eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره سےام😍❤️ 💜اسم رمان؛ 💚نام نویسنده؛ بانو مینودرے 💙چند قسمت؛ ۷۸ پارت با ما همـــراه باشیـــــن ☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۱ و ۲ جلوی آینه ایستاده بودم و با مقنعه ام سروکله میزدم خدا جای همه چیز به من مو داده مامان: توسکا خانم مدرسه است نه خونه خاله _بله مامان میدونم حاضرم مامان:صبحونه نخوردی که؟ _نمیخواد خدافظ مامان:توسکا امروز سالگرد شهید محمده من میرم کمک خالت تو هم از مدرسه اومدی ناهار خوردی استراحت کردی حاضرشو بیا خونه خالت _سالگرد؟ مامان:چرا قیافتو شبیه لوگو تلگرام میکنی؟ _من نمیدونم از این چارتا استخون و یه پلاکو یه چفیه به دست خاله نرسیده اونوقت هرسال هرسال جمع میکنه که چی بشه؟بابا فهمیدیم شماخیلی مرده پرستی مامان: توسکا بس میکنی یانه.دهنتو پر میکنی و هر کثافتی بیرون میاد ازش رو میگی.. باکارای دیگت هیچکاری ندارم میگم جوونی خامی هرغلطی دلت میخواد بکن. بالاخره سرت به سنگ میخوره. اما حقشم نداری به توهین کنے. شب هم مثل بچه آدم پامیشی میای خونه خالت اگه چرت و پرت هم بگی من میدونم و تو.. حالا هم گمشو برو مدرسه ازخونه خارج شدم رفتم من توسکا اسفندیاری هستم سال دوم تجربي ام شاگرد دوم کل دبیرستان شهیده نسرین افضلم شاگرد اول مدرسمون زینب عطایی فرد امروز حدودا دوهفته از سال تحصیلی۹۴_۹۵میگذره رسیدم مدرسه..... بچه ها صف بسته بودن مدیرمون خانم محمدی داشتن صحبت میکردن: "دخترای گلم از امروز طبق برنامتون درس دین وزندگیتون فعال میشه دبیر محترمتونم خانم مقری ایه فامیلش رفتیم سرکلاس یه خانم جوان و خوشتیپ وارد کلاس شد همه به احترامش پاشدیم خانم مقری: _دخترای گلم لطفا بنشینیدملیحه قمری ام دانشجوی دکتراےمعارف اسلامےطلبه سطح دوم حوزه علمیه. خوب این از من حالا اسم هرکس رو که میخونم بلند بشه خودشو معرفی کنه معدل سال گذشتش با شغل پدر و مادرشو بگه......خانوم توسڪااسفندیارے؟ _بله!معدل سال پیشم 19/80 پدرم مهندس عمران. مادرم پرستار هستن خانم اسامی همه یکی یکی خونده شد تارسید به زینب خانم مقری:زینب عطایی فرد؟ _به نام خدا معدل سال پیشم 19/90 پدرم پاسدار مادرم طلبه واستاد حوزه علمیه خانم مقری:فامیل مادرت چیه دخترم؟ _خانم حسینی خانم مقری:ای جانم سلام ویژه منو بهش برسون _چشم تا زنگ آخر اتفاق خاصی نیفتاد. از مدرسه خارج شدیم که.... 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۳ و ۴ 🍀راوی زینب☘ صداے آقایی: _خانم عطایی فرد به سمت صدا برگشتم _داااااادااااااش داداش: _جان دلم.....هیس آبرومونو بردی _وای داداش کی اومدی کی رسیدی؟باورم نمیشه صحیح و سالم پیشمی _زینبم آروم باش از مامان اجازتو گرفتم ناهار باهم باشیم _آخجووووون هوووراا وارد رستوران شدیم.... _آبجی چی میل داری؟ _اوووم... چلوکباب... عه داداش گوشیته.... کیه؟؟ _یه خانم خیلی مهربون که چند ماهه دیگه باهاش آشنا میشی برم جوابشو بدم بیام یعنی داداشم داره قاطی مرغا میشه؟داشتم به فکر میکردم بابام تحمیلی وپاسداره. من و توسکا هم قبل نه سالگی خیلی باهم صمیمی بودیم اما با بزرگ شدنمون دیوار بزرگی بینمون بود چون توسکا برخلاف مامان و باباش مذهبی نبود داداشم بزرگتر که شد به انتخاب خودش پاسدار شدالان دوساله که حضرت زینب .س. هست. _زیاد فکر نکن ازت انیشتن درنمیاد _عه داداش!!! داداش:والا _خب بگو ببینم.. کی عروس ما میشه؟ چندسالشه؟خوشگله؟ داداش زد به دماغمو گفت: _بچه من کی گفتم عروس!؟؟این خانم قراره حواسش به شما باشه..حالا هم غذاتو بخور کم از من حرف بکش بعد از اعزام من میاد خودش میگه بهت _مگه بازم میری؟کی؟ داداش:بله... 25روز دیگه بعدازخوردن ناهار رفتیم خونه تا وارد خونه شدیم مامان: _چشم ودلت روشن زینب خانم _وووووییی مامان... خیلی کیف داد.راستی یکی از شاگردات معلم دینی ماست مامان:عه... فامیلش چیه؟ _ملیحه قمری مامان: _"ای جانم...خیلی دختر خوب و مهربونیه زینب! یه دختر داره اسم اونم زینبه.. میاردش حوزه بچه ها براش ضعف میکنن _خداحفظش کنه حسین: _زینب جان برو بخواب درستم بخون شب بریم شهربازی _چشمم 🍀راوے؛توسڪا🍀 وقتی از مدرسه خارج شدیم دیدم زینب و داداشش باهم رفتن داداشش خیلی خوشگله حیف که پاسداره منم رفتم خونه تا ۷:۳۰ شب خوابیدم بعدم پاشدم یه مانتوکتی سیاه و شلوار دم پا و روسری ساتن مشکی پوشیدم . خداروشکر وقتی رسیدم فک زدنای آخوندا و این پاسدارا تموم شده بود شام خوردیم و برگشتیم خونه وقتی رسیدیم بابا گفت : _فردا برای دوروز میرن بندر انزلی برای خرید زمین. _آخجووووون.. این دوروز خونه کویته.. فردا زنگ بزنم آتوسا وبچه ها بیان... 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
ادامه رمان.. فردا میذارم خدمتتون به امید خدا😍😠😭😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا