eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
میخواستیم بریم داخل که اردلان اومد دم در. بابا و مامان باهاش احوالپرسی کردن و تبریک گفتن رفتن داخل من همونجا ایستاده بودم. نمیدونستم چیکار باید بکنم. اردلانی که تا چند ماه پیش اینقدر باهاش راحت بودم،همیشه باهم بیرون میرفتیم، دخترای فامیل آرزوی بودن با اردلان و داشتن درحالیکه اردلان فقط به من توجه میکرد ، نمیدونستم الان چه عکس العملی باید نشون بدم.یه لحظه نگاهمون به هم خورد همه رفته بودن داخل من موندمو اردلان... ✍ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷 🕊بـــہ‌نام‌خــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊 🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ.... 🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍قسمت ۷ و ۸ خندش گرفت با صدای بلند میخندید اومد سمتم اردلان: -هانیه اینم یه مسخره بازی جدیده؟ (هیچی نگفتم ،با هر لحظه نزدیک شدنش به من ،احساس میکردم قلبم داره از کار میافته ) اومد دستشو برد سمت چادرم،که برش داره ازش فرار کردم و در باز کردم رفتم توی خونه... صدای هانیه گفتنشو میشنیدم. وای خدااا خودت کمک کن از چاله دراومدم افتادم تو چاه. چشمم به مهمونا افتاد. همه با دیدنم شروع کردن به پچ پچ کردن زیر گوش همدیگه از پشت دیدم اردلان وارد خونه شد منم رفتم سمت پله ها رفتم داخل یه اتاق. نشستم روی زمین شروع کردم به گریه کردن.... «خدایا چیکار باید بکنم ،تو که راه خوب و نشونم دادی ،پس وسط این گناه چیکار میکنم. چرا زمان برنمیگرده به عقب که به این مهمونیه کوفتی نیام.. خدایا خودت آرومم کن ،خدایا یه کاری بکن برام» در اتاق باز شد اردلان بود. بلند شدم و ایستادم اردلان: -هانیه چی شده؟ چرا اینجوری شدی تو ! - اقا اردلان من هانیه گذشته نیستم،هانیه گذشته اون روز تو غسالخونه مرد و رفت، اینی که می‌بینین یه هانیه جدیده،با عقیده جدید اردلان: -باورم نمیشه ،چه طوری اینقدر تغییر کردی ؟ اومد سمتم دستمو بگیره. نشستم روی زمین شروع کردم به گریه کردن -تروخدا نزدیکم نیا...تروخدا دستتو به من نزن... (اینقدر صدای آهنگ زیاد بود کسی صدای گریه هامو نمیشنید) اردلان: -خیلی خوب ،خیلی خوب ،تو آروم باش.. ( اردلان روبه روم نشست ) -منو باش که میخواستم امشب‌سورپرایزت کنم نگو که خانم زودتر از من سوپرایزشو رو کرده... - ببخشید،اگه میدونستم اینجوری میشه هیچوقت نمی‌اومدم ... اردلان: -دیونه من به خاطر تو این مهمونیو گرفتم،الان میگی ای کاش نمیومدی؟ (خنده داره به خاطر من؟ مامان که گفته بود جشن فارغ التحصیلیه،نمیفهمم چی میگه) اردلان بلند شد و رفت سمت در، روش به سمت در بود گفت: -پاشو بیا پایین ،من به درک واسه پدر مادرت خوب نیست که اینجا باشی اینقدر حالم بد بود فقط گریه کردم. بعد ده دقیقه که آروم شدم چادر رنگیمو از کیفم بیرون اوردم گذاشتم سرم. یه بسم الله گفتم و از اتاق رفتم بیرون از پله ها پایین رفتم همه نگاها به سمتم بود ،آروم آروم رفتم کنار مامان نشستم مامان: -کجا بودی هانیه ؟ بابات هی سراغت و میگرفت... - هیچی رفتم لباسمو عوض کردم انگار یه تلوزیون بزرگ بودم که همه برو بر نگام میکردن اردلان با دیدن این صحنه ها رفت یه آهنگ شاد گذاشت. و از روی بی میلی شروع کرد به رقصیدن و همه دختر پسرای فامیلم دورش کرده بودن من سرم پایین بود و ذکر میگفتم چه غلطی کردم گفتم میام.... یه دفعه دیدم یکی اومده کنارم وایستاده سرمو بالا کردم الناز بود دختر داییم الناز: -سلام هانی جون،نمیای وسط ؟ - سلام عزیزم نه مرسی الناز: -چرا اینقدر عوض شدی؟ بزار کنار این چادر چاق‌چولتو ... - راهمو پیدا کردم الانم خیلی راحتم الناز: -عع راهتو به ما هم نشون بده شاید متحول شدیم... -باید اول مثل من بمیری بعد خودت راه و پیدا میکنی بلند شدمو رفتم تو حیاط واقعن جو مهمونی برام سنگین بود. سرم درد گرفت با صدای آهنگاشون رفتم کنار استخر روی تاب نشستم یه ده دقیقه ای تو حیاط بودم که اردلان با یه ظرف غذا اومد سمتم چادرمو مرتب کردم اردلان: -میدونستم سختته بیای داخل واسه همین غذاتو اوردم اینجا... - خیلی ممنونم غذا رو ازش گرفتم اردلان رفت لبه استخر نشست اردلان: -هانیه +بله _یه سوال بپرسم راستشو میگی؟ +اره بپرسین _تو که اینقدر تغییر کردی ،احساست به منم تغییر کرده؟ فقط نگو که مثل حامد هستی برام که جوش میارم (خندم گرفت از حرفش آخه همینو میخواستم بگم) +نمیدونم چی باید بگم ،هر کسی یه جایگاهی داره واسه خودش (اردلان بلند شد و اومد کنارم نشست،منم یه کم رفتم عقب تر ،اردلان خندش گرفت) _نترس کاریت ندارم مگه قبلا کارت‌داشتم... هانیه من امشب میخواستم توی جمع ازت خواستگاری کنم (واقعن قافلگیر شدم ،یعنی سوپرایزش این بود؟ احساس میکردم تمام بدنم داره آتیش میگیره ) ✍ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷 🕊بـــہ‌نام‌خــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊 🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ.... 🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍قسمت ۹ و ۱۰ _واااییی قیافشوو مثل لبو شدی دختر +نمیدونم چی باید بگم، منو که اینجوری هستمو قبول میکنین؟ _من میدونم که تو دختری نیستی که بخوای این پارچه سنگینو روی سرت همه جا بکشی ،بعد یه مدت خودت برمیگردی سر خونه اولت ( یه لبخندی زدمو): +اشتباه میکنین پسرخاله،من الان خودمو هیچوقت ترک نمیکنم..این چیز سنگینی هم که میگین روی سرمه ،اسمش چادره و ارثیه حضرت زهراست ،تا هر موقعی که نفس میکشم این سرم باقی میمونه (بلند شدمو رفتم سمت خونه که گفت:) _جوابمو ندادی دختر خاله،ازدواج میکنی؟ +منو شما وقتی روی یه چادر به نتیجه‌ای نمیرسیم مطمئنن روی چیزای دیگه هم هیچ تفاهمی نداریم (چیزی نگفت،منم برگشتم تو خونه خاله راضیه اومد سمتم) خاله راضیه: -هانیه جان غذا خوردی؟ - بله خاله جون آقا اردلان آوردن برام، دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود با تعجب گفت: -نوش جونت منم رفتم توی اتاق چادرمو عوض کردم، وسیله هامو برداشتم و رفتم پایین. همه در حال خداحافظی کردن بودن. منم رفتم از خاله راضیه و امیر آقا خداحافظی کردم رفتم بیرون با دیدن بابا ترسیدم،معلوم نبود چی شنید که اینقدر عصبانی بود سوار ماشین شدیم تا برسیم مامان فقط میگفت،آبرمون رفت، بابا هم هیچی نگفت ،انگار آرامش قبل طوفان بود رسیدیم خونه رفتم توی اتاقم واییی که چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود این چند ساعت مثل یه عمر گذشت لباسمو عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت ،یه دفعه در اتاقم باز شد بابا بود،نشستم روی تخت.. - چیزی شده بابا جون؟ ( بابا اومد روی تختم نشست ) _از فردا دیگه حق چادر گذاشتن و نداری +یعنی چی بابا، من کاره بدی کردم؟ بابا: _میدونی چند تا از دوستام از تو واسه پسراشون خاستگاری کردن؟؟ میدونی الان همه شون پشیمون شدن؟ فقط واسه این چیزی که رو سرت گذاشتی... +خوب بابا جون پشیمون شدن که شدن، کسی که لیاقت چادرمو نداره همون بهتر که از اول بره بابا: _دختره دیونه میدونی اونا از چه خانواده ای بودن؟؟؟ داری آینده تو سیاه میکنی... +بابا جون من اصلا قصد ازدواج ندارم ،به هیچوجه هم چادرمو کنار نمیزارم بابا بلند شد و رفت سمت کمدم چادرمو بیرون آورد. از جیبش یه فندک بیرون آورد میخواست چادرو آتیش بزنه ( منم چشم دوخته بودم به دستاش ،با آتیش کشیدن چادر ،انگار تمام وجودم آتیش گرفت... یاد یه نوشته افتادم: 💎چادرش سوخت ولی ازسرش نیافتاد..💎 دنیا روی سرم میچرخید و چشمام بسته شد. بیهوش شده بودم وقتی چشمامو که باز کردم دیدم دور تا دورم یه عالم دستگاه به من وصله ICU بودم تمام تنم درد میکرد یاد چادرم افتادمو شروع کردم به گریه کردن یه پرستار اومد بالای سرم _دختر با خودت چکار کردی چرا گریه میکنی، گریه برات خوب نیست ! بعد مجبور شد آرام بخش بریزه داخل سرمم که لااقل اینجوری آروم شم نمیدونستم چند ساعت گذشته بود چشممو باز کردم دیدم بابا کنارم روی صندلی نشسته بابا با دیدنم اومد سمتم از داخل یه نایلکسی یه چادر آورد بیرون بابا: -ببخش هانیه جان ،نمیخواستم اینجوری بشه ( با دیدن چادر،انگار تمام دردهای بدنم فراموشم شد،چشمام پراز اشک شد ) بابا: -الهی فدای اون چشمای قشنگت‌ بشم، دیگه هیچ وقت جلوتو نمیگیرم، میتونی چادر بزاری (لبخندی زدم) : -مرسی بابا جون دو روزی بیمارستان بستری بودم این دو روزی کل فامیل اومدن ملاقات و من حوصله هیچ کدومشونو نداشتم و همیشه خودمو به خواب میزدم که زودتر برن یه روز که مامان داشت برام میوه پوست میکند،میخوردم در اتاق باز شد اردلان بود،روسریمو مرتب کردم اردلان: -سلام مامان: -سلام عزیزم خوبی ؟ - سلام ( مامان میوه رو ریز کرد گذاشت کنارم) مامان : -هانیه جان میوه ها رو بخور تا من برم بیرون یه کاری دارم برمیگردم (میدونستم داره بهونه میاره ) - باشه مامان جان مامان رفت و اردلان اومد کنارم گوشه‌تختم نشست خوبه بهش گفته بودم که دیگه نزدیکم نشه!!! اردلان : -خوب شنیدم که یه شوک عصبی سخت بهت وارد شده،علتش چی بود؟ - یعنی نمیدونین؟ شما که از همه بهتر حال اون شبمو می‌فهمیدین اقای دکتر اردلان : -حالا تیکه میندازی به ما ؟ باشه اشکالی نداره! یه دفعه در اتاق باز شد واااااییی فاطمه بود، یعنی از دیدن هیچکس به اندازه فاطمه خوشحال نشدم فاطمه : -سلام ببخشید مزاحمتون شدم؟ - نه نه عزیزم بیا داخل،پسر خالمم کم‌کم میخواست بره (اردلان یه نگاهی یه فاطمه کرد): _بله میخواستم برم ،هانیه جان مواظب خودت باش... - خیلی ممنونم که اومدین به خاله راضیه سلام برسونین اردلان: -چشم فعلا ✍ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه رو فردا میذارم☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان بعدی رو👈 امنیتی میخوام بذارم دارم دنبال رمان امنیتی میگردم 👈اگه رمان خوبی سراغ دارین حتما ناشناس بنویسین برامون✍❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️☀️🪐🪐🪐☀️☀️ ☀️ن‍‌اش‍‌ن‍‌اس ب‍‌م‍‌ون https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162 🪐ن‍‌ظ‍‌رس‍‌ن‍‌ج‍‌ی ش‍‌رک‍‌ت ک‍‌ن https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
📍سلام نمیدونم باید بگردم ببینم توی مجازی هست یا نه. اگه هم هست کامله یا نه. بعد هم بخونمش خوب بود چشم🌱 📍📍سلام والا از رمانهای موجود در مجازی و سایتها من انتخاب میکنم گلچین میکنم. مگه سفارش پیتزا هست اخه😄 📍📍📍تشکر از شما. ممنون از دلگرمی تون 🌱 الهی شکر که خوشتون اومده 🤲
🌱با خانم شکیبا در ارتباطم بهشون گفتم ولی گفتن هنوز ویرایش رمان کامل نشده. نگران نباشین کامل شد حتما میذارم 🌱🌱متاسفم 🌱🌱🌱رمان نم نم عشق رو اصلا نمیذاریم اینجا هم اسمش تو لیست رفته https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27283 اسم رمان سرچ کنین علتش نوشتیم میاد بالا براتون
۱ و ۲.... این رمان هم اسمش تو لیسته بزرگوار دعوا که نداریم. متاسفم نمیذارم اصلا ۳.....تشکر همچنین شما🌱 ۴....اگر همچین رمانی پیدا کردم چشم میذارم😄😄 ۵..... ممنون 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ۱۱ تا ۲۰👇
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷 🕊بـــہ‌نام‌خــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊 🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ.... 🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ با رفتن اردلان یه نفس راحتی کشیدم... - واااییی فاطمه قربونت برم خوب موقعی اومدی،داشتم سکته میکردم فاطمه : -چرا چی شده مگه؟ - عع اردلان بود دیگه،پسرخالم فاطمه : -ععع شوخی نکن ،اصلا یادم رفته بود.‌ دختر تو اینجا چیکار میکنی ! نکنه بازم میخواستی پر بکشی بری (ماجرای شب مهمونی وبرگشتن به خونه و کاری که بابا انجام داد و واسه فاطمه تعریف کردم) فاطمه: -اصلا باورم نمیشه پدرت همچین کاری انجام داده باشه - مهم اینه که الان خودش رفته برام یه چادر خریده فاطمه: -خوبه دیگه یه چادر نو هم نصیبت شده - آقا رضا رفت ؟ فاطمه: -اره دیشب رفت - ان‌شاءالله که به سلامتی برگرده و برین سر خونه زندگیتون فاطمه: ان‌شاءالله... - کی به تو خبر داد من اینجام فاطمه : -حالم خوب نبود، زنگ زدم به گوشیت که با هم بریم گلزار ،که مادرت گوشی و برداشت گفت اینجایی - الهی بمیرم ،واقعن سخته درکت میکنم فاطمه: چه جوری درکم میکنی تو ،مگه شوهر داری نکنه زیر آبی میری تو؟ - دیونه فاطمه: کی مرخص میشی؟ - احتمالا فردا،پوسیدم اینجا فاطمه : اره دیگه تویی که یه جا بند نمیشی باید بپوسی،من برم تو که گلزار بیا نیستی تنها برم شاید حالم بهتر بشه - برو عزیزم ،مواظب خودت باش فاطمه : تو هم مواظب خودت باش خدانگهدار. فرداش دکتر اومد معاینه‌ام کرده و مرخصم کرد رفتیم خونه. در اتاقمو باز کردم، همه چی مرتب بود مامان همه چیزو تمیز کرده بود حتی بوی اتیش چادرم هم حس نمیکردم دراز کشیدم روی تختم ،خدا رو شکر کردم به خاطر اینکه بابام خودش رفت برام چادر خرید اینقدر خسته بودم که خوابم برد ،با صدای اذان صبح گوشیم بیدار شدم رفتم وضو گرفتم و اومدم سجادمو پهن کردم چقدر دلم براتون تنگ شده بود ، چطور میتونم دل از شما بکنم ،چطور میتونم دل از این ارامشی که الان دارم بکنم. نمازمو خوندم و قرآن و باز کردم و سوره یس و خوندم حالم خیلی بهتر شد بلند شدم کیفمو برداشتم ،کتابامو گذاشتم داخل کیف رفتم پایین ،مامان هنوز بیدار نشده بود رفتم تو آشپز خونه چایی آماده کردم ،میز صبحانه رو آماده کردم مامان: -هانیه! کی بیدار شدی - سلام مامان جون ،بعد نماز خوابم نبرد مامان : -قربونت برم ،تو خودت که حال نداری - نه مامان چون اتفاقا حالم خیلی خوبه بشینین براتون چایی بریزم مامان: -دستت درد نکنه دختر گلم بعد ده دقیقه بابا هم اومد... - سلام بابا جون صبح بخیر بابا: سلام بابا مامان: -بیا احمد اقا ببین دخترت چه کرده، الان دیگه وقت شوهر کردنشه بابا: -دستش درد نکنه.... بلند شدم و رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدمو کیفمو برداشتم ،چادرمم سرم کردم رفتم پایین بابا: -هانیه جان بهتر نیست یه کم بیشتر استراحت کنی؟ - نه بابا جون ،خیلی بهترم ،الانم خیلی از درسام عقب افتادم بابا: باشه پس مواظب خودت باش - چشم مامان: بیا مادر این لقمه رو همرات داشته باش - دستتون درد نکنه رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم، یه دفعه یه دستی نشست روی شونم از ترس جیغ کشیدم. رومو برگردوندم فاطمه بود - دختره دیونه نمیگی سکته کنم فاطمه : -سلااام... وااا مگه عزرائیلم که اینجوری پس افتادی - دیگه اینکارو نکنیااا دوست ندارم فاطمه : اووو باشه ،اینجا چیکار میکنی مگه مریض نیستی؟ - خوبم خدا روشکر ،از درسا عقب افتادم میترسم حذف شم کلاسارو فاطمه: -نترس بابا، این زبونی که تو داری ،مخ استادا رو میزنی - ععع داشتیییم؟ مثل اینکه آقا رضا زنگ زده که جنابعالی شنگولین فاطمه: -اره - پس بگو ، خوب بود حالش؟ داعشیا رو نیست و نابود کرد؟ فاطمه: -زیاد حرف نزدیم،فقط گفت حالش خوبه - خا همینم از سرت زیاده .. فاطمه: -داشتیییم؟؟ - این به اون در فاطمه: -بریم کلاسامون شروع میشه بعد کلاست بمون میرسونمت - عششقییی تو ،باشه ،فعلا (من دانشجوی رشته گرافیکم ،کلاسم با فاطمه یکی نیست ولی روزای کلاسمونو مثل هم برداشتین که با هم باشیم بیشتر، با اینکه چند ماه از چادری شدنم میگذره ولی بچه های کلاس یه جور دیگه‌ای نگام میکنن منم زیاد باهاشون حرف نمیزنم ) کلاس که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر فاطمه شدم تا بیاد فاطمه هم نیم ساعت بعد اومد داخل کافه - خسته نباشی بانو فاطمه: درمونده نباشی گلم بریم؟ - چیزی نمیخوری؟ فاطمه: نه گرسنه ام نیست رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیم و از دانشگاه رفتین بیرون یه دفعه یه ماشین شاسی بلند اومد جلومون فاطمه: -آقا این چه کاریه ؟ یه دفعه دیدم از داخل ماشین اردلان پیاده شد یه تک کت مشکی با بلوز سفید و شلوار مشکی فاطمه: -این اینجا چیکار میکنه؟ - نمیدونم
