eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۹۱ و ۹۲ شراره با ظاهری آشفته وارد خانه شد او اصلا نفهمید این راه را چگونه آمده، اینقدر آشفته بود که حتی وسائل همراهش را کنار دیوار خرابه جا گذاشته بود و فقط گوشی اش که آن هم داخل جیبش بود همراه داشت. در هال را باز کرد، مادرش که آیفون را برایش زده بود، داخل آشپزخانه مشغول ریختن چای بود و با باز شدن در هال همانطور که سرش پایین بود گفت: 🔥_سفرت زود تموم شد انتظار داشتم سه چهار روزه... ناگهان نگاهش به چهره شراره که هنوز آثار خون‌های کلاغ بر آن مشهود بود افتاد، لیوان چای از دستش به زمین پرت شد و چندین تکه شد، زیور با دو دست برسرش کوبید و جیغ زنان گفت: 🔥_خدا مرگم بده، چی شدی؟ تصادف کردی؟! با صدای جیغ زیور، شیلا و شکیلا که هر دو داخل اتاق بودند، هراسان بیرون‌ آمدند و با دیدن شراره با آن وضع به طرفش رفتند. هر سه نفر، شراره را دوره کردند مادرش به دستها و صورت شراره دست میکشید و همانطور که گریه میکرد گفت: 🔥_سالمی؟! چیزیت نشده؟! اما شراره مانند انسانی مسخ شده پلک نمیزد و جوابی هم به سوالهای مادرش نمیداد. شیلا جلو آمد و همانطور که بینی اش را گرفته بود، عُقی زد و گفت: 🔥_اه چه بوی تعفن و گندی هم میده، انگار از تو‌ چاه فاضلاب درش آوردند.. شراره بدون اینکه کوچکترین حرفی بزند، همه را کنار زد و یک راست به طرف اتاقش رفت. شیلا که انگار تازه یادش افتاده بود، دست روی سرش کوبید و گفت: 🔥_شراره معلومه سالمه فقط انگار دیوونه شده، واای ماشینم.. زیور با عصبانیت به شیلا نگاهی کرد و گفت: 🔥_سر و وضعش را ندیدی که غرق خون هست؟ اونموقع تو به فکر ماشین وامونده ات هستی... شیلا شانه ای بالا انداخت و گفت: 🔥_خوب ماشین تنها چیزیه که دارم حالا... زیور اجازه نداد شیلا حرفش را تمام کند و همانطور که به طرف اتاق میرفت گفت: 🔥_میشه الان حرف نزنی و بری آماده شی، بابات که خدا را شکر معلوم نیست دوباره کجا غیبش زده، باید شراره را ببریم دکتر. زیور وارد اتاق شد و شراره را درحالیکه روی تخت گز کرده بود و به نقطه ای خیره شده بود دید. زیور جلو رفت، کنار شراره نشست، میخواست حرفی بزند که احساس کرد هُرم سوزنده ای همراه با بوی تعفن از سمت شراره می آید، اما به روی خودش نیاورد. دستانش را جلو برد و دست شراره را در دست گرفت، انگار که کوره اتش بود. هراسان از جا بلند شد و گفت: 🔥_پاشو دختر، پاشو یه اب به دست و صورتت بزن بریم دکتر... اما شراره هیچ عکس العملی نشان نداد، خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار و پلک نمیزد. زیور با دقت دست و صورت شراره را نگاه کرد،اثری از زخم و جراحتی نبود، او حس کرد شراره کسی را کشته، باید از وشوشه سوال میکرد، پس از جا بلند شد و میخواست بیرون برود در همین حین شیلا جلوی در اتاق امد و با لحنی شاد گفت: 🔥_ماشین انگار سالمه اما ادم فکر میکنه از توی گردباد دراومده خیلی کثیف و پر از خاکه .. زیور،شیلا را کناری زد و میخواست بیرون برود که شراره با صدای آهسته گفت: 🔥_من هیچکس را نکشتم، منو تنها بذارین، اما هرکس پاشو توی این اتاق بذاره میکشمش... سه روز از آمدن شراره میگذشت، سه روزی که هیچکس جرات نزدیک شدن به اتاق او را نداشت، فقط وقت غذا تا وقت غذا زیور غذای شراره داخل اتاق میبرد و بدون کوچکترین حرفی ظرفها را برمیگرداند، شراره انگار هم خیلی ترسیده بود و هم هنوز بهت زده بود، روز سوم، جمشید سرو کله اش پیدا شد و به محض ورود، بینی اش را بالا کشید و گفت: 🔥_اه چه بوی گندی، زیور مگه آشغالها را بیرون نذاشتی و نگاه زیور و بقیه به اتاق شراره گره خورد اما کسی حرفی نزد. روز چهارم تازه زیور از خواب بیدار شده بود، شیلا و شکیلا که هر کدام سر کار بودند و در جایی خود را مشغول کرده بودند، امادهٔ رفتن شدند که صدای تلفن زیور بلند شد. شکیلا از کنار در هال صدا زد: 🔥_مامان کجایی؟ گوشیت خودش را کشت، ببین کی سر صبی یاد شما افتاده... زیور از داخل آشپزخانه به سرعت خودش را به میز عسلی داخل هال رساند و همانطور که با تعجب به صفحه گوشی خیره شده بود گفت: 🔥_عجیبه، فتانه است... شیلا که میخواست بیرون برود، به عقب برگشت و گفت: 🔥_فتانه؟! زن عمو محمودت؟! زیور سری تکان داد و تماس را وصل کرد فتانه با لحنی که میخواست خودش را صمیمی نشان دهد، سلام و علیک گرمی کرد و بعد از تعارفات معمول گفت: 🔥_راستش اگر اجازه بدین میخواستیم برای امر خیر مزاحمتون بشیم.. زیور لبخند گل گشادی زد و گفت: 🔥_امر خیر؟! برای شکیلا؟! فتانه که انگار هل شده بود گفت:
🔥_نه نه برای شراره... زیور که از خوشحالی چشمانش برق میزد، چرا که مدتها بود تعریف کردن از سعید حرف اول جمشید و شراره شده بود، اما برای اینکه ناز کند و فتانه نگه چقدر اینا دلشان می خواست، گفت: 🔥_حالا بزارید من اول نظر دختر را بپرسم بعد خبرتون میکنم، آخه نه اینکه شراره خواستگار زیاد داره و دختری سخت پسند هست، اجازه بدید بپرسم بعد... فتانه که انگار انتظار این حرف را نداشت گفت: 🔥_پس تا شب خبرش را بدین زیور چشمی گفت و خداحافظی کرد.شیلا و شکیلا همانطور که میخندیدند، اشاره به اتاق کردند و گفتند: 🔥_فتانه این دخترهٔ دیوونه را برا سعید خواستگاری کرد؟ شیلا خنده اش بلندتر شد و گفت: 🔥_خبر ندارند که عقلش را از دست داده تازه بو گندش را بگوو زیور زهر چشمی گرفت و گفت: 🔥_برین پی کارتون ورپریده ها، شاید همین موضوع باعث شد که شراره حالش عوض بشه، والا من موندم این دختر چکار کرده که به این روز افتاده و نمیدانست که شراره موکلی قویتر گرفته و برای همین حتی وشوشه هم قادر نیست خبرها و ذهنیات او را به مادرش زیور برساند. با رفتن شیلا و شکیلا،زیور از جا بلند شد و به طرف اتاق شراره رفت، در را باز کرد و در کمال تعجب دید که شراره انگار تازه از حمام بیرون امده، تمیز و مرتب روی تخت خوابیده، با ورود زیور به اتاق، شراره چشمهایش را باز کرد و همانطور که لبخند میزد گفت: 🔥_میگفتی فردا شب بیان... زیور با تعجب نگاهی به شراره کرد و گفت: 🔥_حالت خوب شده دخترم؟! گوش وایستاده بودی؟ شراره از جا بلند شد و همانطور که ملحفه را کناری میداد گفت: 🔥_من حالم خوب بود،اصلا طوریم نبود، بعدم گوش واینستاده بودم، چون احتیاجی نداشتم، خودم میدونستم... زیور که خوب شراره را میشناخت سری تکان داد و گفت: 🔥_بگم فرداشب بیان، نمیترسی فتانه بگه چقدر اینا هول هستن؟! شراره خنده بلندی کرد و گفت: 🔥_فتانه داره له له میزنه من زودتر بله را بگم، چون میخواد تیمش را قوی کنه و اون دخترهٔ بیچاره اسمش چی بود؟ هااا فاطمه را با کمک من و هنرنمایی هام له و لورده کنه ... زیور شانه ای بالا انداخت و گفت: 🔥_باشه پس به بابات بگم و قرار خواستگاری را میگذارم و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت. شراره در حالیکه بشکنی میزد گفت: دیگه هیچکس به گرد پای شراره خانمت نمیرسه، موکلی که من دارم همه کاری از دستش برمیاد.. 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۹۳ و ۹۴ چند ماه از عقد شراره با سعید میگذشت، عقدی که خیلی بی سرو صدا انجام شد بطوریکه هنوز خبر عقد به گوش روح الله و فاطمه نرسیده بود. فتانه ابتدا بسیار خوشحال بود از این وصلت، چرا که در همان دیدار اول متوجه شده بود که شراره مثل خودش موکل دارد و او میتوانست با کمک شراره تیمی تشکیل دهد که بچه های محمود را به خاک سیاه بنشاند، فتانه کینه ای عجیب از روح الله به دل داشت، اما اینک که چند ماه از عقد سعید و شراره گذشته بود میفهمید که اشتباهی مهلک انجام داده، چرا که شراره موکلی بسیار پرقدرت داشت، موکلی که زورش به موکل فتانه می چربید و سعی در تطمیع سعید نسبت به شراره داشت و قصد داشت سعید نوکری چشم و‌گوش بسته برای شراره شود و این خواستهٔ فتانه نبود، محمود هم که زمان عقد سعید انگار در خواب بود و مخالفتی نکرده بود، حالا انگار از خواب بیدار شده بود و میدید چگونه سعید داماد جمشید 'گوش بر' ی شده که سالها محمود از او و خانواده اش دوری میکرد و او را حرام خور ترین فرد زمین میدانست. شراره به پیشنهاد پدرش، روی مخ سعید رفته بود که از نمایشگاه اتومبیل سهمی هم به جمشید بدهند و سعید که انگار بین نیروهای شیطانی گرفتار شده بود نمیتوانست تصمیم درستی بگیرد،از طرفی فتانه شمشیر را از