🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #سجده_عشق
🌸قسمت ۲۴
بلاخره رسیداون روزی که منتظرش بودم سرازپانمی شناختم احساسم غیرقابل وصف بود.
بابام وقتی دید ازحرفم برنمی گردم با سید تماس گرفت ولی ازش خواست تنهایی بیاد علتش رونفهمیدم اماهمین که راضی شده بودیک دنیامی ارزید.
نگاهی به لباس هام انداختم مناسب و شیک بود سارافن آبی باشال سفید، چادر گلداری که خانم عباسی ازمشهداورده بود رو هم دم دست گذاشتم
خیلی هیجان داشتم انگاراولین باربودبرام خواستگارمی اومد دفعه های قبل چون ازجوابم مطمئن بودم هیچ شوقی واشتیاقی نداشتم
امااین بارفرق می کرد پای احساس وعلاقم درمیان بود بخاطرش حاضربودم ازهمه امکانات ورفاهم دست بکشم وهرجایی که اون دوست داشت زندگی کنم..
اومدن کبری خانم خیلی به نفعم شد چون به تنهایی نمی تونستم همه کارهاروانجام بدم.وقتی هم که اشتیاقم رودیددلسوزانه بهم یادمیداد
مامانم که ازسرکاربرگشت نگاه تاسف باری به من انداخت!!.اماخودم راضی بودم بایدبه همه ثابت می کردم که می تونم ازپس زندگی بربیام .
باصدای زنگ، قلبم ازجاکنده شد پرده روکنارزدم بلاخره اومد برعکس دفعه قبل کت شلوارخاکستری وپیراهن همرنگش روپوشیده بود بخاطرقدبلند،وچهارشونه بودنش این تیپ خیلی بهش می اومد.
ازخانوادم کسی به استقبالش نیومد دلم گرفت این همه بی مهری حقش نبود یک لحظه نگاهش سمت پنجره افتادسریع خودم روکنارکشیدم...
باورم نمیشدکسی که عاشقش بودم وبرای بدست اوردنش جنگیدم حالامقابلم بود مدام بادستمال عرق پیشونیش روپاک می کرد
سینی چای روبه طرفش گرفتم همچنان سربزیربود چای روکه برداشت زیرلب تشکر کرد
بابام اشاره کردرومبل بشینم،چهره هاگرفته وعبوس بودوهمین سیدرومعذب می کرد اصلاشباهتی به خواستگاری نداشت انگار مراسم ختم بود!!.
بابام قفل سکوت روشکست وگفت:
__نمیدونم چیکار کردی که دخترم بخاطر تو حتی از ما هم گذشت!.امامطمئنم یه روزی پشیمون میشه!.
خواستم چیزی بگم که مانع شد.
_بعدازاینکه جواب ازمایشتون معلوم شد تو محضر عقد میکنیدولی بدون سوروسات، نمیخواستم هیچ کمکی بکنم امابه اصرار همسرم یه مختصرپولی میدم، حالاکه گلاره ازمادست کشیدهمه امیدش تویی فقط سعی کن خوشبختش کنی هرچندیک ماه نشده باچمدونش اینجاست!!نازپرورده اس با زندگی طلبگی نمی تونه کناربیاد.
نگاه غمگین سید دلم رواتیش زدکم مونده بودگریم بگیره جوسنگینی بودوفقط صدای تند نفس هاشنیده میشد
هنوزتوشوک حرفهای بابام بودم که سید بیشتر متحیرم کرد
_باتمام علاقه ای که به دخترتون دارم اما تا زمان راضی شدنتون صبر میکنم همه تلاشم رو می کنم تاخودم روبه شماثابت کنم. حساسیت های شمارومی فهمم قبول دارم که لایق دخترتون نیستم اما مطمئن باشید خوشبختش می کنم.دلم میخواد وقتی گلاره خانم ازاین خونه بیرون میاددعای خیرتون پشت سر ما باشه نمیخوام سرسوزنی ازم دلگیرباشید...
چهره هرسه مادیدنی بود وهیچ حرفی به زبونمون نمی اومدواقعانمیدونستم چه واکنشی نشون بدم خوشحال باشم یا ناراحت.
برای اولین بارعلاقش روبه زبان اوردولی چه فایده حالاکه همه چیزبه خوبی پیش می رفت این بارخودش بهم زد.
باناراحتی بلندشدم وسالن روترک کردم انگارطلسم شده بودیم وقرارنبودوصلت سربگیره.
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #سجده_عشق
🌸قسمت ۲۵
فقط یک قدم مونده بود تا به خواستمون برسیم ولی همه چیزروخراب کرد.ناخوداگاه رفتم سمت گوشی شمارش روگرفتم بعدازچندتابوق بلاخره جواب داد حتی زنگ صداش هم نمی تونست ارومم کنه..
_بااین کارتون چی رومی خواستیدثابت کنید؟ شماکه می دونستیداوناهیچ وقت راضی نمیشن پس چراهمچین حرفی زدید؟!.
_علیک سلام خوب هستید؟.
پوزخندی زدم وگفتم:
_خیلی خوبم!ممنون ازاحوالپرسیتون!چرا بازیم دادید؟ الان احساس رضایت میکنید؟!.
_این چه حرفیه.من همچین جسارتی نمی کنم.مابه زمان احتیاج داریم
_من یاشما؟چون میرید سوریه خودتون رو کنار کشیدید؟ لابدمیگید من که تلاشم رو کردم قسمت نبود!ناامیدم کردید!.
گوشی روباحرص رومبل انداختم سرم اندازه کوه سنگین شده بود.
مامانم که حسابی سرکیف بودومدام از سید تعریف می کرد اما بابام با بدبینی میگفت:
_ساده ای طرف خیلی زرنگه گلاره و ثروتمون روباهم میخواد!! ولی مهم اینه که تموم شد ونفس راحت می کشم.
وقتی میشنیدم بیشترداغون می شدم حتی گریه هم تسکین دردم نبود.
به جز حال وروز من همه چیز سرجای خودش برگشت دیگه نمی تونستم توخونه بمونم احساس خفگی می کردم لباس هام روعوض کردم و رفتم پایین،
مامانم تلوزیون نگاه می کرد.
_این وقت شب کجامیری؟!.
توحال خودم نبودم اصلانفهمیدم چه جوابی دادم .رفتم سمت پارکینگ،دلم برای ماشینم تنگ شده بود هنوزدودل بودم این تصادف لعنتی ازذهنم پاک نمیشد ولی بایدترس روکنارمیذاشتم دستی روش کشیدم سعی کردم فکرهای منفی رو دورکنم نفس حبس شده ام روآزادکردم وبه خودم گفتم:
_تومی تونی!.
اولش می خواستم برم خونه عمواینا، اماوقتی که ترسم از رانندگی ریخت فکردیگه ای به ذهنم رسید!!مسیرروعوض کردم....
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #سجده_عشق
🌸قسمت ۲۶
ازدورنگاهم به گنبدافتاد اشکام بی اختیار جاری شد.نمی دونم چطورشداومدم قم. شاید کسی منوبه این سمت هدایت کرد. حرم شلوغ بود توصحن وحیاط حرم میچرخیدم وسعی می کردم ازبین جمعیت خودم روبه سمت ضریح برسونم مداحی باصدای پرسوزی می خوند
ازیه نفرعلت این شلوغی روپرسیدم.
_موقع اذان شهیدمدافع حرم اورده بودند امشب هم مراسم هست.
دلم هری ریخت چندوقتی می شدکه این ترس بلای جونم شده بودیعنی اگه سیدهم می رفت شهیدمیشد؟.
مداح ازمادر وهمسران شهدامی گفت که باوجودعلاقه ای که داشتند عزیزانشون روراهی سفرمی کردند تافدایی حضرت زینب بشن.
ازغیرت عباسی وصبرزینبی می گفت واینکه درطول تاریخ فقط یک باراهل بیت امام حسین بی مدافع موند اون هم غروب عاشورا و لحظه ای که خیمه هاروآتیش زدند صدای ناله هابلندشده بود.
خیلی خجالت کشیدم به خودم که نمی تونستم دروغ بگم تودعاهام تنهاخواستم این بود که فکراین سفرازسرسیدبیوفته چون نمی خواستم ازدستش بدم امادیگه نمی دونستم باهمین غرور وخودخواهیم ازدستش میدم!
تازه به حکمت خداپی بردم..
روبروی ضریح ایستادم هرچی بیشترگریه می کردم وحرف میزدم سبکترمی شدم
_خدایامن ازحق خودم گذشتم همه چیزروبه تومیسپارم هرچی صلاحه همون بشه سیدروهم راهیش کن تابیشترازاین عذاب نکشه.
اینجادریایی ازمعنویت بود وبه خدا نزدیکتر بودم
ازحرم که اومدم بیرون حالم خیلی خوب بود انگارهیچ غصه ای نداشتم توکیفم دنبال سویچ ماشین می گشتم چون سرم پایین بود باکسی برخوردکردم
_هوی مگه کوری!امل داهاتی!.نگاهی به چهره اش انداختم موهای بلندش روی شونه هاش ریخته بود وارایش غلیظی هم داشت!
ازحرفش ناراحت شدم اماسعی کردم رفتارخوبی داشته باشم:
_شرمنده عزیزم حواسم نبود شمابه بزرگی خودت ببخش!.
دخترکوچولوش باشیرین زبانی گفت:
_مامان خانومه چقدرمهربونه مثل تو دعوا نکرد!.
حالت چهره اش عوض شدواین بارباآرامش گفت:
_منم معذرت می خوام یکدفعه عصبانی شدم!.
شکلاتی دست دخترش دادم ولپش روکشیدم.
چه اشکالی داشت که خلق وخوی من هم شبیه سیدمی شد شایداگه قبلا بامن به همین شکل برخوردمی کردند زودترازاین متحول میشدم..
تازه می خواستم حرکت کنم که باماشین سیدروبروشدم!هردوازدیدن هم شوکه شدیم.....
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #سجده_عشق
🌸قسمت ۲۷
لباس طلبگی برازندش بود ابهت خاصی بهش میداد ارام و باوقارقدم برمی داشت وقتی که مقابلم ایستاد سرش روپایین انداخت وآهسته گفت:
_سلام،شمااینجاچی کارمی کنید؟.
محو هیبتش شده بودم تمام تلاشم برای فراموش کردنش بی فایده بود گفتم:
_علیک سلام بنظرتون مردم برای چی میان؟منم اومدم زیارت .
_پس چرا بی خبر اومدید ؟همه رونگران کردید مادرتون بامن تماس گرفت احتمال میدادبیاییداینجا.!
چون توحال وهوای خودم بودم یادم رفت خبربدم گوشیش که زنگ خورد منم فاصله ای گرفتم وبه ماشین تکیه دادم.
گوشی روبه سمتم گرفت
_مادرتون می خوادباشماحرف بزنه.
حالاچه جوابی میدادم؟.صداش خیلی گرفته بود:
_ماشین روبرداشتی وبی خبررفتی نمیگی دق می کنم! موبایلت هم که خاموشه چند تا مسکن خوردم تااین دردلعنتی اروم بشه.
_ببخشیدنمی خواستم ناراحتت کنم یکدفعه به سرم زد، دارم برمی گردم تاچندساعت دیگه میرسم.
_ این وقت شب خطرناکه به سیدهم سپردم، میری خونشون!.
دیگه این یکی رونمی تونستم هضم کنم
_مامان حالت خوبه؟!سیدهمونیه که ازش بدتون میاد! بعدمیگی برم خونشون!!.
_ایناچه ربطی به هم داره؟ من فقط نمیخوام شب راه بیوفتی چون تابرسی ازاسترس مردم!.
_دورازجون، باشه هرچی توبگی صبح میام....
قبل ازسوارشدن به ماشین گفتم:
_راستش من یه عذرخواهی به شما بدهکارم.
_برای چی؟
_اون روزکه تماس گرفتم خیلی بدحرف زدم. بی انصافی کردم.شما همه تلاشتون رو کردید اما انگار قسمت نبود.
_احتیاجی به عذرخواهی نیست من ازتون دلخور نیستم. تلاشی که به نتیجه نرسه هیچ فایده ای نداره کلی باپدرتون حرف زدم حتی شرکتش هم رفتم.نمی دونم چراازمن خوشش نمیاد.پیش شماهم شرمنده شدم نتونستم خودم روثابت کنم.
بابغض گفتم:
_ من قبولتون دارم،پس دیگه احساس شرمندگی نکنید.خدا صلاح ما رو بهترمیدونه دیگه جای گلگی نیست!.......
برق تحسین روتوچشماش دیدم...
تا زنگ در رو زد لیلا سراسیمه اومد بیرون. منودراغوش کشید.
گفتم:
_امروزحسابی همه رونگران کردم.
دستم روبه گرمی فشردوبالبخندگفت:
_پس بایدتنبیه بشی!.
سیدصداش کرد
_جانم داداش؟
_ساک ورزشیم رواز اتاق بیار میرم خونه عمو سعید. شایدفرداباهم رفتیم باشگاه!.بیچاره روازخواب وخوراک انداختم:
_منم بی موقع مزاحم شدم.
_این چه حرفیه شمامراحمید!د
رروکه بست لیلاباشیطنت گفت:
_خوب عروس ماچطوره؟.
ازخجالت سرم روپایین انداختم!......
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #سجده_عشق
🌸قسمت ۲۸
باصدای لیلابه خودم اومدم نگاهی بهم انداخت وگفت:
_چرا اینقدرتوخودتی؟ ازدفعه قبلی که دیدمت لاغرتر شدی.
بغض سنگینی گلوم روفشردولی لبخندی چاشنی چهرم کردم نمی خواستم ازخودم ضعف نشون بدم اما اشکام لوم دادکوه غروری که سعی درحفظش داشتم ازبین رفت!
خودش هم به گریه افتاد
_اون ازحال وروز محسن،اینم ازتو.حالاهم بارفتنش....!
بقیه حرفش روخورد رنگش پرید دستمو رو شقیقه هام گذاشتم که ضرب گونه میزد. احساس میکردم خونه دور سرم میچرخه این بغض لعنتی هم رهام نمیکرد باهمون حال گفتم:
_پس بلاخره رفتنی شدامیدوارم بتونه همه چیزروفراموش کنه.
خواست چیزی بگه امامنصرف شد
_من ناراحت نیستم فقط یکم شوکه شدم سیدازاول هم موندنی نبود، تمام تلاشش رو کرد تارضایت خانوادم روجلب کنه نباید دلخور میشدم به حرمت پدرم پارودلش گذاشت.این برام باارزشه...
تاخودصبح پلک روهم نذاشتم یعنی بدون خداحافظی میرفت؟البته اینطوری برای من بهتربود چون هیچ وقت ازخداحافظی خوشم نمی اومد
این همه بی تابی وبی قراریم بی موردبود بایدتسلیم خواسته خدامی شدم حتماقسمت هم نبودیم وشایدحکمتی داشت که من ازدرکش عاجزبودم ولی ته دلم خوشحال بودم که خداهمچین عشق پاکی نصیبم کرد
دلبسته مردی شدم که پرازخوبی ومهربونی بود غیرتش قبول نمی کرد حرم حضرت زینب توخطرباشه همین عشق باعث شدراه درست روپیداکنم ونوری توقلبم ایجادشدکه همه تاریکی هاروازبین برد...
بعدازنمازصبح یادداشتی برای لیلاگذاشتم واومدم بیرون.همیشه فکرمی کردم اگه یه روزی این خبر رو بشنوم حتما می میرم اماحالازنده بودم !
بادخنک به صورتم خوردوروحم روجلاداد خداروشکرکردم بابت صبروطاقتی که بهم داد..
مامانم رومبل خوابش برده بود ازدردزیاد هم دستمال به سرش بسته بود نمی دونم چطورشدکه یهوبیدارشد ازقرمزی چشماش می شد
حدس زدکه مثل من تاصبح بیداربوده کنارش نشستم دستموگرفت وگفت:
_همش تقصیرمن وباباته باخودخواهیمون نابودت کردیم ،دیشب کلی فکرکردم بعدش ازخداخواستم اگه صحیح وسلامت برگردی دیگه بااین ازدواج مخالفت نکنم،بااینکه سید وصله مانیست اماقبول دارم مردزندگیه وصاف وصادقه.
اشک چشمام روپاک کردم وبادلخوری بلندشدم
_خیلی دیربه این نتیجه رسیدی فایده ای نداره.
به قدری خسته بودم که توان ایستادن نداشتم
_چرا؟مگه چی شده؟
بدون اینکه به عقب برگردم گفتم:
_سید میره سوریه می خوادمدافع حرم بشه شایدهم هیچ وقت برنگرده
ازسکوتش متوجه شدم که حیرت کرده!......
,,,,عاشق ترینم من کجاوحضرت زینب؟
حق داشتی اینقدرراحت بگذری ازمن,,,,
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #سجده_عشق
🌸قسمت ۲۹
پای کامپیوتر نشسته بودم که مامانم اومد کنارم، لیوان آب پرتغال روروی میزگذاشت
_حسابی مشغولی ماروفراموش کردیا!.
_برای پایگاه سایت درست کردم اینطوری سرگرم میشم وکمترفکروخیال می کنم.
_آخرش که چی؟فرار از واقعیت چیزی رو درست می کنه؟برات آینده میشه؟.این همه درد رو ریختی توخودت !خوب یه کلمه بگوکه ازمادلخوری!مثل گذشته دادوفریادکن فقط ساکت نباش نمیخوام مثل من خسته از کار و زندگی بشی!
سربلندکردم وباحیرت نگاهش کردم
لبخندتلخی رولبش بود.؛
_عشق وعاشقی برای سالهای اول زندگیه بعدیه مدت عادی میشه همه چیزیادت میره وزندگیت سردویکنواخت میشه درست مثل من وبابات! هرکدوم با کار و سفر سرگرم شدیم خوبیش اینه وقت نمی کنیم زیاد سر هم غر بزنیم!تموم حرف من این بودکه تواین اشتباه روتکرارنکنی وعاقلانه شریک زندگیت روانتخاب کنی..
_مامان توکه باعشق ازدواج کردی چرا اینو میگی! مشکلات توزندگی همه هست بلاخره یکی بایدکوتاه بیاد والاتاابدحل نمیشه. اگه به من اعتمادداشتید متوجه می شدید که انتخابم اشتباه نبود هرچنددیگه همه چیز تموم شدگفتنش دردی رودوانمی کنه......
بعدازجلسه سخنرانی رفتیم خونه مادرشهید. سالگردپسرش بود هرکدوم گوشه ای از کارو گرفتیم تا مجلس خوب و آبرومندانه برگزار بشه
مسئول پذیرایی ازمهمون ها بودم مادرشهید همش دعامون می کرد بااینکه خونشون کوچیک بود اماخیلی هااومده بودند .
خانم عباسی سینی چایی روازم گرفت وگفت:
_من انجام میدم. برای مداحمون کاری پیش اومده نمی تونه بیاد تو بجاش میخونی؟! خیلی ثواب داره!.
توعمل انجام شده قرارگرفتم نمی دونستم چی کارکنم هول کرده بودم امابه حرمت مادرشهید قبول کردم
پایین مجلس جایی برای نشستن پیداکردم نگاهم به عکس شهیدافتاد
خانومی که کنارم نشسته بود گفت:
_ تازه دکتراش روگرفته بودکه راهی سوریه شد!بهترین دوستش که شهیدشد دیگه نمی تونست بمونه. تنهابچه حاج خانم بودموقعی که جنازش برگشت گفت:خداازت راضی باشه من روپیش جدم روسفیدکردی..
🎙باچندبیت شعرشروع کردم.... ازخداخواستم تااخرمجلس کمکم کنه کارسختی بود
ای جبرئیلم تا خدایت پرکشیدی
از مادر چشم انتظارت دل بریدی
جز ام لیلا کس نمی فهمد غمم را
من پیر گشتم تا چنین تو قد کشیدی
تنها نه دل گرمی مادر بوده ای تو
بر خاندان فاطمه روح امیدی
بر گردنم انداختی با دستهایت
زیبا مدال عزت اُمّ الشهیدی
زینب کنار گوش من آهسته می گفت
هرگز مپرس از دخترت از چه خمیدی
از خواری بعد از تو گفت و گفت دیگر
بر پیکر ما نیست جایی از سپیدی
این تکه مشک پاره را تا داد دستم
فهمیدم ای بالا بلند من چه دیدی
از مشک معلوم است با جسمت چه کردند
وای از زمین افتادن، وای از نا امیدی
باور نخواهم کرد تا روز قیامت
بی دست افتادی به خاک و خون تپیدی
در سینه پنهان می کنم یک عمر رازم
پس شکل قبرت را دگر کوچک بسازم
شاعر : قاسم نعمتی
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #سجده_عشق
🌸قسمت ۳۰
صبحانه مختصری خوردم ومدارک لازم روبرداشتم هنوزبه مامانم نگفته بودم کار پیداکردم هرچنداگه می دونست دوباره حرفش روتکرارمی کردکه خودم روخسته نکنم.
به پولش احتیاجی نداشتم فقط می خواستم ازفکروغصه دورباشم...
به طرف مهدکودک رفتم یکی ازدوستام اینجاروبهم معرفی کرد.دنیای بچه ها رو دوست داشتم وقتی که واردحیاط شدم عموزنجیرباف بازی می کردند صدای خنده هاشون دلم روآروم می کرد
داخل دفترکه شدم مسئول مهدبه گرمی ازم استقبال کردخانم خوش برخوردومهربونی بود.قرارشدبه صورت آزمایشی وباکمک یکی ازمربیان باسابقه کارم روشروع کنم....
سرراه شیرینی خریدم احساس خوبی داشتم اولین قدم برای ورودبه دنیای کار برام لذت بخش بود.مامانم باتلفن حرف میزدوقتی شیرینی روتودستم دیدسریع قطع کرد.
صورتش روبوسیدم وگفتم:
_ازامروز مربی شدم.تبریک نمیگی؟
چندثانیه ای نگام کردوبالبخندگفت:
_مبارکت باشه.
راستی امشب مهمون داریم یکم به خودت برس.برات لباس خریدم خیالت راحت باشه سنگین وپوشیده اس.
_الان چه وقت مهمونیه من که خیلی خسته ام حتی ناهارهم نخوردم.
چشم غره ای بهم رفت که یعنی حرف اضافه نزنم!!
هفته ای یک بارشب نشینی داشتیم. بیشترشون دوستای مامانم بودند. چند روز بعدش هم اونادعوت می کردند! مامانم هیچ وقت اصرارنمی کردتوجمعشون باشم اما امروز رفتارش یکم عجیب بود!
یک لحظه چشمام گرم شد داشت خوابم می برد که دراتاق بازشد
_توکه هنوزآماده نشدی مهمونارسیدند. زودباش دیگه.
خمیازه ای کشیدم،بی حوصله بلندشدم ولباس هام روعوض کردم واردپذیرایی که شدم خشکم زد! سیدوخانوادش اینجاچی کارمی کردند!!
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #سجده_عشق
🌸قسمت ۳۱ و ۳۲
واردپذیرایی که شدم خشکم زد سید و خانوادش اینجاچیکار میکردند؟! باچشمانی گرد و دهانی بازخیره شده بودم یک لحظه نگاهش به من افتادلبخندی گوشه لبش نشست.مدام بادستمال عرق پیشانیش روپاک می کرد، تک تک چهرهها رو ازنظر گذروندم. بابام با قیافه عبوس وگرفته کنار مامانم نشسته بود.دایی وزن دایی سیدهم اومده بودند.کبری خانم باسینی چایی اومد داخل! مات ومبهوت موندم.
فاطمه خانم تک سرفه ای کردوگفت:
_اگه اجازه بدیدقبل ازاینکه صیغه محرمیت خونده بشه این دوتاجوون حرف هاشون روبزنند!.
نگاه هاسمت بابام چرخید فضای عجیبی بودانگارخواب می دیدم بالحن سردی گفت:
_اشکالی نداره!!.
تعجبم دوبرابرشد داشتم پس می افتادم...
تودلم صلوات فرستادم تابتونم به استرسم غلبه کنم.دستی به محاسنش کشید مثل من فکرش درگیربود اماآرامش خاصی داشت.
_من کاملاگیج شدم اصلافکرنمی کردم شما رو اینجا ببینم!باورم نمیشه خانوادم راضی شده باشند! علتش رومی دونید؟.
حالت چهره اش جدی بوداماچشماش می خندید!
_ مادرتون صبح زنگ زدوبرای شب دعوتمون کرد!.منم نمی دونم چطوری راضی شدند.
_پس سفرتون چی میشه؟.
_تاچندروزدیگه میرم.جداازاین حرف ها می خواستم بگم شایدرفتن من برگشتی نداشته باشه بازهم قبول می کنید؟یاشایدهم طول بکشه اگه مجروح شدم چی؟.
آب دهنم روقورت دادم اشک ازچشمام جاری شد.
_توزندگیم هیچ وقت مثل الان اینقدرمطمئن نبودم انتظارخیلی سخته اماامیدبه وصال شیرینش میکنه.
