🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۴۷ و ۴۸
ازش تشکر کردم.
فوری رفتم روی مانیتور و ارتباط گرفتم با حق پرست. گفتم:
_زیرمجموعه شما در واحد امور بین الملل نظرشون درمورد وجود چنین شخصی سفید هست. میخوام شروع کنم. چون فرمودید ریزو درشت جریان رو خبر بدم خواستم تا اینجارو اطلاع بدم.
تشکر کردو گفت:
_از اینجا به بعد من فقط منتظر آخر قصه هستم. ببینم چیکار میکنید.
دوستان متوجه اید حق پرست چی گفت که؟ یعنی دیگه نیاز نیست خبر بدی، فقط میخوام آخرش و بشنوم.
نامه نگاری و درخواست برای خروج از کشورو انجام دادم. از تلفن دفتر خودم با رمزی که شماره نیفته روی خط خونه،
زنگ زدم به فاطمه گفتم :
_دارم چندروز میرم ماموریت. ازت عذرخواهی میکنم.
یه کم مکث کرد و آهی کشید و گفت :
_خدا پشت و پناهت عزیزم. برات صدقه میزارم کنار. سالم بری برگردی.
خوشحال بودم که شرایطم و درک میکنه. اون فقط ماموریت های بلند مدت و اذیت میشد. حق هم داشت.
فقط بهش گفتم :
_به مادرم چیزی نگو طبق معمول. و یه کم خونه مادرت باش که مادرم شک نکنه. و طرف تو هم برای اینکه شک نکنند خونه مادرم باش طبق معمول. زیاد طول نمیکشه و میام زود.
سریع توی دفتر کارم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون دیدم تلفن داره زنگ میخوره. عاصف بود.
گفت:_امشب برای ساعت ۱۹:۳۰ فرودگاه باش. همونجا بچه ها پاسپورتت و با اسم و مشخصات جدید تحویلت میدن توی پاریس هم بچه های خودمون تحویلت میگیرن و مشایعت میکنند تا خونه ی امنِت توی پاریس. فقط حواست باشه میزان استفاده از نیروهای اونجا، حداکثر ۱۰ درصد هست. متوجه ای که چی میگم؟
+آره عاصف جان، متوجه ام. ان شاءالله اتفاقی نمی افته و ازشون کار نمیکشم.
_وضعیتت کاملا برای خروج مثبت هست. فقط ده دیقه دیگه یه تیم از بچه های تغییر چهره میان بَزَکِت میکنند که یه خرده خوشکل بشی!!!
+عاصف دست بردار. نظر کیه؟
_حق پرست.
+گندت بزنن عاصف. خداحافظ.
چند ساعتی مونده بود تا پرواز.
یه کم مناجات خوندم و نوحه گوش دادم. صحبت های حضرت امام خامنه ای(روحی فدا )رو در دیدار با خانواده شهدای مدافع حرم گوش دادم.
بچه های تغییر چهره اومدن.
شروع کردن ریشم و ماشین کردند و موهام یه کم اصلاح و... یه خرده ابرو و زیر چشم و چونمُ تغییر دادند. انصافا الآن اگر میرفتم خونه هیچکی نمیشناخت من و. خیلی حرفه ای بودند.
حدودا یک ساعت کار داشت به پروازم. عاصف و حاج کاظم اومدن اتاقم. با حاجی و عاصف رفتیم فرودگاه.
حاجی گفت:
_اونجا حق نداری از نیروهای خودی استفاده کنی برای کارت. فقط در حد ضرورت میتونی استفاده کنی اونم با میزان ده درصد.. فقط دم فرودگاه شخصی به نام حسینی (عکسشم بهم نشون داد) تورو تحویلت میگیره و خونه امنِتُ بهت نشون میده و توجیهات لازم و انجام میده. به هیچ عنوان با حسینی تماس نمیگیری جز در مواردِ فوقِ حیاتی. حسینی اونجا هست. تو روزانه کارای خودت و انجام میدی. منطقه رو شناسایی میکنی. توی شرکت نفوذ میکنی. همین. برو یاعلی.
بچه های ما چندتایی اونجا مستقر بودند. پاسپورتم و اونجا بهم دادند.
دیدم اسم جدیدم هست
*کامران شمقدری*.
خندم گرفت. چیزی نگفتم.
با حاجی و عاصف روبوسی کردم و همدیگرو بقل کردیم. مراحل خروج و انجام دادم و عازم پاریس شدم.
☆☆فرودگاه پاریس، چهارشنبه_ ۱۷ آگوست ۲۰۱۷
از سالن پرواز به سمت خروجی فرودگاه داشتم میرفتم که دیدم یکی اومد سمتم و گفت:
_سلام، آقای کامران شمقدری؟ حسینی هستم. بفرمایید سوار این ماشین بشید.
دیدم خودشه.
سوار ماشین شدم و توی راه توجیه کرد من و. کوروکی منطقه رو بهم نشون داد. یه خط موبایل داد و گفت:
_فقط پای مرگ میتونید با من تماس بگیرید.
رسیدیم خونه امن.
رفتم داخل و کل مکان زندگیم و راه های دررو و.... همه چیز و بررسی کردم.
رفتم نشستم سر لب تاپ.
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۴۹ و ۵۰
رفتم نشستم سر لب تاپ.
بچه هامون یه فیلم ۳دیقه ای فرستاده بودند. فیلم از متِی والوک بود.
وقتی افضلی مسئول امور بین الملل با تیم خودش توی فرانسه ارتباط گرفت گفت برید فالن جا، تیم مورد نظر توی فرانسه رفت شرکت مورد نظر و با سوژه که همون متی والوک بود باهاش ارتباط گرفتند و فیلمش و محرمانه فرستادند.
بلند شدم .
یه تیپ رسمی با کروات زدم. اومدم توی پارکینگ خونه یه ماشین از قبل برام تدارک دیده بودند و سوارش شدم
و رفتم به مکانی که میگفتند متِی والوک اونجاست.
یه جایی پارک کردم.
کیفم و برداشتم و رفتم سمت شرکت. شبیه این مدیرا قدم میزدم و یه دستم توی جیب بود.
خودم خندم میگرفت.
تو دلم گفتم
"خدایا من و چه به این سوسول بازیای رسمی. من گرگ بیابونم. کت شلوار توی پاریس کجا و لباس های یک دست مشکی برای نفوذ در داعشی ها در سوریه و چند روز زندگی در فاضلاب کجا. کیف الان کجا و کوله پر از مهمات و تجهیزات در لبنان کجا. خدایا بخیر کن خودت این همه
تناقضات مارو"
همینطور که قُرقُر میکردم با خودم رسیدم دم در شرکت.
وارد شرکت شدم.
دیدم یاابالفضل. چقدر اینجا همه افتضاحن.
یاد جمله امام خامنه ای افتادم که به این مضمون فرموده بودند؛؛
_ مسئولین ما #درخارج_ازکشور به خاطر مسائل فرهنگی اونجا عبادتشون و ارتباط با خدا و مسائل #مستحبی رو بیشتر کنند.
توی دلم ذکر گفتم.
استغفار کردم رفتم جلوی میز منشی.به زبان فرانسوی گفتم:
Salut. Excusez-moi, M. Matthew Valvk suis venu?
_سلام. ببخشید آقای متِی والوک تشریف دارند؟
گفت:
Son travail avec ce que vous avez. Qui êtes-vous?
_شما با ایشون چی کار دارید . کی هستید؟
گفتم: _کامران هستم. ایرانی هستم و ساکن پاریس. درمورد پروژه های علمی که میخوان توی ایران انجام بدن خواستم باهاشون صحبت کنم. دانشجوی مهندسی سخت افزار هستم.
Je suis Kamran. Je suis Iranien vivant à Paris. Les projets scientifiques en Iran font, je veux parler avec eux. Je suis un étudiant d'ingénierie du matériel.
گفت: _چند لحظه تشریف داشته باشید. بفرمایید بنشینید تا صداتون کنم.
Quelques instants sont venus. J'assis à votre voix.
نشستم و گفتم اِی توی روحت.
دیدم صدای دونفر میاد که ایرانی دارند حرف میزنن.
بلند شدم برم سمت اون صدا دیدم منشی میگه:
Où? Asseyez.
_کجا؟ بفرمایید بنشینید!
گفتم: _میخوام تابلوهای نقاشی توی سالن رو ببینم
Je veux voir les peintures dans cette salle.
گفت: _خواهش میکنم بفرمایید.
Vous êtes les bienvenus ici.
آروم آروم سمت اون صدا رفتم. دیدم دوتا جوون هستند. روی دکمه کتم یه دوربین خیلی خیلی ریز نصب بود.
دست کردم توی جیبم یه کنترل ریز بود و اون وفشار دادم همونطور که به سمتشون میرفتم فیلم میگرفت.
منم الکی خودم و مشغول تابلوها کردم.
بعد از چنددیقه منشی گفت:
_آقای کامران بفرمایید توی اتاق.
از اینجا به بعد دیگه صحبتهای متی والوک رو به فرانسوی نمینویسم و مختصر ترجمه رو مینویسم.
رفتم داخل دیدم خودشه.
رفتم دست دادم و نشستم و بعد از چند دیقه شروع کردیم به صحبت کردن.
گفتم _دانشجوی فالن رشته هستم.سایت شمارو یکی از دوستانم معرفی کرد ایرانی ساکن فرانسه هستم. دوست دارم به کشورم خدمت کنم و برگردم اونجا. البته میدونم شما این پروژه رو ظاهرا برای ایرانی های ساکن در ایران گذاشتید ولی خب حقیقتش من دوستان زیادی هنوز در ایران دارم که باهم در ارتباطیم و دارن توی این بخشها کار میکنند. میتونم موثر باشم و هم اینکه خودمم پولی در بیارم.
اونم شروع کرد توضیح دادن که آره ما میخوایم وارد ایران بشیم. کار علمی انجام بدیم و فالن.
یه خرده چرت و پرت گفت
و منم توی دلم هرچی دهنم در می اومد بهش گفتم. فقط هی به خودم میگفتم بزار به آخر قصه برسیم. دمار از روزگار تو حروم زاده و دوستای جاسوست در میارم.
دیدم آدرس یه ایمیل و بهم داد
و گفت :
_من با کسانی که بخوام کار کنم زیاد حضوری نمیتونم و وقت ندارم ببینمشون. از طریق ایمیل باهم میتونیم در ارتباط باشیم.
توی دلم گفتم: آره ارواح عمت.
خلاصه اسمم و نوشت
و بلند شدم که بیام گفت:
_اگر میتونی دوستانی که در ایران داری و میخوان کار تحقیقاتی و پژوهشی کنند با شرکت ما، بهشون خبر بده، چون پول خوبی میدیم.
خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
اومدم ماشینم و گرفتم و برگشتم سمت خونه امن توی پاریس.
فیلمهایی که از اون دوتا پسره و گفتگوی خودم با مَتِی والوک توی دفترش گرفتم ویواشکی ضبط کرده بودم،.....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۳۱ تا ۵۰ امروز ۲۰ تا میذاریم😍👇
ادامه رو شنبه میذارم کانال🙂🙃
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
بریم باهم حرف بزنیم😍💝 #نظرات_شما 👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
بریم باهم حرف بزنیم😍💝 #نظرات_شما 👇👇
نظرات امروز شما💟
#نظرات_شما 👇