رو بسته بود تا شراره را از اسبی که می‌تازید پایین کشد اما شراره کسی نبود که به این راحتی ها جا خالی بدهد، پس با کمک قوهٔ شیطانی که در اختیار داشت خواست گوشمالی به سعید دهد که به دنبالش فتانه سرجایش بنشیند، اما کارها طوری پیش رفت که به ضرر همه تمام شد. فتانه مشغول کشیدن نهار بود که در هال باز شد و سعید با چهره ای برافروخته در حالیکه شراره هم به دنبالش روان بود،وارد خانه شد. فتانه جواب سلام سعید را داد و تا چشمش به شراره افتاد گفت: 🔥_ببینم تو کار از خودت نداری که وقت و بی وقت میری خودت را میچسپونی به این پسر و از کار و زندگی بازش میکنی؟!تو هنوز عقد کرده ای بزار عروسی بگیرین بعد بیا اینجا کنگر بخور و لنگر بنداز.. شراره پررو تر از او خودش را روی مبل انداخت و گفت: 🔥_فتانه خانم کمتر حرف بزن، غذات را بکش که از گشنگی داریم تلف میشیم، بعدم سعید شوهرمه اگر نمیتونی ببینی که من باهاش هستم لطفا چشمات را ببند و باید به اطلاعتون برسونم که اگر ور دل پسرت هستم برای خرابکاری هایی که هست که انجام میده وگرنه من خودم از خودم یه کار هاای کلاس دارم. فتانه که از حرفهای نیش دار شراره خون خودش را میخورد گفت: 🔥_واه واه زمانه عوض شده حالا دیگه عروس به مادر شوهر فخر میفروشه و .. سعید که از این کل کل همیشگی خسته شده بود با فریاد گفت: _تو رو خداااا بس کنید، من از استرس دارم سکته میکنم شما اومدین معرکه گرفتین؟! فتانه چشمهایش را ریز کرد و گفت: 🔥_چیشده سعید؟! بازم جمشید اومده نمایشگاه ور دلت و حرف مفت زده؟! سعید سرش را تکان داد و گفت: _کاش اینجور بود.. فتانه که گیج شده بود سوالی سعید را نگاهی کرد که شراره قهقه ای ساختگی زد و گفت: 🔥_نه خیر، کاش حرف پدر منو گوش میکرد که الان میباست رو هوا باشه نه زمین، آقا پسرت گل کاشته..انگار شریکش پول گرفته تا ماشین وارد کنه اما پول های بی زبون را برداشته و غیب شده و از جا بلند شد و به سمت اوپن رفت، تکه ای از کاهوی داخل ظرف سالاد را برداشت و همانطور به نیش می کشید سرش را کنار گوش فتانه اورد و گفت: 🔥_سرمایه سعید و آقاتون محمووود پَررررر.. فتانه که باورش نمیشد، با دست روی گونه اش زد و به طرف سعید که بی حال روی مبل افتاده بود آمد و شانه های او را در دستش گرفت و گفت: 🔥_سعید جان! بگو شراره جفنگ میگه..بگو دیگه و سعید آه بلندی کشید و چشمانش را بست..هر چه که سعید توی کارهاش کم میاورد و پس رفت میکرد، خبرهایی که از طرف روح الله میرسید نشان میداد که پله های ترقی و پیشرفت را تند تند طی میکند و برای خودش مقام و منصبی بهم میزد و خبرش هم به محمود میرسید و محمود ذوق زده برای فتانه نقل میکرد و کینهٔ شتری فتانه، بیشتر و بیشتر میشد. اوضاع مالی سعید بهم ریخته بود و شریکش کلاهبردار از کار درآمده بود و به قول معروف آش را با جاش برده بود و گم و‌ گور شده بود و پیگیری های سعید و محمود هم نتیجه ای نداده بود‌. فتانه که از شراره ناامید شده بود و تمام پس رفت های سعید را از چشم شراره میدانست، میخواست به نوعی تمام کمبودهایش را از سر روح الله و فاطمه درآورد و‌ چون ارتباطی بین آنها وجود نداشت، اول باید ارتباط را دوباره زنده میکرد و سپس به خواسته های شیطانی اش برسد، یک روز که محمود خسته و کوفته از روستا آمده بود رو به او گفت:
🔥_میگم محمود گمونم الان یه پنج شش سالی هست که روح الله را ندیدی هاا محمود با تعجب نگاهی به فتانه کرد و گفت: _خوب چیه؟! مگه مادمازل اجازه دیدار میدادین؟! من بیچاره هم باید به یه زنگ بسنده میکردم، حالا چی شده یاد ارتباط با روح الله افتادی؟! فتانه قیافه مظلومی به خودش گرفت و با لحنی شرمسار گفت: 🔥_من فکر میکنم تمام بد بیاری هایی که سعید میاره به خاطر اینه که به روح الله کم محلی کردیم، الان که گفتی بچه دوم روح الله هم به دنیا اومده، بیا یه سری به همین بهانه بریم پیششون و دل اونا را شاد کنیم بلکه خدا هم دل ما را شاد کرد و بدشانسی های سعید هم تمام شد. محمود که انگار از تعجب داشت شاخ در می آورد، اب دهانش را قورت داد و گفت: _یعنی باور کنم فتانه هستی و داری از این حرفا میزنی؟! ببینم خواب نما نشدی؟!