اولین لایحہ دفا؏ از حقوق زنانہ قࢪآن است
به کدامین گناھ کشتہ شـد؟
پ .ن : توی این آیه اشاره شده به زمانی که دخترها رو زنده به گور میکردن و پیامبر جلوی کسانی که دختران شونو زنده به گور میکردن ایستاد
#قرآن
#حقوق_زنان
#سیزده_بدر
⇠واقعه: مانع فقر
⇠کوثر: مانع خصومت
⇠ملک: مانع عذاب قبر
⇠فاتحه: مانع خشم خدا
⇠سوره محمد برای اخلاق
⇠سوره جن برای وسوسه
⇠سوره حجر برای برکت مال
⇠کافرون: مانع کفر وقت مرگ
⇠دخان: مانع ترس روز قیامت
⇠سوره تغابن برای ادای قرض
⇠سوره کهف برای بیدار شدن
⇠سوره فتح برای گشایش کار
⇠سوره صف برای فتح و پیروزی
⇠سوره مزمل برای مهر و محبت
⇠سوره حج برای کامل شدن دین
⇠سوره مریم برای هدایت دختران
⇠سوره احزاب برای گشایش بخت
⇠سوره یونس برای بچه دار شدن
⇠سوره جمعه برای پیدا شدن مال
⇠یاسین: مانع تشنگی روز قیامت
⇠سوره اعلی برای هدایت جوانان
⇠سوره حجرات برای زیاد شدن مال
⇠سوره یوسف برای عظمت و بزرگی
⇠سوره مومنون برای به راه راست رفتن
⇠سوره طور برای پایدار بودن و برگشت مال
⇠سوره انبیا برای رها شدن از بند و گرفتاری
⇠سوره اسرا برای شفای مریض و بهانه گیری
⇠سوره حدید برای محکم شدن و آرامش بدن
⇠سوره مجادله برای برای مهر و محبت و معامله
⇠سوره ن والقلم برای آسان شدن و درس خواندن
⇠سوره نمل برای شفا مریض و برآوردن هر حاجتی
امیدورام درهای بسته ی زندگیتون خیلی زود و به آسونی باز شه
#ماه_رمضان | #قرآن
|🔻فلسفه #حجاب در قرآن📖✨|
_خانمی که میگی چرا مردای فاسد و هیز بهم متلک میندازن😒،
_خانمی که میگی چرا تفاوت منِ تحصیلکرده رو با یه زن فاحشه نمیفهمن.😏،
_خانمی که از نگاهِ سنگینِ مردای نامحرم شکایت داری.😕
#قرآن چارهی کار شما رو ۱۴۰۰ سال پیش گفته:
🕋 یٰا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِأَزْوٰاجِکَ وَ بَنٰاتِکَ وَ نِسٰاءِ الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلاَبِیبِهِنَّ ذٰلِکَ أَدْنیٰ أَنْ یُعْرَفْنَ فَلاٰ یُؤْذَیْنَ. (احزاب/۵۹)
✍ای پیامبر!
به همسران و دخترانت، و به زنان مؤمنان بگو:
«چادرهای بلند بر خود بیفکنند. این عمل مناسبتر است، تا به #عفت و #پاکدامنی شناخته شوند، و موردِ #آزار قرار نگیرند».
📣📣... یعنی زنان و دختران...🧕👩💼
☝️اگر بخواهند از متلکها، تهمتها، تهاجمها و تهدیدهای اراذل و اوباش، و افراد آلوده و فاسد و هرزه در امان باشند،
|🔸باید خودشون رو #بپوشونند😍|
☝️ چون سرچشمهی بسیاری از مزاحمتهای هوسبازان، «نوعِ لباس و پوششِ زنان و دختران» است.
یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلاَبِیبِهِنَّ
خانومها حجابشون رو درست کنند.
|🔹فَلاٰ یُؤْذَیْنَ← تا اذیت نشن👌|
⛔️ #بدحجابی، بطور طبیعی باعث تحریکِ شهوتِ دیگران میشه،و وقتی #شهوت تحریک شد، اهانت و آزار و اذیت و آبروریزی به دنبال داره.🤦♂؛
خواهرم🧕!
⛔️ با #بدحجابی، بهانه به دست بیماردلان و مزاحمانِ عفّت عمومی نده.
بلکه با #حجابِ فاطمی، فرصتِ مانور رو از هوسبازان و بیماردلان بگیر😌😍!
@Aztabarzahra
هدایت شده از
سلام👋🏻🧕🏻
🌺دنبال یک کانال خوب میگردی🌺
🌺می خوای یک کانال عالی بهت معرفی کنم که تو: 🌺
#داستان
#فونت_اسم
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
#بازی_در_خانه
#قرآن
#کیوت
#دعا
#تست_هوش
#بازی
#طبیعت
#انگیزشی
#لطیفه
#اسلایم
#آشپزی
#نقاشی
#کرانچ
#کاردستی
#پروفایل
#ذکر_روز
#عکس_خام
#ایده
#ماه_های_تولد
#ترفند
#میوه_آرایی
#خلاقیت
#بک_براند
#عکاسی
#چالش
#بستن_روسری
#تزئین_کیک
#رمان
#ارسالی
#تبادل
#چالش
#حدیث_روز
#دانستنی
#کتاب
#سوپرایز
#نماز
#فونت_اسم
#مکتب_حاج_قاسم
#تلنگر
#گاندویی
#رمان_امیـــن_هانیـــه
#میوه
#عکاسی
#رمان_نرگس_برای_من_است
#وصیت_نامه_حاج_قاسم
#مهدویت
#ساندویچ_خونگی
#داستان_کوتاه
#آموزش_ساخت_اسݪایم
#توصیه
#آموزش_زبان
#ادابازی
#بیوگرافی
#تبلیغ
#عاشقانـــه_مذهبــــی
#قلقلک
#العجلیامولا
#درسی
#ایده
#فعالیت_زیاد
توش داشته باشه🌺
پس یک سر به این کانال بزن🌺
@mnssha4
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_۲۱۳
دلم میخواست کل روز و دنبالش برم وببینم وقتایی که کنارش نیستم روزش و چطور میگذرونه،دوست داشتم یواشکی از کارای پنهونیش الگو بگیرم.
به طرف ماشینمون رفتم. منتظر ایستاده بود.نگام کرد. فکر میکرد چیزی میگم ولی فقط لبخند زدم و گفتم :قبول باشه
با لبخند من لبخندی زد و:از شما هم قبول باشه
صندوق ماشین و باز کرد و چند تا کتاب تو دستش گرفت. رفتم کمکش و چندتا رو از دستش گرفتم که فهمیدم #قرآن و مفاتیحه. این هارو برای مسجد خریده بود. یکی از دوست هاش و صدا زد و گفت که قرآن هارو ببره داخل.
نشستیم تو ماشین. فهمیدم راهی که میریم راه خونه نیست.
_خونه نمیریم؟
+میریم ولی یه کاری دارم قبلش.اگه خسته ای ببرمت خونه؟!
_نه خسته نشدم،ولی تو این روزا زیادی مشکوک میزنی.
خندید و چیزی نگفت.
چند دقیقه بعد رفتیم محلی که کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک داشت. بیشتر خونه هاشم قدیمی بود.
جلوی یه کوچه نگه داشت و منتظر موند.
به ساعتش نگاهی انداخت. یک دقیقه بعد یه پسر بچه ای در یکی از خونه ها رو باز کرد و اومد بیرون. محمد با دیدنش از ماشین پیاده شد و رفت سمتش. بغلش کرد و کلی باهاش گرم گرفت،بعد اومد و از صندلی های پشت ماشین ظرف های غذای نذری و برداشت و داد دستش و نشست تو ماشین.
