eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊 🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی 🍃قسمت ۵ از روی پله بلند میشوم و لبخندی میزنم به دل نگرانی های همیشگی‌اش! و بدرود دبیرستان! _من برم دیگه، خداحافظ مامانم _وایسا هانیه! من کار دارم جایی، تا یه مسیری باهات میام! لب میگزم و صدای عمویم هنوز هم بغض دارد. از خانه بیرون می‌آیم و عموسبحان قدم به قدم همراهم میشود. به چشمانِ قرمزش نگاه میکنم و میگویم: _تو هم دیشب نخوابیدی؟ دستپاچه میشود، خودش را می زند به راهی که تهش را خوب بلدم؛ مگر صداقتِ چشمانش دروغ بلدند؟ _چرا، خوابیدم میگوید خوابیده؛ ولی چشمهای قرمزش، صدایِ گرفته‌اش و موهای پریشانش چیز دیگری میگویند. تلخ میخندم و میگویم: _من هم نخوابیدم! گنگ میپرسد: _تو چرا؟ لبخند تلخی روی لبهایم مینشیند، نگفتم صداقتِ چشمانش دروغ را بلد نیست؟ _پس نخوابیدی! تلخ تر از من میخندد و میگوید: _آره...نخوابیدم! سر کوچه که میرسیم و از همان فاصله ی کم، زهرا را میبینم، دنیا روی سرم آوار میشود..... اصلا یادم رفته بود امروز می‌آید تا با هم به مدرسه برویم. نزدیکمان که میرسد، برق اشک در چشمانش، دلم را میسوزاند متحیر میگوید: _آقا سبحان؟ عمو اصلا نگاهش نمیکند. همانطور که به نوک کفشهایش خیره است، با همان صدای بم و پر از بغض میگوید: _سالم زهراخانم! شنیدم عروس شدین، مبارکه خوشبخت بشین میگوید و راهش را کج میکند و میرود. میرود.... من که گفته "بودم "عشق خانمان سوز است. اولین قطره ی اشک که از چشمانش سرازیر میشود، دستش را دنبال خودم میکشم و به سمت مدرسه. راه میافتیم... _بیا بریم، زشته وسط خیابون ••••••••• _هانیه؟ بیا دیگه مادر، همه معطلِ توئیم ها! _چشم مامان، حاضرم... اومدم. عموسعید همه را برای شام دعوت کرده بود.کاش میتوانستم نروم؛ اما هیچ توجیهی نداشتم برای سر باز زدن از این مهمانی..... به خانه ی عموسعید که میرسیم و داخل میشویم، از دیدن خانم جان آنقدر ذوق میکنم که به سمت آغوشش پر میکشم. در آغوشم میکشد و میگوید: _دختر گلم چطوره؟ با اشتیاق، عطرِ محمدیِ تنش را عمیق نفس میکشم و میگویم: _چقدر دلم تنگتون بود خانم جون. مینا دستم را میگیرد و میگوید: _بیا لوسِ خانم جون! بیا بریم چادر بدم بهت؛ وقت واسه عزیز دردونه بازی زیاده میخندم و دنبالش میروم. چادر گلداری دستم میدهد و چادر مشکی‌ام را میگیرد. چادر را که سرم میکنم و از اتاق خارج میشویم،میروم سمت خانم جان و کنارش مینشینم و گرم صحبت میشویم چند دقیقه که میگذرد می‌آید.... روسری‌ام را جلوتر میکشم.به سمت خانم جان می‌آید و دستش را میبوسد.سلام آرامی به من میدهد که آرامتر از خودش جواب میدهم.میخواهد برود که خانم جان دستش را میگیرد و کنار خودش، درست روبروی من مینشاندش.... 🕊ادامه دارد.... 🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊 🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی 🍃قسمت ۶ کم کم مینا، مریم، فاطمه و میثم نامزدش و عموسبحانِ ماتم زده به جمعمان اضافه میشوند. مثل همیشه نقل مجلسشان میشود شیطنت‌های بچگی من و بلاهایی که بر سر مهدی می‌آورده‌ام. از خجالت سرم را پایین میاندازم! خانم جان شروع میکند به تعریف خاطره ی سر شکستن مهدی توسط من.... _آره داشتم میگفتم... این هانیه ی وروجک به خاطر یه قاچ هندونه افتاد دنبال مهدیِ مظلوم من. هی دور حیاط میدوید دنبال این بچه. آخر سر هم که دید نمی‌ایسته، سنگی طرفش پرت کرد که خورد به سرش. و کله‌ی بچه رو شکوند خنده ی جمع که به هوا میرود، معترض و حق به جانب میگویم: _آخه خانم‌جون، چرا همه‌ی ماجرا رو نمیگین؟ برداشت قاچ هندونه ی به اون قرمزیم رو خورد خانم جان با خنده میگوید: _بعدش که برات یه قاچِ خنک آورد مادر! تو زدی کله‌ی بچه‌م رو شکوندی! اون با سرِ خونی اومد واسه تو هندونه آورد. یکدنده و لجباز میگویم: _من اون رو میخواستم... اصلا بهم چشمک میزد قرمزیش عموسبحان بلند میشود و به حیاط میرود. بهانه‌ای پیدا میکنم و دنبالش میروم.رویِ تختی که گوشه‌ی حیاط عموسعید است میبینمش، کنارش مینشینم _چی شد عمو کوچیکه؟ _نِمیره..... گنگ نگاهش میکنم. با صدایی که لحظه به لحظه خشدارتر میشود میگوید: _عکسِ چشمهاش از جلوی چشمهام کنار نمیره. من عوضی‌ام هانیه؟؟؟ متحیر میگویم: _چی میگی عمو؟ کلافه از روی تخت بلند میشود، دور خودش میچرخد و عصبی بین موهایش دست میکشد. _آره، عوضی ام. من خیلی عوضی ام هانیه! عوضی ام که به کسی فکر میکنم که هفته‌ی دیگه انگشتر یکی دیگه میشینه توی دستش!..... عوضی ام که عکس چشمهاش از جلوی صورتم کنار نمیره... عوضی‌ام که به ناموس یکی دیگه فکر میکنم!!!!!!! ماتِ حرکاتش، می‌ایستم کنارش. دور میشود و چند ثانیه بعد، صدای محکم به هم خوردن در حیاط بلند میشود.چشمهایم را روی هم میگذارم که صدایی درست در چند سانتی متری‌ام به گوشم میخورد _چش بود سبحان؟ هینی میکشم و ترسیده چشمانم را باز میکنم و برمیگردم که پشت سرم میبینمش _ترسیدم آقا مهدی _ببخشید از قصد نبود، چش بود سبحان؟ لبخند محوی میزنم _هیچوقت نشد که بهش بگین عمو! میخندد: _فقط چند ماه بزرگتره ازم! واسه عمو گفتن زیادی کوچیکه. حالا میگین چش بود یا نه؟ _نِمیره... متعجب میگوید: _کی؟ در دل به قیافه ی متعجبش میخندم! _عکس چشم‌های کسی که دوست داره، از جلو چشمهاش کنار نمیره چند ثانیه مات نگاهم میکند. زیر لب چیزی زمزمه میکند که نمیفهمم _چیزی گفتین؟ _نه، نه! خانم جون داره فال حافظ میگیره برای همه! برو تو... نه، نه! یعنی برید تو. هوا سرده! من میرم دنبال سبحان.... از در که بیرون میرود،سری تکان میدهم و به داخل خانه برمیگردم. خانم‌جان با لبخند اشاره میکند کنارش بروم.‌ کنارش جا میگیرم که میگوید: _نیت کن مادر، مهمونی‌های ما بدون حافظ خوندن مهمونی نمیشن چشمهایم را میبندم. ته ته دلم نیت میکنم، برای غمِ چشمان عموسبحان، برای زهرا؛ برای زهرا.صدای بغض کردهاش چنان دلم را سوزانده که یادم میرود برای دل خودم نیت کنم دیوان حافظ را باز میکنم و به دست خانم جان میدهم. با صدای آرام بخشش شروع به خواندن میکند: «یوسفِ گمگشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه‌ی احزان شود روزی گلستان غم مخور تمام که میشود نگاه معناداری به من می‌اندازد! جوان‌های جمع همه با لبخند نگاهم میکنند مینا پر از شیطنت میگوید _چه فال عاشقانه‌ای! چی نیت کردی هانیه خانوم؟ تند و سریع میگویم _واسه خودم نیت نکردم که. صدای تلفن خانه ی عموسعید، مینا را از جا بلند میکند و نفس راحتی میکشم.چند دقیقه بعد می آید و رو به خانم‌جان میگوید: _داداش مهدی بود خانم جون. از خونه ی شما زنگ میزد. با عموسبحان اونجان، گفت شما هم بمونین اینجا فردا میاد دنبالتون! خیالم راحت میشود، پس عمو را آرام کرده. عزم رفتن که میکنیم، مینا و مریم اصرار میکنند که پیششان بمانم و من هم که این روزها حوصله‌ام از تک فرزند بودن سر رفته قبول میکنم. آخر شب، مریم روی زمین کنار خودش برایم تشک پهن میکند و با اشاره به مینا که روی تختش خوابش برده و صدای خروپفش خنده را مهمان لبم کرده، غر میزند: _میبینی؟ هرشب اینجوری خرخر میکنه سرم را به سمت مریم برمیگردانم، چشمهایش زیر نور مهتاب که از پنجره به اتاق میتابد، برق میزنند! 🕊ادامه دارد.... 🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊 🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی 🍃قسمت ۷ من: _خوبه که خواهر برادر داری. من رو بگو که تنهام میخندد: _تو هم که از بچگی با ما بودی. ما هم مثل خواهر و برادرت _سبحان خوابه مادر؟ رو میکنم سمت خانم جان که این سوال را پرسیده _آره خانم جون، خوابیده. _بچه‌م این روزها معلوم نیست چشه...خیلی بیتابه دست میبرم سمت ظرف میوه و سیبی جدا میکنم تا برای خانم جان پوست بگیرم صبح ساعت ده بود که همراه مینا به خانه‌ی خانم جان آمدیم، مهدی از دیشب اینجا بود و ظاهراً هوای دل عمو فعلا ابری بود تلفن خانه‌ی خانم جان که به صدا درمی‌آید، باعث میشود مهدی که از اول آمدنمان گوشه‌ای نشسته و سربه زیر بود، از جایش بلند شود صدایش به گوشم میخورد: _سلام زن عمو، خوبین؟ بله اینجان، گوشی رو بدم بهشون؟... آها... چند لحظه به سمت خانم جان می‌آید و میگوید: _زن عمو سمیه پشت خطن، با شما کار دارن نمیدانم چرا؛ ولی ته دلم آشوب میشود، آشوب از کاری که مادرم با خانم جان دارد چند لحظه بعد، خانم جان با لبخند شاد و بزرگی روی صورتش کنارمان میآید و مینشیند. مضطرب میپرسم: _چیزی شده خانم جون؟ بابام چیزیش شده؟ _اِه، خدا نکنه مادر. خیره، خیر نفس راحتی میکشم که میگوید: _پاشو مادر، پاشو مهدی برات یه ماشین بگیره برو خونه میخندم و به شوخی میگویم: _بیرونم میکنی دیگه؟ باشه حاج‌خانم...باشه _پاشو دختر، کم نمک بریز رو میکند سمت مهدی و میگوید: _راستی مادر، تو پسر حاج مصطفی بانیِ مسجد رو میشناسی؟ _بله خانم جون. سربازی همدوره بودیم... چه طور؟ _امشب قراره بیان برای امر خیر، برای هانیه _آخ.... خیره میشوم به انگشتم که خراش عمیقی رویش ایجاد شده.خون قرمزرنگ تمام دستم را رنگی میکند!حس میکنم دنیا و آدم‌هایش همه جلوی چشمم میچرخند. درست شنیدم؟! شوخی نبود؟ مینا دستم را میگیرد و میگوید: _داغون کردی دستت رو. حواست کجاست؟ لبم را میگزم و اولین قطره اشک که از حصار چشمم فرار میکند و روی گونه‌ام میریزد، لحظه ای نگاهم کشیده میشود سمت مهدی که خیره خیره دستم را نگاه میکند. خانم جان به حرف می‌آید و میگوید: _راضی نیستی مادر؟ آره؟ هیچ نمیگویم. بلند میشوم و با قدم‌هایی سست، به سمت آشپزخانه میروم و دستم را زیر شیرِ آب میگیرم. هق هق گریه‌ام را همانجا خفه میکنم. صدای بلند به هم خوردن در حیاط می‌آید و پشت بندش صدای مینا که: _چشه مهدی؟ .همانطور که دستمالی را روی زخم انگشتم گرفته‌ام به پذیرایی و پیش خانم‌جان و مینا میروم.آرام و سر به زیر مینشینم و حس میکنم نگاههای معنادار خانم جان را یکدفعه سکوت خفقان آور را میشکند و میگوید: _زنگ میزنم به سمیه، میگم به حاج‌مصطفی اینها بگن راضی نیستی چنان سرم را با شدت بلند میکنم که صدای تقِ استخوانهای گردنم را میشنوم. دهان باز نکرده ام که خانم جان ادامه میدهد _اونقدر سن دارم و تجربه که بفهمم دست بریدنت از روی شرم و خجالت نبود،اونقدری حواسم هست که بفهمم مهدی چرا پاشد و رفت بیرون. حس میکنم گونه‌هایم قرمز شده اند.خانم جان حینی که بلند میشود و به سمت تلفن میرود میگوید: _فقط نمیدونم مهدی چشه که دست روی دست گذاشته خانم جان میرود و من میمانم و لبخندهای پر از شیطنت مینا.کنارم مینشیند، دستش را دور شانه‌ام می‌اندازد و میگوید: _الهی قربون زن داداشم برم من ••••••••••• در اتاقم نشسته‌ام و شعر مینویسم... یکدفعه یادم میافتد که فردا عقدکنانِ زهراست.‌ از طرفی دوست دارم کنارش باشم؛ ولی از طرفی دلم راضی نمیشود بروم و هی چهره ی ماتم زده‌ ی دردانه عمویم جلوی چشمم بیاید و عذاب بکشم. صدای زنگ خانه بلند میشود ، و پشت سرش، صدای یاحسین گفتن مادرم. سراسیمه و نگران پا تند میکنم سمت حیاط که از دیدن زهرا با گونه ی کبود و چمدانِ درون دستانش، دلم هُری میریزد.... نزدیک زهرا میروم و با صدایی لرزان میپرسم: _چی شده زهرا؟ بغضش میشکند و خودش را در آغوشم می‌اندازد. صدای هق هق گریه‌اش، جانم را آتش میزند. فکرم هزار راه میرود و برمیگردد که چه شده؟ با کمک مادر، زهرا را به داخل اتاقم میبریم. مادرم میرود تا آب قند بیاورد و میدانم در اصل تنهایمان گذاشته تا زهرا راحتتر با من حرف بزند دستش را در دست میگیرم و میگویم: 🕊ادامه دارد.... 🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊 🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی 🍃قسمت ۸ _نمیخوای حرف بزنی زهرا؟ دِ بگو چی شده؟ مگه فردا عقدت نیست؟ این چه وضعیه؟؟؟ با صدای لرزان شروع به حرف زدن میکند: _هانیه، اون من رو زد! _کی؟ درست حرف بزن زهرا! جون به لبم کردی _فرهاد! اون چیزی که نشون میداد نبود هانیه. یه شکّاکِ مریض بود. داشتم از بازار برمیگشتم، یکی مزاحمم شد، تا سرِ کوچه‌ی خودمون دنبالم می‌اومد؛ فرهاد دیدش و تا میخورد طرف رو کتک زد..بعدش هم همونجا وسط خیابون کوبوند تو صورتم هق‌هقش شدت میگیرد اما ادامه میدهد: _هانیه باورت میشه؟ من رو کشون کشون برده خونه و به داداشم میگه حتما یه کاری کرده که اون پسره افتاده دنبالش. هانیه برگشته میگه چرا اون روز اون پسره رو دیدی بعدش که رفت، گریه کردی؟ _منظورش عموسبحانه؟ _آره... اون روز دیدتمون انگاری. من هم گفتم من روز خواستگاری گفتم علاقه‌ای بهت ندارم، خودت مصمم بودی! من فقط به خاطر داداشم و حق پدری که به گردنم داره قبول کردم؛ چون مدیونم بهش!به خاطر این که منِ احمق نتونستم بگم نه اشک تا پشت چشمهایم می‌آید. زهرا لایق خوشبختی‌ست، لایقِِ یک زندگی خوب و دنیا چرا سر ناسازگاری دارد با این دختر؟ _داداشت چی گفت؟ هق هقش بلندتر میشود: _وقتـ... وقتی گفتم من یکی دیگه رو دوست دارم، اون هم زد! زد همونجایی که فرهاد زده بود. گفت: باید با فرهاد بشینی پای سفره‌ی عقد.گفت حالا که همه فهمیدن فردا عقدته و کل فامیل دعوتن، حق نداری نه بیاری وگرنه من خواهری ندارم. گفتم نمیتونم، گفت پس برو؛ برو هر قبرستونی که میخوای! گفت از اول هم اشتباه کردم مسئولیتت رو قبول کردم. من هم چمدونم رو جمع کردم و اومدم بیرون..هانیه حتی دنبالم هم نیومد! کاش...کاش بابا و مامانم زنده بودن، کاش من اینقدر بدبخت نبودم جلوتر میروم و در آغوشش میکشم. صدایِ دردناکِ گریه‌اش قطع نمیشود. یکدفعه در اتاقم با شدت باز میشود و قامت عموسبحان نمایان میشود. شوک زده نگاهمان میکند. زهرا سرش را بلند میکند و با چشمان خیس نگاهش میکند. میبینم که خیره‌ی گونه‌ی کبود شده‌اش میشود _چی شده؟ شتابزده بلند میشوم و جلوی در و درست جایی که عموسبحان مانده می‌ایستم. دستش را میگیرم و همانطور که سعی میکنم دنبال خودم بکشانمش میگویم. _بیا من برات توضیح میدم ••••••••• میبینم که هر لحظه که ماجرا را برایش تعریف میکنم، رگ گردنش متورم‌تر میشود ماجرا را که میگویم، بلند میشود و به سمت در میرود. جلویش می‌ایستم و مانعش میشوم _میخوای بری پیش فرهاد؟ آره؟؟؟ دندانهایش را روی هم میفشارد و می‌غرد: _میخوام برم بزنم همونجایی که زده. غلط کرده که رو دختری که قرار بوده زنش بشه دست بلند کرده. این بی‌غیرت رو میگفتی آدم خوبیه؟؟ ملتمسانه میگویم: _تو رو خدا وایسا عمو. من چه میدونستم! زهرا میگفت آدم خوبیه که من نگران نباشم. اصلا ول کن، خرابترش نکن. _پس بذار برم پیش آقا رضا، برم حرف دلم رو بزنم بهش خودم را کنار میکشم؛ اما قبل از رفتنش میگویم _از چشمم دور نموند لبخندت وقتی شنیدی زهرا، یکی دیگه، همون خودت رو دوست داره به سمتم برمیگردد و میگوید: _من این رو نمیخواستم هانیه. به خدا آرزوی خوشبختی کردم براش. نخواستم اینطوری داغون بشه، من عوضی نیستم هانیه، به خدا عوضی نیستم!!! لبخند میزنم: _عموی من، مَردتر از این حرفهاست نفس عمیقی میکشد و میرود. از در که خارج میشود، به اتاقم میروم و با زهرایی مواجه میشوم که با لباس و چادر به سر، روی تخت خوابش برده. آرام چادر و روسری‌اش را از سرش در می‌آورم، پتویم را رویش میکشم و به حیاط میروم و کنار حوض در انتظار آمدن عموسبحان مینشینم حس میکنم کسی کنارم مینشیند، هنوز سرم را برنگردانده‌ام که صدای مادرم به گوشم میخورد _اجبار خوب نیست. آخرش میشه زهرایِ گریون و مستأصل! خدا رو شکر که خانم جون زنگ زد و نذاشت قرار رو قطعی کنیم، وگرنه تو هم نه نمی‌آوردی روی حرف بابات و یه عمر پشیمونی به بار میاومد. لبخند میزنم و هیچ نمیگویم..... 🕊ادامه دارد.... 🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊 🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی 🍃قسمت ۹ لبخند میزنم و هیچ نمیگویم.... نمیگویم و خیره به ماهی‌ها می‌مانم. مادرم راست میگوید، شاید اگر پدرم پسر حاج مصطفی را تایید می کرد، من هم مثل زهرا نمیتوانستم رو در روی پدرم بایستم. خدا را شکر میکنم و نفس عمیقی میکشم. صدای در حیاط از جا بلندم میکند. از همان پشت در میپرسم: _کیه؟ _سبحانم در را باز میکنم و با چهره‌ی خوشحالش روبه‌رو میشوم. خنده‌اش، ذوق به جانم میریزد داخل حیاط می‌آید، میرود کنار حوض و همانطور که مشتش را پر از آب میکند و به صورتش میپاشد میگوید: _زد توی گوشم؛ ولی راضی شد با تعجب و شوق میگویم: _چی؟ قبول کرد؟ آره عمو؟؟؟ _آره، قبول کرد. با لبخندی رو میکند سمت مادرم و میگوید: _زن داداش، شما میگید به داداش سجاد؟ من برم به خانم جون خبر بدم مادرم متعجب سر تکان میدهد و عمو خوشحال از خانه بیرون میزند _سبحان زهرا رو میخواد؟ لبخند بزرگی صورتم را میپوشاند _آره... اون هم بدجور! با شادی به اتاقم میروم، زهرا را تکان میدهم تا بیدار شود.چشمهایش را باز و گیج نگاهم میکند _پاشو!، پاشو! باید بری خونه‌تون. زود، تند؛ سریع _چی شده؟ داداشم اومده دنبالم؟ دلم میگیرد برای مظلومیتش، چطور برادرش توانست آن حرفها را بزند؟ یاد حرف پدرم می‌افتم که همیشه میگوید آدمِِ زمانِ عصبانیت با آدمِ در حالت عادی، خیلی فرق میکند _نه، عمو رفت با داداشت حرف زد. همه چی رو بهش گفت زهرا! باورت میشه اگه بگم داداشت قبول کرده؟ پاشو برو خونه که فردا میایم خواستگاری! متعجب و خیره نگاهم میکند، باورش نشده‌میزنم پشت کمرش و میگویم: _خواب نیستی رفیق! قراره بشی زن عموم ••••••••• با اعتراض میگویم: _بابایی! آخه چرا؟ پدرم میخندد و لپم را میکشد: _مجلس بزرگونه‌ست! شما بمون خونه حق به جانب و دست به سینه می‌ایستم و بدعنق میگویم: _مگه من بچه‌م؟ هیجده سالمه ها _شما ۱۱۸ سالت هم بشه بچه‌ای! بمون خونه باباجان _باشه؛ ولی یادم میمونه ها! به سمت عموسبحان که کت شلوار پوشیده و منتظر بقیه است میروم. یقه ی کتش را مرتب میکنم و میگویم: _چه باحال! از دست دوستم و عموم با هم راحت میشم! میخندد، چشمهایش نورباران است، می خندد و می گوید: _الان خوشحالی؟ عقب میکشم و از سر تا پا، براندازش میکنم. _ماله یه دقیقه‌اشه. بهترین دوستم میشه زن عموم، عموم میشه شوهر بهترین دوستم! پلاسم خونه تون، از الان گفته باشم ها! دستی روی پیشانی‌اش که از همین حالا دانه‌های ریز عرق رویش خودنمایی میکند میکشد و میگوید _پس خدا رحم کنه! _سبحان! بیا مادر، بیا همه آمادهایم! با صدای خانم جان عموسبحان به سمت در میرود. دلم برای عجله و اشتیاقش ضعف میرود.میرود و دعایم بدرقه‌ی راهش می شود که الهی که خوشبخت شوی برادرترین عموی دنیا ••••••••••• .گاهی وقتها فکر میکنم که احساسم نسبت به مهدی یکطرفه است 🕊ادامه دارد.... 🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊 🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی 🍃قسمت ۱۰ فکر میکنم تمام توجهاتش که من عشق پنداشته‌ام آنها را،از روی همبازیِ بچگی بودن و دخترعمو پسرعمویی است،وگرنه چه دلیلی دارد این پیشقدم نشدنش؟ اصلا میدانی چیست؟ نمی‌آید به درک من هم فراموشش میکنم، عشقش را از دل و جانم پاک میکنم!نمیشود که هی بنشینم دفتر شعر خط‌خطی کنم و بغض کنم و بغض کنم اصلا حقش بود میگذاشتم پسر حاج‌ مصطفی بیاید خواستگاری تا مثل عموسبحان دنیا روی سرش خراب شود.اصلا کاش الان پیشم بود تا همین دفتر و خودکار را میزدم وسط فرق سرش. نفس کلافه ای میکشم و از اتاق بیرون میروم..لیوان آب یخی میخورم و کمی آرام میشوم. ساعت را نگاه میکنم، با دیدن عقربه‌ها که هشت و نیم شب را نشان میدهند، دلم برای معده‌ام میسوزد .و میخواهم غذایی درست کنم که صدای درِ حیاط به گوشم میرسد همانطور که چادر گلدارم را سرم میکنم و به سمت در میروم، فکر میکنم که "بابا اینها که کلید "دارند، یعنی کیست؟ پایم را که در حیاط میگذارم، متوجه بارش نم‌نم باران، این برکت آسمانی میشوم.صورتم از برخورد قطره‌های باران نمدار میشود. در را باز میکنم و مهدی را میبینم، با موهای خیسی که روی پیشانیاش پخش شده است متعجب نگاهش میکنم که میگوید: _اومدم بگم که.... _سلام آقا مهدی! چیزی شده؟؟؟ کلافه بین موهای مشکی‌اش دست میکشد و میگوید _سَـ.. سلام... اومدم بگم که فردا شب با بابا اینها مزاحم میشیم متعجب میگویم: _قدمتون سرِ چشم، چرا الان نیومدن عمواینا؟ میبینم که میخندد: _واسه امرِ خیر خدمت میرسیم دخترعمو! با اجازه .