شایدم یه کلک دیگه سوار کردی تا به خاطر شکست های سعید،زندگی روح الله را به کامش تلخ کنی هااا؟! فتانه قیافهٔ حق به جانب به خودش گرفت و گفت: 🔥_روح الله اون سر دنیاست و سعید اینجا، چه ربطی بهم دارن که کارای سعید را به روح الله ربط بدم، چقدر تو شکاکی مرد.. محمود سری تکان داد و گفت: _من آدم شکاکی نیستم اما چون تو را خوب میشناسم، میدانم در پس این حرفت صدها فکر و نقشه نهفته است،اما اگر واقعا دوست داری روح الله دوباره رفت و آمدش را به خونه باباش شروع کنه، من مخالفتی ندارم، فقط به این شرط توی زندگی اون بچه زجر کشیده مثل زندگی عاطفه بدبخت موش ندونی فتانه اوفی کرد و گفت: 🔥_باشه، پس من زنگ میزنم آدرس ازشون میگیرم و اخر هفته دوتایی بریم طرف تبریز و با زدن این حرف به سمت آشپزخانه حرکت کرد. 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۹۵ و ۹۶ فاطمه آخرین گوجه پیش رویش را داخل ظرف سالاد خرد کرد و‌گفت: _برام خیلی عجیبه، چی شده بعد از دو سال که عباس به دنیا اومده، فتانه و بابات الان یادشون افتاده بیان برا دیدنش و چشم روشنی؟! روح الله شانه ای بالا انداخت و گفت: _تا جایی میدونم بابام پسر دوست هست و عباس هم اولین نوه‌ش هست که پسره، احتمالا تا الان فتانه نمیذاشته، خوب فتانه هم آدمه، شاید متوجه شده اشتباه کرده، الانم دست ازلجبازی برداشته و..حالا که اونا بزرگواری کردند و اینهمه راه را دارن میان اینجا، ما هم نباید کینه ای باشیم. فاطمه آهانی کرد و‌گفت: _من که کینه ای ازشون به دل ندارم، تازه از عقد سعید هم خوشحال شدم و حتی اگر ما را هم اون موقع دعوت میکردن، مطمئنا میرفتیم. در همین حین گوشی روح الله زنگ خورد و پشت خط آقا محمود بود،روح الله لبخندی زد و گفت: _خوب خدا را شکر رسیدین، الان دقیقا کجایین؟! پس نزدیک خونه هستین، من الان میام پایین، صبر کنید. نهار با شوخی های آقا محمود و شیرین کاری های عباس و فلفل زبونی های زینب صرف شد، آقا محمود که از دیدن عباس و شباهت زیادش به خودش، سر ذوق آمده بود مدام قربان صدقهٔ عباس میرفت و فتانه گرچه حفظ ظاهر می کرد و همراه با آنها لبخند میزد،اما از درون خون خودش را میخورد، او با نگاه به خانه زندگی روح الله مدام آه میکشید و با خود میگفت: 🔥اینجور زندگی حق سعید من بود نه این روح الله بی مادر.. حتی گاهی اوقات پشت سر شراره به فاطمه حرفهایی میزد و تاکید میکرد که شراره از دماغ فیل افتاده و متکبر و بی ادب است و فاطمه حس کرد که فتانه انگار از شراره میترسد. دو روز آقا محمود و فتانه تبریز ماندن و روح الله و فاطمه هم الحق خوب مهمانداری کردند، آنها را به جاهای دیدنی تبریز بردند و حتی به بازارهای رنگارنگ هم سری زدند و روح الله که خود فردی پاک و صادق بود و میپنداشت فتانه هم چنین است، تمام خاطرات تلخ قبل را پای اشتباهات و حسادتهای زنانه فتانه گذاشت و فراموش شان کرد و برای او هم مانند مادرش از سر تا پا همه چیز خرید و کلی سوغات برای سعید و سعیده و مجید و حتی شراره خریداری کرد.. فتانه و‌محمود به طرف ورامین حرکت کردند و قبل از آن از روح الله قول گرفتند که به همین زودی به شهرش بیاید و با همه دیدار تازه کند. روح الله و فاطمه از اینکه ابرهای کینه کنار رفته اند و مهر دوستی جای آن را گرفته بسیار خوشحال بودند و اما نمیدانستند شروع این ارتباط، پایانی ست بر آرامش زود گذری که این چند سال دوری تجربه کرده بودند. آخرین روزهای زمستان بود و روح الله و خانواده کوچکش بعد از پنج سال دوری،راهی شهرشان بودند، فاطمه احساساتی متناقض داشت، حال و هوای بهار دلش را بهاری می کرد و حسی ناشناخته به او هشداری نامفهوم میداد. برای اولین بار بود که فاطمه با جاری اش، شراره رو در رو میشد، فاطمه چهره‌ای مبهم ازسالها قبل شراره در ذهنش مانده بود، چهره ای که نگاه کردن به او هر انسان پاکی را مشمئز می کرد و با تعاریف فتانه، فاطمه گارد گرفته بود تا اگر شراره وارد بحثی شد و خواست جنگی زنانه راه اندازد، در مقابل او خود را نبازد و تمام قد بایستد. بعد از ساعتها رانندگی بالاخره ماشین در خانهٔ آقامحمود ایستاد، خانه‌ای که روزگاری