eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۷۷ گفتم: _صبر کن یک کم نفس تازه کنم با هم میریم از مغازه آب میخریم. آقامهدی دست ازبهانه گیری برنمیداشت.دختر جوان دستش رو سمت کیفش برد.حدس زدم بخاطر سروصدای ما قصد داره نیمکت رو ترک کنه.ما خلوت او را به هم زده بودیم. او از کیفش بطری آبی بیرون آورد و رو به آقا مهدی گفت: _بیا عزیزم.اینم آب.مامامت گناه داره نمیتونه زیاد راه بره. آقا مهدی نگاهی به من انداخت! من از اون دختر خانوم تشکر کردم و لیوانی از کیفم در آوردم و به آقا مهدی  دادم. دختر جوان با لبخند سخاوتمندانه ای برای او آب ریخت و سرش رو نوازش کرد.نتونستم خودم رو کنترل کنم دستش رو گرفتم.جا خورد!آب دهانم رو قورت دادم و با لبخندی دوستانه پرسیدم: _اگه ما مزاحم خلوتت هستیم میریم یک جای دیگه..انگار احتیاج داری تنها باشی.. 🍃🌹🍃 او لبخند تلخی زد و به همراه لبخند، چشمهاش خیس شد. _نه مهم نیست. من به اندازه ی کافی تنها هستم! دلم میخواد از تنهایی فرار کنم. چقدر دلش پر بود.کلمات رو با اندوه و بغض ادا میکرد..پرسیدم: _چرا تنها عزیزم؟ حتما مادری پدری خواهرو برادری داری که باهاشون بگی بخندی. درد دل کنی.. او با پوزخند تلخی حرفم رو قطع کرد!_حتما نباید خونواده داشته باشی تا بی غصه باشی.من در کنار اونها تنهاوغصه دارم. دستهای سرد و لرزونش رو در دستم گرفتم و با مهربونی نگاهش کردم. گفتم: _نمیدونم دلت چرا پره.حتما دلیل موجهی داری..ولی یادت باشه همه ی مشکلات یه روزی تموم میشه. پس زیاد خودتو درگیرشون نکن و فقط نگاه کن!! شش سال پیش یکی یه حرف قشنگ بهم زد زندگیم و متحول کرد.حالا همونو من بهت میگم!اگه تو بحر حرف بری حال تو هم خوب میشه. اون اشکش رو پاک کرد و منتظر شنیدن اون جمله بود.گفتم: _ما تو آغوش خداییم.وقتی جای به این امنی داریم دیگه چرا ترس؟! چرا نا امیدی؟! چرا گلایه و تنهایی؟! ازمن میشنوی تو این آغوش مطمئن فقط اتفاقات وحوادث ناگوار رو تماشا کن و با اعتماد به اونی که بغلت کرده برو جلو!او نگاهش رو روی زمین انداخت و با بغض گفت:این حرفها خیلی قشنگه. .خیلی ولی تو واقعیت اینطوری نیست. بعد سرش رو بالا آورد و پرسید: _شما خودت چقدر این حرفتو قبول داری؟ من با اطمینان گفتم: _من با این اعتقاد دارم زندگی میکنم!! با همین اعتقاد شاهد معجزات بودم. مشکل ما سر همین بی اعتقادیمونه.از یک طرف میگیم الله اکبر  از طرف دیگه بهش اعتماد نمیکنیم.اگر اعتماد کنی هیچ وقت غم درخونت رو نمیزنه.هیچ وقت نا امید نمیشی.به جرات میگم حتی هیچ کدوم از دعاهات بی جواب نمیمونه. او مثل مسخ شده ها به لبهای من خیره بود.زیر لب نجوا کرد:_شما..چقدر..ماهید! خندیدم.گفت: _حرفهاتون دل آدم رو میلرزونه..مشخصه از ته دلتون میگید..خوش بحالتون.این ایمان و از کجا آوردید؟ کمی بهش نزدیک ترشدم وگفتم: _منم اولها این ایمان رو نداشتم.خدا خودش از روی محبت و مهربانی ش این ایمان و به دلم انداخت. حالا هر امتحان و ابتلایی سر راهم قرار میگیره با علم به اینکه میدونم آخرش حتما برام خیره صبر میکنم. او دستم رو رها نمیکرد.با نگاهی مشتاق صورتم رو تماشا میکرد. _خوش به سعادتتون..چقدر ایمانتون قویه که وقتی دارید حرف میزنید احساس میکنم حالم رفته رفته بهتر میشه..لطفا بهم بگید چطور به این منطق رسیدید. من با تعجب خندیدم: _وای نه خیلی مفصله.ولی مطمئن باش سختیهایی که من کشیدم یک صدمش هم در زندگی شما نیست! و اصلا به همین دلیله که الان به این اعتقاد رسیدم.هرچی بیشتر سختی بکشی آب دیده تر وناب تر میشی. 🍃🌹🍃 ادامه👇👇
