💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۴۱ و ۴۲
وارد خانه که شدند، دهان سید به تعریف و تمجید، باز شد:
_به به.. عجب سفره زیبایی. خیلی زحمت کشیدید.. آخ که چقدر دلم پنیر میخواست. به به. نان های راحت الحلقوم را نگاه کن.. خدایا شکرت به خاطر این همه نعمتی که به ما دادی. به به چه چای خوش رنگی. دست شما درد نکند حاج خانم خیلی زحمت کشیدید. چه سوپ جاافتاده ای. چه افطاری بکنیم امشب. خدا را شکر. به سختی افتادید حسابی. باید ببخشید."
زن عمو که از تعریف های رنگین کمانی سید به وجد آمده بود گفت:
_اختیار دارید. شما ببخشید دیگر. مسجد چطور بود؟
سید گفت:
_مسجد که عالی بود. پر بود از بندگان خوب خدا . جایتان خالی بود.
زینب و علی اصغر روی تخت عمو، آرام و بی صدا دراز کشیده بودند و چشمانشان خمار خواب بود.
سید، دستانش را شست.
با آداب همیشگی وضو گرفت. دستان عمو را نیز شست و او را وضو داد
و کاسه سوپ را دست گرفت:
_عموجان افتخار می دهید من به شما سوپ بدهم؟
مگر میشد دست این سید مشتاق را رد کرد.
عمو پذیرفت و دهانش را برای خوردن قاشق اول، نیمه باز کرد. دهانی که یک طرفش شُل و افتاده بود و به سختی باز می شد.
سید گفت:
_زهرا خانم، موقع برگشت، آقای مرتضوی کلید مسجد را به من دادند. خادم مسجد، کار اضطراری برایش پیش آمد. حالا با این کلید چه کنیم؟
نگاه معنا داری به زهرا کرد و کلید را جلوی صورتش گرفت. زهرا بلافاصله گفت:
_همان کار همیشگی.
عمو و زن عمو متعجبانه به یکدیگر نگاه کردند که یعنی چه کاری؟....
در فلزی خانه، به نرمی باز شد.
سید، همان دیشب لولای در را روغنکاری کرده بود تا صدای ناهنجارش، همسایهها را اذیت نکند.
زینب، دستان زن عمو را گرفت و تلو تلو خوران، وارد خانه شد. پشت بندش علی اصغر که در آغوش مادر خفته بود.
سید، ولیچر عمو را جلوی در ماشین قفل کرد. عمو را به لبخندی، مهمان کرد و یاعلی گفت و او را در آغوش خود جای داد. عجلهای برای گذاشتن عمو نداشت.
دلش میخواست یک عمر، عمویش را در آغوش بگیرد و خدا را از داشتن او، شکر کند.
چشمانش به اشک نشست. به نجوا درِ گوش عمو گفت:
_خدا حفظتان کند و شما را برای ما نگه دارد عموجانم
به آرامی و ملاطفت بسیار،
عمو را روی ویلچر نشاند. ساکی که راننده از صندوق عقب روی زمین گذاشته بود را برداشت و به دسته ویلچر آویزان کرد.
بسم الله گفت.
ویلچر را تکانی آرام داد و حرکت کرد:
_عمو جان، به خانه خودتان خوش آمدید. تا هر وقت خواستید اینجا بمانید ما بسیار خوشحال هستیم و خوشحالتر میشویم که در جوار شما باشیم. بفرمایید.
و عمو را داخل برد.
زینب که خواب از سرش پریده بود و داشت خانه جدیدشان را به زن عمو نشان میداد، به ایوان آمد و گفت:
_عمو عمو شما هم امشب با ما میآیید؟
عمو محسن با شادابی بسیار گفت:
_بله که میآیم. شما مرا با خود میبری؟
زینب به داخل خانه رفت و به صدای نیمه بلند گفت:
_مامان.. مامان.. عمو هم میآیند. یکی هم باید برای عمو درست کنیم.
زهرا خانم، جارو به دست،
در حالی که چادر مشکیاش را در نیاورده بود، به همراه زینب که مانتو مدرسهاش را پوشیده بود، به ایوان آمد.
زینب قوطی نسبتا بزرگی را روی زمین گذاشت. درش را باز کرد.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۴۳ و ۴۴
درش را باز کرد.
چند سیم برق نازک از داخلش در آورد. دو لامپ کوچک هشت واتی را از لای سیمها جدا کرد. لاستیک سرِ سیمها را با گوشه دندانش کشید.
رشتههای نازک داخلی سیم را ،
به هم پیچ داد و یک سرش را به جالامپی وصل کرد. طرف دیگر را هم درست کرد، دو باتری قلمی را از قوتی در آورد و در یک راستا، به هم چسباند.
دو سر سیم را به دو سر باتری وصل کرد. لامپ کوچک را داخل جالامپی گذاشت و پیچاند.
چراغ روشن شد.
لامپ را در جهت عکس کمی چرخاند تا خاموش شود. عین همین کار را مجدد تکرار کرد و لامپ دیگری را ابتدا روشن و سپس خاموش کرد.
از مقوای کارتنی که مادر آورده بود، نواری به عرض حدود پنج سانت و طول حدود سی سانت جدا کرد. دوتا از این نوارها را به هم چسباند و روی سر عمو، اندازه کرد.
سیم و باتری و چراغ را روی مقوا چسب زد و مقوای دایره شکل را روی دست عمو داد و گفت:
_بفرمایید. چراغ قوه شما آماده است. حالا میتوانیم برویم.
شب از نیمه گذشته بود.
علی اصغر خواب بود و زن عمو، خانه ماند. زهرا و زینب و سید و عمو محسن، کلید به دست راهی مسجد شدند.
مقواها در دستان زینب بود ،
و جاروها به دستان زهرا. سید هم بطری آب و کهنه به دست، ویلچر عمو را هُل میداد.
عمو محسن هم بستهای روزنامه نیازمندی که جابهجایش سوراخ شده و درآمده بود را روی پاهایش نگه داشته بود.
به مسجد رسیدند.
لامپ روشن و پنجره باز اتاق طبقه بالای مسجد، از چشم سید مخفی نماند.
سید کلید انداخت.
همه بسم الله گفتند و داخل شدند. شوقی وصف ناشدنی، قلبهای همه را به تپشهایی محکم و سریع، وا داشته بود. زینب، پیچ لامپ ها را محکم کرد و نورِ کمِ لامپها، به حیاط مسجد پاشیده شد.
وارد مسجد شدند.
اشک در چشمان سید جمع شده بود. با صدا و قلبی لرزان گفت:
"به خانه خدا مشرف شده ایم. خدایا شکرت."
عمو محسن، به پهنای صورت اشک ریخت. سید، ویلچر عمو را گوشه مسجد گذاشت. عمو را چون امانتی قیمتی، در آغوش گرفت و نزدیک محراب برد.
همه جا تاریکِ تاریک بود ،
و مسجد، به نور چراغ قوههای دست ساز زینب، روشن شده بود. عمو ، نیمه خوابیده، سر به سجده گذاشت و صدای های هایِ گریه اش، مسجد را پُر کرد.
زهرا، چادر را به کمر گره زد.
وارد قسمت خواهران شد. جارو را برداشت و شروع به روفتن کرد. صدای یکنواخت جارو کردن زهرا، با صدای مناجات نامفهوم حاج عمو، درهم شده بود.
سید کهنهی نم دار را به زینب داد تا قرآنها را غبارروبی کند.
رو به قبله، ایستاد. دست روی سینه گذاشت و گفت:
"السلام علیک یااباعبدالله"
صدایش لرزید. محاسنش به اشک، خیس شد. با همان لرزش، با دلتنگی ناله زد:
" علیک یا اباعبدالله.. "
هقِ حاج عمو، به ناله بلند شد.
صدای گریهی زنانه زهرا هم از پشت پرده آمد. سید، جارو را برداشت. بسم الله گفت. صدای جاروی سید هم بلند شد. کشیده و پر قدرت.
حاج عمو بریده بریده ناله زد:
"السلام علیک یااباعبدالله.."
سید ادامه داد. هم به جارو و هم به خواندن زیارت عاشورا:
" السلام علیک یابن رسول الله. السلام علیک یابن امیرالمؤمنین وابن سیدالوصیین....."
صدای صاعقه وار کوبیدن مشتی بر روی میز، در راهروی مسجد پیچید.
دمِ ظهر بود.
حاج عباس آشپزخانه را به حال خود رها کرد و دستپاچه به بیرون دوید.
پشت اتاق هیأت امناء،.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۴۵ و ۴۶
پشت اتاق هیأت امناء، مدام بالا و پایین می رفت و بر ران و پیشانی می کوبید.
سید از راه رسید.
نگاه حاج عباس به عمامه مشکی و چهره ی آرام و گیرای روحانی جوان افتاد و برق شادی در چشمانش پدیدار شد.
این بار دومی بود ،
که قلبش تنها با لحظه ایی دیدار سید، آرام و قرار می گرفت و از آشوب و بلوا رها می شد.
سید متوجه تشویشش شد.
آرام نزدیک او رفت و با لبخندی دو دستش را برای مصافحه جلو کشید و سلام کرد. دستان پیرمرد چون تکه ایی یخ بود و می لرزید.
دل سید هم لرزید.
بی توجه به سر و صداهایی که از اتاق هیأت امناء به گوش می رسید، او را در آغوش گرفت و به سینه فشرد :
_زهی سعادت دیدار روی مؤمن که افتخار خدمت به خانه خدا را هم دارد
و آهسته در گوشش گفت:
_مخصوصاً که بوی بهشت هم بدهد.
و پیشانی اش را بوسید.
حاج عباس، گویا همه نگرانی هایش را فراموش کرده و پسری را که مدت ها ندیده بود، در آغوش گرفته باشد، با شنیدن حرف های آرام بخش سید گفت:
_قربان جدتان شوم، شرمنده ام نکنید. خدا از ما قبول کند ان شاءالله
صدای داد و بیداد آقای میرشکاری دوباره فضا را پر کرد.
حاج عباس دست بر روی دست زد و گفت:
_سید جان، تو را به جدّت قسم، یک فکری به حال این مسجد و این مردم بکن. از وقتی حاجی بستری شده، هر روز در یک گوشهی این مسجد، بین چند نفر دعواست. هیأت امناء هم مدتیست که بین شان، بر سر این که چه کسی استحقاق جانشینی حاجی را دارد، شکر آب است. به خدا دیگر از این همه #مجادله و #آشوب خسته شدیم. حاج احمد که بود از این مشکل ها نداشتیم. بازاری و غیر بازاری، فقیر و پولدار هر روز می آمدند و چند رکعت نمازشان را پشت سر حاجی که خدا شفاء خیرش بدهد، می خواندند و می رفتند. کسی به کسی کاری نداشت.
سید با شنیدن صحبت های حاج عباس، لبخندی زد و گفت:
_خیر باشد.
و دست در قبایش کرد و برگه ای را بیرون آورد. صدای در، همهی سر و صداهای داخل اتاق را فرونشاند.
سید یا الله گویان وارد شد و به جمع سلام کرد.
اتاقی در #بهترین جای مسجد ،
و با پنجره ایی بزرگ و مشرف به میدان که همهی محله را، با کمترین زحمتی در تیررس نگاه تیز بین هیأت امناء قرار میداد.
#بیشترین حجم نور ،
در ساختمان مسجد هم سهم این اتاق بود که قسمت اعظمش، به میز بزرگ اداری وسط اتاق که دور تا دورش صندلی های کنفرانسی چیده شده بود، منعکس می شد.
