🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🖤سلام دوستان گلم🖤 ✍اولین نویسنده انقلابیمون اقای سیدطاها ایمانی هستن که #شهیدمدافع حرم بودن لیست رم
🏴سلام دوستان گلم
این ای دی منه @admin_roman_AMniati
هرکی که میخواد رمان بنویسه و دوست داره کمکش کنم بیاد پیوی من🤗
میشین نویسنده مخصووووص کانالمون😍
بعدش رمانها رو به اسم خودتون میذاریم کانال مثل رمان «نمرهی قبولی»
منتظر رمانهای قشنگتون هستم☘
🌹تا الان ۳ تا نویسنده داره کانالمون
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۵۱ و ۵۲
بله آقا جواد با چهره ای اخم کرده پشت سر من با فاصله تقریبا ۱ متر ایستاده بود ....
هول کردم و سرم را با شرمندگی پایین انداختم ...
حاج خانم با خنده گفت
_ حالا ما ی چیزی گفتیم تو چه عجله ای داری پسر جان
آقا جواد که فکر کنم یکم خجالت کشید سرش را پایین تر انداخت و گفت :
_ بگذریم . مادر جان شما ی لطفی بکن امشب ی غذای خوب و مجلسی درست کن . به معصومه سپردم ی کیک ساده بپزه
کمی مکث کرد و گفت
_ بخش اصلی قضیه رو سپردم به شما شیوا خانم
با استرس سرم رو بلند کردم
+ چی ؟
_ میخوام فاطمه خانم و محمد رو سرگرم کنید تا موقعی که معصومه نگفته هم نگدارید بیان خونه .
+ برای چی ؟
با تعجب و شاید کمی کلافگی گفت :
_ فکر کنم فردا عقد رسمی محمده ها ؟ معصومه گفت ی مراسمکوچولو هم ما بگیریم . هستید دیگه؟؟
با ذوقی که تو رفتارم هم مشخص بود گفتم :
+ بله با کمال میل
لبخندی زد و گفت:
_ من رو شما حساب کردما
و بعدش رفت .
خوشحال حاج خانم رت بغل کردم و رفتم تا به کار هایم برای امشب برسم ....
نگاهی گذرا به ساعت کردم 7:5 دقیقه ی بعد از ظهر وای خدایا نصف روز رفته بود ....
باید یک فکری میکردم .
لباس مناسبی برای بیرون به تن کردم و به سمت اتاق معصومه رفتم محمد خواب بود و فاطمه از پنجره به بیرون نگاه میکرد ....
_ خانم ها و آقایان زود باشید حواستون رو بدید به من .
فاطمه برگشت سمتم ولی محمد همچنان خواب بود
حرسم رت دراورد با نفرت بالش روی زمین را به سمتش پرت کردم که با استرس بیدار شد
_ تو نمیتونی عادی ما رو بیدار کنی
+ نوچ چون کار مهمی دارم
فاطمه همینطور که پرده را کنار میزد گفت
× خب بگو کارت چیه ؟
_ پاشید حاضر شید برم بیرون این سمت ها هم ی گشتی بزنیم
+ شیوا جون بچت بگذار بخوابم
_ من بچه ندارم پس پاشو حاضر شو دیگه خرس گنده چقدر میخوابی .
این را گفتم و بدون توجه به حرف هایشان رفتم بیرون تا وضعیت معصومه را چک کنم .
معصومه تو آشپز خانه که نبود تو اتاق حاج خانم هم که نبود میماند این دری که تا حالا نزدم .
با استراب در اتاق آقا جواد را زدم معصومه کلافه گفت بیا تو
در را باز کردم و با صحنه ای که دیدم .....
نویسنده : ســیــده³¹³ 💕🌱
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۵۳ و ۵۴
از خنده اشک ام درامد
معصومه ی بیچاره وسط اتاق با یک کیسه آرد ترکیده شبیه به روح ها شده بود و مطمئن بودم آقا جواد با دیدن اتاقش معصومه را میگذاره سر کوچه ...
از فکر و خیال های خودم هم خنده ام گرفت .
_ بجای خندیدن بیا ی کاری بکن الان جواد پدرم رو در میاره ...
با ته خنده ای تو صدام گفتم
+ وای معصومه شبیه روح ها شدی جون من بریم محمد رو بترسونیم
_ بچه جون تو نمیخوای یکم بزرگ شی آخه مگه بیکارم برم کسی که زن داره رو بترسونم کلی هم فوش بخوره به قبر اون بابای خدا بیامرزم ...
+ ای بابا جنبه نداری خیلی خب بابا نخواستیم ....
نگاهی به سر تا سر اتاق کردم و ادامه دادم
_ حیف این اتاق که اینجوری ...
+ باشه باشه تو هم فقط طرف جواد رو بگیر . تا قبل اینکه برسه بیا ی فکری کن لطفا
ناچار رفتم به کمکش راهی جز جارو برقی نداشتیم و امکان نداشت با این زمان کم بشه یک کیک دیگه درست کرد ....
به معصومه سپردم برود جارو برقی را بیاورد و خودم سرکی تو مواد کیک کشیدم . یک چیزی کمه شیر....
شیر نداریم .
از پله ها پایین آمدم و شیر را از یخچال برداشتم
که موقع برگشتن ....
آقا جواد را دیدم که داشت میرفت سمت اتاقش ...
به این فکر کردم قیافه معصومه میتواند چجوری باشد تو این موقعیت
به افکارم خندیدم و دویدم سمت اتاق آقا جواد
از قیافه اش فهمیدم هم تعجب کرده هم عصبانیه و هم خنده اش گرفته
با تعجب پرسید :
_ اینجا چخبره ؟
معمولی جواب دادم
+ دست گل خواهرتونه الان محمد اینا حاضر میشن باید باهاشون برم سعی کنید کیک رو زود تر حاضر کنید و اینجا هم با ی جارو تمیز میشه ...
درضمن به معصومه بگید ۲ تا دیگه تخم مرغ لازم داره این شیر هم ۳ لیوان بریزه آرد هم همینقدری که مونده کافیه شکلات هم که تو یخچال هست ....
شیر را روی میز کنار در گذاشتم و رفتم ببینم محمد اینا حاضر شدن یا نه
محمد و فاطمه هر دوتاشون سر حال شده بودن و پر انرژی منتظر بودن من بیام بریم بیرون .....
هر چی پرسیدن جواب درست و حسابی ندادم و فقط تا ساعت ۱۰ شب تو خیابان ها گرداندمشان تا با هم لباس خوب بخریم و یک چیزی بخوریم و بریم خونه...
کم کم داشتن کلافه میشدم که برایم اس ام اس آمد . از همون شماره
📑 سلام . بیایید
زود تایپ کردم ...
📑 سلام . چشم
و رو به محمد گفتم
_ من خستم بریم خونه دیگه
+ نه حالا یکم دیگه بمونیم
_ نه به اون موقع که باید به زور میاوردمت نه به حالا بریم دیگه داداش فردا عقدتونه نمیتونی تا لنگ ظهر بخوابی که
این را که گفتم سریع تر از خودم به سمت ماشین پارک شده رفت.....
نویسنده : ســیــده³¹³ 💕🌱
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