این بارنگاهش روازم نگرفت.نفسی تازه کردوگفت:
_ان شاالله اگه برگشتم بهترین زندگی روبراتون درست می کنم.....
لیلا رو سرمون گل ونقل می پاشید فاطمه خانم صورتم روبوسیدوالنگوی قشنگی تو دستم انداخت.همه هدیه هاشون رو دادند. بابام این بارنقاب لبخندبه چهره اش زده بود برام آرزوی خوشبختی کرد.ولی مامانم خوشحال بود این رو ازنگاهش میفهمیدم. هرچند هنوز کلی سوال تو ذهنم بود باید سرفرصت ازشون می پرسیدم.
سیدبرای اولین باربامحبت اسمم روصداکرد.
_گلاره جان.
اروم زیرلب گفتم:
_جانم.
نگاهمون درهم گره خورد قلبم توسینه بی قرای میکرد.دستم روکه گرفت نمی تونستم لرزشش رومهارکنم انگشترظریف وزیبایی تودستم خودنمایی می کرد....
چنددقیقه ای ازرفتنشون میگذشت اما هنوزبه درخیره شده بودم گوشیم که زنگ خوردبه خودم اومدم.چه زوددلش تنگ شد.
_سلام چیزی جاگذاشتی؟!.
_علیک سلام خانم. اره بخاطرهمین زنگ زدم.
اخمام رفت توهم
_یعنی اینقدرمهمه؟!.
_بله که مهمه می خواستم بگم مواظبش باشی!.
_یعنی چی؟.
صدای خندش تو گوشم پیچید:
_بابامنظورم قلبمه، جاگذاشتم!.
منم به خنده افتادم اصلابااون ادم سابق قابل مقایسه نبود .خدایا من تحمل دوریش روندارم
باصدای گوشیم ازخواب بیدارشدم پیغامش روکه گوش کردم اشک توچشمام حلقه زد
"_سلام صبحت بخیر.خداصدامون می کنه بیدارنمیشی؟ برای منم دعاکن."
آبی به صورتم زدم خنکیش بهم چسبید!حرف هاش توگوشم تکرارمی شدصداش مثل لالایی دلنشین بودنمازم روشمرده وآرام خوندم بااینکه دوساعت بیشترنخوابیده بودم اماسرحال بودم.خداخیلی دوستم داشت که اینطوری برای نمازبیدارم کرد دونه های تسبیح بالاوپایین می اومد صلوات های که نذر کرده بودم رومی فرستادم.چندبارسجده شکربه جااوردم تازه تسلیم خواسته اش شده بودم که حاجتم براورده شد حالامعنی صبوری رومی فهمیدم...
صدای جیلینگ جیلینگ برخوردقاشق به فنجان برام حکم موسیقی زیباروداشت!
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 #سجده_عشق 🌸قسمت ۳۱ و ۳۲ واردپذیرایی که شدم خشکم زد سید و خانوا
صدای جیلینگ جیلینگ برخوردقاشق به فنجان برام حکم موسیقی زیباروداشت!ولی صدای مامانم رودراورد
_چقدرهم میزنی بخورسردشد!.
دستموزیرچونم گذاشتم وخیره نگاهش کردم.
_حالت خوبه؟!.
_اره خیلی خوبم این احساسم رومدیونتم. راستی چی شدکه نظرت عوض شد؟بابا رو چطوری راضی کردی؟.
_سرفرصت میگم بایدبرم کلی کاردارم.
باالتماس گفتم:
_من الان می خوام بدونم ،خیلی کنجکاوم!.
_قدتموم این سالها حرف نگفته داشتیم ازدواج توبهونه ای شدیادی ازگذشتمون کنیم بحث توروکه پیش کشیدم اولش عصبانی شدامابلاخره کوتاه اومد.
باچشمای پرازاشک نگام کرد
_بااینکه بهت گفته بودم دیگه مخالفتی باازدواجت ندارم اماته دلم نمی خواستم این اتفاق بیوفته! تااینکه چندشب پیش..یه خوابی دیدم... کسی ضمانت سیدروکردکه جای هیچ مخالفتی نبود!مطمئن شدم حتی یک روز کنارش زندگی کنی معنی خوشبختی رومی فهمی!...
توحیاط منتظرم بود به ساعتش اشاره کرد که یعنی زیاد معطل شده! قیافه مظلومی به خودم گرفتم
_شرمنده!.
نزدیکتراومد شاخه گلی که پشت سرش قایم کرده بودرومقابلم گرفت.ازاین فاصله هرم نفس هاش صورتم رومی سوزوند!.گل روبوکشیدم وگفتم:
_غافلگیرم کردی ممنون.
نگاه پرمحبتش تاعمق روحم نفوذکرد.قلبم داشت ازجاکنده می شد...
حضرت معصومه من روطلبیده بودامااین زیارت فرق داشت باکسی همسفربودم که عاشقانه دوستش داشتم.خداروشکرمامانم اجازه داد این چندروز روخونه فاطمه خانم بمونم.به مدیرمهد هم زنگ زدم هنوز سرکار نرفته مرخصی گرفتم!!.