آقای مرتضوی با دیدن سید ،
از جا برخاست و به استقبال ایشان آمد. پشت سرش آقای سجادی و بعد از او هم آقای میرزایی به اکراه، نیم خیز شد و سلامی عرض کرد.
سید با ملاطفت نگاهی کرد و با همه احوالپرسی نمود.
#خنکی بیش از حد اتاق،
سید را به یاد حرف های شب گذشتهی تعدادی از خواهران نمازگزار انداخت که از خاموشی کولرهای مسجد، به جهت بالا نرفتن هزینه ها گلهمند بودند.
#خودنمایی تابلوهای بزرگ گل و گیاه بر روی دیوارهای اتاق و مبلمان شیک چیده شده در ضلع شرقی اتاق، حال و هوای سید را دگرگون کرد.
قدیمی ترین عضو هیأت امناء ، آقای میرشکاری، همچنان در صدر مجلس، بدون کوچکترین احترامی برای روحانی جوان که جلسه اش را بر هم زده بود، روی صندلی مدیریتی اش تکیه داده بود
و با ابروهای در هم و لبهای به هم فشرده و سوراخ های بینی گشاد، نگاه غضبناک و سرزنش آمیزش را نثار آقایان هیأت امناء می کرد.
سید، با احترام وخضوع کاغذی که در دست داشت را به آقای میرشکاری که در صدر نشسته بود داد.
آقای میرشکاری کاغذ را نگاهی انداخت. با عصبانیت آن را روی میز کوبید. با ابروانی گرهخورده رو به آقای مرتضوی کرد
وگفت:
_تحویل بگیر!
آقای مرتضوی کاغذ را برداشت.
آن را خواند و به آقایان دیگر داد. سید، همان طور کنار میز آقایان ایستاده بود. آقای مرتضوی بفرمایی زد که بنشیند.
آقای میرشکاری با نگاه سرزنش آمیزی که به سید کرد .
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۴۷ و ۴۸
رو به آقایان هیات امنا گفت:
_یعنی نتیجهی درخواست و پیگیریهای خاص ما، شد این جوجه طلبه؟ حداقل یک روحانی جا افتاده مثل حاج احمد می فرستادند.
آقای مرتضوی گفت:
_فرقی ندارد. روحانی است دیگر. حکم دفتر تبلیغات را هم دارد. تایید شده است پس.
آقای میرزایی همان طور که تسبیح می چرخاند گفت:
_بد هم نیست. جوان است دیگر
آقای سجادی، کتش را برداشت و گفت: _آقایان بنده دیرم شده. با حضورشان مخالف نیستم. هر طور رأی اکثریت است.
آقای میرشکاری که خود را تنها دید، عصبانیتش دوچندان شد، گوشی اش را از روی میزبرداشت. صندلی اش را به عقب پرت کرد.
در را محکم پشت سر خود کوبید ،
و از اتاق خارج شد. راهرو جلوی اتاق را چندبار رفت و برگشت.
قفل گوشی اش را روشن کرد:
_الو «چنگیز»، کجایی؟ ی توکه پا بیا گیم نت کارت دارم. یالله بدو.
گوشی را قطع کرد و مشتی به دیوار کوبید.
هوا رو به تاریکی میرفت.
یک ساعت به اذان مغرب مانده بود. حاج عباس در مسجد را با بسم الله باز کرد و به دنبال او سید وارد مسجد شد.
دستی به سر و روی گلها کشید ،
و گلهای یاس را نوازش کرد. آنها را بویید و گفت:
" بحالتان که گل منسوب به مادرم هستید."
جارو را از کنار حیاط برداشت ،
شیلنگ درهم پیچیده شده را باز کرد و شیر آب را چرخاند تمام حیاط را شست و جا کفشیها را دستمال کشید.
حاج عباس داخل آشپزخانه سمت راست، کنار پلههای ورودی به مسجد،استکانها را جا به جا میکرد. گاهی،نگاهی داخل حیاط میانداخت که سید را ببیند.
