eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۶♡ درحال‌بارگذاری...🥰
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان بعدی آماده شد دوستان🙂 فردا 😄میذارم کانال✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈نــــــــود و نـــــــــه😳 💜اسم رمان؟ 💚نویسنده؟ میم مشکات 💙چند قسمت؛ ۱۲۴ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱ و ۲ _اههه باز هم ماشین خاموش شد. معصومه کلافه استارت زد.پژویی سبز رنگ که از رینگ‌های اسپورتش معلوم بود مال جوانکی عشق ماشین است کنارش ترمز زد.پسرک بیست و چند ساله،سرش را از پنجره بیرون اورد و گفت: _دفترچه اموزش رانندگی بدم خدمتتون؟ و قبل از اینکه معصومه واکنشی نشان دهدراننده پژو،درمیان خنده سرنشینانش، پایش را روی پدال گاز فشرد و باسرعت دور شد.ترافیک خیابان زند، آنهم در این موقع روز، صدای رانندگان باتجربه را هم درمی‌آورد چه برسد به معصومه که تازه دوماهی بیشتر نبود که( به قول قدیمی ها) تصدیقش را گرفته بود. همیشه سر اینکه چطوری هم کلاج را بگیرد و هم ترمز را که ماشین خاموش نشود مشکل داشت و حالا باید مرتب این کار را تکرار میکرد.در هرحال علاوه بر دغدغه‌های دیگر، این قضیه هم تبدیل به یکی از بزرگترین معضلات دو ماه اخیرش شده بود.خواهرش که کنارش نشسته بود به آرامی پرسید: _خب چرا از این مسیر اومدی؟ معصومه که بالاخره ماشین را روشن کرده بود، آن را توی دنده گذاشت و درحالیکه از بوق پیکان پشت سرش خسته شده بود گاز را فشار داد و بی‌توجه به سوال خواهرش غر زد: _خدا نکنه آدم زن باشه و خاموش کنه!عالم و آدم براش شاخ و شونه میکشن.. بالاخره وارد بلوار چمران شدند و معصومه توانست نفس راحتی بکشد.در حالیکه به نظر می‌آمد تازه افکارش را مرتب کرده باشد پرسید: _راستی تو چیزی پرسیدی؟ +پرسیدم چرا از فلکه ستاد اومدی؟میدونی ک این مسیر این موقع روز شلوغه معصومه شیشه را پایین داد و گفت: -میخواستم برم جواب ازمایش مامان رو بگیرم که بعدش یادم اومد امروز تعطیله. البته دیگه دیر شده بود و افتاده بودیم توی ترافیک. خواهر بزرگتر به این فکر کرد که اگر سوال بیشتری بپرسد معصومه فکر میکند قصد دارد اشتباهش در رانندگی را به رخش بکشد و ناراحت شود برای همین دیگر چیزی نگفت.. هنوز به پل زرگری نرسیده بودند که باز هم ترافیک شروع شد.معصومه که حالا کمی خوش‌خلق‌تر شده بود گفت: -امروز قطعا روز شانس من نیست..پووووف کمی که جلوتر رفتند معلوم شد تصادف شده.نوبت انها شد که از کنار صحنه تصادف بگذرند. - عهه نگاه کن!این همون ماشینه ست همان پژو بود. هر دو خنده‌شان گرفت. معصومه پنجره را پایین داد تا مطمئن شود.پسری که راننده بود داشت با راننده ماشینی که به ماشینش زده بودند صحبت میکرد. پسر دوم که گویا معصومه را شناخته بود اشاره ای به دوستش کرد و با سر معصومه را نشان داد. پسر که به نظر می‌آمد حضور ذهن خوبی دارد سعی کرد دست پیش را بگیرد که عقب نیفتد. قیافه معصومه جدی شد.بهترین موقعیت برای تلافی حرف پسر جوان، خواست چیزی بگوید اما یکدفعه فکری به ذهنش خطور کرد. احساس کرد در نیست که هم‌کلام پسرکی متلک گو شود که هیچ ثمره‌ای نداشت. برای همین بلافاصله روی برگرداند و درحالیکه وانمود میکرد انگار اصلا آنها را نشناخته از محل تصادف دور شد. تا رسیدن به خانه فکرش مشغول این بود که آیا بهترین کار را کرده است؟ چرا جوابش را نداده بود؟ اگر چیزی میگفت باعث میشد پسرک دفعه بعد کسی را مسخره نکند. اما نه، پسر نشان میداد از چنین عقل و درایتی بی‌بهره است که بتواند نکته ظریف این ماجرا را متوجه شود. اگر جوابش را میداد پس چه فرقی با او داشت؟ یکی آن گفته بود و یکی این! تازه برای اینکه صدایش را بشنوند باید سرش را از پنجره بیرون می برد، فریاد میزد و لابد این وسط لبخندی هم رد و بدل میشد! آیا اینها در شأن او بود؟ اصلا این موضوع آنقدر داشت که اینقدر راجع به آن فکر کند؟ در طول بیست دقیقه راهی که تا خانه مانده بود، مدام قضیه را در ذهنش مرور میکرد برای همین وقتی از ماشین پیاده شد یادش رفت کتابهایش را بردارد. سلام خشکی به مادرش کرد و رفت توی اتاق. مادر که از این رفتار تعجب کرده بود پرسشگرانه به خواهرش ک پشت سر معصومه وارد خانه میشد خیره شد.خواهر هم همانطور که تقلا میکرد کتابها از دستش نیفتد سری به نشانه ارامش اوضاع تکان داد و گفت: - هیچی!داره فکر میکنه!! یکی از دردسرهایش همین بود که نمیتوانست آنطور که باید روی موضوعی تمرکز کند. - معصومه؟ ۲۰ دقیقه دیگه زیر غذا رو خاموش کن!! خب،فکر میکنم نیاز به توضیح نیست که خوشحالترین فرد در این ماجرا، صاحب رستوران سر کوچه بود که وظیفه جایگزین کردن غذای جزغاله را به عهده داشت. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳ و ۴ وقتی از دستشویی بیرون آمد گفت: -راستی مامان، رفتم نتیجه آزمایشتون رو بگیرم ولی یادم اومد امروز بسته ست. وارد اشپزخانه شده بود و پشت میز کنار مادرش نشسته بود که داشت سالاد درست میکرد. مادر گفت:-من که دیشب بهت گفتم امروز بسته ست! تو نمیخوای دست از این گیج بازی هات برداری؟بیچاره شوهرت!! معصومه خندید و گفت: - دلش هم بخواد!دختر به این خوبی! - اما من فکر نمیکنم اینکه هر روز غذای سوخته بخوری و مجبور باشی با کت و شلوار سبز چهار خونه، پیرهن ابی فیروزه ای راه راه بپوشی چیز جالبی باشه که دلش بخواد!من میترسم تو یادت بره بچه ت رو کجا گذاشتی!! معصومه خندید. ماجرای کت و شلوار و پیراهن فیروزه ای، برمیگشت به یکسال پیش.قرار بود پدر به عنوان معتمد صنف قالی‌فروشها در جلسه شهرداری شرکت کند. مادر که سر درد داشت به معصومه سپرد که پیراهن سفید پدر را که تازه شسته بود اتو کند و رفته بود تا کمی استراحت کند.اما وقتی ک پدر به خانه آمد تا لباسش را عوض کند در کمال ناباوری دید که به جای پیراهن سفیدش، پیراهن راه راه فیروزه‌ای کنار کت و شلوارش انتظارش را میکشد و وقتی در جستجوی پیراهن سفیدش برآمد آن را قاطی لباس های تازه شسته دید و کاشف به عمل آمد که معصومه پیراهن آبی را اتو کرده و پیراهن سفید را به خیال کثیف بودن در ماشین انداخته بود!! پدر مجبور شد با چنین تیپ مضحکی راهی جلسه ای به آن مهمی بشود! باز اگر قرار بود تنها یک عضو عادی آن جلسه باشد شاید میشد با مساله کنار آمد اما قرار بود به عنوان سخنران صنف صحبت کند.سخنرانی که اخبارش از شبکه استانی پخش میشد!! حالا اگر پدر شما از آن قسم مردهایی باشد که چنان به تیپ و ظاهرش اهمیت میدهد که حتی دکمه سراستین لباسش را از کمرون‌ زیگزال (برند ایرانی در انگلیس) تهیه میکند و عطرش را هر سه ماه یک بار از شرکت فرانسه سفارش میدهد میتوانید عمق فاجعه را برای پدر بیچاره حدس بزنید..