👆ادامه قسمت ۱۷۷ 👇 من و او تا غروب روی نیمکت حرف زدیم و او با اعتمادی وصف ناپذیر از دغدغه ها ومشکلاتش گفت. از دعواهای مکرر پدرو مادرش..از بی معرفتی و بد رفتاریهای دوستانش و چیزی که آخرش گفت و دلم رو به درد آورد این بود که به تازگی فهمیده که مادرش بیماری صعب العلاجی داره و میترسه که او را از دست بده.او با بغض و اشک گفت: _شما که اینقدر اعتقادتون قویه برامون دعا کنید. دیگه تحمل ندارم. دستش رو نوازش کردم. صدای اذان از مناره ها بلند بود.با چشمی اشکبار برای سلامتی مادرش وبرطرف شدن مشکلاتش دعا کردم و او هم آهسته گفت: _آمین! آقا مهدی دوید سمتم. _مامان مامان اذان میگن..بریم مسجد الان بابایی میاد.. من از روی نیمکت بلند شدم و با لبخندی دوستانه به دختر جوان گفتم: _یادت نره بهت چی گفتم!!تو در آغوش خدایی!! به آغوشش اعتماد کن. او لبخندی زد: _حتمااا…ممنونم چقدر حالم بهتره.. از او خداحافظی کردم.. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که تصمیم گرفتم دوباره به عقب برگردم.او با تعجب نگاهم کرد.گفتم: _مسجد نمیای بریم؟! امشب دعای کمیل داره. برق عجیب و امیدوارانه ای در چشمش نشست.از جا بلند شد و با دودلی گفت: _خیلی دوست دارم ولی من چادری نیستم… دستش رو گرفتم و سمت خودم کشوندم. نگران نباش.من چادر همراهم هست. 🍃وتاریخ دوباره تکرار شد..🍃 🌹پایان🌹 نویسنده: . کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹پایان رمان🌹 منتظر رمان بعدی باشین 😌👌 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨ هُوَالمَحْبوُب ✨ روز 6⃣1⃣ چله امروز سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ششم ماه رمضان https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سلامت باشین😊
ما عجب معرکه ای با عدد شش داریم.....😢🌴 /🌙\ ..... /🌴🐎\ /💚\ .... 🐎🐎🐎🐎 🌴 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌼شروع رمان جدید🌼 با ما همـــراه باشیـــــن 😍👌 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️ رمان شماره شش 😎 ❤️ 💜اسم رمان؛ (بدون تو هرگز) 💚نویسنده؛ شهید مدافع طاها ایمانی 💙چند قسمت؛ ۷۷ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾 رمان (بدون تو هرگز) 🌾قسمت: ۱ 🌾مردهای عوضی همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود ... اما بد اخلاقیش به کنار ... می گفت: _دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ... اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ... شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ... این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ... هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... _هر چی درس خوندی، کافیه ... ادامه دارد... ✍نویسنده: بیا اینجا فقط رمان بخون 😌👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾 رمان (بدون تو هرگز) 🌾قسمت: ۲ 🌾 ترک تحصیل بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ... _هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ... تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ... _ولی من هنوز دبیرستان ... خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ... - همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ... از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ... - هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ... اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ... ادامه دارد.. ✍نویسنده: بیا اینجا فقط رمان بخون😌👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
ادامه رمان فردا به امید خدا😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا