💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲
نگهبان گفت:
_قربان، نیم ساعت دیگر ساعت شیفتش است. اینطور که گفت، زودتر آمده در مسجد قرآن بخواند
تعجب افسر نگهبان بیشتر شد. خداقوتی گفت و رفت.
سید، عمو محسن را به جای خانه،
به درمانگاه برد. مامور تحقیق هم نامحسوس او را دنبال کرد.
دکتر بعد از معاینه برای عمو محسن سِرُم تجویز کرد و وقتی شنید شش ماهی از مصرف داروهای قبلیاش می گذرد، تاکید کرد که مجدد دکترمتخصص برود شاید نیاز باشد داروهایش را عوض کنند یا دوزش را تغییر دهند.
سید از اینکه این مسئله زودتر به فکرش نرسیده بود خود را سرزنش و از عمو محسن عذرخواهی کرد.
همان جا تلفنی از منشی دکتر وقت گرفت اما دلش راضی نشد. با خود گفت :
" فردا حتما اول وقت حاج عمو را به مطب خواهم بُرد ان شاالله."
موقع تماسش با مطب،
استاد رفعتی هم مدام با او تماس میگرفت. استاد از دوستانش چیزهایی شنیده بود و نگران حال سید شده بود.
حاج عمو زیر سِرُم بود.
مامور تحقیق، به محض بیرون آمدن دکتر، وضعیت بیمار را پرسید و خیالش که راحت شد، از درمانگاه بیرون رفت.
سید، پاهای حاج عمو را به نرمی نوازشی ماساژ گونه داد و با شماره استاد تماس گرفت:
_سلام علیکم و رحمه الله استاد عزیز. حال شما؟ مشتاق دیدار. خوب هستید؟
استاد رفعتی با همان حال خوش و شادابش، پاسخ سلامش را داد و گفت:
_اگر راست میگویی و مشتاق دیدار مایی همین امشب بساطت را جمع کن و برگرد قم. همین جا بمان ورِ دلِ ما که اینقدر به دیدارمان مشتاق نشوی
و خندید.
سید از این حرف استاد کمی جا خورد و گفت:
_جدی میفرمایید استاد یا مزاح میکنید؟
استاد با لحن جدیتری گفت:
_مگر من با شما شوخی دارم؟ جول و پلاست را جمع کن و برگرد قم
سید نگاهی به حاج عمو کرد و بدون اینکه لحنش را تغییر دهد گفت:
_چشم استاد. از قم رفتنمان به خاطر مسئله ای بود. بعدا خدمتتان عرض میکنم.
استاد رفعتی با لحن پدرانه ای که مهربانی و جدیت را توأمان با خود دارد گفت:
_آن مسئله را هم بردار و بیا قم. من اینجا برایت خانهای دیدم و پسندیدم و از دو هفته دیگر هم اجارهاش شروع میشود.
سید چشمان گِرد شدهاش را به زمین دوخت و گفت:
_چشم استاد. هرچه شما بفرمایید. اطاعت امر
استاد رفعتی با همان لحن شاد اول صحبت گفت:
_منتظرت هستم. کاری داشتی بگو. یا علی . خدانگهدار.
حاج عمو عادت به دیدن چهره خالی از تبسم سید نداشت پرسید:
_چیزی شده جواد جان؟
سید همانطور که سرش پایین بود گفت:
_چه بگویم عموجان. استاد رفعتی بودند. امر کردند که به قم برگردم اما من نمیتوانم شما را تنها بگذارم.
حاج عمو گفت:
_خیر باشد. نگران ما نباش. من راضی نیستم به حرف استادت گوش نکنی. او جای پدر توست. اطاعت امرش واجب است.
سید گفت:
_روح شما خیلی وسیع است اما من نمیتوانم بدون شما به قم بروم. نظرتان چیست شما هم به قم بیایید؟ میدانم خیلی سخت است از شهری که مدتهاست ساکن آن هستید در این سن دل بکنید و .. استاد فرمودند که خانه ای هم اجاره کرده اند و منتظر ما هستند. اما من بدون شما که نمیروم. نمی توانم بروم. باید استاد را راضی کنم که اجازه بدهند کنارتان بمانم.
حاج عمو چیزی نگفت و به پایین آمدن قطرات داخل سِرُم نگاه کرد.
.
.
راننده تاکسی از حاج عمو پرسید:
_پسرتان است؟
عمومحسن با رضایت تمام گفت:
_نزدیک تر از پسرم است. خدا حفظش کند .
راننده نگاهی به سید، که در مغازه آشپزخانه کمک شاگرد آشپز، دیگ را بلندکرده بود انداخت و گفت:
_خدا بهتان ببخشد.
سید کیسه به دست، سوار تاکسی شد و گفت:
_ببخشید معطل شدید. برویم. بسم الله..
تاکسی حرکت کرد.
.
.
زهرا و زن عمو مشغول پاک کردن برنج های نیم دانه بودند که صدای زنگ در بلند شد.
علی اصغر، پا برهنه به حیاط دوید و در را باز کرد. ویلچر عمو محسن بلافاصله داخل آمد. علی اصغر روی پایه های ویلچر در حال حرکت پرید و خود را در آغوش عمو انداخت.
عمو با دستان ضعیفش او را در محکمترین حالت ممکن گرفت و همزمان گفت:
_مراقب باش نیوفتی پسر شلوغ.
سید، بعد از اینکه عمو را به داخل خانه برد، برگشت و خرید افطار را از ماشین خالی کرد،
پول راننده را بیشتر از مقداری که اول راه گفته بود حساب کرد و گفت:
_برادر جان این آش را هم برای شما گرفتم. ان شاالله که دوست داشته باشید
راننده تاکسی، شرمنده از افکاری که چند دقیقه قبل در سرش پیچیده بود ،
و سید را هم قاتی بقیه آدمهایی که چیزی میخرند و بویش در تاکسی میپیچد و تعارفی نمیزنند، گفت:
_نه خیلی ممنون. افطار می روم منزل. متشکرم
سید تبسمی دلنشین کرد و گفت:
_خیلی هم خوب. ببرید منزل با خانواده نوش جان کنید. ان شاالله که.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴
سید تبسمی دلنشین کرد و گفت:
_خیلی هم خوب. ببرید منزل با خانواده نوش جان کنید. ان شاالله که خانواده هم دوست داشته باشید. بفرمایید. تعارف نکنید. برای شما خریدم.خیلی معطل شدید. حلال کنید.
زهرا خریدها را از سید گرفت و گفت:
_زحمت کشیدی جواد جان. خداقوت. چه میوههای رسیدهای هم گرفتهای. خوب حواست جمع هست که باب میل عمو و زن عمو چه چیزهاییاست ها.
سید گفت:
_آن را مخصوص شما خریدم که سفت و محکم دوست داری. اگر باز هم خواستی برگشتنی میگیریم. این دوتا هم برای بچه ها
و دو کیسه فریزر ذرت بو داده محلی، داد دست زهرا. گرمای ذرت ها حال خوشی را به زهرا داد و گفت:
_یادش بخیر پیرمرد نابینا. چقدر دلم برای حرفهایش تنگ شد.
سید سرش را به علامت تایید تکان داد و همان طور که زهرا را در چیدن وسایل در یخچال کمک میکرد گفت:
_حالش خوب است خداراشکر. با «مصطفی» که حرف زدم میگفت هر شب برایش افطاری میبرد و او هم در عوضش یک کیسه ذرت بوداده دستش میدهد.خدا توان و برکت و خیر روزی هر دویشان گرداند.
زهرا ذرت بوداده را از کیسه در آورد. داخل سه کاسه استیل ریخت و گفت:
_چقدر هم زیاد خریدی. دستت درد نکند که به فکر ما و بچه ها هستی و شادشان میکنی. خدا خیرت بدهد جوادجان.
و انگار که یاد چیزی بیافتد چشمان مشتاقش را به سید دوخت و پرسید:
_مسجد چه خبر؟ خوب هست؟ بچه ها کارها را خوب پیش میبرند؟
سید با شادابی خاصی گفت:
_عالی هستند. روی هرچه خوب است را کم کردهاند. دلم میخواست آنجا بودی و میدیدی بچههایی که در مدرسه تحقیر میشوند و تنبل معروف شدهاند، چقدر فرز و دقیق، درس را تحویل دادند و رفتند سراغ کار
زهرا خندید و گفت:
_استاد خوبی دارند.
سید کمی قیافه گرفت و با لبخند، اخم هایش را در هم کرد و گفت:
_قرار نشد خنجر بزنیها.
زهرا خندید و گفت:
_خوب باشد. از بس همسرِ استادشان عالی است آنها هم خوب هستند.
سید از سادگی و صفای زهرا، خدا را شکر کرد. میوههای خریداری شده را داخل تشتی ریخت و مشغول دست کشیدن به آنها شد.
زهرا گفت:
_نوازششان میکنی یا میشویی؟
سید خندید و گفت:
_هر دوانه
زهرا هم خندید و گفت:
_پس دستِ آخر، کمی هم خُشکشان کن. دستت درد نکند. الهی که دستت به هر چه میخورد و نمیخورد شفا بیابد
سید ابروانش را بالا و پایین کرد و از این دعای عجیب زهرا، خندهاش گرفت. زهرا که لحظه ای چهره سید را از نظر دور نمیداشت گفت:
_الحمدلله ثواب بردم و باعث شادی شما هم شدم. خنده دار بود مگر؟
و لبخند کجکی بامزهای زد. سید میوه ها را درون سبد ریخت و گفت:
_جالب و بامزه بود.
علی اصغر دوان دوان وارد آشپزخانه شد و با کله، شیرجه به روی پای سید زد.
سید همان طور با دستان خیس، او را از زمین بلند کرد و گفت:
_چه شده که با کلّه آمده ای پای پدرت را میبوسی؟
علی اصغر از صدا و جمله پدر خندهاش گرفت و گفت:
_پام گیر کرد
و لبه چارچوب آهنی درِ آشپزخانه را نشان داد. علی اصغر، خندهای نمکین کرد و گفت:
_مامان سه تا لوبیا قرمز بدین. قرمز باشدها
مادر از داخل سطل های ماستی که کنار هم چیده شده بود، لوبیا قرمز را پیدا کرد و سه عدد کفِ دست علی اصغر گذاشت.
نگاه متعحب سید را که دید گفت:
_با زن عمو دوز بازی میکنند.
سید حوله تمیزی را که زهرا کنار دستش گذاشته بود برداشت و گفت:
_خدا خیرشان بدهد
و مشغول خشک کردن میوه ها شد.
سید یاالله گویان، سر به زیر،
با شنیدن بفرمایید زن عمو، به حیاط رفت. حیاط را با آب داخل حوض آبپاشی کرد
و داخل دستشویی حیاط شد..