از وقتی سید آمده بود؛
حاج عباس بیشتر دل به کارهای مسجد میداد و خوشحالی در چهرهاش موج میزد.
سید بعد از تمیز کردن حیاط ،
برای کمک به حاج عباس وارد آشپزخانه شد. کتری آب را روی اجاق گذاشت و خرماها را داخل دیس اماده کرد. تا چای برای افطار به موقع آماده شود
و نمازگزاران حداقل چای وخرمایی بعد نماز بنوشند. حاج عباس با اشتیاق استکانها را داخل سینی میچید و با سید صحبت میکرد.
همه چیز را بررسی کرد؛
خیالش از بابت آشپزخانه راحت شد و داخل نمازخانه شد. سجادهها را انداخت؛
مهرها را در جا مهری،
کنار در ورودی مرتب کرد. سعی میکرد خودش همهی کارهای مسجد را انجام دهد و فقط کلیدداری مسجد دست حاج عباس باشد.
چون او میدانست حاج عباس ،
پیرمردیست که از سر احتیاج خادمی مسجد را میکند وگرنه پیرمردی به سن و سال او الان وقت استراحتش بود
و به قول معروف ،
آردش را بیخته بود والکش را آویخته بود.
صدای ملکوتی اذان ،
با نوای زیبا و آسمانی مرحوم موذنزاده از گلدستههای مسجد در محله پیچیده بود.
مردم کم کم وارد مسجد میشدند. صحبتها حاکی از اتفاقهای جدیدی بود که در مسجد پیش آمده. تغییرات از همان ابتدای ورود و امامت سید به چشم میخورد.
حیاط مسجد مدتها بود ،
چنین تمیزی به خود ندیده بود. هر کس چیزی میگفت.
یکی میگفت :......
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۴۹ و ۵۰
یکی میگفت:
"شنیدهاید سید جوان، جای حاج احمد آمده؟"
دیگری درحالی که وضو میگرفت و پایش را با شلوارش خشک میکرد گفت:
"فکر کنم روحانی خوبی باشد مسجد به رنگ و روآمده".
جوانی به نام چنگیز ،
که از طرف آقای میرشکاری مأمور شده بود پای سید را از مسجد بیندازد. عدهای را دور خود جمع کرده بود و میگفت:
" به نظر من بیخیال مسجد شوید، هیچ کس حاج احمد نمیشود."
سید وارد محراب شد.
سوزشی در چشمانش احساس کرد قطرات شبنم در چشمانش حلقه زد و صدای یاعلیاش در محراب پیچید.
اعمال مستحبی قبل نماز را به جا آورد؛
بعد از اذان و اقامه به نماز ایستاد حال و هوای ملکوتی در مسجد بر پا بود. حمد و ستایش خداوند با نفسهایش آمیخته شده بود و در حمد و سورهاش انگار با خدا عشقبازی میکرد.
به قنوت رکعت دوم رسید ،
دستانش را روبه آسمان، بالا برد به رسم #ادب و #مضطرانه این دعا را خواند:
"اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر واجعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه".
سید نمازی زیبا باخلوص نیت به پا داشت.
بعد از نماز همه با هم ،
دست به دعای سلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برداشتند و برای فرجش دعا کردند.
حاج مرتضی دعاهای ماه مبارک رمضان را برای نمازگزاران خواند. بعد از دعا رو به نمازگزاران کرد و گفت:
🎙_همانطور که میدانید ما یک ماهی نمیتوانیم در خدمت حاج احمد باشیم؛ به جای ایشان این ماه مبارک را در خدمت حاج آقا طباطبایی هستیم. ایشان مورد تایید دفتر تبلیغات هستند و از طرف آنجا برای امام جماعت مسجد اعزام شدهاند. ان شاءالله با همکاری با ایشان این ماه عزیز را خوب بندگی کنیم و خداوند ما را جزء نمازگزاران واقعی قرار دهد. در خدمت ایشان هستیم تا از سخنرانی ایشان استفاده ببریم."