+دوتا بچه ان،پدرشون فوت کرده،مادرشون کار میکرد که الان به گفته ی امیر مریض شده و نمیتونه کاری کنه . #مسجد شام زیاد بود براشون آوردم.
گونه اش و بوسیدم و گفتم:قربون خودشیرینم برم
با تعجب پرسید:خدانکنه. چرا خودشیرین حالا؟
_خودشیرینی میکنی پیش خدا دیگه. دلبری میکنی از خدا،هرکاری که انجام میدی میگی بخاطر خدا، ما به اینجور آدما میگیم خود شیرین!حالا راستش و بگو چی میخوای ازش؟
نفس عمیق کشید و گفت:بزار این و بعد بهت بگم.نمیدونی چقدر حالم خوبه !
_چیشده؟
+قراره فردا با چندتا از بچه های سپاه بریم حسینیه حضرت امام،اگه خدا بخواد
_مراسمه؟
+آره
....
فردای اون روز وقتی از سرکار برگشت لباسایی که میخواست بپوشه رو اتو زد و روی تخت ردیف کرد.
با اینکه چندبار رفته بود دیدار رهبرش بازم هیجانش مشهود بود.
هرچی که برای سفر یک روزه اش لازم داشت و توی یه کیف کوچیک گذاشتم.
براش غذا و میوه گذاشتم که اگه گشنه اش شد تو راه بخوره.
پیراهن اتو شده اش وپشت ماشین روی صندلی پهن کرد که چروک نیافته و مرتب باشه و وقتی خواست برای مراسم بره بپوشتش.
بعد کلی سفارش و قول و قرار باهام خداحافظی کرد ورفت.
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_۲۳۲
🌿🕊"فصل دوم"
دیگه نتونستم ادامه بدم به خودم که اومدم دیدم با خط به خطش اشک ریختم به حدی که ورقه های کتاب خیس شده بود کتاب رو بستمو روی میز رهاش کردم.
فکر کنم از وقتی که خوندن یاد گرفتم بیشتر از سالهای عمرم این کتابو خوندم.
به ساعت نگاه کردم شیش و سی و هفت دقیقه ی صبح بود بعد از اذان صبح دیگه نخوابیده بودم.
از اتاق بیرون رفتم مامان تو آشپزخونه بود سلام کردمو کنارش ایستادم.
زینب:صبح بخیر کی بیدار شدین؟
فاطمه:همین الان چشات چرا قرمزه؟گریه کردی بازم؟
چشمو ابروهامو دادم بالا و نچ نچ کردم.
چشم ازم برداشت و کتری آبجوش رو گذاشت روی گاز و زیرش رو روشن کرد
فاطمه:چرا حاضر نشدی؟
زینب:میشم بابا زوده حالا!
فاطمه:خودت میری یا برسونمت؟
زینب:وا مامان!!!یعنی چی مگه روز اول مدرسمه؟دارم میرم دانشگاه!تو منو ببری چیه؟بزرگ شدم دیگه بچه نیستم که فرشته میاد دنبالم!!!
فاطمه:آهان!!
زینب:خب حالا من برم دستشویی بعدش حاضر بشم.
فاطمه:برو زود برگرد یه چیزی بخور گرسنه نری
زینب:چشم.
بعداز اینکه یه آبی به سر و صورتم زدم رفتم تو اتاقم تو اینه به صورت پف کردم یه نگاهی انداختمو سرمو به حالت تاسف تکون دادم.
کمدمو باز کردم و از روی شاخه یه مانتوی بلند مشکی و شلوار کتان لوله تفنگی مشکی برداشتم. مشغول بستن دکمه های مانتوم بودم که تلفنم زنگ خورد فرشته بود جواب دادم که گفت تا یه ربع دیگه میرسه یه مقعنه ی مشکی هم سرم کردم.
یه دفتر و خودکار انداختم تو کیف و کیف پولم رو چک کردم که خالی نباشه قرار بود امروز بعد دانشگاه بریم کتابامونو بخریم.
به خودم عطر زدم و چادرم رو هم از روی آویز برداشتمو سرم کردم.
کیف و موبایلم رو برداشتمو از اتاق رفتم بیرون. مامان روی صندلی کنار میز صبحانه نشسته بود و برا خودش لقمه میگرفت چایی که واسه خودش ریخته بود و رو برداشتمو یه قلپش رو خوردم که صداش در اومد خواستم برای خودم لقمه بگیرم که فرشته زنگ زد از مامان خداحافظی کردمو رفتم دم در.
از تو جا کفشی کفشمو برداشتمو گفتم:راستی امروز کجایی؟
فاطمه:یه سر میرم دانشگاه زود بر میگردم.
زینب:اهان باشه.
اومد برام #قرآن نگه داشت و با لبخند از زیرش رد شدم.
کفشمو پوشیدمو دوباره ازش خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم.
دَرِ ماشین فرشته رو باز کردمو نشستم
زینب:سلام عشقم خوبی؟
فرشته:سلام علیکم خواهر بسیجی شما خوبی؟
زینب:فدات صبح شما بخیر
فرشته:صبح شمام بخیر
زینب:عمو زنعمو خوبن؟محمدحسین خوبه؟
محمدحسین پسر عمو علی و داداشِ کوچیک تر فرشته بود.
فرشته:خوبن همه سلام دارن چه خبرا؟
زینب:خبر خیر سلامتی
فرشته:زنعموحالش خوبه؟
زینب:خوبه خداروشکر
فرشته:خداروشکر.
خب بگو روز اول دانشگات چه حسی داری؟
زینب:واقعا بگم؟کاملا بی حسم!!
فرشته:وا چرا بی ذوق؟!
زینب:آخه واقعا حسی ندارم
فرشته:خیلی عجیبی
زینب:اوهوم همه میگن.
تو راه یکم حرف زدیم تا رسیدیم دانشگاه از ماشین پیاده شدم تا فرشته ماشین رو پارک کنه.
منتظرش موندم تا بیاد بریم کلاس.
از روی کارتم شماره کلاس رو خوندم و کلاسمو پیدا کردم.
کلاسمون باهم متفاوت بود چون فرشته ترم اخرش بود و من ورودی جدید بودم.
از هم جدا شدیم و رفتیم توی کلاس.
تایم کلاس ما سی و هفت دقیقه دیگه بود.
ولی کلاس فرشته اینا الان شروع میشد.
به خودم لعنت فرستادم که این تایم مزخرف رو برداشتم حالا باید کلی دیگه صبر میکردم تو کلاسی که توش پرنده پر نمیزد.
هندزفریمو از توی کیفم در اوردمو گذاشتم توی گوشم و یه اهنگ بی کلام پخش کردم.
کیفمو گذاشتم روی میز و سرمو روش گذاشتم.
چند دقیقه بعد با شنیدن سرو صدای اطرافم سرم رو از روی میز برداشتم که متوجه شدم بچه ها اومدن.
هندزفریمو از تو گوشم در اوردم و جمعش کردم. دخترا سمت من نشسته بودن و پسرا سمت چپ کلاس.
توی دخترا دنبال اشنا میگشتم ولی همه غریبه بودن.
باهاشون سلام علیک کردمو به حرفاشون گوش دادم.
بیشترشون همدیگرو میشناختن.
گوشیمو در اوردمو مشغول چک کردن شدم که با ورود یک نفر به کلاس توجهم بهش جلب شد یه پسر ریشو که به نظر مذهبی میومد تو دستش یه کیف بزرگ طراحی مهندسی بود.
با دیدنش خندم گرفته بود ولی سعی کردم لبخندمو کنترل کنم.
بنده ی خدا نمیدونست اومده کلاس زبان فارسی البته...
