردن شدم که با ورود یک نفر به کلاس توجهم بهش جلب شد یه پسر ریشو که به نظر مذهبی میومد تو دستش یه کیف بزرگ طراحی مهندسی بود.
با دیدنش خندم گرفته بود ولی سعی کردم لبخندمو کنترل کنم.
بنده ی خدا نمیدونست اومده کلاس زبان فارسی البته...
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
••☘🖤••
مقدمه:
سه دقيقه در قيامت
تجربه ای نزديك به مرگ
كاری از گروه فرهنگی شهيد ابراهيم هادی
—
تقديم به پيشگاه
مجاهد شهيدي كه تا زنده بود، براي آرمان تنها دولت
منتظر ظهور در جهان زحمت كشيد
و دشمنان اسلام راستين را نابود كرد و رفتنش به دست
خبي ثترين دشمنان خدا صورت گرفت.
پيشكش به روح بلند سرباز اسلام و ولايت
حاج قاسم سليماني
مقدمه
دوستان گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي، سا لهاست كه در زمينه
شهدا فعاليت دارند. د هها عنوان كتاب كه هر كدام به نوعي با موضوع
شهدا در ارتباط است، توسط اين مجموعه منتشر شده و مورد استقبال
مردم قرار گرفته است. سال 1396 سفري به اصفهان داشتيم. آنجا
از يك دوست عزيز كه از فرماندهان سپاه بود، شنيدم كه ماجراي
عجيبي براي همكارشان اتفاق افتاده. ايشان م يگفت: همكار ما جانباز
و از مدافعين حرم است. او در جريان يك عمل جراحي، براي مدت ۳
دقيقه از دنيا م يرود و سپس با شوك ايجاد شده در اتاق عمل، دوباره
به زندگي بر م يگردد. اما در همين زمان كوتاه، چيزهايي ديده كه
درك آن براي افراد عادي خيلي سخت است! همکار ما براي چند نفر
از رفقاي صميمي، ماجرايش را تعريف كرد، اما خيلي نم يخواست
ماجرايش پخش شود. در ضمن، از زماني كه اين اتفاق افتاده و از آن
سوي هستي برگشته، اخلاق و رفتار فو قالعاده خوبي پيدا كرده!
مشتاق ديدار اين شخص شدم. تلفن تماس او را گرفتم و چندين
بار زنگ زدم تا بالاخره گوشي را برداشت. نتيجه چندين بار مصاحبه
و چند سفر و ديدار و... كتابي شد كه در پيش روي شماست.
البته ساع تها طول کشيد تا ايشان را راضي کنيم که اجازه چاپ
مطالب را بدهند. در ضمن، شرط ايشان براي چاپ کتاب، عدم ذکر
راوي ماجرا بود. لذا از بيان جزئيات و مشخصات و نام ايشان معذوريم.
در اين كتاب سعي بر اختصارگويي بوده و برخي موارد كه ايشان
راضي به بيانش نبود را حذف كرديم.
اين کتاب در درجه اول بر روي اعضاي گروه بسيار تأثيرگذار بود.
اميدواريم ماحصل پيگيري ما ، در بهبود معنويت همگان مؤثر باشد.
___
❌منبع: انتشارات شهید ابراهیم هادی'﴿pdf﴾'
___
#کتاب | #حجاب
•••..
@asheghan_parvaz