اردلان اومد سمتم،شیشه رو پایین آوردم - سلام +سلام ،اینجا چیکار میکنین ؟ اردلان: میخواستم باهات حرف بزنم +چه حرفی؟ من حرفامو زدم قبلا ( اردلال در ماشینو باز کرد): -تو حرفاتو زدی من حرفام مونده هنوز بیا بریم ،خودم میرسونمت خونه یه نگاهی به فاطمه کردم ،از چشمام ترسمو میدید فاطمه: -برو هانیه جان ،مواظب خودت باش از ماشین پیاده شدم و سوار ماشین اردلان شدم توی راه چیزی نگفتیم، رسیدیم به یه رستوران وارد رستوران شدیم ،خیلی شیک بود... ✍ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷 🕊بـــہ‌نام‌خــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊 🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ.... 🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ رفتیم یه جایی نشستیم اردلان : -خوب چی میخوری؟ - من نیومدم واسه خوردن ،قرار بود حرفاتونو بزنین! اردلان: -با شکم خالی که نمیتونم حرف بزنم - هرچی دوست داشتین سفارش بده اردلان رفت غذا سفارش بده،منم به‌ساعتم نگاه کردم وقت اذان بود میخواستم نماز بخونم رفتم از یکی از خدمتکارا پرسیدم: -ببخشید نمازخونه‌تون کجاست خدمتکار : -انتهای رستوان سمت چپ - خیلی ممنون اردلان: -هانیه اونجا چیکار میکنی بیا - من میرم نمازمو میخونم برمیگردم اردلان: -حالا نمیشه بعدا بخونی -نه نمیشه ،زود برمیگردم رفتم نمازمو خوندم و بعد ده دقیقه‌ برگشتم مشخص بود که کلافه شده بود... - ببخشید اردلان: -خواهش میکنم... - خوب من آماده ام که به حرفاتون گوش کنم اردلان : -میخواستم بگم که ،من با چادری بودنت وکارایی که انجام میدی هیچ مشکلی ندارم - خب!؟ اردلان : -من از یه ماه دیگه تو بیمارستان مشغول به کار میشم میخواستم بگم تا یه ماه دیگه با هم ازدواج کنیم بریم سرخونه زندگیمون. نظرت چیه؟ - مشکل اینجاست که منم یه معیارایی دارم واسه ازدواج ... اردلان: ‌-خب چه معیاری؟ - من دنبال کسی میگردم که از من بهتر باشه ،بزارین راحت بگم من به درد شما نمیخورم (خندید و گفت) : -خیلی مودبانه گفتی منظورت این بود که من بدرد تو نمیخورم نه؟ - شما پسره خیلی خوبی هستین،خوش تیپ، با اخلاق،همه دخترا عاشق همچین پسرایی هستن اردلان : -الا یه نفر... - نمیدونم چی باید بگم ،انشاءالله که خوشبخت بشین ( اردلان سکوت کرد و چیزی نگفت) - میشه بریم خونه ،مامان نگرانم میشه اردلان : -به خاله گفته بودم میام دنبالت، آخرین غذامونو باهم میخوریم و میرسونمت خونه - خیلی ممنونم ( اصلا نمیتونستم غذا بخورم ،فقط با غذام بازی میکردم ،اردلانم مشخص بود به زور داره میخوره ) اردلان : -پاشو بریم ( بلند شدیمو رفتیم ،اردلان منو رسوند خونه ،خواستم پیاده شم از ماشین که گفت): -امیدوارم با کسی که ازدواج میکنی لیاقتت و داشته باشه... - همچنین شما ،خدانگهدار درو باز کردم وارد خونه شدم مامان اومد سمتم مامان: -سلام عزیزم ،پس اردلان کجاست؟ - رفت خونش؟ مامان: -چی شد؟ باهم صحبت کردین؟ - اره مامان جان مامان: -خوب چی گفتی بهش؟ - هیچی گفتم بدرد هم نمیخوریم مامان: -چیییی...؟؟؟ تو و اردلان که همیشه باهم بودین ،چه جوری به این نتیجه رسیدی؟ - مامان جون خواهش میکنم دیگه تمومش کنین! من اصلا حالم خوب نیست مامان: -وااای هانیه داری چیکار میکنی با زندگیت؟ از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد... با صدای زنگ اذان گوشیم بیدار شدم مامان واسه شام بیدارم نکرده بود ،منم بلند شدم نمازمو خوندم و منتظر شدم هوا که روشن شداز خونه زدم بیرون رفتم سمت بهشت زهرا اصلا حالم خوب نبود هوا خیلی سرد بود ،همه جا سفید پوش بود رسیدم بهشت زهرا. اول رفتم سمت گلزار شهدا یه فاتحه ای خوندم و رفتم سمت غسالخونه ... - سلام... زهرا خانم : -سلام به روی ماهت ،خوبی؟ - خیلی ممنونم اعظم خانم: -کجایی ،کم پیدایی ؟ - یه کم سرم شلوغ بود شرمنده اعظم خانم : -لباسات و عوض کن بیا - چشم لباسمو عوض کردم رفتم کنارشون چشمم به میّتی افتاد که داشتن میشستنش. یه دختر ۲۷-۲۸ ساله بود انگاره اهدای عضو کرده بود که بندنش چند جای بخیه داشت این آیه قرآن به خاطره اومد... 🍁ومن احیاها فکانما احیاالناس جمیعا🍁 (هرکس انسانی را از مرگ نجات دهد گویا همه مردم را از مرگ نجات داده است) (سوره مائده آیه 32) خدا بیامرزد که سبب نجات جان مومنی شدی...همیشه عادتم بود باهاشون صحبت کنم ،احساس میکردم دارن نگام میکنن باهم نجوا میکنند... -زهرا خانم میشه آرومتر بشورین! دردش میاد بنده خدا... زهرا خانم: -عزیزم این مرده ،دیگه هیچ حسی نداره که درد و بفهمه... - اتفاقا خیلی هم میفهمن ما چشمای بینایی نداریم ببینیمشون باید بمیرم که درک کنیم... زهرا خانم: قربونت دل مهربانت برم، چشم حالا برو کفن و بیار... - الان میارم میت و داخل کفن پیچیدیم به صورتش نگاه کردم خدا رحمتت کنه ،خوب یا بد تمام شد مهلتت ،باید بری... تا ظهر تو غسال خونه بودم و برگشتم خونه ،نزدیکای عید بود کلاسا برگزار نمیشدن فاطمه هم درحال خریدن جهیزیه‌اش بود که تا اقا رضا اومد عروسی بگیرن روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد. فاطمه بود... - سلام بر دوست بی معرفت فاطمه: -سلام خوبی؟ - هعی ،خوبم ،تو چطوری ،خریدات تمام شد؟ فاطمه: -شکر خوبم،یه کم مونده... - یعنی یه زنگی نباید واسه ما بزنی ؟
فاطمه: -خوب من زنگ نزدم عذرم موجه بود ،تو چی،؟ چرا زنگ نزدی؟ - من نمیخواستم مزاحم عذر موجه‌ت بشم واییی فاطمه چقدر دلم میخواد بیاد خونتو ببینم فاطمه:-ان‌شاءالله دوهفته دیگه آقارضا اومد، میخوایم بریم بار ببریم بهت میگم - وااایییی آخ جون ،چقدر زود زمان گذشت فاطمه: -واسه تو که مثل خرگوش میخوابی اره،واسه من چند سال گذشت - آخی عزیزززم فاطمه: -هانیه جان من باید برم کاری نداری - نه عزیزم مواظب خودت باش ... آخر هفته مامان گفت که اردلان داره با الناز ازدواج میکنه یعنی اصلا باورم نمیشد اردلان و الناز! مامانم گفت که میخوان جشن مفصل بگیرن منم گفتم نمیام ،دوست ندارم تو این مهمونیا شرکت کنم بابا هم قبول کرد که همراهشون نرم حتما به خاطره چادر که میزنم قبول کرد. ✍ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
حامد: -حالا بگیر ادامه خوابت و ببین... - دیونه ،باشه حامد: -بای واییی چه خبر خوبی....حامد داره میاد ، نمیدونم تو فرودگاه با دیدنم چه عکس العملی نشون میده صدای اذان و شنیدم و بلند شدم وضو گرفتم ،نمازمو خوندم دوباره گرفتم خوابیدم نزدیکای ظهر بیدار شدم تختمو مرتب کردم دست و صورتمو شستم رفتم پایین مامان داشت غذا درست میکرد - سلام مامان جون مامان: -سلام عزیزم ، ظهرت بخیر بشین برات چایی بریزم +دستتون درد نکنه...مامان جون دیشب خوش گذشت؟ مامان : -اره خیلی خوب بود ،همه سراغت و میگرفتن - چه عجب،مهم شدیم خودمون نمیدونستیم مامان: -ای کاش تو به جای الناز تو اون لباس بودی ... - ععع مامان جون ،این حرفا چیه ، دعاکنین یه آدم خوبی نصیبم بشه... مامان : -اردلان به این خوبی رو رد کردی باز از این مگه بهتر پیدا میشه؟ - مامان گلم من دنبال کسی میگردم که کنارش احساس آرامش کنم،پول و ثروت که خوشبختی نمیاره.... مامان: -چی بگم بهت ،هر چی میگم تو باز حرف خودتو میزنی... - به جای شوهر دادن من به فکر زن واسه خان داداشمون باشین مامان: -الهی قربونش برم چقدر دلم براش تنگ شده - خوبه هر روز دارین باهاش صحبت میکنین، خدا شانس بده ... مامان: -عع حسوود... ✍ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷 🕊بـــہ‌نام‌خــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊 🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ.... 🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ دراتاقم باز شد ،مامان بود مامان: -هانیه جان غذاتو آماده کردم ،هر موقع گرسنه ات شد برو بخور - چشم مامان جان ،کی برمیگردین ؟ مامان:-نمیدونم ،تو که خاله ات و که میشناسی ،معلوم نیست که راهیه خونمون کنه -باشه مامان: -راستی ،حامد هم واسه عید میاد ایران - جدیییی؟؟ چه خوب دلم برای خل‌بازی‌هاش تنگ شده مامان: -دیگ به دیگ میگه روت سیاه - عع مامان ،من که اینقدر خانومم مامان : -اره جون عمه ات ،باشه فعلا ما رفتیم کاری داشتی زنگ بزن حتما... - چشم ،مواظب خوتون باشین با رفتن بابا و مامان ،تصمیم گرفتم منم برم امام زاده صالح ،خیلی وقت بود نرفته بودم ،این بهترین فرصت بود... (صالح بن موسی، فرزند بلافصل هفتمین پیشوای شیعیان، امام موسی کاظم (ع) است. امامزاده صالح، همچنین برادر امام رضا (ع) هم به شمار می‌رود و سرگذشتی مشابه با برادر دیگرش حضرت شاهچراغ دارد. حضرت صالح نیز پس از شنیدن خبر ولیعهدی امام‌ رضا در خراسان، از عراق به سوی ایران می‌آید. اما شخصی به نام حسن بهبهانی در پل کرخ، که امروز به کرج مشهور است در تعقیب ایشان برمی‌آید و در حوالی ولایت شمیران و موضع تجریش، راه را بر حضرت می‌بندد. نهایتاً در باغ جنت گلشن، زیر درخت چنار بزرگی نزدیک به چشمه ساری ایشان را به شهادت می رساند. پیکر پاک حضرت صالح در کنار همان چنار کهنسال به خاک سپرده می‌شود. از آن زمان تا کنون، مرقد ایشان، زیارت‌گاه بسیاری از عاشقان اهل‌بیت است) لباسمو پوشیدمو زنگ زدم به آژانس رفتم سمت امام زاده صالح آخر هفته بود و امام زاده شلوغ بود با هر قدم برداشتن ،یه عمر تازه پیدا میکردم رفتم داخل امام زاده نشستم کنار ضریح چشمام به اختیار اشک سرازیر میشد.... "سلام اقای من ،اومدم کنارت که آرومم کنی....این روزها حالم خیلی خرابه...تو از حال دلم باخبری !....خودت کمکم کن ، نزار به بیراهه برم ،نزار کاری کنم دل امام زمانم به درد بیاد.... اینقدر تو حال خودم بودم که زمان از دستم در رفت به ساعتم نگاه کردم،ساعت ۱۱ و نیم شب بود بلند شدم دو رکعت نماز زیارت و دو رکعت نماز حاجت خوندم و از امام زاده اومدم بیرون خیابونا خلوت بودن ،بیشتر ماشینا شخصی بودن میترسیدم سوار بشم...کمی پیاده رفتم که شاید یه ماشین ،تاکسی یا آژانس پیدا کنم یه دفعه دوتا موتوری از پشتم بهم نزدیک شدن ترسیدم خودمو کنار کشیدم که یه موقع یه کاری انجام ندن دوتا موتوری ایستادن و دور زدن اومدن سمتم منم چادرمو محکم چسبیده بودم -خانم خوشگله میخواین برسونمتون... - برید مزاحم نشید... -بفرمایید چه لفظ قلمم صحبت میکنه بچه ها ( همه زدن زیر خنده،از موتوراشون پیاده شدن) منم عقب عقب میرفتم ،چادرمو محکم گرفتم و دوییدم اون پسرا هم سوار موتورشون شدن و همرام اومدن رسیدم سر یه چهار راه که یه ماشین کنار پام ایستاد...راننده پیاده شد: -خواهر من حواستون کجاست؟ نزدیک بود بزنم بهتون... ( ترس تمام وجودمو گرفته بود): -تو رو خدا کمکم کنین ،اون پسرا دنبالم هستن کمی اومد جلوتر، یه لباس نظامی تنش بود، با دیدن لباسش کمی اروم شدم راننده: -بفرمایید داخل ماشین میرسونمتون بدون هیچ تردیدی سوار ماشین شدم اون موتوری ها هم با دیدن این راننده دور زدن و رفتن اون اقا هم سوار ماشین شد - خیلی ممنونم كه کمکم کردین راننده: -خواهش میکنم ،این موقع شب این جاها خیلی خلوته خطرناکه ،تنهایی نیاین... - بله حق با شماست. (آدرس خونمو بهش دادم ،منو رسوند خونه) -بازم ممنونم که منو رسوندین راننده: -خواهش میکنم رفتم داخل خونه یه نفس راحت کشیدم خدا رو هزاران بار شکر کردم که اتفاق بدی نیافتاد رفتم توی اتاقم ،اینقدر خسته بودم که خوابم بردباصدای زنگ گوشیم بیدار شدم. نگاه کردم دیدم حامده...به ساعت نگاه کردم نزدیک اذان صبحه - الو حامد! حامد: -بهههه سلام به خواهر عزیزم... - پسره خل و چل میدونی ساعت چنده ؟ حامد: -ای وااای ببخشید ،اصلا یادم نبود ، حالا اشکال نداره پاشو یه کم ورزش کن واست خوبه،تنبل خانم... - دیونه شدی نصف شبی بلند شم ورزش کنم که مامان اینا به سلامت روانیم شک میکنن... ( صدای خنده اش بلند شد): -تو همین الانشم مشکوکی خواهر من... - الان زنگ زدی همینا رو بگی ؟ حامد: نه خیر، میخواستم بگم من فرداشب میرسم -وااااییییی شوخیی نکن ،مامان گفت.... ( پرید وسط حرفم): -من به مامان اینجوری گفتم که سورپرایزشون کنم ... - نمیری با این کارات... حامد: -هانیه فرداشب بیا دنبالم حدود ساعت ۷ ونیم ،۸ میرسم - باشه، سوغاتی خریدی دیگه؟ وگرنه سرپرایزتو خراب میکنم حامد:-اره جوجه خانم ،فقط هانیه کسی نفهمه هااا... - باشه داداش گلم
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷 🕊بـــہ‌نام‌خــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊 🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ.... 🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ صدای زنگ آیفون اومد رفتم نگاه کردم فاطمه بود درو باز کردم مامان : -کیه هانیه؟ - فاطمه است مامان (چادررنگی مو سرم گذاشتم رفتم داخل حیاط) - به به خانم خانوماا از این طرفا، لاستیکات پنجر شده اومدی اینجا فاطمه: -سلام چرا گوشیتو برنمیداری،صد بار زنگ زدم.. - عع شرمنده ،تو اتاق گذاشتم منم پایین بودم نشنیدم بیا بریم داخل ... فاطمه: -نه عزیزم باید برم ،آقا رضا دم در منتظره داریم کارتها عروسی رو پخش میکنیم - واااییی چشمت روشن ،کی اومده؟ فاطمه : -دیشب - عزیزززم ،نامه من کووو فاطمه: -بفرمایین ،با خانواده ( بغلش کردم) -وایییی چقدر خوشحالم ،ان‌شاءالله خوشبخت بشین فاطمه: -قربونت برم،من برم که اقا رضا منتظره... - برو عزیزم مواظب خودت باش رفتم داخل خونه مامان: -هانیه ،فاطمه رفت؟ - اره مامان جان،آقا رضا همراهش بود اومده بود نامه عروسیشو بیاره مامان: -ان‌‌شاءالله خوشبخت بشن - مامان جون با خانواده دعوتیمااا مامان: -هانیه جان فکر نکنم بابا بیاد ،منم که بابات نیاد نمیتونم بیام،خودت تنهایی باید بری -باشه اشکالی نداره،خودم میرم رفتم تو اتاقم به کارت عروس فاطمه نگاه میکردم خیلی ساده و شیک....رفتم حمام دوش گرفتم نزدیکای ساعت ۵ اماده شدم برم فرودگاه یه روسری آبی فیروزه ای گذاشتم سرم،با مانتو شلوار مشکی چادر عربی مو هم سرم کردم رفتم پایین مامان: -کجا میری ؟ - میرم یه جایی کار دارم برمیگردم! مامان: -باشه ،مواظب خودت باش توی راه رفتم گل فروشی یه دسته گل خریدم، رفتم سمت فرودگاه اینقدر خیابونا شلوغ بود ،ساعت ۷ و نیم رسیدم فرودگاه وارد فرودگاه شدم متوجه شدم پرواز کانادا نیم ساعت میشد که نشست الان باید چیکار میکردم شروع کردم به گشتن ،دیدم یه پسره ی عصبانی یه گوشه وایستاده هی به ساعتش نگاه میکنه دسته گل و گرفتم جلوی صورتم رفتم کنارش ... - سلام حامد: -خانم برو مزاحم نشو بفرمایید - وااایی چه ابهتی ،فک میکردم این جمله ها واسه خانوماست... ( دسته گلو اوردم پایین، رفت تو اغما) حامد: -هانیه؟ تویی؟ - نه ،مامان بزرگتم ... حامد: -چرا این شکلی شدی تو؟ - مفصل برات تعریف میکنم. چقدر دلم برات تنگ شده بود حامد: -منم دلم برات تنگ شده بود... (توی راه ماجرا رو واسه حامد تعریف کردم) حامد: -تو دیگه کی هستی ، عزرائیل و پیچوندی - عزرائیل چون دید داداش این دختره نمیتونه بیاد سر خاکش ،گفت یه مهلت دیگه بهش بدم حامد: -چه روزای سختی بود هانیه! خداروشکر که سالمی - اره خدا رو شکر، حالا بگو خوب شدم یا نه؟ حامد: -دیونگیت که فرقی نکرده، ولی الان خانم تر شدی ... رسیدیم خونه ساعت ۹ بود ،درو آروم باز کردم. مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلویزیون نگاه میکردن. اول من رفتم داخل ،حامد پشت در بود - سلام به اهل خانه بابا : -سلام ،کجا بودی تا این موقع شب؟ - رفته بودم یه عزیزی رو ببینم.. مامان : -حالا این عزیزت اسم نداره؟ - چرا ، اتفاقا عزیزمو هم همرام اوردم گفتم شاید شما هم دلتون بخواد ببینینش مامان: -جدی ،کجاست؟ - عزیززززم بیا داخل مامان با دیدن حامد از خوشحالی جیغ میکشید انگار دختر ۱۵ ساله است...بابا هم شوکه شده بود از خوشحالی نمیدونست چی بگه مامان: -هانیه تو خبر داشتی ور پریده؟ - مامان جون ،خوده شازده پسرتون گفت که چیزی نگم ،برین گوششو بکشین دیگه اینکارا رو نکنه مامان: -واییی دلت میاد - هیچی آقا حامد از راه نرسیده شروع شد حامد: -خاله سوسکه ،حسودیت شده؟ - من برم تو اتاقم ،تا دچار کبود عاطفه نشدم بابا: -هانیه برو لباسات و عوض کن بیا شامتونو بخورین - باشه بابا جون لباسمو عوض کردم ،نمازمو خوندم ،رفتم پایین تو آشپزخونه. موقع غذا خوردن منو حامد فقط به همدیگه نگاه میکردیم و میخندیدیم. چقدر دلم برای این نگاه‌ها تنگ شده بود. بعد خوردن شام شب به خیر گفتم و رفتم تو اتاق حامد منتظرش شدم تا بیاد حامد درو باز کرد تا منو دید ترسید - چیه نکنه عزرائیل دیدی حامد: -بعید نیست که نباشی اینجا چیکار میکنی ؟ - اومدم سوغاتیمو بگیرم حامد: -پاشو برو صبح بهت میدم - اوووو تا صبح کی صبر میکنه ،همین الان بده حامد: -ای خدااا چرا اینو نبردی از دستش راحت بشم - خدا میگه باهمدیگه باید بریم پیشش تنهایی قبولش نمیکنم (رفت سر چمدونش ،
(رفت سر چمدونش ، یه پیراهن صورتی خیلی خوشگل آورد بیرون ) حامد: -بیا بگیر و برو... - واییی چه خوشگله داداشی، خوش به حال خانم آینده ات که خوش سلیقه‌ای ... حامد: -خوبه خوبه ،مزه نریز ،حالا برو که خستم - چشم ( صورتشو بوسیدم) -شب بخیر رفتم تو اتاقم ،رفتم جلوی آینه ،لباسو بالا گرفتم خیلی خوشگل بود ،لباسو گذاشتم داخل کمد رفتم دراز کشیدم روی تخت که چشمم به کارت عروسی افتاد... ✍ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