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_۲۳۷
سرمو روی قبرش گذاشته بودم دوتا دستام رو هم باز کرده بودم. من بابا و اقا محسن پیشش مونده بودیم حالم انقدر خراب بود که دلم میخواست جیغ بکشم جلو چشمام محمدمو به خاک سپردن براش تلقین خوندن شونشو تکون دادن جلو چشمام روش سنگ لحد گذاشتن جلو چشمام روش خاک ریختن و من موندمو خاطره هاش...
ادمی که تا اراده میکردم صداش کنم جلوم ظاهر میشد و با لبخند جواب میداد:
جان دلم؟
جونم فدات بگو عزیزم؟
الان صدای زار زدنمو میشنید ولی جواب نمیداد میشنید التماسش میکنم ولی جواب نمیداد فکر نمیکردم انقدر زود از دستش بدم میدونستم موندنی نیست و میره ولی فکرشم نمیکردم به این زودی!
فاطمه:دلم برات تنگ شده اقا محمدم باورم نمیشه دیگه نمیبینمت.چرا دیگه جوابمو نمیدی؟چرا امروز دیگه نگام نمیکردی؟محمد دیگه باکی حرف بزنم از همچی تو که نیسی من با کی خاطره های گذشته رو مرور کنم؟محمد دیگه با کی برم هیئتتون؟محمد من دیگه چجوری تو خیابونایی که باهم توش قدم زدیم راه برم؟محمد من بدون تو چجوری زندگی کنم؟محمد خنده هات از جلو چشمام نمیره محمد کاش یه بار دیگه بغلت میکردم محمد به خدا چشمام خسته شد.
چرا نیستی بگی از کجا میاری این همه اشکو؟
محمد جواب بده دیگه چرا با من اینطوری میکنی؟
محمد یادته بهت گفتم برو از کنارم؟به خدا از عشق داشتم میمردم یادته میدیدمت دست و پامو گم میکردم؟
محمد من به خاطر تو زهرایی شدم
محمد مگه تو به من زندگی نداده بودی؟
پس چرا رفتی؟
محمد دوستت دارم خیلی دوستت دارم.
با اینکه مثه همیشه جلو زدی ولی میدونم بی معرفت نیستی منم ببر پیش خودت.
بدونِ تو همه ی زندگیمو کم دارم.
اقا محسن داشت #قرآن میخوند که تو همون حالت گفتم:وصیتنامشو خوندین؟چی نوشته بود؟
محسن:چی داشت که بگه؟فقط اینکه واسه من سنگ قبر نزارین و مزار درست نکنین همین که جسمم بر میگرده شرمنده ی امام حسین میشم که اون بی کفن و من با کَفَن دفن شدم ولی حداقل نمیخوام تو صحرای محشر شرمنده ی مادرم زهرا بشم!
محسن میگفت و من اشک میریختم اگه میشد دونه به دونه ی اشکامو بشمرم قطعا عدد کم میاوردم همینطور که واسه ابراز حالم حرف کم اوردم! پیشونیمو به خاکش چسبوندمو خاکش رو بوسیدم که محسن گفت:راستی فاطمه خانم
با چشمم دنبالش کردم که دستشو کرد تو جیبش و یه چیزی از توش در اورد که چون عینک نداشتم و از گریه ی زیاد چیزی نمیدیدم متوجه نشدم چیه.
سمت من گرفتش و گفت:بفرمایین اینم از شفاعت نامتون
کاغذ رو از دستش گرفتمو بازش کردم نمیتونستم بخونمش کلافه شده بودم گرفتمش سمت محسن و گفتم:میشه برام بخونیدش؟
کاغذ رو از دستم گرفت و شروع کرد به خوندن:
(اینجانب مرتضی غلام حضرت زینب متعهد میشوم که در صورت شهید شدنم شفاعت همسر عزیزم را در محضر خدا و روسولش و اهل بیت بزرگوارش بکنم
یاعلی.
امضا،یادت نره لا یوم کیومک یا ابا عبدالله)
با اینکه گریه امونمو بریده بود و حتی نفسامو منقطع کرده بود با خوندن جمله ی اخرش مو به تنم سیخ شد جمله ای بود که بارها و بارها تکرار میکرد ولی من نمیفهمیدم مفهومشو !
