eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۱۱ و ۱۲ بعداز رفتن آرمان و خونوادش ایلیا برگشت خونه و بابا کل ماجرای ترکیه رفتن رو تعریف کرد مامان: _مهدی جان، میدونم تو دوست نداری ازاینجا بری، منم نمیخوام کشورمو ترک کنم، اما... ازبعد این اتفاق بهتره با برادرت و خونوادش چشم تو چشم نشیم بابا: -آخه ترکیه؟ مامان: -هرچی دورتربریم... بهتره ایلیا: -یعنی چی؟ من نمیرم ترکیه، این خانم نامزدیشو باامیرعلی بدبخت بهم زد، من چی ها؟ سارا چی؟ مامان: -فعلا مجبوریم ایلیاجان، تو هم میری اونجا ادامه تحصیل میدی، ما هم که قرار نیست تاآخر عمرمون اونجا باشیم -یعنی تااون موقع ساراهم ازدواج نمیکنه آره؟ با بغضی که تو صداش بود ادامه داد: _چرا دارین زندگی مارو خراب میکنید؟ بلند شد و رفت تو اتاقش، قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم ریخت، بلند شدم و به اتاقم پناه بردم. ¤¤صبح روز بعد¤¤ ❤️سارا امیرعلی: -چییی؟ امروزم نمیریم آزمایشگاه؟ آخه برای چی؟ هممون از قضیه ی دیروز باخبر بودیم، مامان نفس عمیقی کشید و گفت: _مائده امروز سرماخورده، بعدشم پسرم تو چرا اینقدر عجله داری امیرعلی مشکوک نگاهمون کرد و پرسید: -شماها دارین یه چیزیو از من پنهون میکنید آره؟ -نه داداش، ما چی پنهونی نداریم، باور نمیکنی؟ میخوای الان زنگ بزنم مائده باهاش حرف بزنی؟ امیرعلی: -نخیر، لازم نیست، من رفتم اداره، خداحافظ دمق رفت بیرون، من و مامان هم نفس عمیقی کشیدیم بابا: -چطور بهش بگیم حالا، ای وای مامان: -بچه‌م دق میکنه ❤️امیرعلی مشغول بررسی پرونده ها بودم، اما فکرم درگیر مائده و حرکات مشکوک مامان بابا و سارا بود، احساس می‌کردم یه چیزیو دارن ازمن پنهان میکنن، همون لحظه چند تقه به در خورد و با گفتن بفرمایید شخص پشت در وارد شد، فرهاد بود فرهاد: -سلام داداش امیرعلی -سلام فرهاد جان، خوبی؟ -شکر خوبم لبخند محوی زدم فرهاد: -چیزی شده؟ امروز مثل اینکه سرحال نیستی -نه، خوبم نشست رو صندلی روبه روییم فرهاد: -ولی قیافت اینو نشون نمیده، تو همیشه به من و رامین تو مشکلاتمون کمکمون میکردی، یه بارم بذار ما کمکت کنیم. نفس عمیقی کشیدم -راستش، خونوادم یه جوری دارن رفتار میکنن، احساس میکنم یه اتفاقی افتاده نمیخوان بهم بگن فرهاد: -مثلا؟ -نمیدونم، دیروز قراربود من و مائده بریم آزمایش بگیریم، گفتن مائده درس داره نمیتونه بیاد، امروزم گفتن مائده حالش خوب نیست نمیتونه بیاد، رفتارشون هم مشکوک میزنه فرهاد: -شاید بخاطر فشار زیاد درس هاشه که حالش خوب نیس، بدبه دلت راه نده داداش -نمیدونم فرهاد، گیج شدم به پرونده تو دستش نگاهی انداختم و پرسیدم: -این چیه؟ فرهاد: -همون پرونده‌ی جدیدی که سرهنگ درموردش دیروز حرف زد پرونده رو داد دستم -خب؟ فرهاد: -والا هنوز به سرنخی نرسیدیم، ولی چندروز گذشته فهمیدیم یه سری داروهای قلابی و البته خطرناک دارن جاساز داروهای اصلی میکنن، یه باند خلافکار و البته قاچاقچی دارو -چیز تازه ای هم نیست فرهاد: بله -خیلی خب، بعدا همه‌ی بچه هارو بفرست اتاق جلسه فرهاد: چشم، امر دیگه؟ -نه مرخصی فرهاد: فعلا لبخندی زدم و اون اتاقو ترک کرد 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۱۳ و ۱۴ فرهاد و رامین و بقیه‌ی بچه های تیممون تو اتاق جلسه جمع شده بودن، کنار تخته‌ی روبه رویی ایستادم و یه نمودار و یه علامت سوال که بالا قرار گرفته بود کشیدم -خب، باتوجه به پرونده‌ی جدیدی که به دستمون رسیده، ما با یه باند قاچاق دارو سروکار داریم، که البته ایندفعه این پرونده با پرونده های دیگه فرق داره و میشه گفت پیچیده تره، حالا چطور؟ به علامت سوال اشاره کردم و ادامه دادم: -کل افراد این باند، از یه نفر دستور میگیرن که هویتش جعلیه، شخصی که اونو سلطان صدا میزنن، اما... یه علامت سوال دیگه درست کردم و بازم ادامه دادم: -اما همین شخص، از یه نفردیگه دستور میگیره، و اون یه نفر رو نه تاحالا کسی دیدتش، نه باهاش ملاقاتی داشته به‌جز همین جناب آقای سلطان، و ما باید تمام تمرکزمونو رو همین سلطان بذاریم و قدم اول، پیدا کردن باند اصلیه... ❤️سارا تو کلاس داشتم کتابامو جمع می‌کردم که ایلیا اومد کنارم ایستاد ایلیا: باید باهم حرف بزنیم یه تای ابرومو دادم بالا -دوباره چیزی شده؟ کمی این پا و اون پا کردوگفت: _بیرون دانشگاه تو ماشین منتظرتونم از کلاس رفت بیرون، با حرص کتابامو انداختم تو کیفم و کلاس رو ترک کردم. بیرون دانشگاه ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم،ماشین ایلیا رو که دیدم سمتش رفتم و سوار شدم -خب؟ ماشینو به حرکت دراورد و گفت: _بریم بام شهر؟ -ببینید آقا ایلیا،من واسه خوشگذرونی نیومدم، بگین چیشده،هرچندمیدونم خبرای بدتری آوردین لحظه‌ای سمتم چرخید و نگاهشو به صورتم چرخوند، دوباره نگاهشو غمگین به جلو داد و نزدیک ترین فضای سبز ماشینشو پارک کرد و پیاده شدیم. -نمیخواین بگین چیشده؟ -سارا...ساراخانم... دوباره به صورتم نگاه کرد، از چشماش معلوم بود بغض کرده -چیشده آقا ایلیا؟خب حرف بزنین.... -امشب از ایران میریم ناباورانه بهش زل زدم -چ...چی؟...میرین..؟ -قراره بریم ترکیه -ترکیه؟برای چی؟ -از یه طرف بخاطر مائده،از یه طرف هم، بخاطراین اتفاق باباومامان گفتن بهتره بریم جای دور تا باهم چشم تو چشم نشیم آرومتر ادامه داد: _اینجوری شرمنده ترهم نشیم باعصبانیت بهش توپیدم: _معلوم هس چی دارین میگین اقا ایلیا؟ آخه ترکیه؟ به این راحتی امشب میخواین برین؟ بغض کردم، باصدای لرزانی ادامه دادم: _پس من چی؟ منو هم گذاشتید کنار؟ آره؟....واقعا ممنون... -سارا خانم آروم باشین، من که واسه همیشه اونجا نمیمونم، برمیگردم، بخاطر شما هم که شده برمیگردم -بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم کیفمو روی اون یکی دوشم گذاشتم، قصد رفتن کردم که صدام زد -بابا بی انصاف یکمم به فکر من باشین خب، خونوادمون که به هم ریخته، نگاهش را گرفت و خیلی آرامتر گفت: _ لااقل یه چندسالی منتظرم باشین سرمو سمتش چرخوندم و با یه خداحافظی ازش دورشدم. اینقدر دلم گرفته بود و حالم خیلی بد شده بود، خیلی بد، که نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم. از یه طرف نگران امیرعلی هم بودم، آه امیرعلی، اون اگه بفهمه مائده بهش خیانت کرده چه حالی میشه. رسیدم خونه، وارد سالن شدم و کیفمو رو مبل پرت کردم، سرمو بین دستام گرفتم، به این فکر می‌کردم چطور این موضوع رو به امیرعلی بگیم؟ تکلیف من چی میشه؟ وای خدایا.... -سارا جان اومدی؟ صدای مامان بود که رشته افکارمو پاره کرد، سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم -سلام مامان کنارم نشست، اون هم مثل من نگران بود -اتفاقی افتاده؟ بلاخره بغضم ترکید و قطره های اشک رو گونه‌م چکیدن -چیشده ساراجان؟ -دارن میرن ترکیه مامان -ترکیه؟! -آره، همشون، به قول خودشون بیشتر از این شرمندمون نشن -کِی میرن؟ -امشب، ساعت 10 -ای وای، امیرعلی بیچارم، حالاچی بهش بگیم -شب بابا اومد خونه و موضوع رو بهش گفتیم اما اون ازهمه چی خبر داشت و خیلی به هم ریخته بود، تنها نگرانیمون امیرعلی بود، اون عاشق مائده بود، حتما با شنیدن این خبر حسابی به هم‌میریزه مامان: -بچم چقدر خوشحال بود، ای وای، الان چی میشه . . . . بابا: -بلاخره باید بااین موضوع کنار بیاد، میدونم به هم میریزه، ولی کاریه که شده. باید با حقیقت روبرو بشه -مائده بهش خیانت کرده بابا، با اون پسره امروز محرم شده، فرداهم عقد و عروسیشونه، امیرعلی بفهمه که... همون لحظه درباز شد و امیرعلی با چهره‌ی برافراشته بهمون نگاه کرد امیرعلی: -م... مائده، بهم... خیانت کرده؟ یک لحظه سکوت فضای خونه رو پر کرد 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۱۵ و ۱۶ ❤️امیرعلی صداشونو از پشت در شنیدم، باورم نمیشد، کسی که فکرمیکردم اونم دوستم داره، فردا عقدشه؟ اونوقت من داشتم واسه شب عروسیمون لحظه‌شماری می‌کردم؟ آخه... آخه چرا اینکارو باهام کرد؟ پاهامو احساس نکردم و هرآن ممکن بود زمین بخورم، باهر جون کندنی بود خودمو به پذیرایی رسوندم و بهشون نگاه کردم، بابا، مامان و سارا با تعجب و نگرانی بهم نگاه کردن به زور لب باز کردم و گفتم: -م... مائده، بهم... خیانت کرده؟ بابا: -امیرعلی، آروم باش برات توضیح میدم روبه سارا گفتم: -ساعت پروازشون چنده؟ سارا: -داداش، الهی قربونت برم آروم باش باصدای بلند پرسیدم: -گفتممم ساعت چندههه؟؟؟؟؟ سارا: -10 با قدم های بلند و بدون توجه به اینکه بابا داره صدام میکنت سمت حیاط رفتم، سوار موتورم شدم و رفتم فرودگاه. وارد فرودگاه شده و به ساعتم نگاهی انداختم، 9:45 دقیقه بود. به اطراف نگاهی انداختم، دیوونه شده بودم، کل فرودگاه رو زیرورو کردم، پس ایناکجان؟ دوباره به ساعتم نگاه کردم9:55دقیقه بود، دیگه داشتم ناامید میشدم که یهو چشمم به مائده و اون پسره افتاد که داشتن میگفتن و میخندیدن، همون لحظه احساس کردم نفسم بالا نمیاد، نفس عمیقی کشیدم و باقدم های بلند سمتشون رفتم -مائده خانم.... وقتی نگاهش بهم افتاد با نگرانی بهم زل زد، با بغضی که داشت گلومو چنگ میزد گفتم: _ازتون توقع نداشتم بهم خیانت کنین مائده: _امیرعلی، توروخدا اسم خیانت کار رو روی من نذار، من... من فقط بخاطر خونوادمون قبول کردم بیای خواستگاری عصبی و با نفرت توپیدم بهش -آخه... چرا ازاول بهم نگفتی نامرد؟؟ چرا اون شب حرفی نزدی؟؟ چرا بعدش نگفتی؟؟ چرا ؟؟ چرا یهویی داری میری؟؟ ین رسمش نیست بخدا رسمش نیست، دِ آخه بی انصاف....چرا اینکارو باهام کردی هاااا؟؟؟ مائده: _امیرعلی بذار قانعت کنم، خوب گوش کن، من نمیتونم یه عمر باترس زندگی کنم، نمیتونم کنار کسی باشم که روز و شب نگرانش باشم که مبادا بلایی سرش بیاد، الانم... دیرمون شده روکرد سمت اون پسره و گفت: _بریم آرمان دیرمون شد خواست بره که صداش زدم -مائده خانم سمتم چرخید، صدامو کمی صاف کردم و گفتم: _حالا که حرفتونو زدین بذارین منم حرفای آخرمو بهتون بزنم... شکستن دل تاوان داره، ولی هیچوقت حاضر نیستم شما تاوانشو بدین، اینو هم میذارم پای عشقی که به شما داشتم همین امشب هم همینجا خاکش میکنم، ولی اینو بدونین یادم نمی‌ره، برید، ایشالا خوشبخت بشین، ولی... کاش اینقدر مغرور و خودخواه نبودین.... بعداز اتمام حرفام سریع از فرودگاه زدم بیرون و سوار موتورم شدم، بارون شدیدی میبارید، با سرعت زیادی تو خیابونا می‌چرخیدم، صدای شکستن قلبمو می‌شنیدم، صدای تیکه تیکه شدنش، صدای خورد شدنش، منم خورد شدم، له شدم. وارد خونمون شدم، بدون توجه به بابا که داشت صدام می‌زد رفتم تو اتاقم و دررو پشت سرم قفل کردم. رو تختم نشستم و سرمو بین دستام گرفتم، از شدت عصبانیت تنم داشت می‌لریزد، صدای مائده به گوشم خورد، سرمو گرفتم بالا، اما هیچی ندیدم، هیچکس نبود، من بودم و تنهایی، اما... صداش توگوشم بود، بلند شدم و چرخی تو اتاقم زدم، دوباره صداش اومد، سرمو چرخوندم، چهره‌ی مائده اومد جلوی چشمم، پلک زدم تصویرش محو شد، دوباره صداش اومد، سرمو گرفتم و دادزدم: -دست از سرم بردااااار جلوی آینه ایستادم، همون لحظه دوباره چهره‌ش رو دیدم و خندیدنش بااون پسره، نفهمیدم چیشد دستمو مشت کردم و محکم کوبیدمش به آینه، تنها صدایی که شنیدم تیکه تیکه شدن شیشه های آینه بود و دستی که ازش خون می‌چکید... ❤️سارا صدای شکسته شدن یه چیزی از اتاق امیرعلی اومد. هممون دویدیم و سمت اتاقش رفتیم، بابا پشت سرهم درمیزد و مامان امیرعلی رو التماس می‌کرد تا دررو بازکنه بابا: -امیرعلی دررو باز میکنی یا بشکونمش؟ مامان: -نکنه بلایی سرخودش اورده، محمد دررو بشکون توروخدا -آروم باش مامان الان سکته میکنی بابا دررو شکوند و هممون رفتیم داخل،
