✨بسماللهالقاصمالجبارین✨
✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ
✍قسمت ۵۹ و ۶۰
تمام تنم از شوک واکنش سردش، لمس شده بود و به سختی توانستم از آغوشش فاصله بگیرم. ساعت ۱۲ شب و چراغ اکثر خانهها خاموش بود. منزل پدرم در انتهای یک کوچه بن بست قرار گرفته و هیچکس در کوچه نبود
و میفهمیدم فقط برای اینکه از آغوشم فاصله بگیرد، بهانه آورده که تمام احساس دلهره و دلتنگی و درد دوری، در دلم خشک شد و خنده رو صورتم ماسید. مات و متحیر نگاهش میکردم و باورم نمیشد اینطور مرا پس بزند؛ تمام وجودم در هم شکسته بود و غرورم اجازه نمیداد یک کلمه شکایت کنم یا حتی یک قطره اشک از چشمانم جاری شود و با سکوتی تلخ برگشتم.
تازه متوجه شده بود چه بلایی سر دلم آورده که دنبالم دوید و نامم را صدا میزد، اما نه پاسخی میدادم نه به سمتش برمیگشتم و نمیدانستم باید با اینهمه عشقی که جانم را تسخیر کرده و اینهمه بیاحساسی همسرم چه کنم. قدمهایم را سریعتر میکردم تا زودتر به پلههای ایوان برسم و پای پلهها، از پشت دستم را کشید و با لحنی پشیمان، پوزش خواست:
_منظوری نداشتم، منو ببخش!
سپس روبرویم ایستاد و نمیخواست دلشکستگیام ادامه پیدا کند که با لبخندی خسته بهانه تراشید:
_من ترسیدم کسی ببینه..
اجازه ندادم حرفش تمام شود و با بغضی مظلومانه شکایت کردم:
_تو فقط میترسی من بهت نزدیک بشم!
انگار از حادثه کنسولگری اعصابش به هم ریخته بود و دیگر توانی برای بحث کردن نداشت که خطوط صورتش در هم رفت و شاید سکوت کرده بود تا من راحت حرفهایم را بزنم و این زخم تازه سرباز کرده بود که خونابۀ غم از چشمانم چکید:
_تو نمیفهمی چجوری منو عذاب میدی!
از اینهمه ناراحتیام نگاهش گُر گرفته و فهمیده بود کار جراحت جانم از عذرخواهی گذشته که دستانم را بالا آورد، چند لحظه بیریا نگاهم کرد، سپس سرش را خم کرد و همانطور که هر دو دستم را میبوسید، برای راضی کردنم از جان مایه گذاشت:
_من بمیرم که ناراحتت کردم. هر چی بگی حق داری، من اشتباه کردم!
مهربانیاش را باور داشتم و میدانستم حاضر است برای شاد کردن من جان دهد اما همین چند لحظه پیش، سردیِ احساسش را چشیده و به این سادگیها طعم تلخش از خاطرم نمیرفت که حتی این اولین بوسههایش بر دستم، دلم را نرم نمیکرد. میدیدم از چشمانش خستگی و بیخوابی میبارد و دلم نمیآمد بیش از این اذیت شود که دستم را پس کشیدم و با نفسهای غمگینم نجوا کردم:
_مهم نیس.
سفیدی چشمانش از این سفر سخت به سرخی میزد و نمیخواستم باز هم شرمنده باشد که با دلسوزی پرسیدم:
_میخوای اگه خستهای امشب همینجا بمونیم؟
از کلام پُر مهر و محبتم لبخندی شیرین لبهایش را از هم گشود و با لحنی شیرینتر پیش چشمانم دلبری کرد:
_نه عزیزم، من خوبم. یه ذره خسته بودم که اونم تو رو دیدم خستگیم در رفت.
سپس برای تشکر از پدر و مادرم تا اتاق نشیمن آمد و دیروقت بود که زینب را در آغوش گرفت و با هم از خانه خارج شدیم. خنکای این شب بهاری و خیالی که از آمدن مهدی راحت شده بود، چشمانم را خمار خواب کرده و دلم میخواست تا رسیدن به بغداد در ماشین بخوابم اما تا چشمانم را میبستم، تلخی لحظهای که مرا از آغوشش پس زد، حالم را بهم میزد و کلافهتر میشدم.
