eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ بهش گفتم : +فوری بالابر و آماده کنید خانومم و مادرم با بالابر بیان داخل هواپیما.. چون خانمم پاش شکسته.. بالا توی هواپیما اگر ویلچر داریم بگو بیارن پایین.. همه اینا انجام شد و ما از شمال بعد از کلی ماجرای غم انگیز و هیجان انگیز و... خارج شدیم.. ¤¤ اینجا تهران.... هواپیمای امنیتی تشکیلاتمون نشست توی فرودگاه تهران.. سه تا ماشین اومده بود..توی هر کدوم از ماشینا، دونفر بودند.. توی دوتا ماشین اولی، توی هر کدوم دوتا مرد بود که از بچه های حفاظت نهاد خودمون بودن.. آخرین ماشین هم دوتا خانم که یکیشون خانم ارجمند بود و برای مادرم و فاطمه اومد با یه راننده خانم برای حفاظت. عاصف گفت: _عاکف جان میبریمت خونه..نظر حاجی و، حاج آقای(....) هم اینه بری استراحت. +اصلا حرفشم نزن.. خانومم و مادرم و بگو ببرن خونه.. من و ببرید ۰۳۴ _داداش، حاجی گفته بهش بگید بره خونه استراحت. تو مجروحی. خانومت نیاز داره کنارش باشی. ضربه روحی بدی الان خورده. جدای اون، جسمشم داغونه. دست و پاش شکسته.. +عاصف من باید عطارو ببینم. همزمان حاجی زنگ زد..جواب دادم موبایلم و. +جانم حاجی...سلام. _سلام عاکف. خوش آمد میگم بهت، که سالم برگشتید تهران. +ممنونم.. چرا نمیزاری بیام ۰۳۴؟ حاجی مکثی کرد و گفت: _برای اینکه باید کنار خانومت باشی.. قول میدم بهت، اگر بشه عطارو فعلا دو روزی بازجویی نکنم تا تو بیای. +من امشب میرم خونه، ولی فردا میام ۰۳۴ ..باید بفهمم چرا میگی شاید بشه بازجویی کنی و شاید نشه.. این اما و اگرها و شایدها، من و اذیتم میکنه. چرا من و دارید از پرونده به راحتی کنار میزنید؟ همیشه توی فکر این بودم که یه روزی مقامات ارشد سیستم ما ، امثال من و به راحتی حذف میکنند و میندازنم کنار.. خلاصه تاریخ مصرف منم سر اومده.. باشه.. عیبی نداره. _چرا چرت و پرت داری میگی. کدوم حذف. کدوم کنار. کدوم تاریخ مصرف؟؟کسی بهت دست بزنه جد و آبادش و میارم جلوی چشمش. دلیل اینکه میگم نیا اینه که:...اولا که ۰۳۴ امشب تخلیه میشه و به یه خونه عادی تبدیل میشه و قراره به فروش برسه.. چون عطا اینجا رفت و آمد داشت لو رفته و احتمالا آمارش بیرون مرزها درز کرده. برای همین تا یه ربع دیگه تخلیه میشه و خونه بعدی رو اگر بهمون دادند برای بازجویی بهت میگم. اگر نه که بازجویی ها توی اداره شکل میگیره....اما مطلب دوم که چرا شاید تو در مرحله بازجویی باشی یا نباشی، اونم اینکه باید بیای و از نزدیک بهت بگم. برو خونه بخواب.. یاعلی کلم از حرف دوم حاجی خراب شد. میخواستم گوشی وبزنم توی سر خودم یا عاصف بشکنم.. خلاصه به هر شکلی بود خودم و قانع کردم و رفتیم خونه.. وقتی رسیدیم خونه، اول رفتم سراغ اتاق کارم.. دیدم همه چیز و بچه ها مرتب کردن بعد سرقت.. عاصف همراه ما اومده بود بالا. بهش گفتم: +چرا مرتب کردید اینجارو؟ میخواستم ببینم چی به چیه؟ چقدر به هم زدن. اما گرفتید همه چیزارو مرتب کردید. _نگران نباش. اون روز که بهم گفتی بیام خونت و بررسی کنم، وقتی رسیدم اولین کاری که کردم، از همه ی قسمت های به هم ریخته خونت فیلم گرفتم. +خب فیلم کو؟ دست کیه؟ _فیلم دست من هست. ولی الآن باهام نیست.. توی لب تاپ شخصیمه.. بهت میرسونم. +باشه..ممنونم. _خب دیگه، من برم کم کم. خسته ام. تو هم خسته ای.. چیزی نیاز داشتی به بچه‌ها خبر بده. +بمون باهم شام میخوریم. زنگ میزنم بیرون برامون غذا بیارن. چون خانومم که نمیتونه تا چند وقت غذا درست کنه، مادرمم که خستس الان. _نه داداش. من میرم..برم خونه که باید با مهسا برم بیرون. وگرنه از گردن دارم میزنه. این چندوقت نتونستم بهش درست و درمون سر بزنم، شاکیه. +داری میری خونه گل و هدیه بگیر.. نشنوم دست خالی رفتی..چون اینبار خودم دارت میزنم _چشمممم سلطاااان. فقط یه مطلب مهم.. اونم اینکه دوتا محافظ جلوی درب خونت توی ماشین هستن. دوتا محافظ هم توی خیابون نزدیک خونت گشت میزنن. حواسشون به خونت هست. +باشه ممنونم.. فقط زحمت بکش اتفاقات جدید و بهم برسون.. منظورم خبرای جدید در مورد همین پرونده. _باشه. فعلا یاعلی ¤¤ساعت ۷ صبح..اولین روز پس از ورود به تهران.... بعد از نماز انقدر خسته بودم، علیرغم میل باطنیم خوابیدم یکی دوساعت.. بعدش بیدار شدم دست و روم و شستم و تجدید وضو کردم و با تیم حفاظتم هماهنگ کردم که دارم میرم پایین. ساعت ۷ صبح از درب واحدمون رفتم بیرون و سوار آسانسور شدم و رفتم توی پارکینگ..... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷۱۸۱ تا ۲۰۰👇
تا اینجا تقدیم دلهای پاکتون✨🥺 ۳۴ قسمت دیگه مونده🌱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💚🤍❤️💚🤍❤️ سلام دوستان گلم چون رمان عاشقانه دوست داشتین منم چند تا رمان دیروز و امروز خوندم☺️ اینا
🌴سلام دوستان گلم و همراهان گرامی من چند تا رمانی که درخواست داده بودین رو خوندم ❌رمان نمیتونیم بذاریم چون؛؛؛ ¤درست ویرایش نشده، ¤نوشته اسم دوتا بچه‌ش علی و فاطمه هست که علی ۱۲ سالشه و فاطمه ۶ سالشه ولی بعد نوشته اینا بچه هستن نمیذارم اخبار ببینن. اخه پسر ۱۲ ساله کجا بچه هست؟😅😅 الان نوجوان شده و اتفاقا باید از مسائل روز باخبر باشه مخصوصا در این اجتماعی که داریم به سمت ظهور میریم. بعد گفته پسرش محمد فلان جمله رو گفته. اخه بچه ای که پوشک میشه و هنوز ۲ سالش نشده به نظرتون میتونه جمله کامل بگه؟ خب قطعا نه🤦‍♀😄 حالا اینا اصلا هیچی.....یه جا دیگه گفته سعید تا دیر وقت کار میکنه خب مگه سعید ساعت ۱۲ شب نمیرسه خونه؟ خودش گفته که یکماهی بیشتر تو فکره که ماشین بهتر بخره ۳ شیفت داره کار میکنه پس چجوری همزمان شب برای بچه ها قصه میگه؟ ساعت ۱نصف شب مگه بیدارن بچه هاش؟😄😅😅 خیلی تناقض داره تو رمان که مشخصه درست ویرایش نشده ❌ رمان اینو هم اصلا نمیتونیم بذاریم .از اسمش مشخصه چجوری یعنی عشقی که خیلی علیه‌السلام هست(یعنی مثلا مذهبیه به مسخره نمیدونم یا هر علت دیگه اینو گفته🤦‍♀) رمان رو پیدا کردم فقط قسمت اول رو خوندم کلا پشیمون شدم حالا میگم چرا........ اولین علتش اینه که دختره داستان چادریه و تو پایگاه هست ولی با داد و صدای بلند اسم هم رو صدا میزنن خب مگه پایگاه فقط خانم داره مردها هم هستن دیگه چون بعدش گفته که پسره رو دیده😑😑دومینش اینه که دختره که اسمشم فاطمه هست😕 چقدر دقیق شده به چهره پسره و زل زده یه ساعت بهش که چهره و چشماش و قیافه و همه چیزش براش جذاب بوده😑 سومين علتش اینه که خب حالا زل زدی نگاه حرام هم کردی دیگه چرا ناراحت نیستی ادم یه خطایی که میکنه گناه میکنه لااقل ناراحت باشه که از فرمان خدا سرپیچی کرده نه اینکه اینقدر ذوق کنه🤦‍♀ چهارمین علتش هم اینه که میگه👈 مجبور شدم چشم بردارم یعنی خوشحال و راضی هست از اینجوری نگاه کردن که همه چیز پسره رو انالیز کرده😐 پنجمینش اینه که رمانهای غربی بعضی کلمات رو میان وسطش ستاره ميذارن که ذهن خواننده درگیرش میشه پس راه و روشش میشه همون رمان غربی عاشقانه های حرام ❌پس این رمان رو نمیذارم به این دلایلی که گفتم و نشونتون دادم عاشقانه های حرام با ظاهر مذهبی 🌴هر رمانی که دیدین تو کانال‌ها همه خوب نیستن 👈نگاه به تعداد ممبرشون نکنین مثلا ۵ کا هست یا ۲۰ کا یا حتی ۲۰۰ نفر 👈به خود رمان نگاه کنین که چیه رمان رو برای سرگرمي گذاشتن کانال ولی بعد از تموم شدن رمان به ظاهر مذهبی همه‌ی گناهها براتون عادی میشه وقتی بیرون رفتین و با چشمتون نگاه حرام کردین تعجب نکنین اصلا ❌رمان هم اصلا نمیذاریم اونم مثل عشق علیه‌السلام هست 🍀من فقط قسمت اولش رو خوندم اینقدر مشکل پیدا کردم 🍄این لیست رمانهایی هست که نمیذاریم. همشون متأسفانه مشکلات خاص خودشونو دارن😑🤦‍♀ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27283
❤️❤️۳ تا رمان عاشقانه در حال نوشتنه❤️یکیش داره کم کم تموم میشه بعد رمان عاکف میذارم❤️ 🍄اینم خبر خوش من🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡¤ ب࣭࣭࣭࣪࣪࣪س࣭࣭࣭࣪࣪࣪م࣭࣭࣭࣪࣪࣪ ز࣭࣭࣭࣪࣪࣪ب࣭࣭࣭࣪࣪࣪ ا࣭࣭࣭࣪࣪࣪ل࣭࣭࣭࣪࣪࣪ش࣭࣭࣭࣪࣪࣪م࣭࣭࣭࣪࣪࣪س࣭࣭࣭࣪࣪࣪ ا࣭࣭࣭࣪࣪࣪ل࣭࣭࣭࣪࣪࣪ش࣭࣭࣭࣪࣪࣪م࣭࣭࣭࣪࣪࣪و࣭࣭࣭࣪࣪࣪س࣭࣭࣭࣪࣪࣪ و࣭࣭࣭࣪࣪࣪ ا࣭࣭࣭࣪࣪࣪ن࣭࣭࣭࣪࣪࣪ی࣭࣭࣭࣪࣪࣪س࣭࣭࣭࣪࣪࣪ ا࣭࣭࣭࣪࣪࣪ل࣭࣭࣭࣪࣪࣪ن࣭࣭࣭࣪࣪࣪ف࣭࣭࣭࣪࣪࣪و࣭࣭࣭࣪࣪࣪س࣭࣭࣭࣪࣪࣪ اق‍‌ام‍‌ون ام‍‌ام‍‌ رض‍‌ا ع‍‌ل‍‌ی‍‌ه ال‍‌س‍‌ل‍‌ام‍‌ ♡¤
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲ رفتم توی پارکینگ..سوار ماشین شدم و رفتیم بیرون از خونه.. به بچه‌های حفاظتم گفتم: +تیم حفاظت دوم کجاست؟ _اون ماشینی که کنار اون سطل زباله پارکه.. اونا هستند.. توی سمند. +چندنفرن.. کی هستند؟ _سه نفرن.. دوتا مرد و یه زن.. البته دیشب آقا عاصف اون خانم و هماهنگ کرد که برای امروز صبح بیاد اینجا..فکر کنم نیمساعتی میشه اون خانوم رسیدن +به اون خانم بی‌سیم بزنید و بگید یکی دو ساعت دیگه بره زنگ خونه رو بزنه و بهش بگید بره بالا. منم هماهنگ میکنم.. بگید بره بالا پیش مادرم و همسرم بمونه.. به اون دوتا آقاهم بگید همینجاها رو خوب تحت پوشش قرار بدن... حالا هم حرکت کن بریم. _چشم. توی راه زنگ زدم به حاجی و آمار اینکه کجا باید برم و پرسیدم، که گفت: _فعلا بیا اداره.. رفتم اداره.... درب ورودی اداره که باز شد و تایید شدیم، راننده رفت داخل حیاط و همونطور که توی ماشین بودم وصندلی عقب نشسته بودم، دیدم که نزدیک ورودی ساختمون، جلوی سالن ورود به ساختمون اداره، رییس نهاد امنیتی ما و حاج کاظم کنار هم ایستادن، و یکی دوتا از بچه های دیگه با فاصله اونجا هستن.. با ماشین که رفتیم جلوتر تا جلوی درب ورودی ساختمون پیاده بشم، دیدم تا متوجه ماشین من شدند انگار همه آماده شدن و به هم خبر دادند. پیاده شدم و سلام علیک کردیم و دیدم رییسمون اومد سمت من و بغلم کرد.. خیلی با ادب بود و همش به ما زیردستاش احترام میگذاشت. بعد حاج کاظم اومد سمتم و بعدشم اون دونفر که بماند کی بودن.. تعجب نکردم، چون شک نداشتم بخاطر این ماموریت مهم بود.. خلاصه، وارد سالن شدیم و رییس تشکیلاتمون از جمع جدا شد و رفت دفترش.. من و حاج کاظم و دو سه تا از معاونت‌های اداره، با آسانسور رفتیم دفترم و دیدم مسئول دفترم آماده بود از قبل انگار که من بیام. دکمه رو زد و در باز شد و من و حاج کاظم و دوستان رفتیم داخل دفترم.. مسئول دفترم درو بست و رفت.. نشستیم روی مبل دفترم.. یه کم خوش و بش کردیم.. نگاه به حاج کاظم و اون یکی دوتا بنده‌های خدا که معاونت برون مرزی و ضدجاسوسی بودند کردم و گفتم: _من راضی به استقبالتون نبودم.. من وظیفه کاری و شرعی و ملی خودم و انجام دادم.. کار بزرگی نکردم که بخواید گل بزارید روی میزم و شیرینی بزارید توی دفتر کارم... اما به هرحال از شما ممنونم.. به نظرم باید از حاج کاظم و عاصف و رفقای دیگمون تشکر بشه... وگرنه من عددی نیستم. بعدش نشستیم و یه چای و شیرینی خوردیم و یه کم صحبت و بررسی یه سری مسائل و... که حدود نیمساعت تا چهل دقیقه طول کشید.. بعدش همه رفتند سرکارشون.. وقتی که همه از اتاقم رفتن ، منم طبق معمول بلند شدم رفتم پشت میز کارم نشستم و دو صفحه قرآن خوندم و یه توسل کوچیک به خانم حضرت زهرا و امام علی و بعد هم شروع به کار و بررسی امور مربوطه. به مسئول دفترم زنگ زدم تا بیاد اتاقم. چند ثانیه بعد وارد شد و گفتم: +یه زحمت بکش گزارش کار بهم بده تا ببینم این چند روز نبودم چیشده و چه اتفاقاتی افتاده.. خواهشا فقط جلسات فاز اول و دوم و که از همه مهمتر هستند و بهم بگو.. جلسات سوم و چهارم و امروز نیار جلوم که وقت ندارم... چون کلی کار عقب مونده دارم و باید با این دست داغونم بشینم بهشون برسم... حالا میشنوم... بگو ببینم چه خبره. یکسری گزارشات و بهم داد... و چندتا قرار ملاقات با مسئولین کشور و یادآوری کرد که قراره بود همدیگرو ببینیم.. ساعت ۹:۳۰صبح هم باید میرفتم کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجه مجلس که برای یکسری توضیحات بابت اتفاقات اخیر درجریان قرار بگیرن..به مسئول دفترم گفتم لغوش کنه.. چون اصلا حوصله اونجا رفتن و نداشتم برای اون روز .. ساعت ۱۱:۰۰ هم جلسه با شورای عالی امنیت ملی کشور بود بابت همین پرونده آخر... گفتم +تیک بزن میرم.. جسله شورای امنیت و رفتم و یک ساعت بعدش اومدم.. ساعت حدود ۱۳:۱۵ بود که بعد از جلسه با شورای عالی امنیت ملی ، با محافظام رسیدیم اداره و مستقیم رفتم دفتر حاج کاظم.. با حاجی نشستیم و یه خرده حرف زدیم.. وسط حرف زدن بهش گفتم: +ازت گله دارم حاج کاظم _چرا ؟! +چون که صبح تا حالا اومدم حتی ازم نخواستی بیام دفترت یا اینکه خودت یه زنگ ناقابل نزدی تا بهم بگی با مهره‌های این پرونده میخوایم چیکار کنیم..فقط صبح اومدی و چند دقیقه توی دفترم با دوتا از معاونت های اداره نشستی و رفتی.. حتما باید بیام بهت، رو بندازم؟ مازندران بودم تلفنی حرف زدیم و آخرش بهم نگفتی که چرا..... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴ +....مازندران بودم تلفنی حرف زدیم و آخرش بهم نگفتی که چرا شاید نشه من متهمای این پرونده رو بازجویی کنم. الآن هم که اصلا آدم حساب نمیکنی. _راستش و بخوای نمیخوام تحت تاثیر احساسات قرار بگیری موقع بازجویی... چون خانوادت و گروگان گرفتن...میخوام عقلانی بازجویی بره جلو. +دستت درد نکنه.. حالا من شدم احساسی؟ من اگه احساسی بودم ، شک نکن وسط عملیات به شما و تشکیلات میگفتم گور بابای پی ان دی.. استعفام و مینوشتم و میگفتم زنم و مادرم و نجات بدید.. شما خودت که دیدی ما توی این پرونده حداقل سه چهار بار رسیدیم به نقطه صفر.. کجاش دیدی من کم بیارم؟؟ کجا غیرعقلانی کار کردم؟؟ کجا احساساتی شدم؟؟ اگر میشدم میگفتم میرم زنم و مادرم و نجات میدم. پی ان دی هم به من مربوط نیست و گور باباش.. اما یکبار همچین فکری نکردم.. بعد این همه سال این حرفت عجیبه حاجی !! حرف و تصمیم هرکی هست کاملا بچگانه هست.. یک بار از زبون من همچین چیزایی رو که خودت فکرش و داری میکنی درموردم، شنیدی؟ _خالصه دستور شخصِ حاج آقا (....) این هست که تو در بازجویی نباشی. +لا اله الا الله... _البته حاجی گفته اگر تو تضمین میدی یه وقت از مسیر بازجویی خارج نمیشی میتونی بری بازجویی کنی....میگفت چون پرونده برا خودشه و سر تیم خودش بوده... راستش عاکف، سر قضیه پرونده قبلی که اون کارو کردی موقع بازجویی،.. سیستم ازت خیلی ناراحته..روی این پرونده که به نوعی به خودت و خانوادت بر میگرده بیشتر نگرانی دارن که مبادا..... اومدم وسط حرفش و گفتم +حاجی.. اون حروم لقمه آمریکایی حقش بود.. تو میدونی من کلم نمیکشه مقابل آمریکایی جماعت آروم بشینم...