آفتابه را پر آب کرد. از مایع دستشویی کمی روی زمین ریخت و به جان موزائیک های کف دستشویی افتاد.
وقتی احساس کرد کمی تمیز شده،
کاسه توالت را نیز فرچه کشید. آفتابه را پر آب کرد و کف ها را شست. شیر آب را کمی باز کرد. نوک انگشتش را جلوی لوله گرفت و برای آب کشی، از آب کُر استفاده کرد.
زهرا از غیبت سید و صدای کشیده شدن جاروی خیس روی موزائیک ها، به حیاط آمد و زمانی که سید مشغول شستن دمپاییها بود، سر رسید.
به اصرار جارو را از دست سید گرفت. شیر آب را بست و با لحنی پرمهر گفت:
_جواد جان ممنونم. عزیزم خودم میآمدم میشستم. خداخیرت بدهد. عمو محسن کمی حال ندار اند انگار. به نظرم یک فشار ازشان بگیر.
سید گفت:
_یک کمی هم بگذار ما ثواب جمع کنیم خانم خانم ها. فدای مهربانی هات. باشه حتما.
مجدد یاالله گفت و با بفرمایید زن عمو، وارد اتاق شد.
به چهره عمومحسن نگاه کرد و گفت:
_رنگ صورت تان که خوب است. زهرا خانم کمی نگرانتان شده و برای رفع نگرانی شان، من یک فشار از شما بگیرم.
فشار را که گرفت، فشار عمومحسن پایین بود. خیلی پایین. سید گفت:
_حاج خانم با اجازه تان....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶
سید گفت:
_حاج خانم با اجازه تان من به آشپزخانه بروم
و همزمان با اختیاردارید گفتن زن عمو، حرکت کرد.
شربت پرتقال کم شیرینی درست کرد. کمی نمک داخل آن ریخت و برای عمو آورد:
_عموجان، از ظهر تا حالا هیچی نخوردید. نکند دلتان برای روزه های کله گنجشکی تنگ شده؟ کمی از این شربت پرتقال بخورید و لو ندهید که دستور تهیه اش چطور است
عمو محسن، خندید و لیوان شربت را گرفت. با نوشیدن جرعه اول، مجدد خندید و گفت:
_چه طعم پرتقال جالبی
و چشمکی به سید زد. سید هم تبسمی کرد و گفت:
_نوش جان.
علی اصغر، گوشی بابا را که مدتی بود زنگ میخورد آورد. سید تشکر کرد و روی سرش دست کشید:
_سلام علیکم. بفرمایید. به به آقای مرتضوی. حال شما؟ جانم.. بله.. بله حتما. الان راه میافتم. چشم. خدانگهدارتان
سید از عمو عذرخواهی کرد و گفت که بعد از نماز انشاالله برمیگردد. قبایش را از میخ دیوار برداشت.
بسم الله گفت و پوشید.
عبا را نیز برداشت و بسم الله گفت و به دوش انداخت. عمامه مشکی رنگش را بوسید. بسم الله گفت و بر سر گذاشت. قدم از قدم برداشت، بسم الله گفت و به حیاط رفت.
زهرا به صورت خندانش نگاه کرد و گفت:
_چه خبر شده اینقدر خوشحالی؟
سید گفت:
_خنده ام را میگویی؟ چیزی نشده. به خاطر بسم الله است. قشنگ و لذیذ است که اول هر کاری، آدم بسم الله بگوید. یک حال خوشی دارد.
سرش را نزدیک صورت زهرا برد و آرام گفت:
_مراقب حال عمو باش. الان فشارشان پایین بود. شربت قندی نمکی دادم خوردند. امروز کمی ناخوش بودند. قبل از آمدن رفتیم درمانگاه و سِرُم زدند. مسئله ای بود حتما بگو فورا خودم را میرسانم. ببخش من باید بروم. آقای مرتضوی تماس گرفتند که بروم بیمارستان برای ترخیص حاج احمد. خودشان جای دیگری هستند. کاری نداری؟
زهرا از اینکه شنید حاج احمد قرار است مرخص شود خوشحال شد و گفت:
_نه عزیز. برو به سلامت. مراقب خودت باش
سید همان طور که به سمت در آهنی قدمی رفت گفت:
_کاری داشتی زنگ بزن یا خریدی چیزی. پیام هم بدی خوبه. فعلا.. خدانگهدارتان.
و از در خانه بیرون رفت.
حاج احمد، هوشیاری خوبی داشت. کمی فاصله میان اراده و حرکت اندامش ایجاد شده بود اما در کل، خیلی ناتوان نشده بودند.
سید ابراز محبتی خالصانه، نثار حاج احمد کرد. پیشانی اش را بوسید و چنان از ته دل خدا را شکر گفت که حاج احمد جا خورد.
تشکر کرد و گفت:
_حرفهای نگفته بسیاری در این سینه است که تا نگویم از این دنیا نخواهم رفت. سید مرا ببخش.
سید شرمنده از این حال حاج احمد گفت:
_نفرمایید. شما باید مرا ببخشید و حلال کنید. الهی که سینهتان وسیع و پر نور و آرام باشد و سالهای سال، سایه تان بالای سر خانواده و محل.
با آمدن سرپرستار، حاج احمد سکوت کرد. مجدد پرونده را نگاه کرد. دماسنج را داخل دهان حاج احمد گذاشت. فشار و نوار قلب را گرفت.