زینب صندلی عقب ماشین خوابش برده و من تمایلی برای صحبت با مهدی نداشتم که از هر دری حرف میزد و هر چه میپرسید، سربالا پاسخ میدادم و پس از چند دقیقه، او هم ساکت شد. نمیدانستم تا کجا میتوانم این وضعیت را تحمل کنم
و او در عزای فاطمه، چقدر میتواند ادای عاشقها را در بیاورد و با همین خیال بههم ریخته تا بغداد و رسیدن به خانه، با خودم جنگیدم و دل مهدی دریای درد بود که فقط با غصه نگاهم میکرد و دیگر نمیدانست به چه کلامی آرامم کند.
شاید ساعتی گذشته بود که از صدای آلارم گوشی از خواب پریدم. بهقدری با حال بدی خوابیده بودم که فراموش کردم موبایلم را بیصدا کنم و حالا چند پیام و آلارم پشت سر هم بیدارم کرده بود.
سرم را چرخاندم و دیدم مهدی ساعد دستش را روی پیشانیاش قرار داده و با چشمانی خیره به سقف اتاق نگاه میکند.
ظاهراً با اینهمه خستگی، امشب هم نتوانسته بود بخوابد و تا دید بیدار شدم، به سمتم چرخید و بیصدا پرسید:
_چیزی میخوای عزیزم؟
به حدی غرق افکار و غم و غصه بود که حتی صدای آلارم گوشیام را نشنیده بود و نمیفهمید چرا بیدار شدم. گوشی را از بالای سرم برداشتم و همانطور که بیصدا میکردم، سرم را به نشانۀ پاسخ منفی تکان دادم و همزمان خط اول پیام را خواندم که قلبم از جا کنده شد...هنوز پیام را باز نکرده و خط اول پیام از صفحۀ اصلی موبایل پیدا بود:
_زندگی جدید خوش میگذره؟
شمارهاش را از موبایلم حذف کرده بودم و نیاز نبود چندان در ذهنم جستجو کنم که لحن نحسِ پیام، فریاد میزد عامر دوباره سراغم آمده و همسرم کنارم دراز کشیده بود که نفسم از ترس بند آمد. مهدی متوجه نگاه خیرهام به صفحۀ گوشی شده بود و با کنجکاوی سؤال کرد:
_چیزی شده؟
جرأت نمیکردم نگاهش کنم مبادا از وحشت افتاده به چشمانم شک کند و میترسیدم پیامها را باز کنم که روی گوشی انگشتانم از ترس میلرزید و مهدی دوباره پرسید:
_حالت خوبه؟
نگاهم از صفحۀ گوشی تا چشمان نگرانش کشیده شد و برای گفتن یک کلمه نفسم گرفت:
_خوبم...
اما نه فقط دستانم که حتی لحنم از وحشت به لرزه افتاده بود، مهدی دلواپس حالم روی تخت نیمخیز شد و من باید از کنارش فرار میکردم که به سرعت از جا بلند شدم و با گامهایی بلند از اتاق بیرون رفتم. دنبال پناهی دور خانه میچرخیدم و از همان اتاق نشیمن میدیدم مهدی هنوز از روی تخت نگاهش به من است
و دنبال دلیلی برای اینهمه اضطرابم میگردد که خودم را به آشپزخانه کشاندم و کنار کابینتها روی زمین نشستم. تنم از ترس یخ کرده و باید زودتر میفهمیدم چه خوابی برایم دیده که با دلهره پیامها را باز کردم و از آنچه دیدم، نگاهم از نفس افتاد:
_یه امانتی پیش من داری! اگه میخوای تحویلش بگیری، باید همدیگه رو ببینیم وگرنه مجبور میشم بدم به یکی دیگه! اونوقت معلوم نیس سر پخش شدن این امانتی، اون ایرانی چه بلایی سرت بیاره! میدونی که آبروش خیلی براش مهمه، پس دختر خوبی باش و به حرفم گوش کن! من فقط میخوام یه بار ببینمت!
