eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــــــــــد و چهـــــــــــــــــــــل و پـــــــــــــــــــــنچ😳 💜اسم رمان؟ 💚نویسنده؟ منتظر۳۱۳ 💙چند قسمت؟ ۱۷۹ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱ و ۲ سرمای زمستون انقدر زیاده، که آدم پاشو بیرون بزاره استخوناش از سرما یخ میزنه. اما خب آجی فاطمه که نمیتونه قراری که با دوستاش داره بگذره! هرچند که مامان و بابا با رفتنش مشکل دارن که البته این مشکل اول و جدیدشون نیست، کلا مشکل دارن که چرا با دوستاش میره بیرون! که واقعا من این حقو به مامان بابام میدم اصلا دوستایی که فاطمه با اونا میگرده مناسب خانواده ما نیستن ما تو خانواده‌ای به دنیا امدیم که از همون اول پایبند به عقایدمون بودیم و پدرم روی رفتارمون خیلی حساس بود، اما نسبت به حساسیتی که دارن فاطمه اصلا اهمیت نمیده و کار خودشو میکنه... منو فاطمه یک سال تفاوت سنی داریم ولی من اصلا خوشم نمیاد با اون رفیقاش بگردم. اخرین باری که فاطمه با دوستاش قرار داشتن یادمه که بهم گفت: "چادر اذیتم میکنه، برم بیرون با دوستام از سرم برمیدارم که بهم نگن امل" خیلی حرفش ناراحتم کرد اما دلم نمیخواد مامان بدونه که فاطمه چی گفت... توی فکر بودم که مامان از اشپزخونه صدام کرد... _حسنا جانم بیا عزیزم سفره رو پهن کن شام بخوریم +چشم مامانی الان میام فاطمه کنار آینه داشت ارایش کمرنگی میکرد رفتم کنارش و آروم بهش گفتم: _فاطمه خیلی مواظب خودت باش نزار گشتن با اینا برات دردسر درست کنه و بشی اون آدمی که هیچکس فکرشو نمیکنه فاطمه برگشت و پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: _لازم نکرده شما برا بزرگترت حرف بزنی و بگی چیکار کنه چیکار نکنه من خودم بلدم چیکار کنم، اگه توعه فضول چیزی به کسی نگی شونه ای براش بالا انداختم و از اتاق امدم بیرون و رفتم پایین کمک مامان سفره انداختم. بابا با لبخند وارد اشپزخونه شد. لبخند کش داری زدم و گفتم: _سلام بابا جونم خسته نباشید +سلام عزیز دلم سلامت باشی خواهرت کجاس؟ چرا نیومد پایین؟ _نمیدونم انگار میخواد با دوستاش بره بیرون داره اماده میشه که بره نگاهی به مامان کرد و گفت: +خوب تازه گیا بدون اجازه برا خودش قرار میزاره و میره و به منم چیزی نمیگین!! مامان گفت: _حسین آقا من باهاش مخالفت کردم و گفتم هفته پیش بیرون بودی اما غرغر کنان گفت که قرار گذاشتم و نمیتونم نرم +غلط کرده الکی برا خودش قرار گذاشته حالا نشونش میدم از سر میز بلند شد و رفت بالا نگاهی به مامان کردم و گفتم: _مامان الان دعواش میکنه گناه داره برین کمکش _نخیرم! کی تاحالا باباتون شما رو دعوا کرده الانم باهاش صحبت میکنه تا الکی برا خودش دور نگیره!! منتظر موندیم تا بابا و فاطمه بیان و باهم غذا بخوریم. مامان گفت: _حسنا جان مادر پاشو برو علی رو صدا کن بیاد غذا بخوره بچم ظهر تاحالا که از مدرسه امده خوابیده، برو عزیزم. چشمی گفتم و رفتم سراغش. در اتاقو زدم و وارد شدم بچم انقد خسته بوده که رو زمین بیهوش شده بدون پتو و بالشت. اروم صداش کردم _داداشی؟ داداش علی پاشو اجی. میخوایم شام بخوریم کش و قوسی به بدنش داد و گفت: _باشه الان میام... اون شب فاطمه کلی گریه و التماس کرد اما بابا نزاشت که بره و فاطمه هم قهر کرد و پایین نیومد بعد از شستن ظرف ها رفتم به اتاقمون. فاطمه گوشه ای کز کرده بود و چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _ها دلت خنک شد؟ واه این چیکار من داره الکی میپره به من! بهش گفتم _به من چه که میپری بهم مگه من گفتم نرو!؟ _نخیر تو نگفتی نرو اما رفتی پایین فضولی کردی و گفتی که من ارایش کردم که بابا نذاشت برم از تعجب چشمام گرد شد _واه به من چه ربطی داره که بگم تو ارایش کردی یا نکردی به خودت مربوطه هر کار غلطی هم میکنی به من مربوط نیست که برم به بابا بگم الکی هم قضاوت نکن +باشه تو خوبی و همه کارات درسته اصلا دوست دارم ارایش کنم به تو چه که کارم غلطه اصلا خوب میکنم دختر باید قشنگ باشه نه اینکه مثل تو روسریمو تا چشمام بکشم جلو و چادرمو سفت بگیرم که باد نبره رومو از اینه گرفتم برگشتم سمتش _حق نداری منو مسخره کنی کار اشتباه میکنی خودتو با این حرفا توجیه نکن معلوم نیست با کیا گشتی اینطوری شدی اگه من چادرمو سفت میگیرم توام میگیری فرق من با تو چیه که اینطوری میگی +فرق من اینه که من به اجبار سرم میکنم که اگه بابا جایی باهام نمی‌امد یه لحظه هم سرم نمیکردم خیلی از حرفش دلم گرفت متاسف براش سری تکون دادم و رفتم روی تخت خودمو مشغول کتاب خوندن شدم نفهمیدم کی خوابم برده بود روی کتابام... چشمامو بهم زدم تا بتونم ببینم ساعت چنده همه جا تاریک بود و فاطمه هم غرق خواب... بالاخره چشمام دید ساعت سه نصفه شبه پاشدم کتابامو جمع کردم رفتم وضو گرفتم و مشغول خوندن نمازشب شدم بعد از تموم شدن نمازم رفتم به سجده و با خدا حرف زدم
خیلی دلم از کارا فاطمه گرفته بود اشکام دونه دونه امدن پایین واقعا اگه فاطمه اینطور پیش بره و بابا بفهمه خیلی از دستش ناراحت میشه... "خدایا خودت کاری کن فاطمه همون فاطمه خودمون بشه همونی که نمازاش همه اول وقت بودن نه الان که حتی نمازم نمیخونه خدا فقط برش گردون " داشتم برای فاطمه دعا میکردم که یه لحظه یاد محسن پسر خالم افتادم محسن خیلی پسر خوبیه از بچگی باهم بزرگ شدیم اون تقریبا هفت سال از من بزرگتره. خیلی آقاس انقد که به هیچ نامحرمی نگاه نمیکنه و خیلی سر به زیره جدیدا هم طبق گفته های خاله و مامان توی سپاه استخدام شده خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شدم مشغول دعا کردن بودم که صدای اذان بلند شد سر از سجده برداشتم درسته که فاطمه نمازخون نیست اما منم باشم. رفتم سمتش و تکونش دادم شاید فرجی بشه و بلند شد _فاطمه فاطمه جانم پاشو نمازت قضا میشه ها فاطمه گفت: _هااان چی میگی نصف شبی؟؟ نماز چیه برو ولم کن همون تو میخونی بسه التماس دعا لحن التماس دعا گفتنش محکم بود و مسخرم کرد دلم شکست اما فقط دعاش کردم. نمازمو خوندم و رفتم تا یک ساعت بخوابم فردا خونه آقاجون دعوتیم ناهار باید صبح پاشم مانتویی که دیگه اخراشمو بدوزم و فردا بپوشمش. تو فکر و خیال بودم که خوابم برد... 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۳ و ۴ با صدای بحث کردن فاطمه و علی از خواب بیدار شدم چه خبرشونه انقد جیغ و داد میکنن. از تختم امد پایین و از پله ها رفتم پایین علی و فاطمه داشتن باهم دعوا میکردن فاطمه که خیلی عصبانی بود گفت: _تو به چه حقی دست زدی به وسیله‌های من هاان بگو ببینم تا نزدمت علی هم خیره شد تو چشماش و گفت: _خوب کردم دلم خواست تا تو باشی دیگه اونجوری ارایش نکنی اصن باید همه رژاتو میشکوندم تا حالیت بشه فاطمه امد بدوئه دنبالش که گرفتمش _زشته فاطمه مثلا تو بزرگتری خجالت بکش!! علی که پشت من پناه گرفته بود گفت: _ابجی تو بگو من کار بدی کردم؟ فاطمه گفت: _یه کلمه حرف نزن تا دستم بهت برسه رو کردم به علی و گفتم: _اره داداش جونم، کارت اشتباه بود، نباید دست میزدی به وسیله هاش بدون اجازه +مگه به چی دست زدم خیلیم کارم درسته که دیگه نره رژ بزنه و بره بیرون فاطمه امد که بزنه بهش دستشو گرفتم و گفتم: _خجالت بکش...علی توام عذر خواهی کن سریع علی اعتنایی به حرفم نکرد و گفت: _کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم فاطمه گفت: _ببین چقدرم زبون داره حالا ببین من نشونت میدم.. و از پله ها رفت بالا...رفتم سمت علی و دستاشو گرفتم و گفتم: _آبجی جانم کارت اشتباه بود دیگه قبول کن الانم میای صبحانه میخوری و میری عذرخواهی میکنی باشه لباشو اویزون کرد و گفت: _باشه +مامان کجاس؟ _نمیدونم پاشدم خونه نبود انگار رفته بیرون +اهان باشه بیا اماده شد صبحانه بخوریم بعد از خوردن صبحانه سفره رو جمع کردم و رفتم تا ادامه مانتوی طوسیمو بدوزم بالاخره بعد از یک ساعت تمومش کردم.. اوف بعد دوهفته دوخته شد بالاخره چقدر ذوقشو دارم که زود بپوشمش.. صدای در خونه امد رفتم پایین مامان با یه دسته سبزی امد تو. گفتم: _ سلام وای مامان چرا سبزی خریدی؟ +سلام عزیزم، واه سبزی میخرن چیکار. میخوام تمیز کنم ببریم خونه آقاجون. آقاجون سبزی خیلی دوست داره رفتم بخرم ببریم _ بیام کمک؟ +نه مامان جان تو برو کم کم اماده شو بابات گفت نیم ساعت دیگه میاد بریم به بقیه هم بگو _چشم رفتم تو اتاق فاطمه مشغول چت کردن بود و یه لبخند ملیحی هم روی لباش نقش بسته بود _فاطمه مامان میگه پاشو اماده شو بابا نیمساعت دیگه میاد +اه دوباره باید بریم اونجا همش بشینیم نگا فرشا کنیم اون از تو که تا ته سرتو خم کردی که مبادا چشمت بخوره به محسن چون نامحرمه اونم از محسن که دست کمی از توی ناخن خشک نداره _فاطمه بس کن همش غرغر می‌کنی پاشو اماده شو انقدم غر نزن تو کاریو که دوست داری بکن منم همینطور رفتم سمت کشو روسری‌هام روسری لیمویی طوسیمو برداشتم و قشنگ روی سرم تنظیمش کردم و چادر عبامو روی سرم انداختم چقدر بهم میومد. روسریمو تا جایی که همیشه جلو می‌بردم کشیدم جلو و کیفمو برداشتم رفتم پایین...بابا، با دیدنم لبخند کمرنگی زد و گفت: _اماده شدی عزیزم؟ +سلام بابا جانم بله من آمادم _خواهرت کجاس پس؟ +داشت اماده میشد الان میاد پایین رفتم کنار علی نشستم و مشغول بازی باهاش شدم که بالاخره خانم تشریف اوردن. نگاه همه رفت سمتش. از بالا تا پایین نگاهی بهش انداختم. یه جوراب کوتاه پوشیده بود و روسریشم کمی عقب بود و موهاش دیده میشد نگاهی به صورت بابا انداختم که ببینم عکس العملش چیه. بابا فقط سرخ شده بود اما چیزی بهش نگفت فقط نگاهش کرد بابا بلند شد و گفت : _من رفتم دم در بیاید بیرون چشمی گفتم و بابا رفت نگاه کردم به فاطمه و گفتم: _خجالت نمیکشی تو؟ +از چی دقیقا باید خجالت بکشم؟ _از این تیپت! +تیپ من چشه خیلیم خوبه _اره فقط زیادی خوبه مچ پات کاملا مشخصه موهاتم که قشنگ تو دیده شیشه عطرم که رو خودت خالی کردی تازه میگی تیپم چشه؟؟ +دوست دارم صدبار گفتم تو دخالت نکن خوبه منم بهت گیر بدم؟؟ امدم جوابشو بدم که مامان گفت: _بسه دیگه همش میپرین بهم برین بیرون سریع زودتر از فاطمه رفتم و کنار پنجره نشستم علی هم وسط ماشین و فاطمه هم کنارش. تا خونه آقاجون حرفی نزدم. خیلی از دستش ناراحتیم. هم من هم مامان بابا. اما بابا میگه چیزی بهش نمیگم که حساس نشه و بدتر کنه! اما واقعا با این کاراش مامان بابا رو سر افکنده میکنه اونم جلو خاله و دایی که همه مقید هستن... بالاخره رسیدیم به خونه آقاجون. به در خونه که رسیدیم نمیدونم چم شده بود الکی الکی تپش قلبم بالا رفت و استرس گرفتم زیر لب زمزمه کردم الابذکر الله...و رفتیم تو. اول مامان و بابا بعدم منو فاطمه و علی وارد شدیم خاله و شوهرش و محسن به احترام ما ایستادن. رفتیم جلو و با آقاجون و خانوم جون سلام و روبوسی کردیم. همه از دیدن فاطمه تعجب کرده بودن اما به رو نیاوردن. اما آقاجون سرمو بوسید و بلند گفت:
_زهرا جان دخترم هیچکس حسنا نمیشه از خانمی هیچی کم نداره ماشاالله هم خانومه هم سرسنگین مامان لبخند زد و گفت: _بله دخترم خانمه ماشاالله خاله هم ادامه داد: _اره ماشاالله از خانمی هیچی کم نداره راستی خاله چقدم روسریت بهت میاد عزیزم لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: _ممنون لطف دارین محسن که از اول تا اخر بحث سرش پایین بود و یا هر از گاهی نگاهشو میدوخت به تلویزيون. فاطمه هم که از این همه تعریف کلافه شده بود پوفی کشید و سرشو توی گوشیش کرد. خانم جون گفت: _برم یه چایی بیارم بخوریم تا امد بلند بشه اجازه ندادم بره ایستادم و گفتم: _خانوم جون پس من چیکارم خودم چایی میریزم شما بشینین زحمت نکشید لبخندی زد و سرمو بوسید و گفت: _دور سرت بگردم مادر الهی خیر ببینی لبخندی زدم و رفتم طرف آشپزخونه. بهانه اینکه بیام چایی بریزم فقط میخواستم یکم از فضایی که اقا محسن هم توش بود دور بشم. چاییا رو ریختم امدم بیارم بیرون که دیدم اقامحسن امد جلو و گفت: _حسنا خانم بدین من میبرم شما زحمت نکشید همینجوری که سرش پایین بود منم چشممو دوختم به چایی و گفتم: _ زحمت نکشید میبرم! +نه زحمتی نیست بدید به من _بفرمایید سینی رو از دستم گرفت و رفت من یکم صبر کردم و بعد از اقامحسن وارد پذیرایی شدم. همه مشغول حرف زدن بودن خاله و مامان و زن دایی یه طرف مشغول صحبت دایی و حسن آقا بابای محسن و بابام هم اخبار میدین و بحث میکردن. فاطمه هم که یه گوشه نشسته بود و با گوشیش کار میکرد علی هم با بچه ها شیطونی میکردن و بازی. منم رفتم کنار مامان نشستم.خاله گفت: _عزیزم برو چادرتو عوض کن چادر رنگی بپوش راحت باشی +راحتم خاله جان ولی چشم میرم خاله با لبخند نگاهم کرد. ایستادم و رفتم چادر رنگی که خودم اورده بودم خونه مامان جون تا هر وقت امد بپوشمش. چادرم که با گلای ریز صورتی داشت سرم کردم و رفتم بیرون... 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۵ و ۶ اقامحسن کنار خاله و مامان نشسته بود و با صدای بلند میخندیدن. باورم نمیشد انقد بلند بلند بخنده. رفتم جلو با دیدن من خندشو جمع کرد. مامان ادامه داد و گفت: _خب خاله بسه انقد ماهارو دست ننداز دارم برات دوباره زد زیر خنده و گفت: _باشه خاله جان ادامه نمیدم اما این هفته میرم مأموریت تا دوماه که نبودم اونوقت دلت برام تنگ میشه تازه از مأموریت امده بود این چه کاریه که این همش چندماه چندماه میره و نیست!؟ مامانم خم شد‌ و بوسش کرد گفت: _خاله فدات بشه تو فقط شوخی کن و بخند کی کارت داره محسن لبخندی زد و گفت: _چشممممم شما جون بخوا وای خدا اقامحسن چقد با مامان من راحته و شوخی میکنه! زن دایی از توی آشپزخونه صدا کرد و گفت: _بیاید تا ناهارو اماده کنیم خاله و مامان پاشدن منم پشت سرشون رفتم همه مشغول کشیدن غذا شدن. اقامحسن هم امد و فاطمه هم با غرغرهای مامان بالاخره امد دوتا بشقاب دست خاله داد. سفره رو پهن کردن امدم سینی ماستو بلند کنم خیلی سنگین بود اما سعی خودمو کردم بلندش کردم که اقامحسن گفت: _عه چرا شما اونو بلند کردین خیلی سنگینه بدید به من کمرم داشت نصف میشد اما کم نیاوردم و گفتم: _نه سنگین نیست میبرم اره جون خودم سنگین نیست! و دارم میمیرم همین لافو که زدم سینی کج شد اقامحسن سریع زیر سینی رو گرفت و گفت: _حالا بازم خداروشکر که سنگین نبود یه لبخندی زد همونجور که سرش پایین بود سینیو گرفت و رفت. توی دلم کلی بد و بیراه به خودم گفتم که چرا ضایع شدم جلوش اما به روی خودمن نیاوردم و رفتیم سر سفره نشستیم. بعد از جمع کردن سفره همه نشستن دور هم آقایون هم که رفتن برای استراحت به جز اقامحسن. که مامان گفت: _واه بچم خل شد رفت. حسنا مامان چیشده هرچی صدات میکنم جواب نمیدی؟ به خودم امدم و گفتم _ببخشید مامان حواسم نبود +عیب نداره بیزحمت اون بالشتو بده من بزارم پشت محسن کمرش درد نگیره _چشم بلند شدم که بیارم اقامحسن گفت: _نه خاله زحمت نکشید من حالا میرم یکم نشستم پیش شما حرف بزنیم و برم استراحت کنم بالشتو دادم به مامان. و مامان گذاشت پشت کمرش سرشو پایین گرفت و گفت: _ممنون در جوابش اروم و زیر لب گفتم: _خواهش میکنم مامان شروع کرد و بالاخره سوالی که ذهن منو درگیر کرده بودو پرسید _خب خاله جان حالا کجا میخوای بری که دوماه طول میکشه؟ _هیچی خاله میخوایم بریم منطقه با چندتا رفقا کنیم و سر و سامون بدیم اونجا ها رو مامان لبخندی زد و گفت: _آفرین عزیز دلم خدا خیرت بده خندید و گفت: _بسوزه پدر ریا و بلند زد زیر خنده. همه هم خندیدن منم از خنده همه و حرف اقامحسن خندم گرفت. خاله که سینی به دست امد تو لبخند زد و گفت: _چیشده صدا خندتون همه جا رو برداشته؟ مامان خندید و گفت: _از اقا پسرت بپرس میگه میخواد دوماه بره منطقه محروم کار جهادی کنه خاله خندیدو رو به محسن کرد و گفت: _آره دورش بگردم ان‌شاالله بره و بیاد میخوام براش آستین بزنم بالا اقامحسن از این حرف مامانش سرخ و سفید شد و گفت: _البته الان که خیلی زوده انشاالله چند سال دیگه مامانم قیافشو برد تو هم و گفت: _کجاش زوده داری پیر پسر میشی میگی زوده؟؟ گفت:_خاله همش ۲۵ سالمه سنی ندارم که مامان خندیدو گفت: _نخیر از نظر من پیر پسری همین که گفتم محسن خندیدو گفت: _باشه اگه شما اینطور دوست داری من پیر پسر خوب شد؟ مامان خندیدو با سر تایید کرد. حرف خاله خیلی ذهنمو درگیر کرد. دو روز پیش بود که دیگه اقامحسن رو ندیدم. انقدر این دو روزه فکر کردم که نتونستم درست بشینم پای درس و کتابم مثلا امسال دیگه سال اخر مدرسه هست و باید خیلی بخونم. از تختم امدم پایین و رفتم سمت کتابام تا امتحان فردا رو بخونم اما هرچی سعی میکردم تمرکزمو روی درس بیارم انگار هیچی توی ذهنم نمیرفت. همینجور که چشمم به کتاب بود صدای زنگ خونه امد سریع از پله ها رفتم پایین و توی آیفون نگاه کردم هرچی نگاه میکنم انگار نمیشناسمش داشتم قیافشو تجزیه و تحلیل میکردم که مامان از آشپزخونه گفت: _بچه ها یکی بره ببینه کی داره در میزنه +مامان من رفتم اما نمیدونم کیه آشنا نیست _خب مامان جان وایسا الان خودم میرم دم در مامان اومد سمت آیفون لبخندی روی لب هاش نشست گفتم: _مامان میشناسیش؟ +اره عزیزم _کیه؟؟ +هیچکس تو برو تو اتاقت بیرونم نیا _واه مامان اخه براچی؟ +همین که گفتم برو و بگو چشم _چشم از پله ها رفتم بالا اما حس کنجکاویم اجازه نداد که برم توی اتاق ایستادم و از همون بالا صدای مامان که گرم احوالپرسی بود امد گوشامو بیشتر تیز کردم که مامان رفت براش چایی بیاره
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۵ و ۶ اقامحسن کنار خاله و مامان نشسته بو
_خانم سعادتی زحمت نکشید من دو دقیقه میشینم و میرم خیلی وقتتونو نمیگیرم +چه زحمتی الان میام یعنی چیکار داره که دو دقیقه‌ بیشتر وقتمونو نمیگیره یعنی چی؟ مامان امد و کنارش روی مبل نشست بعد از کمی سکوت گفت: _اون هفته که توی هیئت دخترتونو دیدم خیلی به دلم نشستن همون شب نتونستم طاقت بیارم و امدم به خودتون گفتم که شما هم بعد از چند روز بالاخره آدرس خونتونو دادید صدای مامان با کمی لرزش امد که گفت: _خواهش میکنم لطف دارید اما در این رابطه ما فقط خودمون صحبت کردیم حسنا خانمم باید خودشون نظر بدن هرچی خودشون بگن حرف ما هم همونه +اونکه بله حتما خودشون باید نظر بدن انشاالله که خیره منم دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم دیگه خبر با شما بعد از کلی تعارف بالاخره رفت از پله ها رفتم پایین و خودمو زدم به اون راه که مثلا از هیچی خبر ندارم امدم برم سمت آشپزخونه که مامان صدام کرد: _عزیزم بیزحمت دوتا چایی بیار کارت دارم _چشم وای الانه که این بحثو بگه خدایا من چی جوابشو بدم اخه من دلم نمیخواد حالا ازدواج کنم وقتی دلم پیش کس دیگه ای هست چه جوری به یکی دیگه فکر کنم خدایا خودت کمکم کن! چاییو ریختم و رفتم کنار مامان که با لبخند نگاهم میکرد و گفت: _خب عزیزم ببین مامان جان اون خانمی که امده بود اینجا چند باری شما رو توی هیئت دیده بودن و اومدن بهم درخواست دادن به بابات گفتم مشورت کردیم و گفتیم باید نظر خودتو بدونیم +خب اخه مامان من که نمیدونم کی هست و چی هست _من بهت میگم عزیزم اون آقا پسر اسمش سیدعلی هست ۲۲ سالشه و توی نیروی انتظامی کار میکنه خیلی هم اقاس همم خانواده دار خدایا کاش میشد به مامان بگم که من دلم پیش کسی دیگه ای هست اخه الان چه جوری بپیچونم و بگم نه _خب مامان من میخوام درسمو بخونم فعلا نمیخوام ازدواج کنم +اتفاقا مامانشم گفت ما مشکلی با درس خوندن نداریم خوبه که! خدااا خودت کمکم کن... _نه مامان من نمیتونم و نمیخوام +اخه دختر الکی الکی چرا همه رو میگی نه این چی کم داره؟ _مامان نمیخوام دیگه +خب دلیلت چیه _دلیل خاصی ندارم +پاشو برو فکراتو بکن تا اخر هفته یه جواب درست بهم بده الکی منو نپیچون... 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۷ و ۸ سرمو انداختم پایین و رفتم سمت اتاقم _باز کجا داری آماده میشی بری فاطمه خانم؟ +به تو ربطی داره؟ هرجا که بخوام میرم!! _به من که نه، اما به مامان بابا داره! +ازشون اجازه میگیرم، تو فضولی نکنی چیزی نمیگن _به چه زبونی بگم من چیزی نگفتم و نمیگم هرکاری میخوای بکن؟ دیگه حرفی نزد و رفت پایین هرچی میشه دوست داره به من گیر بده و بگه تقصیر منه...فکرم حسابی مشغوله از یه طرف میگم چرا همه رو بگم نه! درصورتیکه من نمیدونم اصلا اقامحسن منو میخواد یا نه! از طرفی هم میگم نکنه قبول کنم و حس من به محسن درست باشه! الان باید دنبال چه بهونه ای باشم که مامان اینا بیخیال بشن و اصرار نکنن!بهترین بهونه اینه که بگم نمیخوام دلیلی هم ندارم. صدای مامان و فاطمه رفت بالا برم ببینم چیشده باز....فاطمه با صدای بلند به مامان میگفت: _چرا همش بهم گیر میدین دوست دارم اینطوری بگردم هرکی هم هرچی میخواد بگه اصلا اگه به من بود همین چادرم سرم نمیکردم مامان زد تو صورت خودش و گفت: _خدایا خودت به دادم برسه تو از کی انقد زبون دراوردی که جلو بزرگترت بایستی چرا اینطوری شدی؟ تو بزار شب که بابات امد من تکلیفمو با تو یکی روشن میکنم بخدا اینم یه بچس یکی کارایی که تو میکنی این حسنا نمیکنه! هرجا میرم همه میگن جلو فاطمه رو بگیر خبر ندارن چه زبونی داره فاطمه دستشو تکون دادو گفت: _برو بابا همون حسنا جونتون خوبه بسه! و درو محکم زد بهم و رفت بیرون.. مامان نشست رو زمین و شروع کرد گریه کنه رفتم جلو بغلش کردم: _مامان توروخدا گریه نکن یه چیزی گفت شما به دل نگیرین +اخه چرا اینطوری شده اگه بابات بفهمه چی گفته دیگه اجازه نمیده پاشو از خونه بیرون بزاره آدمش میکنه _خب مامان به بابا بگو تا خودش باهاش حرف بزنه شاید بهتر بشه +حرف میزنم اما نمیگم که چی گفت اگه بفهمه که چه حرفی زده خون به پا میکنه معلوم نیست کجا میره که اینهمه آرایش میکنه دختره پرو تو روی من وایساده میگه چادر به اجبار میپوشم خونه آقاجون که بودیم آقاجون اروم بهم گفت "جلو دخترتو بگیر نزار آبروتونو ببره" من با حرف مردم چیکار کنم خدا... دوباره شروع کرد بلند بلند گریه کنه رفتم برای مامان آب آوردم و گفتم: _بخور مامانم بخور عزیزم آروم بشی تورو خدا اینطوری نکن با خودت.. کمی از آب رو خورد _بهتری مامان؟ +آره عزیزم بهترم تو برو به کارات برس _کاری ندارم می‌مونم پیش شما +اگه کاری نداری بیزحمت برو ناهارو اماده کن الان علی از مدرسه میاد گرسنشه _چشم رفتم و مشغول پختن ناهار شدم..بالاخره تموم شد و از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق صدای زنگ گوشی توجهمو جلب کرد که چشمم خورد به گوشی فاطمه انگار گوشیشو جا گذاشته بود! دلم میخواد برم ببینم کی پیام داده اما نرفتم سمت گوشی و رفتم مشغول درس خوندن شدم که باز صدای گوشی بلند شد پشت سر هم پیام میومد.دیگه حس کنجکاویم اجازه نداد نرم سمت گوشی رفتم و گوشیو برداشتم.... با دیدن اسم مخاطب سرم گیج رفت ۱۰ پیام از سیامک...وای خدا این داره با خودش چیکار میکنه گوشیو باز کردم که نوشته بود 🔥_سلام کجایی پس من رسیدم نمیبینمت و بقیه پیام ها که نوشته بود... 🔥_کجایی چرا جواب نمیدی الو... چشمام تار شدن نشستم روی زمین اگه مامان بفهمه سکته میکنه از دست این هیچوقت فکرشو نمیکردم اینکارو بکنه من باید یه جوری جلوشو بگیرم و نزارم بیشتر از این خودشو بدبخت کنه... اما اخه چه جوری اگه به بابا بگم که یه دعوایی راه میندازه و بعدم فاطمه تا عمر داره از چشم من میبینه...اخه من چیکار این کنم داره با آبرو ما بازی میکنه فقط خدا خودش کمکمون کنه و اتفاقی براش نیوفته...توی فکر فاطمه و بدبختیش بودم که مامان صدام کرد: _حسنا بیا کارت دارم +چشم مامان امدم اشکامو پاک کردم که مامان متوجه اشکم نشه. رفتم پایین که نشسته بود و لبخند زد گفت: _ بیا عزیزم کارت دارم +جانم مامان بفرما _خب گفتم تا آخر هفته فکراتو بکن نظرت چیشد بگم بیان؟ همین حالا زهره خانم زنگ زد گفت چیشد ما‌ منتظریم گفتم تا یه ساعت دیگه خبر میدم مردم چشم به راهن. بگو نظرت چیه؟ +مامان منکه گفتم نمیخوام. بگید نه. جواب من نه هستش _اخه چرا نه؟ پسر به این خوبی. سید که هست کار خوبم که داره. خانواده دارم هست دیگه چی میخوای!؟ +مامان نمیخوام _دلیلت چیه من بگم چرا دخترم گفت نه؟ +بگید دلیلی نداره همین _نمیشه دختر اینطوری نکن زشته بزار یه بار بیاد ببینیش شاید خوشت امد هرچی اصرار کردم مامان قبول نکرد و گفت که زنگ میزنم آخر اون هفته بیان منم رفتم توی اتاقمو فقط گریه کردم.. اگه اقامحسن منو میخواست تاحالا اومده بود یا حداقل نمیگفت حالا زوده و زن نمیخوام!
اما من بازم نمیتونم قبول کنم کسی دیگه ای بیاد جای اقامحسن.. .توی این فکر بودم که یه کاری بکنم که اینا خودشون بیخیال بشن و برن که مامان هم اصرار نکنه. کلی فکر کردم بالاخره به ذهنم رسید یه نقشه عالی کشیدم که حتما اجراش میکنم...اگه این حرفو بزنم دیگه پسره راهشو میگیره و میره...لبخند رضایت روی لبهام نقش بست و خوشحال شدم که دیگه تمومه‌.... و با خیال راحت نشستم پای درس. ساعت دوازده ظهر شده و فاطمه دوساعته رفته و نیومده یعنی الان چیکار میکنه خدایا خودت کمکش کن..ده دقیقه بعد.. صدای در اومد و بعد چند ثانیه فاطمه اومد توی اتاق: _سلام خوبی؟ جوابمو با سر داد و چادرشو دراورد و بهم نگاه کرد گفت: _گوشی من مونده بود توی خونه؟ خودمو زدم به اون راه که مثلا ندیدم: _نمیدونم مگه تو خونس؟ مگه نبردی با خودت؟؟ +اره جا گذاشتم یادم رفته بود ببرمش _اها مستقیم رفت سمت گوشی و شروع کرد چت کنه و دوباره همون لبخند زشت روی لبهاش نشست چه دل و جرعتی داره که به خودش اجازه میده با نامحرم چت کنه اگه بابا بفهمه روزگارش سیاهه...!!! 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۹ و ۱۰ شب ساعت نه بابا از سرکار اومد اما مامان چیزی بهش نگفت. چون میدونست که اگه بابا بفهمه باید فاطمه فاتحه خودشو بخونه...! اما من بیشتر از همه نگران خودش بودم که داره با خودش چیکار میکنه کاش میتونستم رابطمو باهاش بهتر کنم شاید باهام خوب شد و بتونم حرفمو بزنم. همین حالا وقتشه که برم و باهاش صحبت کنم رفتم کنارش نشستم و گفتم: _چطوری آبجی قشنگم +اوهوع آفتاب از کدوم طرف در اومده من شدم آبجی قشنگت؟؟ هیچوقت نمیتونه مثل ادم حرف بزنه همیشه باید آدمو ضایع کنه! _مگه قراره آفتاب از جایی در بیاد حوصلم سر رفته اومدم باهم حرف بزنیم +من حوصله حرف زدن ندارم الانم کار دارم سرشو توی گوشیش کرد و انگشتاشو تند تند روی صفحه گوشیش زد و شروع به تایپ کرد. الان باید خودم یه موضوعیو مطرح کنم که اونم بیاد و حرف بزنیم. بهترین موضوع همین ماجرا خواستگاریه... _اوم..فاطمه یه سوال! +هان؟! _اگه برات خواستگار بیاد و نخوایش چه جوری به مامان اینا میگی که ردش کنن؟! +هیچی میگم نمیخوامش زور که نیست! حالا چیشده مگه... _هعی هیچی دیروز یکی امد خونمون خواستگاری منم نمیخوامش هرچی هم به مامان میگم قبول نمیکنه گفت بهشون میگم آخر هفته بیان اما من... فاطمه با صدای بلند زد زیر خنده و گفت: _حالا مگه پسره چیکارس لابد علاف و کچله بازم زد زیر خنده _درد انقد میخندی! نخیرم نه کچله نه علاف. سید هست و توی نیروی انتظامی کار میکنه.. فاطمه آب دهنشو قورت داد و گفت: _تو چقد کم داری آخه با این شرایط میگی نمیخوام!! من گفتم لابد کچلی کوری چیزیشه برای چی میگی نه؟ +خب نمیخوام دلیلی هم ندارم _خب مامان اینا حق دارن بهت بگن باید بیان چون الکی داری بهانه میاری بیا برو یکم فضا اتاق بازتر بشه من راحت بشم +تقصیر منه که با تو حرف میزنم اصلا... از تختش اومدم پایین که برم بیرون دستمو گرفت و گفت: _باشه بابا قهر نکن میتونم کمکت کنم از حرفش چشمام برق زد و خوشحال گفتم: _چیکار کنیم؟؟؟ +هیچی آخر هفته که اومدن مثل عقب افتاده ها رفتار کن و بلند زد زیر خنده انقدر خندید که اشک از چشماش میومد....فکر نمیکنه نمیکنه، وقتی هم فکر میکنه فکر چرت و پرت میکنه، فکر کرده منم مثل اونم که برام مهم نباشه! فکر خودم از فکر فاطمه بهتره حتما از خودمو اجرا میکنم هرجور که باشه... بالاخره اخر هفته هم اومد صبح چشمامو که باز کردم استرسی کل وجودمو گرفت که تا به حال تجربش نکرده بودم اما خب استرس چی منکه تصمیم خودمو گرفته بودم جوابمم همونه که گفتم...صدای مامان اومد که گفت: _حسنا جان مامان بیا پایین کمک من +چشم مامان اومدم رفتم پایین و کمک مامان خونه رو مرتب کردیم همه چیز اماده بود و دیگه تقریبا ساعت هشت شب شد قرار ما ساعت هشت و نیم بود. نیمساعت دیگه میرسیدن سریع رفتم سمت اتاقم و روسریمو مرتب کردم و چادرمو انداختم روی سرم همه چیزو فراهم کرده بودم که بگم نه‌... توی اتاقم بودم که صدای زنگ اومد. بابا در خونه رو باز کرد و مهمونا اومدن تو. از بالای پله ها به مهمونا نگاه کردم چشمم خورد به یه پسر جوون که خیلی خوشتیپ بود و کت و شلوار پوشیده بود و سر به زیر بود و یه تسبیح کوچیک هم دستش بود. وای نکنه این همون سید علی هست که میگن.؟تو یه نگاه دهنم بسته شد و از فکرم پشیمون شدم که به زبون بیارمش تصمیم گرفتم حرفامو بزنم اگه به دلم ننشست اونوقت بگم نه... _حسنا جان دخترم بیا پایین با صدای بابا به خودم اومدم وای خدایا خودت کمکم کن... توکل کردم به خدا و از پله ها رفتم پایین که همه نگاه ها برگشت سمتم و همه به احترامم بلند شدن. بعد از سلام و احوالپرسی با همه نشستم کنار مادر سیدعلی و بزرگا مشغول حرف زدن شدن خود سیدعلی از اول تا آخر سرش پایین بود و دونه های تسبیحشو تکون میداد و زیر لب ذکر میگفت... نمیدونم چیشد که به یک باره محسن رو فراموش کردم و تمام ذهنم پر شد از رفتار و حرکات سیدعلی! سرمو انداخته بودم پایین و توی دلم ذکر میگفتم. که مادر سیدعلی گفت: _اگه اجازه بدید بچه ها برن حرفاشونو بزنن... مامان گفت: _اجازه حسنا خانم دست پدرشه..حسین آقا اجازه هست برن صحبت کنن؟ ×بله بفرمایید اول علی اقا بلند شدن و پشت سرشون من و به سمت اتاقم رفتیم. از قبل فاطمه و علی توی اتاق علی بودن و اتاقمونو اماده کرده بودیم تا ما اونجا صحبت کنیم. وارد اتاق شدیم و روی صندلی نشستیم. بعد از کلی حرف زدن صدای بزرگترا اومد که گفتن: _نمیخواید بیاید پایین؟ دیگه با صدای بابا بلند شدیم و رفتیم پایین. خیلی حرفاش به دلم نشسته بود و لبخند رضایت بخشی زدم.... 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