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۱۵ و ۱۶ ❤️امیرعلی صداشونو از پ
بابا دررو شکوند و هممون رفتیم داخل، باتعجب به امیرعلی نگاه کردم، به آینه ی شکسته نگاه می‌کرد و تکونی نمی‌خورد، دستش هم خونی شده بود و قطرات خون رو زمین می‌چکیدن، ازاین وضعیتش گریه‌م گرفت بابا با ترس سمتش رفت و امیرعلی رو سمت خودش چرخوند بابا: -امیرعلی، امیرعلی با تو‌ام، جوابمو بده تکونش داد اما بی فایده بود، انگار خشکش زده مامان:-امیرعلی جون من حرف بزن، آخه تو چت شده بابا که دید بی فایدست یه سیلی نثارش کرد بابا: -چته خب حرف بزن، چرا خشکت زده هااا؟ اون لیاقت داشت که بخاطرش داری اینکارو باخودت میکنی؟ قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید و سرشو انداخت پایین، بابا چونه‌ی امیرعلی رو گرفت و سرشو گرفت بالا بابا: -برای کسی که لیاقت نداره خودتو نابود نکن امیرعلی، فهمیدیییی؟ بغضش ترکید و آروم گریه کرد، بابا امیرعلی رو بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه . . . بعدازاینکه بابا دست امیرعلی رو باندپیچی کرد سرشو بوسید جعبه کمکهای اولیه رو برداشت و بلند شد بابا: -ساراجان بیا بریم بذار برادرت استراحت کنه -چشم، شما برید الان میام بابا رفت و در رو پشت سرش بست، من موندم و داداشم، آروم آروم سمتش رفتم و کنارش نشستم، به دستش خیره شده بود و حواسش به اطراف نبود 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۱۷ و ۱۸ -داداش؟ باشنیدن صدام سرشو سمتم چرخوند، چشماش قرمز شده بودن، بادیدن چشماش دوباره بغض کردم اما سعی درکنترلش داشتم، دست باندپیچی شده‌شو گرفتم -توروخدا اینقدر خودتو اذیت نکن، میدونم جات نیستم تابفهممت اما من تو رو اینجوری میبینم اذیت میشم، یه نگاه به خودت کردی؟ داداش اینجوری ادامه بدی افسردگی میگیری ها دیگه نتونستم اینجا بمونم، هر آن ممکن بود بزنم زیرگریه، بلند شدم واتاقشو ترک کردم ❤️امیرعلی به لطف جناب سرهنگ، یک هفته می‌شد که سرکار نرفتم، همش تواتاقم بودم و یه لحظه هم بیرون نرفتم، کاملا افسرده شده بودم، اما به قول بابا، نباید اینقدر خودمو اذیت می‌کردم، باید رو پاهای خودم می‌ایستادم و با واقعیت روبه رو می‌شدم، واقعیت تلخ چندتقه به در خورد و سارا اومد داخل، به لطف شوخی های سارا ازقبل بهتر شدم سارا: -به قرآن هروقت اینجا میام ها باافسردگی خالص ازاتاقت میرم بیرون، اه اه ببین توروخدا چه به روز اتاق اوردی، آخه برادرمن این چه وضعه، بیرون اتاقت بودم صبح بود وارد اتاقت شدم شبه همونطور که غر می‌زد پرده هارو کنار زد -سارا پرده هارو نکش نورخورشید چشمامو اذیت میکنه سارا: -هاااا، انگار این یه هفته تنبلی بهت چسبیده هاا، پاشوبینم ادای مریض هارو درنیار، این دوستای خل و چلت چنددفعه زنگ زدن هی سراغتو میگیرن -چقدر غرمیزنی سارا نزدیکم اومد و روبه روم رو تخت نشست سارا: -منم که شدم پرستارجنابعالی، بده دستتو از رفتارش خنده‌م گرفته بود، بیچاره حق داشت نق بزنه، دستمو سمتش گرفتم اونم باندشو عوض کرد، بهم نگاهی انداخت، شوخی رو گذاشت کنار و گفت: -نمیخوای ازاین کلبه‌ی احزان بیای بیرون، بخدا ثواب می‌کنی، توکه نیستی حال مامان و بابا رو ببینی، همه‌ش دارن غصه‌ی تورومیخورن امیرعلی، بسه دیگه داداش، اینقدر خودتو اذیت نکن، اینطوری ادامه بدی بازم هیچی درست نمیشه، خودت باید روپاهای خودت وایسی بغض کرد و ادامه داد: -دیگه نمیتونم تورو تواین حال ببینم، من امیرعلی خودمو میخوام، همونی که همش سربه سرم میذاشت، باهام شوخی می‌کرد، منو سوار موتورش میکرد و میترسوند آخرشم مامانم دعواش می‌کرد بااین حرفش دوتایی خندیدیم سارا: -داداش توروخدا مثل قبل باش دستی رو صورتش کشیدم و اشک هاشو پاک کردم -قربونت برم گریه نکن، چشم دوباره همون امیرعلی میشم، فقط گریه نکن خب؟ سارا: -قول میدی؟ -آره مرده و حرفش سارا: -زنه و حرفش دوباره خندیدیم . . . به ساعتم نگاهی انداختم، 9صبح بود. از رو تختم اومدم پایین و در کمدمو باز کردم، پیراهن یشمی و شلوار جین رو از کمدم کشیدم بیرون و پوشیدم، موهامو مرتب کردم و از اتاقم رفتم بیرون. وارد آشپزخونه شدم و سلام کردم، مامان سمتم چرخید و با لبخند نگاهم کرد مامان: -سلام به روی ماهت پسرم، چه عجب ازاون اتاقت دل کندی سرمو انداختم پایین و لبخندی زدم مامان: -بیا بشین برات صبحونه بذارم یکی از صندلی هارو بیرون کشیدم و روش نشستم -سارا رفت دانشگاه؟ -آره پسرم، همین الان رفت چای رو گذاشت روبه روم، منم شروع کردم به خوردن -میخوای جایی بری امیرعلی؟ -میرم اداره -اداره؟! -بله، دیگه هرچی تنبلی بسه، کلی کارسرم ریخته دیدم مامان با خوشحالی داره نگاهم میکنه -قربونت برم -خدانکنه صبحونمو که خوردم بلند شدم و پیراهنمو مرتب کردم -مامان کاری نداری؟ -نه پسرم خدا پشت و پناهت باشه -خداحافظ سوار ماشینم شدم و سمت اداره رفتم. رسیدم اداره، ماشینمو یه جا پارک کردم و رفتم داخل، به تک تک همکاران که تو سالن بودن سلام کردم و وارد اتاقم شدم، لباسامو با لباس شخصی هام عوض کردم و پشت میزم نشستم. درحال بررسی پرونده بودم که در بازشد، سرمو گرفتم بالا و با رامین و فرهاد روبه روشدم -سلام! رامین:توکه میخواستی بیای اداره چرا بهمون نگفتی ها؟ فرهاد: پسربد خندیدم و گفتم: -چیه، نکنه میخواستین به افتخار اومدنم فرش قرمز زیرپام بندازین رامین: -حالافرش قرمز نه ولی ترقه چرا بااین حرفش سه تایی خندیدیم
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۱۷ و ۱۸ -داداش؟ باشنیدن صدام
بااین حرفش سه تایی خندیدیم فرهاد: -خیلی خوشحالم که تورو دوباره اینجامیبینم داداش، خیلی دلمون واست تنگ شده بود رامین: -آره، جات تو اداره خیلی خالی بود، اون ماموریتی که قراربود مثل همیشه باهم باشیم هم نیومدی، زیاد خوش نگذشت خدایی فرهاد: -مگه سرگرمیه که بهت خوش نگذشته؟ رامین: -ساکت شو، چرا گندمیزنی به فاز احساسیم؟ لبخند دندون نمایی زدم -خیلی خب دعوا نکنید، منم دلم واستون تنگ شده بود نفسی بیرون دادم -چه میشه کرد، وضع زندگی ماهم ازاین بهترنمیشه دیگه فرهاد: -حتما حکمتی توش بوده داداش، اینجوری نگو رامین: -شایدم فرصتی بوده تا طرفو خوب بشناسی... خواست ادامه بده اما بانگاه سنگین فرهاد ساکت شد رامین: من برم به کارم برسم، کاری ندارین -نه داداش، بروبه کارهات برس ازاتاق رفت بیرون پشت سرش هم فرهاد رفت، شاید حق با رامین باشه، باید مائده رو خوب میشناختم، اصلا انگار نمیشناختم، همیشه اینجور وقتا دوطرف مقصرن ولی یکی کمتر یکی بیشتر..... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۱۹ و ۲۰ ¤¤ ¤¤ ❤️امیرعلی -از فرهاد به امیرعلی، از فرهاد به امیرعلی بی‌سیم رو فشار دادم -فرهاد به گوشم -سوژه خودشو به منطقه رسوند -دریافت شد، تمام رو کردم سمت رامین -من میرم بالای تپه، هروقت بهت گفتم خودتو آماده کن -چشم از ماشین پیاده شدم و سریع خودمو به بالای تپه رسوندم، وقتی مطمئن شدم سوژه وارد کارخونه شده دستمو گذاشتم رو هندزفری نامرئی‌ای که تو گوشم بود -وضعیت سفیده، خودتونو برای عملیات آماده کنید از تپه رفتم پایین و سوار ماشین شدم، به همراه رامین و سروان حسینی وسایل مورد نیازمونو آماده کردیم و از ماشین پیاده شدیم، دستمو گرفتم بالا و به فرهاد علامت دادم، همینکه دستمو گرفتم پایین به همراه رامین و فرهاد و بقیه‌ی گروه وارد کارخونه شدیم، عده ای از قاچاقچیا با دیدنمون خواستن صلاحشونو دربیارن -اینجا محاصره‌س، بهتره خودتونو تسلیم کنید صدای شلیک از طبقه بالا اومد و ما وارد عملیات شدیم، به همراه چندنفردیگه رفتیم طبقه بالا و یه عده رو دستگیر کردیم، چشم چرخوندم تا بلکه اون شخصی که لقب خودشو گذاشته سلطان رو پیداکنم، همون لحظه نگاهم به سایه‌ی مردی کشیده شد، آروم آروم سمتش رفتم، همینکه یکم بهش نزدیک شدم سمتم چرخید و بهم شلیک کرد، سوزش بدی تو بازوم حس کردم، خواست فرارکنه به پاش شلیک کردم و تعادلشو ازدست داد و افتاد رو زمین، فرهاد با ترس سمتم اومد -چیشده امیرعلی؟ -هیچی... بدو بهش دستبند بزن از درد لبمو به دندون گرفتم و نشستم روزمین فرهاد به سلطان دستبند زد و بلندش کرد و دادزد: -سریع آمبولانس خبر کنید. سریع آمبولانس رسید و منو سوارش کردن، رامین همراهم سوار آمبولانس شد -الان میرسیم داداش -بد داره میسوزه -اشکال نداره این همه تو عملیات ها تیرخوردی اینم روش -ممنون بابت دلداریت -خواهش میکنم وظیفه‌س تک خنده زدم اونم خندید -دیوونه -خیلی خب دیگه اینقدرحرف نزن اینهمه داری دردمیکشی ❤️سارا داشتم قهوه‌مو می‌خوردم که یهو یه نفر زد رو شونه‌م، نرگس و مبینا اومدن روبه روم نشستن مبینا: -اینقدر که قهوه خوردی دیگه منم حالم داره به هم میخوره -خوابم میاد نرگس: -حتما دیشب هم تا لنگ صبح بیدار بودی -وای آره، داشتم درس میخوندم، این ترم بنظرم خیلی درساش سخت ترشدن واقعا دیگه نمیتونم مبینا: -آره، ترم اول بهتربود، هعیی نرگس: -پاشید ببینم، خدا دوتا تنبل نصیب من کرد، پاشید کلاس استاد حیدری شروع شد ایندفعه دوباره بعدازاون وارد کلاسش بشیم حتما ردمون میکنه این روزها همش به ما گیرداده دستمو گذاشتم جلوی دهنش -باشه بابا خوردیمون عه کیفمو برداشتم و انداختمش رو دوشم، به همراه مبیناونرگس وارد کلاس شدیم، خداروشکر استاد هنوز نیومده بود،منم مثل همیشه به پسرای کلاس بی توجهی بودم و نشستم سرکلاس. استاد وارد شد و هممون به احترامش ایستادیم و به گفتن بفرمایین از جانب استاد، نشستیم، اونم شروع کرد به حضور غیاب، نوبتم که رسید خواستم یجوری بگم هستم تا بهش نشون بدم من اهل دیر کردن نیستم، همین که گفت رستگار گفتم بله، اما... از پشت سرم صدای یه پسر اومد، سرمو چرخوندم و با دیدن ایلیا نزدیک بود شاخم دربیاد، من اولش با تعجب نگاش میکردم بعد اخم کردم اما اون لبخند از لب هاش کنار نمی‌رفت، خدایا دارم درست می‌بینم؟! چرااولین بار متوجهش نشدم!؟ باصدای استاد سرمو برگردوندم و با کلی علامت سوال به فکر فرو رفتم، درس امروز رو هم نفهمیدم. با گفتن خسته نباشید استاد سریع وسایلمو جمع کردم تا از کلاس برم بیرون، نمیخواستم باهاش رو دررو بشم،ازدستش عصبانی بودم، از کلاس زدم بیرون، به ایلیا که داشت صدام میزد توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم، همون لحظه اومد و مقابلم ایستاد -برید کنار -وایسین کارتون دارم -من با شما کاری ندارم فهمیدین؟ برید کنار -ساراخانم خب یه لحظه وایسین -اقا ایلیا بخدا نرید کنار همینجا دادوبیداد راه میندازم ها اخم کرد و گفت: _مگه اتفاقات دوسال پیش تقصیرمن بودن؟ تنها اشتباهم این بود که رفتم، میدونم، میخواین به پاهاتون بیفتم بگم غلط کردم؟ اصلا میخواین همینجا دادبزنم جلوی این جماعت ازتون معذرت بخوام؟ بابا یکم انصاف داشته باشین، من مجبور بودم که برم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀 ۱۱ تا ۳۰ (۲۰ قسمت میذارم)😍👇
خب تا اینجا چطور بود؟😄 بریم ۱۰ تا قسمت شگفت‌انگیز (۲۱ تا ۳۰) 🥰👇
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۲۱ و ۲۲ نگاهی به پشت سرم انداختم دیدم مبینا و نرگس دارن نگاهمون میکنن، دهنمو کج کردم و سمت ایلیا چرخیدم -بریم بشینیم روی یکی از نیمکت ها نشستیم -واسه چی برگشتید؟ -فقط من برنگشتم، هممون برگشتیم نگاهی بهش انداختم ایلیا-آره، مائده هم -خب؟ ایلیا-نمیخواین بپرسین برای چی برگشتیم؟ -بلاخره کشورتونه سوال پرسیدن داره؟ -سارا خانم، دخترعمو، چرا دارید یه جوری حرف میزنید که انگار واستون مهم نیس؟؟ -چون واقعا برام مهم نیست اقا ایلیا، هیچی برام مهم نیس -میخواین باورکنم؟ برای فرار از سوالش رومو برگردوندم، خواستم بلند شم که برم ایلیا: مائده طلاق گرفت با تعجب سمتش برگشتم -طلاق گرفت؟! -آره -چرا؟! کلافه نفسشو بیرون دادوگفت: _آرمان از مائده برای کارش سوءاستفاده کرد، دراصل اون عاشق مائده نبود، فقط میخواست به هدفش برسه، البته ناگفته نماند خودش زن داره، قاچاقچی دارو هم هست -باورم نمیشه! -چندروز پیش مائده تونست از آرمان طلاق غیابی بگیره، آرمان چندروزیه ازش خبری نیست، برای همین باوروبندیلمونو جمع کردیم برگشتیم ایران نفسمو بیرون دادم -غیرقابل باوره، اینهمه اتفاق! -مائده میگه دل امیرعلی رو شکستم، آه امیرعلی دامنمو گرفت پس حقمه پوزخندی زدم -چه عجب، بلاخره مائده خانم هم فهمیدن با برادر بیچاره‌م چیکار کردن -مائده دوساله عذاب وجدان داره -ولی این چیزیو عوض نمیکنه آقا ایلیا، شما میدونید بعداز رفتنتون امیرعلی چه بلایی سرش اومد؟ کلی بدبختی کشیدیم تا ازاون حالت افسردگی دراومد -میفهمم چی میگین، باور کنین هیچکدوممون نمیخواستیم این اتفاق بیفته -فعلا که افتاد -قراره یه شب بیایم خونتون -میخواید امیرعلی با دیدن مائده دوباره بهم بریزه؟ عصبی بلند شد -سارا خانم یه جوری حرف میزنی انگار ظالمیم بلند شد و مکان رو ترک کرد، بغضمو قورت دادم،منم بلندشدم و سمت دخترا رفتم. کلاس هام که تموم شدن وسایلمو جمع کردم و گذاشتمشون تو کیفم، بدون اینکه به ایلیا نگاهی بکنم از کلاس رفتم بیرون. از دانشگاه خارج شدم . و سویچ رو از جیبم دراوردم، همینکه دکمه رو زدم یه نفر صدام زد، برگشتم عقب، از دیدن مائده جا خوردم، کم کم از حالت تعجب دراومدم و اخمی کردم، خواستم سوار ماشین بشم که دستمو گرفت -وایسا سارا -چیه؟ -باهات کار دارم -چیکارم داری به اطراف نگاهی انداخت -زشته جلوی مردم پوفی کشیدم و هردو سوار ماشین شدیم -برای چی برگشتی مائده -ایلیا گفت برات توضیح داده -آره، ولی قانع نشدم -یه سوال ازت میپرسم توهم یه جواب بهم بده رو کردم سمتش -اگه... تو عاشق یه نفرباشی، حاضری براش هرکاری بکنی؟ پوزخندی زدم -هرکاری؟ مثل خیانت؟ -ساراگفتم یه سوال میپرسم درست جواب بده، تو اگه جای من بودی حاضر میشدی هرکاری بکنی؟ نمیدونستم چه جوابی بهش بدم، برای همین سکوت کردم بابغض گفت: -درسته، انتخابم اشتباه بود، ولی سارا، درکم کن، من نمیتونستم با آدمی زندگی کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم، تو خودتو بذار جای من، اگه به کسی علاقه‌ای نداشته باشی میتونستی باهاش بری زیر یه سقف؟ نه نمیتونستی، باورکن اگه با امیرعلی ازدواج میکردم هم زندگی من،هم آینده ی امیرعلی خراب میشد، درسته دل امیرعلی رو شکستم، تاوانشم دادم، ولی الان برگشتم تا کمکش کنم حرفاش کمی قانعم کرد، اون راست میگفت، اگه امیرعلی و مائده باهم ازدواج میکردن الان ممکن بود زندگی خوبی نداشته باشن...رو کردم سمتش -کمک؟ چه کمکی؟ -آرمان، اون دنبال امیرعلیِ -چرا؟! -آرمان بامن ازدواج کرد تا بتونه از امیرعلی اطلاعات کسب کنه، هدفش امیرعلی بود با نگرانی پرسیدم: -منظورت چیه مائده؟ آخه برای چی باید هدفش امیرعلی باشه؟ -چون آرمان قاچاق داروعه، امیرعلی هم دنبالشه، آرمان اینومیدونه، اما نمیدونم چرا میخواد امیرعلی رو بندازه تو تله، اینو چندماه پیش فهمیدم، آرمان نمیخواست طلاقم بده چون تهدیدش کرده بودم همه چیو به امیرعلی میگم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۲۳ و ۲۴ مائده:-سارا کمکم کن باامیرعلی حرف بزنم -اون الان تهران نیست که -پس کجاست؟ -رفته ماموریت، توهمدان -ای وای، نمیدونی کی میاد؟ -تازه ده روزه که رفته، گفت ماموریتش 15روزه -امیدوارم زودبرگرده، چون آرمان وقتی بفهمه ازش طلاق غیابی گرفتم زنده‌م نمیذاره -خیلی بی‌جا کرده -من دیگه برم، کاری نداری -نه، خداحافظ -خداحافظ از ماشین پیاده شد و رفت. نگرانیم نسبت به امیرعلی بیشترشد، میترسیدم اتفاقی براش بیفته، سه روزه زنگ نزده و خبری ازش نداریم. سعی کردم کمی خودمو آروم کنم، چندتا نفس عمیق کشیدم و بعداینکه به خودم مسلط شدم سمت خونمون راه افتادم ❤️امیرعلی آروم چشمامو بازکردم، به اطراف نگاهی انداختم و آخرشم سِرُم رو بالا سرم دیدم، در بازشد و دکتر اومد سمتم -سلام، بلاخره به هوش اومدی -س... سلام منو معاینه کردوپرسید: -جاییت هم دردمیکنه؟ -فقط... دستم تیرمیکشه -خب، جای نگرانی نیست، خوب میشه -آقای دکتر... خیلی تشنمه -فعلا که نمیتونی آب بخوری -گلوم خشک شده -گفتم که... آب فعلا برات ممنوعه، اگه بهت آب بدم اونوقت خدایی نکرده بلایی سرت اومد سرهنگ کله‌مو از بدنم جدا میکنه به‌زور لبخند دندون نمایی زدم -خیلی خب من برم، ایشالله زودتر سلامتیتو به دست بیاری -ممنون همینکه پاشو از اتاق بیرون گذاشت رامین و فرهاد اومدن داخل فرهاد: سلام داداش خوبی رامین: -به به، داداش مصدوممون چطوره؟ -سلام خوبم فرهاد: -نگرانمون کردی امیرعلی، آخه حواست کجابود، خیلی ریسک کردی امیرعلی -ممکن بود... فرار کنه رامین: -بازم ادای آدمای شجاع رو دراورد سه تایی خندیدیم، همون لحظه سرهنگ به جمعمون پیوست سرهنگ: به به، سرگرد رستگار، خوبی؟ خواستم بشینم که اجازه نداد سرهنگ: -دراز بکش دراز بکش، خوب ما رو چند روز اینجا علاف کردی ها زدیم زیرخنده -شرمنده سرهنگ: -دشمنت شرمنده، با کاری که توکردی، تونستیم یه شخص مهمی رو دستگیر کنیم -انجام وظیفه بود سرهنگ: -خیلی خب بچه ها، بریم بذارید امیرعلی استراحت کنه فرهاد: -فعلا خداحافظ داداش لبخندی زدم و سه تایی از اتاق رفتن بیرون، چنددقیقه بعد چشمام گرم شدن و خوابیدم ❤️سارا از ماشین پیاده شدم و سمت در ورودی رفتم، یه جفت کفش زنونه و یه جفت کفش مردونه کنار در دیدم و باتعجب یه تای ابرومو دادم بالا، نکنه مهمون داریم!؟ وارد سالن شدم و سمت پذیرایی رفتم، صداهای مبهمی میومد، کله‌مو بردم داخل پذیرایی وبا دیدن عمو مهدی و زن‌عمو مریم، جا خوردم و باتعجب بهشون زل زدم، همون لحظه چشمشون به من خورد عمومهدی: -به به، سارا جان خوبی؟ زن عمو: -سلام عزیزم خوبی؟ سریع به خودم اومدم و لبخندی زدم -سلام، ممنون شماخوبید؟ زن عمو: -حتما ازدیدنمون تعجب کردی، نه؟ کنار مامان نشستم -بله، خیلی مامان: -ایلیا کجاست؟ عمومهدی: -دانشگاهه رو کرد سمت من وگفت: -دانشگاه تموم شد؟ -بله، ایلیاهم با مائده فکرکنم برگشت خونه بابا رو کرد سمتم و پرسید: -مگه ایلیا تو دانشگاهت ثبت‌نام کرده!؟ عمومهدی: -بله، دانشگاهشو انتقال داد بابا: -عجب! مامان: -چرا نیومدن؟ زن عمو: -ایلیا که روز اول دانشگاهش بود، مائده هم... عمومهدی: -راستش مائده اصلا روش نمیشد بیاد، ما هم همینطور،شرمنده ایم بخدا بابا: -این حرفو نزن داداش، دشمنت شرمنده زن عمو:-با این لجبازیش آخرشم کار دست خودش داد مامان: -گذشته ها دیگه گذشته، قرار نیس تا آخرعمر شرمنده باشید به مامان نگاه کردم، معلوم بود هنوز از دست مائده دلخوره ولی بروز نمیده،حتی بابا بابا: -همین الان زنگ بزنید ایلیا و مائده بیان، شام مهمون ما هستید عمو: -نه داداش اصلا زحمت نمیدیم مامان: چه زحمتی آقامهدی، بعداز مدت ها دورهم جمع میشیم زن عمو: -آخه نمیخوایم بیشترازاین مزاحمتون بشیم عزیزم مامان: -مراحمید عزیزم زنگ زدن به ایلیا و بعد از یک ساعت مائده و ایلیا اومدن خونمون 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️