به بازوش تکیه دادم نگاهمون به گنبدافتاد نزدیک اذان بودوچه نمازی میشد که به عشقت اقتداکنی من وتوباشیم و خدا در جوار ملکوتی بهترین بنده اش.این یعنی اوج سعادت
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مُبهم تو را دوست دارم
قیصرامین پور
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #سجده_عشق
🌸قسمت ۳۳
نمیدونم چه ساعتی ازنیمه شب بودکه باگریه خودم ازخواب بیدارشدم پیشانی و صورتم خیس عرق بود نگاهی به لیلاانداختم خوابش حسابی عمیق بود.
بااحتیاط ازپله هاپایین رفتم به تاریکی عادت نداشتم،واردآشپزخونه شدم که آب بخورم اماصدایی ازسمت حیاط شنیدم اروم اروم خودم روبه دررسوندم
سایه ای دیدم ازترس تمام تنم لرزیدجیغ کوتاهی کشیدم!وبه درچسبیدم.صدای قدم هاش به من نزدیک میشد
تاخواستم دوباره دادبزنم دستی جلوی دهانم روگرفت ازشدت ترس نفس نفس میزدم!
سرش رونزدیک گوشم اوردوگفت:
_نترس عزیزم منم! .لامپ سوخته بودمی خواستم عوضش کنم!
حیرت زده نگاهم روبه چهره اش دوختم.
باخنده گفت:
_اخه دخترخوب چرابرق رو روشن نکردی؟!.
ناراحتیم ازخندش نبود دلم غصه فردا رو داشت نمی تونستم جلوی ریزش اشکام رو بگیرم سرموروی شونه اش گذاشتم.بالحن غمگینی گفت:
_این عشق برات دردسرشده مش غصه می خوری وچشمات بارونیه.توروخداحلالم کن. خیالم ازبابت مامانم ولیلاراحته فقط تنها نگرانیم تویی. بعدازمن...
سرموبلندکردم وتوچشماش نگاه کردم.
_این حرف رونزن،من کنارتوخوشبختم.تازه معنی زندگی رومی فهمم.بیاازچیزهای خوب بگیم.
بادستش اشکام روپاک کرد
_باشه اول توبگو.
_وقتی برگشتی یه جشن ساده می گیریم فقط اقوام نزدیک رودعوت می کنیم بعدش هم میریم مشهد!اخه تاحالانرفتم.هیچ وقت قسمتم نشده...
_اره عزیزم حتمامی ریم
چفیه رو دورگردنش انداختم بغضم گرفت ودوباره اشکام جاری شد نگاهم روازش دزدیم.
صدام کردبازهم بی قرارشدم دستش رو گذاشت زیرچونم وسرم رواوردبالا!
_گلاره داری اذیتم می کنی من طاقت اشکات روندارم. دلم میخواد همسرم صبور و مقاوم باشه.
به سختی لبخندزدم:
_محسن.(بعداین همه مدت اونم موقع رفتن اسمش روصداکردم)
_جان محسن.
_بهم قول بده زودبرمی گردی.باشه؟.
لب هاش روروی هم فشرد بااینکه سکوتش زیادطول نکشیداماهزاران حرف داشت!.
_هرچی خواست خداباشه همون میشه.
لیلاقران به دست اومدحیاط، فاطمه خانم هم نای راه رفتن نداشت.بااینکه نگران بنظرمی رسیداماناراضی نبود.
به صبوریش غبطه خوردم.
اززیرقران ردشد.مادرش رودرآغوش گرفت لحظه سختی بود.ازماخواست بیرون نیاییم درروکه بازکرداحساس کردم قلبم ازکارافتاد دلم طاقت نیاورد دویدم توکوچه،صداش کردم یک لحظه ایستادامابه عقب برنگشت حتمامی ترسیدارادش سست بشه دوباره به راهش ادامه داد!...
تازه یادم افتادپشت سرش آب نریختم امادیگه فایده ای نداشت رفته بود!....
در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم مي رود
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #سجده_عشق
🌸قسمت ۳۴
صدای زنگ تلفن تو خونه پیچید زود کفش هام رو در اوردم وبه سمت تلفن دویدم نزدیک بود زمین بخورم!.
_الو..محسن..تویی؟.
صدای خنده بهمن ازاون ور خط اومد حرصم گرفت
_هنوزنیومده؟!پس بهش خوش گذشته که فراموشت کرده!.
باعصبانیت گفتم:
_ خوب اگه اینطوره توچرانمیری؟! مهمون داعشی ها میشی حسابی ازت پذیرایی می کنند! امثال محسن جونشون روکف دستشون گذاشتند تاما امنیت داشته باشیم. واقعا برای طرز فکرت متاسفم.
_خیلی خوب بابا چرازود جبهه میگیری؟زنگ زدم خداحافظی کنم می خوام برم آلمان، شاید هم برنگردم ولی هیچ وقت ازت ناامید نمیشم! اگه.....
_مواظب حرف زدنت باش حدواندازه خودت روبدون!.
گوشی روباحرص کوبیدم روتلفن.چیزهایی که می شنیدم عذابم میداد امامطمئن بودم محسن برمیگشت و ازاین طعنه ها خلاص می شدم.