قبل از آنِ منور بود و طبق خبرهایی که از دور و نزدیک شنیده بود، تنها پسر منور چند ماه بعد از جدایی از محمود به طور ناگهانی و به مرضی عجیب از دنیا رفته بود و منور هم انگار گم و گور شده بود و هیچکس خبر درستی از او نداشت. فاطمه جلوی در، درحالیکه عباس را در آغوش داشت از ماشین پیاده شد و زینب هم در عقب را باز کرد و دستش را به طرف مادر دراز کرد تا برای پیاده شدن کمکش کند. فاطمه آهی کشید و استرسی پنهانی گرفته بود و میدانست الان جمع خانواده شوهرش جمع است و همه خبر آمدن آنها دارند و منتظر ورودشان هستند. با توجه به رفتارهایی که از گذشته سعید در ذهنش بود و تعاریفی که از فتانه درباره شراره شنیده بود، انگار دوست نداشت با اینها برخوردی داشته باشد اما فی الحال مجبور بود تا با دل روح الله راه بیاید. روح الله زنگ در را زد و صدای بم مردی جوان که بی شک سعید بود در آیفون پیچید و در حیاط باز شد. وارد خانه شدند، حیاط خانه تغییر چشم گیری نکرده بود،فقط سایبانی فلزی به آن اضافه شده بود و کمی ان طرف تر تابی دو نفره به چشم می خورد، فاطمه چشمش به تاب رنگین افتاد و یک لحظه فتانه را روی آن تصور کرد و خنده اش گرفت در همین حین سعید و در کنارش دختری که احتمال زیاد شراره بود بیرون آمدند و روی بالکن به استقبال آنها آمدند.فاطمه از پله ها بالا رفت و سعید همانطور که سلام و علیک گرمی میکرد، جلو امد و عباس را از آغوش او گرفت و‌گفت:
_وای چه خوشگله عمو قربونش بشه... فاطمه مبهوت از حرکات و مهربانی سعید بود که شراره به طرف او آمد و فاطمه را محکم در آغوش گرفت و چنان با صمیمیت با او برخورد کرد که فاطمه محو این زوج مهربان شده بود و میدید تعاریفی که شنیده با واقعیت فرسنگها فاصله دارد. گاردی که فاطمه گرفته بود در یک لحظه فرو ریخت و محبتی شدید جایگزین ان شد. وارد هال شدند و فتانه و محمود و سعیده و مجید هم به جمع استقبال کنندگان اضافه شدند. جمع گرمی بود، فاطمه بر خلاف اعتقاداتش و پوشش سخیفی که شراره داشت با او انقدر گرم گرفته بود که انگار خواهر خونی اش است و مایبن حرفهای جمع، متوجه متلک پرانی فتانه شراره شد و حسی به او القا می کرد که باید از شراره دفاع کند. 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۹۷ و ۹۸ چند روز از آمدن روح الله و فاطمه به خانه پدری روح الله میگذشت، نگاه شراره مدام دنبال روح الله بود، چشمانش انگار کفه های ترازویی بود که در یک کفه سعید و در کفهٔ دیگر روح الله بود و در هر موضوع که فکر میکرد، کفهٔ روح الله سنگین تر بود، از لحاظ تیپ و قیافه، تیپ روح الله با قد بلند که سالها ورزش های رزمی کرده بود، پهلوانی تر و زیباتر بود، چهرهٔ روح الله معصوم تر و مردانه تر بود و مقام و مرتبهٔ روح الله که اصلا قابل مقایسه با سعید بدبخت آسمان جل نبود. شراره با هر نگاه آهی میکشید،انگار دل او شبیه ژله ای بود که میبایست با دیدن پسران محمود بلرزد، او خود را نفرین می کرد چرا که روح الله را زودتر ندیده بود، اما او زنی نبود که در بند قوانین شرع و این دنیا باشد، خواسته های دلش باید برقرار میشد، حتی اگر زمان بر بود. شراره در ظاهر با فاطمه صمیمی شده بود و در حقیقت دنبال راهی برای نابودی او و بچه هایش بود، فتانه که نگاه خیره او به روح الله و فاطمه را میدید هم در صدد نابودی روح الله بود، در پس ذهن ها جنگهایی در گرفته بود که برای روح الله و فاطمه نادیدنی بود. سفرهٔ نهار را جمع کردند، فاطمه با دسته‌ای ظرف نَشُسته وارد آشپز خانه شد، سعید که عاشقانه عباس را دوست میداشت او را در آغوش گرفت و چون این چند روزه متوجه علاقه عباس به بازی های گوشی شده بود، امروز سورپرایزی ویژه برایش داشت و تبلتی زیبا برایش خریده بود مهر ورزی سعید واقعا از روی دل بود و انگار سالها دوری و شکست های پی‌درپی سعید و سختی های این چند ساله از او آدمی دیگر ساخته بود، آدمی مهربان ولی از حرکاتش برمی‌امد که ارامش روحی ندارد و پریدن مدام پلک چشم هایش که توجه همه را به خود جلب کرده بود مؤید این موضوع بود. فاطمه که خیالش بابت بچه ها راحت شده بود، دستکش های صورتی رنگ کنار