بلندگوی مسجد را با احترام به سید تعارف کرد. سید بلندگو را گرفت به منبر رفت. آنقدر زیبا و شیوا سخنرانی میکرد ....
که مردم همه گوش شده بودند برای شنیدن صحبتهایش.
عامل بودن،در نشستن حرفهایش به دل ها هویدا بود.
در بین سخنرانی صدایی نگاه جمعیت را به سوی خود کشاند. چنگیز بود پسر ناخلف محله همه از دست شیطنتهای او به ستوه آمده بودند.
سبیلهای پرپشت تابیدهاش را با دستانش پیچی داد و گفت:
"حاج اقا خیلی مخلصیم! ما وقت نداریم دیگه میریم. شما فرصت کردی یه سری به ما بزن. گیم نت بغل مسجد اونجا پاتوق ماست یه دست فوتبال باهم بزنیم."
کتش که روی دستش بود را یه نیم چرخی داد و روی شانهاش انداخت و گفت:
_" هر چند حاج آقا را چه به فوتبال"
و همینطور که تسبیح توی دستش را میچرخاند با نوچههاش از مسجد بیرون رفت. صدای خندهاش هنوز به مسجد میرسید.
سید از جمعیت صلواتی گرفت و با لبخندی مهربانانه گفت:
_خدا حفظشان کند.
ناگهان صدای درگیری شدید و داد و فریادهایی بلند شد......
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸قسمت ۳۱ تا ۵۰ 🌼 👇۲۰ قسمت👇
ادامه رو شنبه انشاالله میذارم 🌱💎
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۵۱ و ۵۲
ناگهان صدای درگیری شدید و داد و فریادهایی بلند شد. جمعیت از جا بلند شد. همه پای منبر را خالی کردند. و سمت کوچه دویدند.
چنگیز صدایش را روی سرش انداخته بود:
_خب که چی؟ دختر مردم را مسخره می کنید انتظار دارید هوار هم نکشم؟
+بابا آقا چنگیز ما که از خودتانیم. چرا سر ما داد می زنی؟ زشته
چنگیز، یقهی آهار زده لباس گُل گُلی یکی از دوستانش را که چسبیده بود پیچاند. صورتش را روبروی صورت سه تیغه او نگه داشت و گفت:
_تو مرام ما از این جلف بازی ها نیست. حالیته؟؟؟
ابروهای «نادر» در هم فشرده شد.
خواست یقه اش را از دستان پرقدرت چنگیز در بیاورد نتوانست. پنجه بوکس را از جیب شلوار درآورد. از همان پایین ، مشتی به شکم چنگیز زد.
درد در شکم چنگیز پیچید و دستش شل شد. مردم جمع شده بودند.
خون جلوی چشمان چنگیز را گرفت. فریاد زد:
_از مادر زاده نشده کسی چنگیز را بزند و در برود
پیراهن نادر را که در حال فرار بود چنگ زد. او را به یک ضرب چرخاند و مشتی بر بینی اش زد.
سید از لای جمعیت خودش را رساند و گفت :
_چه شده؟
پسری جوان که زیبایی چهره اش جذب کننده بود با آرامش گفت:
_خدا قوت سید جان. چنگیز و دار و دسته اش دمِ درِ مسجد به هرکس می آمد تیکه ای می انداختند و .. خلاصه الان بین خودشان دعوا شده حاجی.
مردم به روحانی جوان نگاه کردند.
سید خیز برداشت که جلو برود اما جوان دستش را گرفت و گفت:
_حاجی جان جلو نرو ، شما را هم می زنند
دست راست نادر، چاقو بود و چنگیز، حالت تدافعی گرفته بود. نادر چاقو را بالا برد که ضربه ای بزند و در برود.
موقع پایین آوردن چاقو، سید دستش را با جهش سریعی که به سمتش رفته بود گرفت. بادست دیگرش، بازوی دست راست نادر را گرفت و خود را به پهلوی او رساند، پای راستش را پشت پای راست نادر گذاشت، دست چپش را کشید و به یک ضرب، او را نیم خیز کرد.
نادر به پشت، جلوی سید روی زمین افتاده بود. سعی کرد خودش را از دست سید رها کند. نتوانست.
هر خرده حرکتی، درد شدیدی را در کتفش ایجاد می کرد.
سید گفت:
_حرکت نکن والا کتفت در می رودها. چاقو را می خواهم بگیرم. مقاومت نکن
نه به تحکم گفت و نه به خشم.
همه این حرکات سید، ده ثانیه هم نشد و جمعیت، از سرعت عمل سید جا خورده بودند.
نادر، چاقو را شُل کرد.
سید آن را گرفت و به آقای مرتضوی داد. دست نادر را گرفت و از زمین بلندش کرد. چنگیز که از حرکت سید حسابی جا خورده بود، مات ایستاده بود.
سید دست او را هم گرفت و از میان جمعیت راه باز کرد و با آن دو، داخل مسجد شدند.
کسی نفهمید آن چند دقیقه ای که سید و نادر و چنگیز داخل مسجد بودند چه شد و چه گذشت.
کسی جرأت نکرد داخل شود و صدایی هم از داخل نمی آمد.
مردم محل، بیرون مسجد ایستاده بودند. یکی شان گفت:
"این گیم نت باید از کنار مسجد جمع شود. اینجا شده محل تجمع چنگیز و نوچه هایش و هر روز یک درد سری برای محل درست می کنند."
دیگری گفت:
" برای مسجد هم بد شده اینهمه جوان لاابالی اینجا بازی می کنند ولی دو رکعت نمازشان را درمسجد نمی خوانند."
مردی که با او صحبت می کرد دستی به سر بی مویش کشید وگفت:
"از کجا معلوم که اصلا نماز می خوانند؟"
دیگری سر تکان داد و گفت:
"خدا اگر اولاد می دهد سالم و صالح بدهد اینها پسر نیستند خاک بر سر هستند."
آقای مرتضوی جمعیت بیرون مسجد را پراکنده کرد. نمی دانست وارد مسجد بشود یا نه. دلش را به دریا زد و بی سر و صدا وارد شد.
سید و نادر در حال جمع کردن جانمازها بودند
و چنگیز هم سینی استکان ها را دست گرفته بود و استکان های روی زمین مانده را جمع می کرد.
آقای مرتضوی از همان راهی که آمده بود برگشت و با خود گفت:
" خدا به خیر کند."
آقا مسعود، گوشی به دست وارد مسجد شد:
_"باشه چشم. حتما. زنگ می زنم دوباره خبرشو میدم. رسیدم مسجد. فعلا حاجی"
گوشی را در جیب شلوارش گذاشت. در عین ناباوری چنگیز را دید که با سید در حال شستشوی استکان هاست.
نادر، قندان ها را پُر می کند
و حاج عباس، گوشه ای نشسته....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۵۳ و ۵۴
حاج عباس، گوشه ای نشسته و با تعجب و اضطراب، نظاره گر این جوانان شرّ است.
کنار چنگیز رفت. نگاهی به هیکلش انداخت و گفت:
_بیا برو بیرون. مسجد جای ارازل و اوباش نیست. اگر یک بار دیگر تو را اطراف مسجد ببینم خودم از محله بیرونت می کنم.
چنگیز نگاهی پر سوال به آقا مسعود کرد. می دانست که آقا مسعود، نماینده نامحسوس آقای میرشکاری است. استکان ها را زمین گذاشت
و از مسجد بیرون رفت.
سید دست آقا مسعود را فشرد و گفت:
_داشت کمک می کرد آقامسعود.
از حاج عباس خداحافظی کرد و به همراه نادر، از مسجد بیرون رفت. از چنگیز خبری نبود.
سید، راهی گیم نت شده بود
و آقا مسعود با فاصله، او را می پایید.
چنگیز از مسجد که بیرون آمد،
یکراست رفت بالای تپه های پشت مسجد. تپه هایی که جز پاهای قدرت مند او، کسی نمی توانست شیب شدیدش را بالا برود. نشسته بود و فکر می کرد.
به رفتار سید.
به حرکاتش.
با خود گفت:
"حتما اطلاعاتی است که این طور حرکات را بلد است. بیخود نیست توانسته جای حاج احمد بنشیند. آخر چه کسی می توانست حاج احمد را زمین بزند!"
صدای نادر را می شنید ،
که چنگیز را صدا می کرد. به روی خود نیاورد.
گوشی اش زنگ خورد. جواب نداد.
باز هم زنگ خورد. جواب نداد.
بار سوم که زنگ خورد، صدای نادر هم نزدیک تر شده بود. از ترس اینکه خلوتگاهش لو نرود، گوشی را بیصدا کرد.
از آن بالا سید و نادر را می دید که داخل گیم نت شدند و بیرون آمدند. دنبال او می گشتند.
حس خوبی نسبت به سید داشت ،
اما حرف آقای میرشکاری را چه کار کند. باید پای سید را از محل ببرد. اگر این کار را نکند، دست مادربزرگ پیرش را باید بگیرد و از محل برود.
سالهاست به خاطر همین خوش خدمتی ها، مستاجر خانه آقای میرشکاری است. خودش هم خسته شده از این همه زور شنیدن اما چاره چیست.
یاد چاقوی نادر افتاد.
دیگر نادر به درد دار و دسته شان نمی خورد. چطور سید با عبا و عمامه اش توانست بین او و نادر بیافتد و به چند ثانیه چاقو را از دستش بگیرد؟
داشت صحنه ها را در ذهنش مرور می کرد. یک آن پرید جلوی نادر و نیم چرخی زد و رفت پشت سر نادر و یک هو نادر جلوی پایش روی زمین ولو شده بود.
خودش هم نفهمید که چه شد ،
گذاشت سید درِ گوشش اذان و اقامه بگوید. وقتی دستش را گرفت،
از خود بی خود شده بود.
یک حس غریب و عجیبی داشت. شاید یاد دستان پر مهر و نوازش های مادربزرگ پیرش افتاد. دستان پر محبتی داشت. انگار یک منبع انرژی بسیاری در دستان سید جاری بود.
ترسید.
"نکند او جادوگر باشد؟ "
هوا تاریک بود و یاد مادربزرگ،
او را به خود آورد که بی بی هنوز افطار نکرده. می دانست این ترفند بی بی است که هر شب او را به خانه بکشاند.
آخر بی بی که روزه نمی تواند بگیرد ،
اما به روی خود نمی آورد تا بی بی دلش خوش باشد. شاید چنگیز هم از اینکه کسی به خاطر او، کاری بکند را دوست می داشت. نیم نگاهی به پایین انداخت.
سید و نادر نبودند. بچه ها در گیم نت مشغول بازی بودند. طوری که کسی نفهمد از آن جا سُر خورد و پایین آمد و یکراست رفت پیش مادر بزرگ.
سید که از پیدا کردن چنگیز ناامید شده بود، از نادر خداحافظی کرد و به خانه رفت.
علی اصغر به پیشواز پدر آمد:
_بابا، بابا، اگر گفتی چه کسی اینجاست؟
سید، نگاهی به کفش های بالای پله ها انداخت. یک کفش زنانه، یک کفش مردانه. یعنی چه کسی آمده است.
زینب، چادر نماز گل گلی اش را سر کرده بود. به همراه زهرا آمد دمِ در:
_سلام بابا. اگر گفتی چه کسی اینجاست؟
نگاه پرسشگر سید روی زهرا قفل شد و پرسید:
_میوه چیزی لازم نیست بروم بخرم؟
بعد انگار یادش بیافتد که ....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