اما خب، جای شکرش باقی بود که پدر اهل دعوا و مرافعه نبود و با گذشت بود. وقتی معصومه پدرش را با آن کت و شلوار سبز رنگ و پیراهن آبی بر صفحه تلویزیون دید با خودش عهد کرد که دیگر حواسش را جمع کند که البته این تصمیم هم مثل بقیه موارد عمری بیشتر از پنج دقیقه نداشت! مادر برای اینکه معصومه را از دنیای فکرو خیال بیرون بکشد گفت: -حالا چرا اینقد سگرمه‌هات تو هم بود؟باز تو رانندگی دسته گل به اب دادی؟ قبل از اینکه معصومه جوابی بدهد. خواهرش وارد آشپزخانه شد و چون میدانست معصومه الان عصبانی نیست و شوخی مجاز است گفت: -نه،امروز خوب بود!فقط یه بار خاموش کرد! طی این دو ماه فکر کنم این یه رکورد فوق العاده حساب میشه بعد صندلی را عقب کشید و نشست. معصومه دهانش را کج کرد: - هه هه!با مزه! رانندگی خودت یادت رفته؟ همچین زدی به در حیاط که بابا مجبور شد لنگه در رو عوض کنه! خواهر خندید و رو به مادر گفت: -شیما کی میاد؟ من خیلی گشنمه... امروز اینقد فیزیک خوندیم که همه چیز رو شکل علامت سوال میبینم!! - تا من سالاد رو درست کنم اونم میاد - پس انگار چاره ای نیست...باید اول نمازمون رو بخونیم و رفت. معصومه هم پشت سرش روانه شد.اما اینکه نمازی که آن روز خواند تا کجای آسمان بالا رفته بود که برش گرداندند، خدا میداند چون تمام مدت ذهنش به همه چیز مشغول بود. دوست داشت با یکی حرف بزند، خواهرش؟ هرچند خواهر خوبی بود اما رویش نمیشد. از طرفی دوست داشت با کسی حرف بزند که سن بیشتری داشته باشد و تجربه اش بیشتر... پدر هم ک اصلا گزینه مناسبی برای این موارد نبود. پس میماند مادر...درست بود! خوشحال و راضی از جا بلند شد. شیما پای تلویزیون بود: -بچه مگه تو فردا کلاس نداری؟ - نه زنگ اول معلممون نمیاد، از زنگ دوم باید بریم -تو هم که از خدا خواسته!اخه مگه تو پسری اینقد فوتبال نگاه میکنی؟ اینا ببرن یا اونا، چی گیر تو میاد؟ - اخه بچه ها خیلی دوست دارن،میخوام ببینم چیه -عحب استدلال فوق العاده ای.! نمیدونی مامان کجاست؟ -فکر کنم تو اتاق خودشون معصومه از پله‌ها بالا رفت، در زد: -مامان؟ -بیا تو مادر سر سجاده بود. معصومه متعجب پرسید: -نماز میخونین؟الان؟ و مادر با خوشرویی حواب داد: - دیشب سرم درد میکرد، دیر خوابیدم! صبح پدرت دلش نیومده بود صدام بزنه، نماز صبحم قضا شد معصومه پشت چشمی نازک کرد و گفت: -حالا اگه ما بودیم بابا تا ظهر صدامون میزدا! اما نوبت به خانم جون خودش که میرسه،دلش نمیاد!خدا شانس بده مادر خندید: -حالا کاری داری یا اومدی رابطه من و بابات رو خراب کنی؟ معصومه که نمیدانست چطوری سر صحبت را باز کند گفت: - راستش من یکم نگران شیما هستم. تازگیا زیاد فوتبال نگاه میکنه.نه اینکه ورزش چیز بدی باشه اما خب احساسات سن شیما..... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۵ و ۶ _....احساسات سن شیما رو که میدونین چقد حساسه. جو اینجور چیزها هم که..میدونین منظورم چیه؟ مادر تسبیحش را برداشت و گفت: -اره عزیزم، خودمم دیگه دارم نگران میشم.باید باهاش حرف بزنم..همین؟ -نه اومدم که یکم باهم حرف بزنیم -راجع به همون که ظهر توی کله‌ت بود -شما از کجا فهمیدین؟؟ -خب دیگه از کجاش رو وقتی خودت مادر شدی میفهمی. معصومه به مادرش خیره شد. عاشق قیافه مادرش بود.مادر که فهمید معصومه باز غرق در افکار خودش شده است پرسید: -دوباره رفتی؟ معصومه خندید و چند بار پلک زد تا اشکش خشک شود. -من موندم دختر! تو در یک ثانیه چطوری میتونی از این رو به اون رو بشی؟ معصومه گفت: -به قول شما خلقت خداست دیگه! آدم که نباید تو خلقت خدا چرا بیاره و ریز خندید...مادر که این حاضر جوابی او را یاد شیطنت های جوانی خودش می‌انداخت گفت: -خدا همه مریض‌ها رو شفا بده معصومه خندید،دراز کشید و سرس را روی پای مادرش گذاشت: -با اجازه..البته ببخشید بی‌ادبیه من جلوی شما دراز بکشم ولی سر گذاشتن روی پای مادر چیزی نیست که بشه ازش بگذری مادر دستی روی موهای پر پشت دخترش گذاشت. معصومه پرسید: -مامان؟ اگه آدم کار زشت یکی رو تلافی کنه خوبه یا بد؟ -بستگی داره - به چی؟ مادر گوشه چادرش را جمع کرد و گفت: -به اینکه اون کار زشت چی باشه و آدم برای چی تلافی کنه -یعنی چی؟ -یعنی اینکه گاهی آدم کار زشت یکی رو تلافی میکنه برای اینکه اون آدم رو ادب کنه و مطمئنه که با این کار اون آدم ادب میشه و دیگه کار زشتش رو تکرار نمیکنه. اما گاهی تلافی کردن اثری روی اون آدم نداره و فقط باعث میشه خشم خودت خالی بشه. این یعنی تو کنترل خودت رو از دست دادی و دلت هرجوری که دوست داره از تو استفاده میکنه برای راضی کردن خودش -یعنی اگه مطمئن باشی که طرف ادب میشه باید این کارو بکنی؟ مادر تسبیح را سرجایش گذاشت و گفت: -نه! به این سادگی نیست..باید شرایط رو در نظر بگیری. گاهی تو وظیفه ای در قبال تربیت کردن اون آدم نداری و یا برای اینکه ادبش کنی باید چیزای مهمتری رو زیر پا بذاری.. معصومه که بیشتر داشت گیج میشد ترجیح داد اصل ماجرا را تعریف کند.مادر که از تصمیم عاقلانه دخترش خوشحال شده بود لبخندی زد و گفت: -خودت بهترین تحلیل رو از وضعیت کردی. اون آدم اگر میخواست ادب بشه همین که تو رو دیده براش کافیه و متوجه میشه که این براش یه هشدار بوده.از طرفی، تو مسئولیتی در قبال تربیت کردن اون آقا نداشتی و در شأن یک خانم متشخص نیست که با یه پسر دهن به دهن بشه. پس اون چیزی که می خواسته تو جوابش رو بدی عقلت نبوده - اما حرفم عین ی لقمه گیر کرده تو گلوم! اصلا موضوعو پر اهمیتی نیستا ولی ذهنم رو درگیر کرده. شاید چون بیشتر برام این مهمه ک بدونم چه رفتاری درسته... اما اگر کارم درست بود پس چرا خوشحال نیستم؟ -چون هنوز مطمئن نیستی که کار درست رو کردی. چون هنوز خودت هم به دلت حق میدی که سرو صدا راه بندازه. اگر مطمئن باشی که کارت درسته اونم مجبور میشه ساکت بشه معصومه حرفی نزد.از اتاق خارج شد.پشت میز نشسته بود و درس میخواند که در اتاق به ضرب باز شد و راحله وارد اتاق شد. - پسره پر رو!فکر کرده کیه! خوبه سال اولشه استاد شده و هنوز خودش دانشجوئه معصومه که اولین باری بود که خواهرش را اینطور عصبانی میدید پرسید: -چی شده؟ پسره کیه؟ راحله بی توجه به حرف معصومه، همان طور که چادرش را به چوب لباسی آویزان کرد، ادامه داد: - نشونت میدم جناب اقای پارسا! من از تو کله‌شق‌ترم! مونده باشه مدرکم رو نگیرم به تو یکی التماس نمیکنم معصومه فهمید که فعلا حرف زدن بیفایده‌ست. راحله جورابهایش را چنان پرت کرد طرف پایه چوب لباسی که گویا داشت "جناب اقای پارسا" را پرتاب میکرد و بعد از اتاق زد بیرون..معصومه با شناختی که از راحله داشت میدانست راحله با پسرهای کلاسشان هم تا در معذوریت قرار نگیرد حتی سلام علیک هم نمیکند. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─