بغضم ترکید واشکام جاری شد.چندوقتی می شدکه ازش بی خبربودم قبلاتاجایی که امکان داشت زنگ میزد همین که صداش رومی شنیدم خیالم راحت میشد اما حالا می ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه!
دلم که می گرفت سراغ دفترخاطراتم می رفتم ناگفته های دلمو می نوشتم دفتر واشک شاهد دلتنگیم بودند
✍"محسن جان عیدنزدیکه امامن هیچ هیجانی ندارم.نمی دونی چقدر رویاپردازی می کنم مثلاموقع تحویل سال سفره هفت سین می چینیم، باهم نمازمی خونیم بعدش ازلای قران اولین عیدی رو بهم میدی.منم لبخندمیزنم ومیگم ایشالا سال خوبی داشته باشیم پرازخیروبرکت.توهم باصدای بلندمیگی الهی آمین.خوشبختی یعنی همین.حتی اگه تاابدهم طول بکشه منتظرت می مونم...✍
مامانم سینی غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت.
_ازصبح هیچی نخوردی مریض میشی.یکم به خودت برس.
در اتاق رو که باز کرد انگارچیزی یادش افتاد برگشت سمتم:
_راستی لیلازنگ زده بود گفت آماده باش تایک ساعت دیگه میرسه ایشالا خوش خبر باشه!.
قلبم تند تندمی زد خواستم حرفی بزنم اما نتونستم هیچ صدایی ازگلوم خارج نمیشد تکونی به خودم دادم
و سمت کمد رفتم مانتویی که دم دست بود روبرداشتم مامانم باتعجب به حرکاتم نگاه می کرد.
مانتو روازدستم کشید.:
_ اول غذا بخورتایکم جون بگیری هنوزکه نیومده سریع اماده میشی!
عقلم کارنمی کردنمی دونستم بایدچی کارکنم دلم گواهی بدی میداد اصلا آروم وقرار نداشتم........
,,,,,در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه ، از خیابانی که نیست
می نشینی رو به رویم خستگی در میکنی
چای میریزم برایت، توی فنجانی که نیست
باز میخندی وَ میپرسی که:حالت بهتر است ؟
باز میخندم که : " خـــــیلی " ... گرچه ... میدانی که نیست !
شعر می خوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم میگذارم توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت، میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست ؟
وقتِ رفتن میشود با بغض میگویم : نرو ...
پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
رفته ای و بعدِ تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی ... کار آسانی که نیست
شاعر: بیتا امیری نژاد " ,,,,,,,
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #سجده_عشق
🌸قسمت ۳۵
نگاهی به ساعت مچی دستم انداختم انگار زمان به کندی پیش می رفت یاشایدهم برای من دیرمیگذشت،
ازاسترس زیاد رنگ و روم پریده بود اصلا نمی تونستم به خودم مسلط باشم. موبایل رو ازکیفم دراوردم وشمارش روگرفتم تابوق خورد قطع شد!!
ازدورماشینی رودیدم که واردکوچه شد جلوتر رفتم یک لحظه احساس کردم محسن برام دست تکون داد! اما لیلاپشت فرمون بود
نگاهش رنگ نگرانی گرفت،لبخندکمرنگی زدم وبدون هیچ حرفی سوارماشین شدم...
سرم روبه شیشه تکیه داده بودم بارون شدیدی می اومد.
باانگشتم روی شیشه بخارگرفته قلب کوچیک کشیدم،این مسیربرام آشنابود انگارقبلااومده بودم.
بغض داشت خفم می کرد طاقت نیوردم وگفتم:
_بلاخره نگفتی چی شده کجاداریم میریم؟!.
ماشین روکنارخیابان نگه داشت نیم نگاهی به من انداخت وباصدای که سعی می کرد عادی جلوش بده گفت:
_محسن برگشته!!.
خشکم زد!دهانم ازحیرت بازموند دلم می خواست یک باردیگه جملش روتکرارکنه ازخوشحالی داشتم بال درمیآوردم
یکدفعه بلندزد زیر گریه!!
بابهت نگاهش کردم سردرگم شده بودم برای چی گریه می کرد؟!.،
چنددقیقه ای گذشت یکم آرومتر شد بینیش روبالا کشیدواشکاش روپاک کرد
_من یه عذرخواهی بهت بدهکارم! حتی اگه نبخشی هم حق داری!،تمام این مدت از محسن خبر داشتیم می دونستیم که مجروح شده، نمیخوام کارم روتوجیه کنم ولی خودش نخواست به توچیزی بگیم....از بیمارستان که مرخص شد رفتیم خونه داییم....
دیگه چیزی نمی شنیدم دنیا روسرم خراب شد، ازعصبانیت دندونم روبهم فشردم و باناراحتی گفتم:
_چطوردلت اومدمخفی کنی! مگه ندیدی جلوی چشمات ذره ذره آب شدم،فکر نمیکردم اینقدر بی احساس باشی !
دیگه نمی تونستم نفس بکشم فضای ماشین حالم روبدمی کرد سریع پیاده شدم اشکام باقطره های بارون یکی شده بود جلوی اولین تاکسی روگرفتم باید باهاش حرف میزدم.......
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