دماسنج را از دهان برداشت و عددش را در پرونده یادداشت کرد و گفت:
_مشکلی نیست. دکتر هم اجازه ترخیص داده اند. به پذیرش بروید و کارهای ترخیص را انجام دهید.
و از اتاق بیرون رفت.
سید، دست حاج احمد را گرفت و فشرد. نگاهی پر مهر به صورت جاافتاده و رنگ پریده حاج احمد کرد و گفت:
_اشکالی ندارد تنهایتان بگذارم؟ اذیت نمی شوید؟
حاج احمد که دیگر، مهربانی کردنهای سید را دوست میداشت گفت:
_تنهایی که بد دردی است اما چاره چیست. بروید .. متشکرم. زحمت شما هم شد. ببخشید...
در راه برگشت، هر چه در سینه داشت را به سید گفت.
آنقدر آرام که راننده تاکسی هر چه تمرکز کرد نتوانست بفهمد چه میگویند. آخر مجبور شده بود چهل دقیقه در خیابان ها بچرخد تا حرفهای حاج احمد تمام شود. چهره سید سنگین و آرام بود.
اما حاج احمد، سینه اش آرام شده بود و گفت:
_دیگر خود دانی. تمام این که گفتم را هم نوشتهام و به خانم سپردهام. اما خواستم خودم به شما هم بگویم. به نظر من با این جور آدمها در نیافت
سید تسبیح تربتش را دانه دانه میچرخاند. سر بلند کرد و به چشمان عسلی حاج احمد نگاه کرد و گفت:
_ولی حاجی این طور درست نیست. من قصد در افتادن ندارم اما جاخالی دادن هم درست نیست.
بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد گفت:
_راستش را بخواهید استادم امر کرده اند به قم برگردم اما اینجا هنوز خیلی کار روی زمین مانده و از طرفی، به خاطر همین مسئله، اگر من بروم، همانها که ازشان مینالید نمیگوید طباطبایی ترسید و فرار کرد و ما موفق شدیم؟ مردم محل نمیگویند حق با فلانی بود؟ و این غده بزرگتر و پرزورتر خواهد شد.
حاج احمد گفت:
_متوجه ام اما متوجه ام اما چاره چیست؟
سید گفت:
_نمی دانم. اما فعلا، درحدی که میدانم انجام وظیفه میکنم و جلوی باطل خواهم ایستاد.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸
سید گفت:
_نمیدانم. اما فعلا، درحدی که میدانم انجام وظیفه میکنم و جلوی باطل خواهم ایستاد. خدا کمک میکند. همان طور که تا الان کمک کرده.
حاج احمد از توکل بالای سید خوشش آمد و با خود گفت:
" شاید این جوان بتواند کاری بکند. من که نتوانستم"
و به راننده آدرس دقیق منزلش را داد.
راننده که از بلاتکلیفی رها شده بود، به سرعت ماشین افزود.
حاج احمد گفت:
_باشد. اما مراقب خودت باش.
سید تشکر کرد و گفت:
_چشم. شما هم مراقب خودتان باشید. ما یک حاج احمد بیشتر نداریم ها
و دست سرد حاج احمد را فشرد. از سرمای دستش حدس زد که فشار بسیار پایینی دارند. گفت:
_اجازه میفرمایید؟
و نبض حاج احمد را گرفت. خیلی ضعیف و کند میزد. نگاهی به قرص های داخل کیسه کرد و گفت:
_امشب باید یک کباب حسابی برایتان بپزم. این چند روز فقط سِرُم نوش جان کرده اید.
حاج احمد از لحن انرژی بخش سید خندهاش گرفت و گفت:
_نه بابا. ظهر بهمان مرغ بیمارستانی دادند.
سید نگاهی به صورت بی رنگ حاج احمد کرد و گفت:
_شما که نخوردید
حاج احمد چشمانش را گشاد کرد و گفت:
_شما از کجا فهمیدی؟ نکند علم غیب داری؟
این بار سید خندید و گفت:
_علم غیب را چه به ما حاجی. از رنگ پریده صورت تان گفتم. به مرغ خورده ها نمیخورد
هر دو خندیدند و این بار، راننده تاکسی هم چون صدایشان را شنید، خنده اش گرفت. حاج احمد به کمک سید از تاکسی پیاده شد.
حاج احمد، کلید را به سید داد
و از آن طرف هم با خانه تماس گرفت. سید یاالله گویان، ویلچری که موقع تصادف خریده بودند را از انبار گوشه حیاط آورد. کمک کرد حاج احمد سوار شود.
پول تاکسی را که داد،
راننده گفت حاج آقا حساب کردهاند. پس خداحافظی کرد و برای کمک حاج احمد، ویلچر را هُل داد و کمی کنارشان ماند و کارهایشان را راست و ریس کرد.
نزدیک غروب بود و برای نماز،
باید به مسجد برمیگشت. حاج احمد از او پرسید:
_رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟
سید گفت:
_بله. چطور؟
حاج احمد، کلید ماشین را روی جاکلیدی نشان داد و گفت:
_من امشب کمی خسته ام و مسجد نمیآیم اما شما کلید را بردار. من که فعلا به ماشین نیازی ندارم. ازش استفاده کن و فردا شب بیا دنبالم با هم به مسجد برویم. فردا شب برنامه جشن و افطاری هست دیگر؟
سید گفت:
_بله. فردا جشن داریم. حتما دنبالتان میآیم و با هم به نماز خواهیم رفت. اما اگر اجازه بدهید، کلید همین جا بماند.