ظرفشویی را برداشت تا مشغول شستن ظرفها شود. فتانه همانطور که او را می پایید،برای اینکه زهرش را به دو عروس خانواده بریزد گفت: 🔥_دیروز رفتم خونه همسایه بغلی، ماشاالله دوتا عروس داره یکی از یکی خوشگل تر و با شخصیت تر، هر دوتاش دکترن اما وقتی میان تو خونه مادرشوهر، انگار کلفت هستن، خودشون میشورن و میپزن و جمع میکنند و مادر شوهره هم مثل یه ملکه میشینه و بعدم میان نازش را میکشن و دست و پاهاش را ماساژ میدن، شانس داره والا منم خودم باید بپزم و بشورم و بسایم.. فاطمه که بهش برخورده بود گفت: _فتانه جان، اگر مانع درس خواندن من هم نشدی بودی حتما تا الان مهندس کامپیوتر شده بود،بعدم میبینی که با وجود بچه ها هر کاری از دستم بربیاد دریغ نمیکنم، این چه حرفیه! فتانه صدایش را آهسته کرد و گفت: 🔥_برای تو نگفتم، به در زدم دیوار بشنوه و همانطور که با اشاره چشم و ابرو شراره را که روبه روی روح الله نشسته بود و به نظر میرسید در عالم گوشی اش غرق است، گفت: 🔥_اون چشم سفید را میگم که انگار من نوکر بی جیره و مواجبشم.. فاطمه سری تکان داد و گفت: _بی انصاف نباشید، من خودم دیدم که وقت غذا درست کردن چند بار اومد تعارف کرد تا کمکتون بده اما شما خودتون نخواستید و اصرار داشتین خودتون غذا را درست کنید، والا این چند روزه متوجه شدم راجع به شراره خیلی بی عدالتی میکنید فتانه که انتظار این جواب را نداشت صدایش را بالا آورد و گفت: 🔥_واه واه واه، روت دادم اینجا برا من سخنران و وکیل مدافع شدی؟! فکر کردی نمیدونم شما دوتا جاری روی هم ریختین که منو از نفس بندازین هاااا؟! با زدن این حرف کل خانواده متوجه آشپزخانه شدند. محمود از جا بلند شد و گفت: _فتانه دوباره معرکه گرفتی؟ نمیشه بزاری بعد از چند سال که بچه ها اومدن اینجا دور هم جمع باشیم به کاممون زهر نکنی؟! فتانه با نگاه تیزش نگاهی به محمود کرد و‌گفت: 🔥_میشه تو دخالت نکنی...همه شاهدن که از وقتی روح الله اومده این دو تا دختره با هم جیک تو جیکن، حالا هم که این خانم خانما با زبون یک متریش داره از اون ورپریده که جگر منو خون کرده، دفاع میکنه، انگار این وسط من ظالمم و این دوتا مظلوم... و بعد به طرف فاطمه رفت، بشقابی را که فاطمه داشت میشست از دستش گرفت و پرت کرد توی ظرفشویی، بشقاب چینی با صدای بلندی به شیر آب برخورد کرد و لبه اش پرید، فتانه نگاهی خشمناک به فاطمه کرد و گفت: 🔥_اونو نمیتونم یعنی زورم نمیرسه از خونه ام بیرون کنم، چون عقد سعید هست و سعید هم هنوز خونه جدا نکرده، اما تو رو که میتونم بیرون کنم، سریع برو جولو پلاست را جمع کن و از این خونه برین بیرون...
محمود که از عصبانیت حرکاتش تند شده بود به سرعت خودش را به آشپزخانه رساند دستش را بالا برد تا به فتانه سیلی بزند، فاطمه جلو آمد و گفت: _خواهش میکنم اینکار را نکنید محمود دستش را ارام پایین آورد و گفت: _به شرطی از فتانه میگذرم که حرفهاش را نشنیده بگیرین و از اینجا نرین.. فاطمه آهسته چشمی گفت و بطرف عباس که از سرو صدا ترسیده بود و داشت گریه میکرد رفت. شراره نزدیک فاطمه شد و گفت: 🔥_فتانه را ولش کن، نمی بایست چیزی بگی، من عادت کردم و صدایش را پایین تر اورد و گفت: 🔥_بالاخره آدمش میکنم.. روح الله و فاطمه، یک روز بعد از اون بحث به بهانه کار به تبریز برگشتند و درست از زمانی که پاشون را داخل خانه گذاشتند، دردی استخوان سوز به جان فاطمه افتاد، تمام استخوان های تنش درد گرفته بود، دردی که بی قرارش کرد، اول فکر میکرد که شاید آنفلوانزا هست و وقتی ادامه پیدا کرد و به دکتر مراجعه کرد، دکتر که از درد ناگهانی تعجب کرده بود نظرش این بود که علائم بیماری روماتیسم را مشاهده کرده البته این بیماری طوری نیست که به یک باره فرد را درگیر کند و کم کم بدن را تحت تاثیر می گذارد و از اینکه فاطمه یکباره چنین شده متعجب بود و با این حال داروهایی که برای روماتیسم مفید بود برای فاطمه تجویز کرد. فاطمه روزانه میبایست مشت مشت دارو بخورد و وقتی داروها اثر می کرد و اندکی دردش تسکین پیدا میکرد با کمال تعجب میدید که پاهایش ورم میکند و این ورم هر لحظه بیشتر و عمیق تر میشد. به تدبیر روح الله فاطمه نزد دکتر دیگری رفت و بازهم دکتر دیگر...