اگر اینجوری آدم میخواین توی سیستم امنیتیمون، برو بگو براتون از وزارت خارجه و سیاستمدارای فعلی بیارن..من ولی آروم نمیشینم... _ باز دیوانه شد.. باباجان، طرف و جوری زدیش توی بازجویی هنوز که هنوزه داغونه.. احساس خفگی میکنه. عصبی شدم و از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت میزش و گفتم: +اون به ناموس من و تو ، توهین کرد توی بازجویی. به ناموس یک ملت توهین کرد.. توی بازجویی مسخرمون میکرد.. من صدها بازجویی داشتم تاحالا.. کدوم یکی رو سراغ داری اونطور زده باشم.. خودت میدونی که بدون گوش مالی دادن حرف میکشم.. ولی اون جاسوس آمریکا و اسراییل حقش بود.. یک کلام ختم کلام.. دفعه بعد هم کسی همچین غلطی کنه، جوری میزنمش صدای سگ بده. _عاکف، آروم باش..چرا زودی عصبی میشی.. +حاجی تو میدونی همه چیز و ولی خودت داری روی مخم راه میری.. _اگه قول میدی آروم باشی مثل همه ی پرونده های دیگه ای که بازجویی کردی، برو اینم خودت انجام بده و مراحلش و پیش ببر. اما باهات شرط سازمان و طی کردم و گفتم.. به اعصابت مسلط باش. +آره واقعا قول میدم حرکت اضافی نکنم. _عاکف قول دادیییییاااااا .. باز مثل قضیه جاسوس آمریکایی نشه که زدی لت و پارش کردی بهت یه نیشخند زده بود که مثلا مسخرت داشت میکرد.. اونطور نشه؟ +حاجی من برم.. انقدرم این و نگو بهم... منطق من اینه جواب استکبار و جاسوسای اشغالش و با زور باید داد... _باشه برو..خدا بخیر کنه. +میگم عطارو ببرن خونه ۰۵۰(صفر پنجاه..) چون چند طبقه هست و بهتره.. داریوش همسایه مادرم توی شمال که رابطِ عطا و دیگران بود، توی خونه الف۵۴۵۸ هست..میگم اونم منتقل کنند ۰۵۰ و شیوا صادقی روهم اگر بهتره حال عمومیش میگم اونم بیارن ۰۵۰ و هر کدومشون و جداگانه توی هر طبقه بازجویی میکنم.. از شمسیان آخرین خبر چیه؟ _فعلا سراغ شمسیان نرو به نظرم.. اون و باید از لحاظ روانی بیشتر روش کار کنیم.. چون مشکل روحی داره.. فعلا اگر خودتم نظرت مثبت هست روی این سه تا کار کنیم ببینیم چی میگن.. شمسیان و حالا وقت هست.. +باشه.. من دارم میرم.. از دفتر حاجی اومدم بیرون و رفتم دفتر خودم..زنگ زدم به تیم حفاظتم و گفتم: _میریم تا چند دیقه دیگه ۰۵۰... قطع که کردم دیدم مسئول دفترم اومد داخل و درو پشت سرش بست و گفت: _حاج عاکف، آقا عاصف عبدالزهرا اومدن.. میخوان ببینن شمارو.. بگم بیاد داخل؟ +آره بهش بگو فوری بیاد داخل.. اتفاقا باهاش کار داشتم..ضمنا، از این به بعد تنها کسی که میتونه بدون هماهنگی بیاد داخل همین عاصف هست. رفت و به عاصف گفت میتونه بیاد داخل... عاصف اومد و بهش گفتم بشین..نشست و باهم شروع کردیم حرف زدن، بهش گفتم: +عاصف از این به بعدنیاز به هماهنگی نیست. کله کن بیا داخل.. الانم یه زحمتی بکش.. ظاهرا دیشب..... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