گوشۀ آشپزخانه تمام تن و بدنم میلرزید و چشمانم از ترس دیوانه شده بود که مدام بین کلمات میچرخید و هر چه میخواندم، نمیفهمیدم از چه امانتی صحبت میکند و دوباره به چه بهانهای تهدیدم میکند.
مقابل خودم آن عکس را از موبایل و لپتاپش پاک کرده بود، مطمئن بودم این روزها سرخوش همنشینی با عشق جدیدش شده و نمیدانستم دیگر از جان من چه میخواهد. تمام رگهای سرم از درد آتش گرفته و در خلسۀ اینهمه وحشت در حال خفه شدن بودم که دستی سرِ شانهام نشست و من وحشتزده جیغ کشیدم.
از ترس کسی که بیهوا سراغم آمده بود، از جا پریدم و رنگ مهدی از واکنش من بیشتر پرید که قدمی عقب رفت و نگرانِ حالم فقط یک کلمه گفت:
_نترس!
میدید گوشی میان انگشتانم میلرزد و میفهمید هر آشوبی به جانم افتاده در همین موبایل است که با دلشوره پاپیچم شد:
_چرا به من نمیگی چی شده؟
با نگاه ناامیدم التماسش میکردم دست از سرم بردارد و از ترس اینکه گوشی را از دستم بگیرد و پیامها را بخواند به لکنت افتادم:
_هیچی... حال... مامانم... خوب نیس... نگران... نگرانش شدم.
شاید بهانهتراشیام بیش از حد ناشیانه بود که ناباورانه نگاهم کرد و فهمید نمیخوام حرفی بزنم که دیگر چیزی نپرسید و در سکوتی سنگین به سمت یخچال رفت. یک لیوان آب برایم ریخت و دستانم هنوز از ترس میلرزید که کمک کرد لیوان را بگیرم و همینکه سرمای بدنم را حس کرد، نگرانتر شد:
_تو چت شده آمال؟
مثل کودکی وحشتزده لبهایم از ترس میلرزید و تحمل اینهمه وحشت را نداشتم که مقابل چشمانش به گریه افتادم و با لب و دندان لرزانم به عشقم دروغ گفتم:
_هیچی نشده! مامانم حالش بد شده!
همین امشب از فلوجه آمده و مادرم را دیده بود که متحیر شد:
_ما که از اونجا اومدیم حالش خوب بود، چیشده یه دفعه؟
پیامهای عامر روی موبایلم بود و شبیه کسی که در حال غرق شدن باشد به هر بهانهای چنگ میزدم تا از مخمصه بازخواست مهدی نجات پیدا کنم:
_بعضی وقتا اینجوری میشه!
آبی که برایم ریخته بود به سمت دهانم بردم؛ چند قطره بیشتر از گلویم پایین نرفت و چارهای جز فریب دادنش نداشتم و فقط میخواستم این کابوس زودتر تمام شود که معصومانه ناله زدم:
_الان فقط دلم میخواد بخوابم.
لیوان آب را از دستم گرفت و روی کابینت گذاشت، پابهپای تن و بدن لرزانم تا اتاق آمد و کمک کرد روی تخت دراز بکشم. دلش نمیآمد بخوابد که کنارم نشسته بود و احساس میکردم حرفهایم را باور نکرده که همچنان با نگرانی نفس میکشید و سایه تردید نگاهش هرلحظه پُر رنگتر میشد.
موبایلم فقط با اثر انگشتم باز میشد و خیالم راحت بود وقتی خوابم ببرد نمیتواند پیامها را بخواند که چشمانم را بستم و پشت همین چشمان بسته، فقط پیام عامر در ذهنم رژه میرفت. بدنم همچنان روی تخت میلرزید و مطمئن بودم با اینهمه وحشت خوابم نمیبرد اما تنها راه فرارم همین بود که پلکهایم را روی هم فشار میدادم و همزمان، نرمی نوازش سرانگشتان مهدی را روی صورتم حس کردم...
✨ادامه دارد...
✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولینژاد
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷🥀🏴🖤🇮🇷 #ایران_تسلیت #طبس #نظرات_شما ☆ناشناس بمون ☆نظرسنجی شرکت کن https
🇮🇷🌷🕊🇮🇷
#هفته_دفاع_مقدس
#نظرات_شما
☆ناشناس بمون
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly