🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #هفتم
احمقی به نام هانیه
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ...
با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ...
منحصر به چای و شیرینی ... ☕️🍰
هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ...
هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ...
همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... 😕
_خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ...
گاهی هم پشیمون می شدم ...
اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم...
از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت
کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ...
اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ...
صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت:😰
_سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #هشتم
خرید عروسی
با نگرانی تمام گفت:😰
_سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ...
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...😊
مادرم با چشم های گرد 😳و متعجب بهم نگاه می کرد ...
اشاره کردم -چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ...
_میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ...
دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ...
_علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...بالاخره به خودش اومد ...
_گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ...
و ...برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ...
برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...
یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ...
ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...☺️😍
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فدای اون گریههات! سید حسن نصرالله🌷
و چه زیبا گفتی! دنیا هیچ ارزشی نداره🥲
امیرالمومنین علی (ع) چه زیبا فرمودند:
بهترین نوع مرگ، شهادت در راه خداست💖
پس هرکس نتواند شهید شود، باید بمیرد!🍂
سفینه البحار، ج ٢، ص ٥٥٣📚
#شهید_سید_حسن_نصرالله🥀
#نفوذ
#سید_حسن_نصرالله
هدایت شده از مَبهوتْ³¹⁵
VID_20240928_16-1727529162162.mp3
482.2K
او به آنچه میخواست رسید ، حال نوبت ماست ..
رحمت الله به عشاق أباعبدالله'ع💔..
به نیت نابودی اسرائیل حداقل یک آیه قرآن بخونیم.🙂
از طریق پیوند (لینک) زیر می تونید هر تعداد یک آیه که خواستید، قرائت فرمایید.✨
http://khatmnoor.ir
التماس دعا.🤲
#نشر_بدید
#سید_حسن_نصرالله
حاج حسین یکتا: هرگاه ذبح عظیم داشتیم، پشتش فتح عظیم داشتیم.. بعدِ این شهدای بزرگ، منتظر وقایع بزرگ باشید.. گوش به فرمان جهاد نائب امام زمان(عج)، هرکس هرچه در توان دارد دریغ نکند.. یکی با قلم.. یکی با قدم.. یکی با کمک مالی.. یکی در عرصه نظامی.. حیدریاش بسم الله..
#حسین_نصر_الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پایان کار سرباز امام زمان،شهادت است... 🕊️🖤
#سرباز_امام_زمان
#سید_حسن_نصرالله
.
گول حرفای قشنگِ یه عده رو نخور❌
منظورم همون ادمایین که بهت میگن
دینِ من انــســانیــتــه! اما در مقابل این
همه کشتار سکوت میکنن 🤐
#لبنان
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #نهم
غذای مشترک
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ...
من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ...
بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ...
از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ...
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ...
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ...
- به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...😍😋
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ...
انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...
نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ...
اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...
گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ...
و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
- کمک می خوای هانیه خانم؟ ...☺️
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ...😰😱
قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
با بغض گفتم ...
_نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
یه کم چپ چپ😟 و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
- کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ...
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ...
- حالت خوبه؟ ...
- آره، چطور مگه؟ ...
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ...
_نه اصلا ... من و گریه؟ ...
تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ...
_چیزی شده؟ ...
به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه ...😢😥
✍نویسنده؛
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #دهم
دستپخت معرکه
چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام👀 ...
_واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ...☺️
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... 😭
_آره ... افتضاح شده ...
با صدای بلند زد زیر خنده ... 😃با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ...
رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ...
یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ...
- می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...😥
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...😃
- خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...😋
- مسخره ام می کنی؟ ...😥
- نه به خدا ...
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ...
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم ..
. و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ...
دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد ...
- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ...
سرش رو آورد بالا ... با محبت 😍بهم نگاه می کرد ...
_برای بار اول، کارت عالی بود ...
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ...
شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
کوله بار خدایی...)🕊
🌾#رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #دهم دستپخت معرکه چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام👀 ... _
دو پارت زیبا خدمت نگاهتون🌻💚
🌸اُنس با قرآن
نگوئید کار یا درس دارم! هیچ کاری را بر خواندن قرآن مقدم نکنید.
📌به این معنا که بناست روزی یک حزب قرآن بخوانید، آنرا با تأمل و تدبر بخوانید و اگرفرضا ده دقیقه طول بکشد، نگویید کار یا درس یا مطالعه دارم.
هیچ کاری، ازاین واجب تر نیست.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان #مهدویت
عجیب و شیرین
هیچ عکس و فیلمی تا به امروز از ایشان موجود نبوده
گویی به دنیا آمده و کارش را کرده و به شهادت رسیده ...
شهید حاج علي کَرکی
#حزب_الله_زنده_است
هر گونه اشاره به نحوه شهادت سید، نوع بمبافکنها، تعداد بمبها، وزن بمبها، اثر بمبها، همه و همه بازی در زمین اسرائیل است.
#سواد_رسانه
#مهارپ | توسعه مهارتهای رسانهای👇
https://eitaa.com/joinchat/3730178924Cf828f68c63
#تلنگر
آقای محتـرمی👨💼 کـه کـنار یـه خـانـم🧕 تـو تـاکسی نشستی
بـاور کن خانـومی که تـوی تاکسی کنار شما نشـسته
هـمون قـدری که شمـا کرایه میـدی کـرایه میـده☺️
هـمون قـدری کـه شمـا حـق داری راحت بشـینی حـق داره راحـت بـشیـنه😊
چـرا بـاید انقـدر خـودشو مچالـه کنـه که وقتـی پیـاده شد بـه فیزیـوتراپـی نیاز داشـته بـاشـه🤔
چـرا بـایـد انقـدر بـه سمـت مخالـف نگاه کنه که گردنش خشک شه🤕
چـرا تـو تـاکسی یادت میفته باید جیـب هاتو وجـب به وجب بگردی🙄
چـرا بـاید خـدا خـدا کنـه زودتـر پـیاده بـشی😏و نـفر بعـدی کـه میـاد یـه خـانوم باشـه
چـرا هرچی اون خـودش و جمع میـکنه شما گشـاد تر میشینی😤
و وقـتی هـم که بهـت تـذکر میده عصـبانی میشی و انکار میکنی😣🤬
اگـه به حساسیـت هاش اعتقاد نداری لااقل بـهش احترام بذار😌
یـه تشـکر هم بکنـیم از اون آقـایانی کـه وقتی یـه خانـم تو تاکسی کـنارشـون میشـینه میگه خـدا خـیرش بـده یه امروز و تا مقـصد راحت میشـینیم😍😉
یـه لحـظه فـکر کنـید ایـنی کـه کنارتون نشسـته نـاموس خـودتونه...🙃
حواسمون به همه چی باشه 😄
May 11