چندین دکتر عوض کرد اما همه متفق القول بر این گفته پافشاری داشتند که بیماری فاطمه، نوعی بیماری ناشناخته است و با قرص های رنگ و وارنگ سعی در تسکین دردها داشتند و انگار درمان قطعی برایش وجود نداشت. و علاوه بر این بیماری،حرکات عباس هم به کل تغییر کرده بود، بچه ای که بسیار سربه زیر و بی سرو صدا بود، اینک تبدیل به پسری پرخاشگر و بسیار شیطان شده بود که هر لحظه آتشی نو میسوزاند. فاطمه که هر روز با بیماری اش دست و پنجه نرم می کرد، حسش نسبت به عباس تغییر کرده بود و تا چشمش به او می افتاد حس تنفری عجیب نسبت به او در خود حس میکرد... در این احوالات روح الله هم برای راحتی همسر و فرزندانش به فکر خرید خانه بود و مقداری پول هم برای پول پیش خرید کنار گذاشته بود و میخواست فاطمه را سورپرایز کند شراره هر روز به بهانه های مختلف با فاطمه تماس میگرفت و فاطمه از دردهایش میگفت و غافل از این بود که پشت دلسوزی های ظاهری شراره ذوق هایی شیطانی پنهان بود. گویی دوباره زندگی روح الله و فاطمه دستخوش حوادثی عجیب شده بود، حوادثی که میتوانست به نابودی این خانواده منجر شود... 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۹۹ و ۱۰۰ دم دم های عصر بود، روح الله با انبوهی کاغذ در جلویش سخت مشغول آنها بود، زینب غرق نقاشی و عباس هم مشغول شیطنت، فاطمه همانطور که با خشم عباس را نگاه میکرد، پاهای ورم کرده اش هم با دست ماساژ میداد که صدای تلفن همراهش بلند شد. زینب که دختری فهمیده بود، خود را به میز عسلی رساند و گوشی را برداشت و به طرف مادر داد، فاطمه نگاهش به اسم روی گوشی افتاد و تماس را وصل کرد و‌گفت: _الو،سلام شراره جان، ممنون شکر خدا بهترم، شما چطورین؟ آقا سعید خوبن؟! و بعد از تعارفات معمول، فاطمه در حالیکه با اشاره به عباس می فهماند که از روی پاهایش کنار برود گفت: _نمیدونم والا، صبر کنید گوشی را میدم به حاج آقا از خودش سوال کنید و بعد گوشی را به طرف روح الله داد، روح الله با تعجب به خودش اشاره کرد و وقتی مطمئن شد شراره با او کار دارد گوشی را گرفت. چند دقیقه ای شراره صحبت کرد و آخرش روح الله با گفتن "ان شاالله فردا یه فکری میکنم،" تمامش کرد. روح الله همانطور که گوشی را به طرف فاطمه میداد گفت: _تو به شراره گفتی که میخوایم خونه بخریم؟! فاطمه با تعجب ابروهایش را بالا داد و گفت: _نه من؟! مگه میخوایم خونه بخریم؟! روح الله قهقه ای زد و گفت: _ای وای میخواستم سورپرایزت کنم که نشد.همون پول هایی را که پس انداز کرده بودیم را می خواستم بزارم برای پیش خرید خونه و قراره یه وام هم از اداره بگیرم و خونه را بخرم. فاطمه با ذوق زدگی دستی به پاهای دردناکش کشید و گفت: _چه خوب! دستت دردنکنه که به فکر مایی، حالا این ربطش به شراره چی بود؟! روح الله برگه های جلویش را دسته کرد و گفت: _انگار میدونست ما پول و پله ای داریم، میگفت سعید دو تا خونه توی تهران دیده مفت، میخواد پولی جور کنه بخردشون و اونجور میگفت تا یکماه دیگه میتونه دوبرابر پولی را که برای خریدش داده با فروششون به دست بیاره، یه مقدار پول کم داشتن که از من میخواست، حالا من میخوام اگر تو راضی باشی این پول پیش خرید خونه را بهش بدم، سر ماه هم ازش میگیرم، شاید یه مقدار سود هم بده ، نظر تو چیه؟! فاطمه که انگار شراره خواهر واقعی اش هست، دلسوزانه لبخندی زد و گفت: _حالا ما اینهمه مدت بدون خونه بودیم، این یک ماه هم روش،بهش بده روح الله سری تکان داد و گفت: _خودمم همین نظرم هست، از طرفی میگفت یکی از اون خونه ها را به نام خودم میزنه یعنی در هر صورت ما صاحب خونه میشیم، خوبه؟! فاطمه نفس کوتاهی کشید و‌ گفت: _اون وام اداره را چی؟! روح الله گفت: _دوست دارم یه آلونک توی قم برا خودمون بگیریم، نظر تو چیه؟! فاطمه با خوشحالی سری تکان داد و گفت: _عالی میشه... روح الله برگه ها را جمع کرد، گوشی اش را برداشت و شماره سعید را گرفت..روح الله و فاطمه اصلا توجه نکردند که شراره از کجا میدانست آنها پول دارند و به چه راحتی شراره آن پول را از دستشان درآورد. ماه ها از بیماری فاطمه می گذشت و او همچنان درد میکشید، حتی پزشکان‌تهران هم از درمان این بیماری که به نظر ساده می امد عاجز شده بودند، روح الله میخواست برای تغییر روحیهٔ فاطمه هم که شده تغییری در وضع زندگیشان دهد و به فکر خرید خانه در تبریز بود، پولی را که سعید برای سرمایه گذاری خرید خانه از او قرض گرفته بود هم از دستشان رفته بود، زیرا به گفتهٔ سعید رفیقش که قرار بود خانه ها را بخرد پولش را بالا کشیده بود، روح الله از این موضوع چیزی به فاطمه نگفت تا مبادا دردی بر دردهایش اضافه شود، برای خرید خانه در تبریز، دو قطعه زمین را که در ورامین سالها قبل خریداری کرده بود برای فروش گذاشته بود و یک قطعه از انها با قیمت خوبی به فروش رفته بود و امروز از بنگاه معاملاتی به او زنگ زده بودند که قطعه دیگر هم مشتری خوبی برایش آمده، روح الله سخت مشغول کار بود تا کارهایش را راست و ریست کند و عصر به اتفاق فاطمه و بچه ها رهسپار شهرش شود تا هم زمین را بفروشد و هم در مجلس عروسی سعیده شرکت کند، البته او نمیدانست داماد خانواده اش کیست چون عقد سعیده و همسرش پنهانی انجام شده بود و انها فقط برای عروسی دعوت شده بودند. روح الله زنگ در را فشار داد و در باصدای تلیکی باز شد، روح الله وارد خانه شد، بچه ها همه لباس پوشیده و آماده حرکت بودند، روح الله با لبخند جواب سلام بچه ها را داد و رو به زینب گفت: _مامان کجاست عزیزم؟! زینب اتاق خواب را نشان داد و روح الله به طرف اتاق رفت، در اتاق را باز کرد، فاطمه را درحالیکه لباس بیرونی به تن داشت، روی تخت نشسته بود و زانوهایش را در بغل گرفته بود دید، چشمان اشک آلود فاطمه خیره به برگهٔ پیش رویش بود، با ورود روح الله بینی اش را بالا کشید و همانطور که سلام میکرد گفت:
_روح الله جان، در هم پشت سرت ببند و بیا اینجا کارت دارم روح الله با تعجب به فاطمه نگاه کرد، در را بست روی تخت کنار فاطمه نشست فاطمه برگه جلویش را نشان داد و گفت: _ببین روح الله، عزیز دلم! من سعی کردم زن خوبی برات باشم اما انگار تقدیرم نیست و این بیماری لعنتی منو از زندگی انداخته، من...من من خیلی تو رو دوست دارم و چون دوستت دارم نمیخوام سختی بکشی برا همین تو این برگه بهت اجازه دادم تا زن دوم بگیری لااقل اون زن بتونه کارهای اولیه زندگی را برات انجام بده.. فاطمه شروع به هق هق کرد و روح الله که واقعا غافلگیر شده بود، برگه را برداشت و همانطور مچاله اش می کرد به طرفی انداخت و گفت: _من با وجود فرشته ای مثل تو زن دیگه‌ای میخوام چه؟! و بعد نزدیک تر امد، سر فاطمه را در آغوش گرفت و ادامه داد: _تو تمام عمر و زندگی روح الله هستی، اگر دور از جانت روزی برسه که تو از دست و پا و همه چیز فلج هم بشی، روح الله مثل غلامی حلقه به گوش، نوکریت را میکنه، دیگه هم نبینم از این حرفا بزنی، حالا هم پاشو برو بیرون آبی به دست و روت بزن که باید بریم، بچه ها منتظرن پاشو و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت و در همین حین گوشی اش زنگ خورد فاطمه پشت سر روح الله لبخندی زد و از جا بلند شد، برگه مچاله شده را برداشت و همانطور که زیر لب میگفت: _این نشانه عشق دو طرفه است و باید مثل گنجی نگهش دارم به طرف کمد لباس رفت تا برگه را در صندوقچه ای کوچک و چوبی که اشیاء خاطره انگیزش را در ان نگه میداشت بگذارد. بیرون اتاق، روح الله مشغول صحبت با تلفن بود، پشت خط کسی جز شراره نبود که دوباره درخواست پول از روح الله داشت و ادعا میکرد پول را برای راه انداختن کاری برای سعید میخواهد، روح الله به حرفهای شراره گوش کرد و چون اهل دروغ نبود و نمیخواست بگوید پول ندارد و از طرفی تجربه قرض دادن پول را به سعید داشت، به او گفت: _ببین شراره خانم، پدرم یه مغازه لوازم خانگی برای سعید و‌ مجید راه انداخته، حالا سعید فعلا به همین کار بچسپه تا ببینیم چی میشه و با زدن این حرف از او خداحافظی کرد. روح الله گوشی را قطع کرد و همانطور خیره به گلهای ریز آبی رنگ فرش بود گفت: این از کجا فهمیده من الان تو حسابم پول دارم؟! 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