میگوید و میرود.... میگوید و میرود... و من، در را میبندم و همانجا به در آهنی حیاط تکیه میدهم باران تندتر میشود و قطره‌ها بی‌امان به سر و صورتم میخورند. صدایش در گوشم طنین انداز میشود "واسه امرِ خیر خدمت میرسیم" چند دقیقه بعد، دوباره صدای در بلند میشود؛ اما اینبار پشت سرش در با کلید باز میشود.خانم جان، پدر و مادرم و عموسبحان داخل میشوند مادرم میزند روی دستش و میگوید: _خدا مرگم بده. چرا زیر بارون موندی مادر؟! انگار لب‌هایم را به هم دوخته‌اند.میخواهم حرف بزنم ها؛ اما نمیتوانم مادر به داخل خانه هلم میدهد و چادرِ خیس را از روی سرم برمیدارد. همه که داخل می‌آیند عمو میپرسد _اینی که داشت از اونورِ کوچه میرفت، مهدی نبود؟ تمام توانم را جمع میکنم و میگویم: _آره، مهدی بود پدرم کنجکاو میپرسد: _چکار داشت؟ _گفت فردا شب با عمو اینها میان اینجا، واسه... واسه خجالت دخترانه به سراغم می‌آید و نمیتوانم جمله‌ام را کامل کنم.خانم جان که از اول با لبخند به من زل زده میگوید: _سعید با من حرف زده، میان برای امرِ خیر نگاهِ متعجب مادر، رضایت نهفته در چشمان پدرم و خیره نگاه کردن عموسبحان را تاب نمی‌آورم.سر به زیر و آرام، به اتاقم میروم.لباسهای خیس از بارانم را عوض میکنم و روی تخت میافتم. کم‌کم و با فکر کردن به چند دقیقه قبل، لبخند روی لبم نقش میبندد.در اتاق باز میشود و مادرم داخل می‌آید.سرم را پایین می‌اندازم. کنارم مینشیند و میگوید: 🕊ادامه دارد.... 🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌺✅امام شناسی.. فضائل اصَلُ القَدیُم.امیرالبَرَرة.امیر الجُیُوش. مولا امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام..
✅🌺امام شناسی.. فضائل امامُ الاَبرار..امام الاتقیاء.. امام الاولیاء.. مولا علی علیه‌السلام.. ✓حدیث ثقلین «إِنِّی تَارِکٌ فِیکمْ أَمْرَینِ إِنْ أَخَذْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا- کتَابَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ أَهْلَ بَیتِی عِتْرَتِی أَیهَا النَّاسُ اسْمَعُوا وَ قَدْ بَلَّغْتُ إِنَّکمْ سَتَرِدُونَ عَلَیَّ الْحَوْضَ فَأَسْأَلُکمْ عَمَّا فَعَلْتُمْ فِی الثَّقَلَینِ وَ الثَّقَلَانِ کتَابُ اللَّهِ جَلَّ ذِکرُهُ وَ أَهْلُ بَیتِی‏... من در میان شما دو چیز باقی می‌گذارم که اگر آنها را دستاویز قرار دهید، هرگز گمراه نخواهید شد: کتاب خدا و عترتم که اهل بیتم هستند. ای مردم بشنوید! من به شما رساندم که شما در کنار حوض بر من وارد می‌شوید، پس من از شما درباره رفتارتان با این دو یادگار ارزشمند سؤال خواهم کرد، یعنی کتاب خدا و اهل بیتم.» ✅روز چهاردهم چله.. شنبه ۲۰ خرداد
دعای_فرج.._.mp3
9.08M
✅اللهم عجل لولیک الفرج یازدهمین چله همگانی؛ چله .. 🌺ایده روز چهاردهم؛ بازاریان و کسبه با دادن تخفیف.. صلواتی.. با کمپین.. در ایام غدیر.. میتوانند مبلّغ غدیر باشند.. https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5