eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍂🍂🌼🍂🍂 خب اینم از این رمان😄 رمان جدید رو👈 میذارم براتون❤️🇮🇷 آخر هفته خوبی داشته باشین🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟رمان شماره👈 نـــــــــود و هفـــــت🥰 💚اسم رمان؟ 🤍نام نویسنده؟ مبینا رفعتی(آیه) ❤️چند قسمت؟ ۲۹۸قسمت ✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﴾﷽﴿❀ 📌مقدمه رمان ؛؛؛ ✓این رمان بلند هست.{بیشتر از ۲۵۰ قسمت دارد} ✓۳ مرحله رو روایت میکنه{مثل سریال تلویزیونی کیمیا} ✓داستان دختری به نام رویا که برای مراسم تدفین پدرش از پاریس به ایران برمیگرده. ✓رویا و خانواده‌ش مارکسیسم هستن {مسلمان و دیندار نیستن} ✓او اموال پدرشو میفروشه و قصد برگشت داره که به تور افراد میخوره! ✍مقدمه‌نویسنده: در کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریخ آدمی گم میشود؛ آنقدر که امروزه بزرگراه‌ها همه جا را پر کرده‌اند. گاهی میان دو راهی میمانی که نمیدانی باید ذهنت را به کدام سو ببری! گاهی میان سیل زندگی راهت را گم میکنی آن وقت است که کشتی دستت را میگیرد و میدهد. از نظر من میتواند چاقو باشد. میتواند تفکری را نابود کند و میتوان‌تفکری را آنقدر صیقل دهد تا همچون الماس در دل تاریخ بدرخشد. وقتی پرنده خیال بال و پر می‌گشاید تا در افق های دور به پرواز دراید تو نیز همپایش بشو! خیال من این بار مسیرش را به میان تاریخ برده است و قلم هم این بار آمده تا را جار بزند. کابوس رویایی آسمان شب است که نوید طلوع را میدهد. طلوعی که در خود نور حقیقت دارد. در هسته‌ی این نور عشقی آرمیده که اسیر شب است ولی دیر نیست که این هم از قفس رهانیده شود. ☆☆مبینا رفعتی☆☆ ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱ و ۲ از پنجره‌ی فرودگاه به بیرون زل میزنم.با خودم میگویم چند روز دیگر که به پاریس برگشتم میتوانم باز هم غروب را تماشا کنم. بخاطر فستیوال‌ها و گالریم نتوانستم به پدر سر بزنم. چند روز پیش بود که خانم صبوری،خدمتکارمان برایم پیغام فرستاده بود که پدر فوت شده. گالری را تعطیل کردم تا برای مراسم خاکسپاری خودم را به تهران برسانم. دلم طاقت دوری از این شهر و برجش را ندارد و از طرفی خودم را سرزنش می کنم که چرا روزهای آخر کنارش نبودم. خیالم در همین فکرها غوطه ور است که صدای فرانسوی زنی توی گوشم می پیچد. انگار هواپیما درحال حرکت است. چمدانم را برمیدارم و تحویل میدهم. به سالن دیگر فرودگاه میروم. اتوبوس دم در متوقف شده تا مسافران را به هواپیما برساند.قدم هایم را تند تر برمیدارم و به اتوبوس میرسم. کنار خانمی خودم را جا می کنم و از پنجره به زمین زیر پایم نگاه میکنم. سه سال پیش بود که پدر مرا به فرانسه فرستاد تا پیش استاد ژان بالزاک تکنیک‌های نقاشی و گرافیک را یاد بگیرم.از همان وقت بود که فرانسه ماندم. سوار هواپیما میشوم و کنار پنجره می‌نشینم. گوش‌هایم کلمات نامفهومی از زبان خلبان می‌شنود و ذهنم به سویی خاطراتم با پدر پرمیکشد. نمیدانم چقدر میگذرد که پرواز تمام میشود اما خیال دست از سرم برنمیدارد.