محمد امروز خوب برام معنیش کرده بود
کاغذ رو از محسن گرفتمو نوشته هاشو بوسیدمو به عکسش که رو به روم بنر شده بود زل زدمو گفتم:
هر نفس درد بیاید برود حرفی نیست
عکست بشود دار و ندارم سخت است!
_
کتاب رو بستم و چراغ مطالعه رو خاموش کردم چقدر مامان بابا رو دوست داشت یعنی میشه منم در آینده یکیو انقدر دوست داشته باشم؟
سعی کردم این فکرها رو از سرم بیرون کنمو بخوابم که دوباره یاد امروز افتادم!
مامان راست میگفت نباید جوابشو اینجوری میدادم باید یجوری محکم جواب میدادم که دیگه خودش از حرفش خجالت میکشید و عذر خواهی میکرد.
اخه اینا چه میفهمن وقتی همه ی سهمت از داشتن پدر یه چندتا فیلم چند دقیقه ای و چندتا دونه عکس رو کاغذ باشه یعنی چی؟چه میفهمن یه دختر بچه ی نه ماهه رو بزارن تو تابوت پدرش یعنی چی؟اخه اینا چه میفهمن از نگاهای پر درد یه بچه ی هفت ساله روز اول مدرسش به بچه هایی که با باباهاشون اومدن مدرسه.
اصن یعنی چی وقتی میپرسه بابا کجاست بهش بگن پیش خدا!!
اینا اصلا چه میفهمن بدون پدر بزرگ شدن یعنی چی؟بدون پدر قد کشیدن یعنی چی؟همه و همه ی اینا بدون وجود پدر ...
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
هدایت شده از خبر تحلیلی نظامی|ذوالفقار
✅قرآن میگه تو جنگ احد شیطان یه عده رو فریب داد، چطوری؟؟
إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطَانُ بِبَعْضِ مَا كَسَبُوا
📜(آل عمران، 155)
👈شیطان بوسیله ی بعضی از گناهانی که قبلا انجام داده بودن فریبشان داد
✍آره عزیز گناه ها به هم راه دارن گاهی فکر میکنی همین ی گناهه ،
اما شیطان کارشو بلده بعدا از همون پل میزنه به بعدی
#قرآن
بهترین کتاب اون کتابیه کہ انسان رو بہ تفکر واداره و اِلّا بہ درد پاره کردن هم نمے خوره🧠⚡️
#قران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️از #قرآن بیاموزیم...
هنگامی که تکه ای شیشه می شکند
صدایش به سرعت محو می گردد اما
خرده های آن، اطرافیانش را زخمی
می گرداند...
سخن نیش دار هم اینگونه است،
سریع پایان می یابد اما درد قلب
برای مدتی طولانی باقی می ماند..!!
بنابراین جز حرف خیر چیزی بر زبان نیاور.
🟢توصیه های نه گانه در سوره حجرات
برای تعامل با مردم:
🌸۱. فَتَبَيَّنُوا تحقیق کنید.
🌸۲. فَأَصْلِحُوا صلح برقرار سازید.
🌸۳. وَأَقْسِطُوا عدالت بکار برید.
🌸۴. لَا يَسْخَرْ استهزاء نکند.
🌸۵. وَلَا تَلْمِزُوا طعنه نزنید.
🌸۶. وَلَا تَنَابَزُوا عیبجوئی نکنید.
🌸۷. اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّن از بسیاری
از گمانها بپرهیزید.
🌸۸. وَلَا تَجَسَّسُوا و جاسوسی و پرده
دری نکنید.
🌸۹. وَلَا يَغْتَبْ غیبت ننماید.
این موارد را به دقت رعایت نما و در طول عمر خود، آنها را عملی ساز،
درست است که نمی توانی همه را
خوشبخت نمایی اما می توانی کسی
را نیازاری.