حاج احمد، به یاد اسباب و اثاثیه ساده خانه سید افتاد و گفت:
_هر طور صلاح میدانی. برو به سلامت. دیرت نشود نشسته ای دل به دل منِ پیرمرد دادهای
سید نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
_متشکرم از لطف و صفایتان حاج آقا. ان شاالله بهتر شوید و ما بهتان اقتدا کنیم. فعلا با اجازه تان. خدانگهدار.
سید، به همان آشپزخانه ای که پیرمرد مومنی آشپزش بود تماس گرفت و گفت که چند سیخ کباب کم چرب برای بیمار میخواهد.
آشپز سریع دست به کار شد.
سید، در وقت کمی که داشت، ماشین دربستی گرفت و غذا را تحویل گرفت و به خانه حاج احمد برگشت.
حاج خانم آیفون را برداشت و خلاف همیشه، گفت:
_بفرمایید داخل.
سید در باز شده را بازتر کرد و داخل حیاط شد. یاالله گویان، داخل شد. ظرف کبابی را که لای نان سنگگ پیچیده شده بود، روی میز کوچک داخل راهرو گذاشت.
بوی کباب پیچید.
حاج خانم از اتاق حاج احمد بیرون آمد و گفت:
_سلام علیکم. زحمت کشیدید. اگر لطف کنید شما هم فشارشان را بگیرید. به نظرم کم است.
سید لرزش صدای نگران حاج خانم را احساس کرد و به سرعت داخل اتاق شد. خطاب به حاج خانم گفت:
_نگران نباشید. بالاخره چند روز است چیزی نخورده اند.
و رو به حاج احمد گفت:
_حاجی حسابی حاج خانم را نگران کرده اید ها.
و فشارشان را گرفت. کم بود. خیلی کم. حاج خانم گوشه اتاق ایستاده بود.
سید به سمت در اتاق رفت و کمی آرام گفت:
_بله خیلی پایین است. لطف کنید یک جالباسی و یک لیوان آب بیاورید.
حاج خانم صبر کرد تا سید که به سمت در خیز برداشته بود از اتاق خارج شود. سید پلاستیک کباب ها را برداشت و داخل شد.
حاج خانم از اتاق بیرون رفت.
لیوان آب را آورد. جالباسی پشت در اتاق را سعی کرد تکان دهد اما خیلی سنگین بود.
سید نان روی کباب را کنار زد.
یکی از کباب های کنجه را برداشت. بسمالله گفت. آیه «و ننزل من القرآن ما هو شفا .. » را به آن خواند
و داخل دهان حاج احمد گذاشت و گفت:
_فقط بجوید. قورت ندهید.
حاج احمد به سختی، به جویدن گوشت پرداخت. حال حرف زدن نداشت.
سید بالشت هایی را زیر پاهایشان گذاشت. متوجه تلاش حاج خانم برای آوردن جالباسی شد.
ببخشید بلندی گفت و به سمت جالباسی رفت.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰
ببخشید بلندی گفت و به سمت جالباسی رفت. حاج خانم گوشه ای ایستاد و حمد خواند.
جالباسی را نزدیک تخت برد.
از داروها، سِرُمی را درآورد. سوزن و لوله را جاگذاری کرد.
گوشی سید زنگ خورد. توجهی نکرد.
از بین آمپولها، آمپول تقویتی را که دکتر نوشته بود را داخل سرم خالی کرد.
به اطراف نگاه کرد. وقت نبود.
جورابش را درآورد. از شکاف بالای سِرُم رد کرد و سِرُم را به جالباسی وصل کرد. خطاب به حاج خانم گفت:
_چسب زخمی چیزی دارید؟
مجدد گوشیاش زنگ خورد. باز هم توجهی نکرد. همسر حاج احمد، به آشپزخانه رفت و تا او برگردد،
سید بوسه ای بر پیشانی حاج احمد زد و گفت:
_نگران نباشید. خیلی زود حالتان بهتر می شود. کمی درد دارد ببخشید.
حاج احمد آنقدر بی حال بود که درد سوزن برایش مفهوم خاصی نداشت. سید، با جوراب دیگرش، بالای دست حاج احمد را بست. رگ را به سختی پیدا کرد و سوزن را فرو کرد.
با چسب زخمی که حاج خانم آورده بود سوزن را روی دست ثابت کرد. به چکه کردن قطرات نگاه کرد و خیالش از تنظیم چکه ها که راحت شد،
به سمت لیوان آب رفت.
نمکی که آشپز برای کباب گذاشته بود را داخل لیوان ریخت. دوتا قند هم داخلش انداخت.
صدای زنگ گوشی سید قطع میشد و مجدد از سر گرفته میشد. سید توجهی نمیکرد. حاج خانم به سرعت رفت و قاشقی آورد. سید تشکر کرد و محلول را هم زد.
کباب گاز زده شده را از دهان حاج احمد در آورد و گوشه ظرف گذاشت. سرنگ دیگری را از بستهاش در آورد و محلول قند و نمک را کشید.
به نرمی از گوشه دهان حاج احمد،
محلول را خالی کرد و حاج احمد به آرامی قورت داد. نخواست گردنش را بالا بگیرد. خود حاج احمد هم اصراری نداشت. حالش خوب نبود.
سه چهار سرنگ محلول را که خورد، کمی چشمانش را گشاد کرد. حالت چشمانش، خیال سید را راحت کرد.
فشارشان را گرفت. هشت روی شش بود.
پیشانی حاج احمد را نوازش کرد و خطاب به حاج خانم گفت:
_فشارشان کمی بهتر شد. اگر مشکلی بود سریع به اورژانس تماس بگیرید. من باز هم به ایشان سر خواهم زد.
حاج احمد به سختی گفت:
_خود حاج خانم بلد هستند نگران نباش
سید شرمنده شد و گفت:
_ببخشید. شرمنده. نمیدانستم
مجدد پیشانی حاج احمد را بوسید و در گوششان گفت:
_مسجد به شما نیاز دارد حاجی. زود سرپا شوید.
و خداحافظی کرد و رفت.
از در خانه که بیرون رفت، گوشی را نگاه کرد که ببیند چه کسی تماس گرفته است..
صدای سرحال استاد رفعتی، در گوش سید پیچید:
_سلام جوان پُرکار. حال و احوال شما؟
سید متواضعانه پاسخ استاد را داد:
_سلام علیکم استاد عزیز. الحمدلله. چقدر خوشبختم که این روزها صدای شما را زیاتر میشنوم. حال شما چطور است؟ خوب هستید ان شاالله؟
استاد رفعتی با لحنی مزاح گونه گفت:
_شما را که ببینیم خوب میشویم. کی قرار است بیایی؟ برنامه هایت را ردیف کردی؟
سید با صدایی شرمنده گفت:
_استاد آخر فردا شب جشن است و افطاری. ضمنا مسجد بدون روحانی میماند. حکم دفتر را چه کنم؟
استاد رفعتی مشغول فکر کردن بود و سید که سکوت کرد گفت:
_حالا جشن فردا را برگذار کن. ما هم بیاییم استفاده ببریم. اما برای حکم تبلیغیات باید یک فکری بکنم. ببینم چه میشود کرد.مشکل دیگری نیست؟
سید گفت:
_هنوز با خانواده هم مطرح نکردم. تازه جاگیر شدهاند. خانواده حاج عمو هم هست. امشب با هر دو مطرح میکنم. چشم
استاد رفعتی گفت:
_اگر دیدی سختشان است زنگ بزن من باهاشان صحبت کنم و راضیشان کنم. اصرار دارم به آخر هفته نرسیده به قم برگردی. ما اینجا به شما خیلی نیاز داریم. آنجا هم جای امثال شما نیست. من باید بروم سید جان. مرا در جریان کارها بگذار. یاعلی
سید گفت:
_چشم استاد.
استاد رفعتی انگار که چیزی یادش آمده باشد، همانطور که گوشی را مجدد به دهانش نزدیک میکرد پرسید:
_راستی جشنتان قبل از افطار است یا بعد از افطار؟
سید پاسخ داد:
_دو ساعتی قبل از افطار
استاد رفعتی با عجله گفت:
_آدرس را پیامک کن. خدانگهدارت
سید خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت.
با صدای بوق ماشینی به خود آمد. نگاه کرد. ده دقیقه تا اذان بود. تا به حال نشده بود اینقدر دیر به مسجد برود.
ماشین شخصی جلوی پایش ایستاد و گفت:
_حاج آقا بفرمایید.
سید گفت:
_ممنونم. ماشین هست مزاحمتان نمیشوم
راننده از ماشین پیاده شد.
همانطور که دست راستش را روی سقف ماشین گذاشته بود و پای راستش در ماشین بود گفت:
_حاج آقا بفرمایید بالا خواهش میکنم. مشکلی نیست. هرجا بخواهید می رسانمتان
سید از دعوت راننده تشکر کرد ،
و سوار شد. موهای روغن زده و ادکلن تندی که به گردن زده بود، سید را به لبخند واداشت و گفت:
_احسنت.
راننده گفت:
_ممنونم اما برای چه؟
سید نگاهش به چراغ های.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۱۱ و ۲۱۲
سید نگاهش به چراغ های روشن شده ماشین هایی که از روبرو میآمد بود و گفت:
_برای سر و وضع مرتبتان. احسنت بر بوی خوش استفاده کردنتان.
راننده که جوان سی و هشت سالهای مینمود، تعجب کرد و گفت:
_فکر کردم از اینکه سوارتان کردهام احسنت گفتید. تا به حال کسی به سرو وضعم احسنت نگفته بود و برعکس، اعتراض می کردند.
سید مجدد گفت:
_اعتراض چرا. نظم و نظافت که چیز خوبی است.
راننده لبخند تلخی زد و گفت:
_گیر میدهند دیگر. حالا مسیرتان کجا هست؟
سید ابزار تشکر و عذرخواهی کرد و آدرس مسجد را داد. نزدیک بود.
راننده از کوچه پس کوچه ها انداخت و پنج دقیقه ای، سید را به مسجد رساند. ماشین را گوشه ای پارک کرد و با سید داخل مسجد شد. صف های جماعت تا انتهای مسجد پُر از مردم بود.
صادق و بچه ها همه آمده بودند.
چنگیز با آن پای زخمی هم در انتهای یکی از صف ها ایستاده بود. آقای مرتضوی و بقیه اعضای هیات امنا هم بودند. حتی آقای میرشکاری هم دو صف جلوتر از چنگیز، در انتهای صف اول کنار آقای مرتضوی ایستاده بود.