کلاهم را روی سرم جابه‌جا میکنم و آخرین نفر هواپیما را ترک میکنم. چمدانم را برمیدارم و به سالن انتظار میروم. چشمم به آقا رحمت و خانم صبوری می‌افتد. توی لباس های سیاه غرق شده اند و ناراحتی از چهره شان می‌بارد. بهشان نزدیک می شوم و آن ها زودتر سلام میدهند و پشت سرش با ناله تسلیت میگویند. سرم را تکان می دهم و جواب شان را می دهم.آقارحمت چمدان را از دستم میگیرد و مرا به سمت ماشین می برند. توی ماشین فضای سنگینی حاکم شده و هر دو تایشان سکوت کرده اند. چشمم به خیابان میخورد. مرد و زن از کنار هم می گذرند و هرکس در چهره‌اش چیزی نهفته. تا به خانه برسیم خودم را با نگاه به خیابان سرگرم میکنم. وقتی ماشین جلوی ساختمان خانه می ایستد پیاده می شوم. از پله ها با تردید بالا میروم‌. هر قدم که برمیدارم احساس می کنم آواری رویم تلنبار میشود. تحمل دیدن این خانه را بدون پدر ندارم. هر گوشه از این خانه را که میبینم خاطره‌ای ذهنم را قلقلک میدهد‌. توی نشیمن قدم میزنم و با دیدن عکس پدر به طرفش میروم. هر وقت که برمیگشتم برایم جشن مفصلی میگرفت از اعیان و اشراف ها گرفته تا درباریان را دعوت میکرد. توی همین جشن ها بود که پسری به اسم «کیانوش» به من معرفی کرد. ظاهراً پدرش از درباری‌ها بود و پدر بخاطر وضع مالی‌شان میگفت اگر با او ازدواج کنم آینده‌ام تضمین است، ولی من به بهانه‌ی گالری و فرانسه همه چیز را منتفی کردم. حالا که خانه را غرق در سکوت میبینم بیشتر دلم هوای پدر را میکند. ربان مشکی کنار عکسش بدجور با قلبم بازی میکند.دلم نمی خواهد پدر را توی عکسی ببینم که دورش را شمع گذاشته و رویش ربان مشکی زده‌اند! به آقارحمت میگویم چمدان را به اتاقم ببرد و خودم هم از پله ها بالا میروم.دستگیره در را در دستانم میگیرم اما فشارش نمیدهم. نگاهم به در اتاق پدر گره خورده و نیرویی مرا به آن سمت میکشد.با قدم‌های کوتاه خودم را به اتاق میرسانم.در را هل میدهم و فضای اتاق را از نگاه میگذرانم. به میز چوبی و بزرگی که همیشه پدر روی آن کارهایش را انجام میداد، دست میکشم. آباژور اتاق را به پریز میزنم و دلم برای شنیدن آهنگی که او دوست داشت تنگ شده است. دیسک گرامافون میچرخد و صدای آهنگ توی گوشم تلو تلو میخورد.... "بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید..." مردمک چشمم زیر شیشه اشک می لرزد. این آهنگ مثل خوره به جانم افتاده و یاد پدر را در ذهنم تجلی میکند.دیسک را برمی دارم و سریع از اتاق بیرون میروم. جسمم روی تخت ولو می شود و اشک‌هایم راه شان را پیدا میکنند. دوباره در اوج جوانی یتیم شده‌ام. بچه که بودم مادر سرطان گرفت. پدر او را پیش بهترین پزشک های آلمان و فرانسه برد اما کاسه‌ی عمرش لبریز شده بود.و این بار هم تقدیر مرا به سوگ نشانده است. در روزهای نبود مادر کاشتن گل و کشیدن نقاشی مرا آرام میکرد، همان‌وقت فهمیدم نقاشی را دوست دارم. پدر هم به من کمک کرد. بعد از گذراندن دوران دبیرستان در یکی از مدرسه‌های خصوصی تهران، روانه‌ی فرانسه شدم. رشته‌ام گرافیک است و بیشتر وقتم را صرف نقاشی میکنم.این اواخر هم با تشویق پدر درست کردن گالری نقاشی شدم.چند روز دیگر قرار بود ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