سید با سلام و احوال پرسی و قبول باشد از گوشه صف ها رد شد. جوان راننده با سید از صف ها رد شد تا یک جای خالی پیدا کند.
سید به چنگیز که رسید، دست روی شانه اش گذاشت که به احترامش برنخیزد و گفت:
_سلام چنگیز جان، این دوست خوب ما را همراه باش. خدا خیرت بدهد. احساس غریبی نکند ها.
و تبسمی شیرین کرد و دست جوان راننده را گرفت و گفت:
_آقا چنگیز از دوستان خوب ما هستند.
چنگیز همان طور که نشسته بود کمی جا به جا شد و جایی برای او باز کرد و گفت:
_خوش آمدی. بفرمایید
و مشغول خوش و بش با او شد.
سید، به صف اول رسید. حاج عباس بلندگو را دست گرفت و اذان را شروع کرد.
آقای مرتضوی، سید را به سمت سجاده امام جماعت بفرما زد. سید، ببخشیدی به جمع گفت، تحت الحنکش را باز کرد و روی دوش انداخت.
سر سجاده نشست و با قلبی لرزان مناجات کرد:
"خدایا، به برکت نماز امام زمان و نمازهای تک تک این مومنین و بنده های خوبت، نماز من گناهکار را هم بپذیر. خدایا، از همه مان راضی و خشنود باش."
سجده کرد و مشغول گفتن اذان شد. حاج عباس، بین اذان و اقامه، مانند روزهای قبل سید، دعا خواند و مردم آمین گفتند.
سید یاد بیمارستان افتاد ،
که حاج عباس پرسیده بود چرا بین اذان و اقامه دعا میخوانید و با شنیدن پاسخش، گفته بود:
"پس چقدر موقعیت های استجابت را از دست داده ام"
لبخند زد و خدا را شکر گفت.
فاصله بین دو نماز،
برنامه جشن فردا توسط آقای مرتضوی اعلام شد. کیسهای گردانده شد که هر که میخواهد، سهمی در افطاری داشته باشد. از قسمت خواهران اعلام شد که شله زرد را آنها خواهند پخت و تعداد روی دویست نفر، بسته شد.
سید به سوالات احکام چند فروشنده راجع به میزان سودی که می توانند روی کالاهایشان بکشند پاسخ داد و تاکید کرد که حتما رساله مرجعشان را بخوانند تا کسبشان #حلال و #طیب باشد.
نوجوانی که کیسه میگرداند،
کیسه را جلوی هیات امنا هم گرفت. همه شان ماننده بقیه مردم پولی انداختند الا آقای میرشکاری.
نوجوان کمی ایستاد.
وقتی دید خبری نیست، کیسه را جلوی سید برد. سید، بسم الله گفت و بدون اینکه نگاه کند، همهی پولی که در جیبش بود را داخل کیسه انداخت و نوجوان را برای گرداندن کیسه تحسین کرد.
نوجوان از تحسین و مرحبا گفتن سید گُل از گُلش شکفت. سید صحبت را با او ادامه داد و او هم یک دل سیر، کنار روحانی محلشان ماند تا آقای مرتضوی، صدایش کرد. کیسه را تحویل داد و رفت کنار پدرش نشست.
حاج عباس، مشغول خواندن دعاهای ماه مبارک شد. هر از گاهی نگاهی به سید میانداخت تا میکروفون را به او بدهند.
اما سید دعا خواندن حاج عباس را ،
مانند بقیه مردم دوست داشت و هر بار تشکر میکرد که چنان باصفا ادعیه را میخواند. حاج عباس هم خوشحال بود که سید این کار را به او سپرده بود.
بعد از نماز، صادق و محمد ،
و بقیه بچه ها به جای حاج عباس و چنگیز که افطار مختصر شیر و خرما را پخش میکردند دست به کار شدند.
هیچکس به آنها نگفته بود که این کار را انجام دهند. بچه ها سینی به دست، بین صف ها پخش شدند.
دو سینی پُر هم به خانم ها دادند.
ظرف خرماها هم سریع تر از روزهای قبل که فقط حاج عباس یا چنگیز تعارف میکردند به دست مردم رسید و همه راضی بودند و به بچه ها خداقوت گفتند.
آنقدر مزه این تعارف کردن زیر زبان بچه ها ماند که دلشان میخواست کلی چیز دیگر هم میبود تا تعارف مردم کنند.
محمد به همه خداقوت گفت و پرسید:
_امشب هستید بقیه کارها را انجام بدهیم یا باشد فردا صبح؟
پرهام گفت:
_تو به فکر شکمت نیستی.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴
پرهام گفت:
_تو به فکر شکمت نیستی ما چه گناهی کرده ایم بابا. از صبح تا حالا هیچی نخورده ایم.
محمد یک خرما برداشت و داخل دهان پرهام گذاشت و گفت:
_نوش جان.گفتم بخورانمت پس فردا نگویی محمد از ما کار کشید و یک خرما هم به ما نداد
پرهام با بقیه بچه ها زدند زیر خنده.
صادق گفت:
_من به مادرم نگفته ام. باید ازشان بپرسم
محمد گفت:
_پس اگر قرار شد امشب برگردیم زنگ بزنید. شماره من را که داری صادق؟
صادق گفت:
_نه بابا من شماره ندارم
محمد شماره تلفن همه را روی برگه ای نوشت. گوشی اش را درآورد و عکس گرفت.
صادق برگه را برداشت و گفت:
_حتما حاج آقا هم شماره مان را ندارد.این را بدهم به حاج آقا؟
پرهام گفت:
_آره حتما بده یک خودشیرینی حسابی است
و همه خندیدند. صادق هم ته دلش قنج رفت اما گفت :
_اگر دوست داری این خودشیرینی را تو بکن پرهام
و کاغذ را به سمت پرهام گرفت. پرهام شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
_من از این لوس بازی ها خوشم نمی آید.
و همه مجدد خندیدند.
آقای مرتضوی داخل آشپزخانه شد. از زحمات بچه ها تشکر کرد و یکی یک ده هزار تومانی عیدی کف دستشان گذاشت و گفت:
_از شب های بعد هم خوشحال میشویم گروه تدارکات مسجدمان باشید. فقط کمی در سکوت بیشتر کارهایتان را انجام دهید.
همه مجدد به لحن مزاح آقای مرتضوی خندیدند. آقای مرتضوی مثلا خشمگین شد و اخم هایش را در هم کرد و گفت:
_می گذاشتید جوهر دهانم خشک شود.
همه باز خندیدند.
خود آقای مرتضوی هم خندید و گفت:
_خب کارهایتان را انجام داده اید برای فردا؟
همه با هم بله کشداری گفتند .
و محمد اضافه کرد:
_چند ساعتی برای نصب و تزئیات وقت لازم است والا وسایل آماده است
سید و حاج عباس، سینی استکان های خالی چایی را با خود آوردند و به بچه ها خداقوت گفتند.
محمد انگار که چیز مهمی یادش آمده باشد گفت:
_ئه. هی با خودم گفتم یک کاری یادمان رفت. استکان ها را جمع نکردیم
همه به حالت محمد خندیدند.
سید گفت:
_بارک الله بچه های مسئول.. حسابی گُل کاشتید امشب. نوبتی هم باشد جمع و جور کردن استکان ها با ما. شما بروید منزل که به سفره افطار خانواده تان برسید. بدوید ببینم
و همه را با قلقلک و شوخی، از آشپزخانه بیرون و روانه خانههاشان کرد. موقع رفتن، صادق کاغذی به دست سید داد و خداحافظ کرد. کاغذ را که باز کرد، شماره همه بچه ها را دید.
با حاج عباس خداحافظی کرد ،
و روانه خانه حاج عمو شد. در راه با خود فکر کرد که چگونه مسئله برگشتن به قم را مطرح کند.
.
.
سید، یکی دو قاشق دیگر ،
دهان خود و حاج عمو گذاشت. حاج عمو نگران نظر همسرش بود. دوست داشت کنار سید و خانوادهاش باشد.
از بعدازظهر تا آن موقع، مدام فکر زیارت رفتنهای پی در پی، او را حسابی هوایی کرده بود و مشتاق بود که هر چه زودتر، رضایت همسرش را بگیرد و راهی قم شوند. اما زن عمو، سکوت کرده بود.
زهرا گفت:
_الان که فکرش را میکنم خوشحال هم هستم که خانم حضرت معصومه سلام الله علیها، مجدد ما را دعوت کرده اند.
و چنان این جمله را با اشتیاق و خوشحالی و نفس عمیق همراهی کرد که نگاه زن عمو را به خود جلب کرد.
اشک در چشمانش حلقه زد. سکوتش را شکست و رو به زهرا گفت:
_راست میگویی. حتما دعوتمان کرده اند.
نگاهش را به همسرش چرخاند و با لبخند گفت:
_برویم حاج آقا. من که راضی ام. خانه و وسایل را بگذاریم و دست خالی برویم محضر خانم. دعوتی که باشد همه چیز را به ما خواهند داد.
و چنان گریست که دیگر لقمه ای از گلوی کسی پایین نرفت. زهرا قاشق را رها کرد و پشت زن عمو را مالید و سرشان را بوسید و خودش هم گریست.
علی اصغر هاج و واج بزرگ تر ها را نگاه می کرد.
زینب به او گفت:
_غذایت را بخور. گریه شان از خوشحالی است. قرار است برویم قم و زیارت و حرم حضرت معصومه و جمکران و بازی هایمان. یادت که هست؟
علی اصغر که تازه فهمیده بود جریان چیست، از جا پرید و در جا بپر بپر کرد و خوشحالی اش را چنان بروز داد که گریه همه تبدیل به خنده شد و صدای خوردن قاشق به بشقاب های مسی، بلند شد.
زینب گفت:
_حالا کی می رویم؟
سید نگاهی به زهرا کرد و گفت:
_از فردا خانه در اجاره ماست. هر وقت شما بخواهید
زهرا با خودش گفت:
" یعنی به این زودی.. وسط ماه مبارک .. خدایا می دانی اسبابکشی وسط ماه مبارک چقدر سخت است؟ چه خیری برایمان قرار داده ای؟.."
لیوانی شربت برای سید و حاج عمو ریخت و دست به دست دادند دست سید. هیچکس چیزی نگفت.
زینب از مادر پرسید:
_میتوانم سوهان بخورم؟
همه نگاه ها روی سوهان وسط سفره رفت. زهرا سوهان را روی دست گرفت و به طرف زینب تعارف کرد و گفت:
_بله دخترم. بفرما.. به بقیه هم تعارف کن.
زینب سوهانی برداشت.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