eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰پویش بزرگ آقای !؟ ⭕️آقای اژه ای رئیس محترم قوه قضاییه، امید مردم برای برخورد با قانون‌شکنان به شماست!!! ▪️لطفا قانون شکنی مدیران را برخورد کنید!! ▪️حرمت امام زاده به متولی اون هست. ▪️وقتی آقای غیر قانونی منصوب می شود و رسما می گوید آقای پزشکیان قانون را اجرا نمی‌کند و این عدم اجرا را به شما و مجلس نسبت می دهد. چه توقعی از اجرای قانون توسط مردم عادی داریم؟ 🚨آقای ؟! 😔برای خون دل خوردن های مردم انقلابی کاری کن! 😐ما در پویشی مشابه از آقای قالیباف هم خواستیم که کاری کند. ⁉️آقای اژه‌ای آیا فقط نظاره گر هستید!؟ 🚨آقای ؟ ▪️چه کسی باید با ظریف برخورد کند؟! ▪️آیا حرفهای اخیر او را باور کنیم !؟برای امضای این پویش به لینک زیر مراجعه کنید.👇 🔗 https://mardomrasi.ir/ezhe ▪️جمع چند هزار امضای پویش آقای قالیباف و آقای اژه ای به دست ایشان خواهد رسید انشالله. یا علی👏 ▪️▪️▪️▪️ 🇮🇷 سامانه هوشمند نظارت مردمی، مردم رسی 📩 10004996 🌐 UU1.IR 📮 https://ble.ir/10004996bot 🔰https://eitaa.com/joinchat/1086128478C5be95d2608
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۵۱ و ۵۲ _خب زهرا جون، خواهر اگه اجازه بدید امشب انگشتر نشونو دست حسنا خانمم بکنم! _بفرمایید مبارک باشه خاله سمتم اومد و توی جا انگشتری زیبایی گذاشته بود جلو اومد و انگشترو دستم کرد بعد از اینکه رفت توی انگشتم همه صلوات فرستادن. مامان و خاله بوسم کردن و تبریک گفتن _ببینم انگشترتو اجی! انگشترمو طرف فاطمه گرفتم _وای خیلی قشنگه مبارکت باشه عزیزم! _ممنون عزیزدلم انشاالله روزی خودت! همهمه ای به پا شد هرکی داشت در مورد یه چیزی صحبت میکرد فقط من و اقامحسن ساکت بودیم و با لبخند بقیه رو نگاه میکردیم. که محسن این سکوتو شکست _مبارکتون باشه _ممنون حسن اقا ایستاد و گفت: _خب دیگه بیشتر از این زحمت نمیدیم دستتون درد نکنه. مبارک باشه خاله هم کنار حسن اقا ایستاد _حسین اقا اگه میشه فردا بیایم حسنا خانمو ببریم خرید عقد چون دیگه وقت نداریم همین فردا فقط وقته! _بفرمایید اشکالی نداره خاله رو به من کرد و گفت: _پس عزیز دلم فردا ساعت شش صبح اماده باش از ساعتی که خاله گفت مغزم سوت کشید اخه شش صبح که خیلی زوده. اما خب من از ذوقی که برای فردا دارم فکر نکنم اصلا خوابم ببره! خداحافظی کردیم و اومدیم تو علی که همون سر شب از بس خسته بود خوابش برد گوشه پذیرایی بغلش کردم و رفتم بالا روی تختش گذاشتمش. چادرمو درآوردم و اومدم پایین. _مامان الان میام ظرفا رو میشورم +نه عزیزم تو برو بخواب که فردا خسته نباشی فاطمه هست کمکم! _چشم شبتون بخیر +شب بخیر عزیزم رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم کلی فکر و خیال بعد از عقدمون اومد سراغم بدترین فکری هم که میکردم این بود‌ که چهل روز بیشتر بعد عقدم نمیتونستم کنار محسن باشم..‌. اما خب خودم همه شرایطشو قبول کردم و قول دادم با همشون کنار بیام...انقدر فکر و خیال کردم که فاطمه اومد توی اتاق _بیداری هنوز؟ +اوم خوابم نمیبره _اخی بچم فکرش درگیره! هر دو خندیدیم _خب حالا که خوابت نمیبره منم خوابم نمیاد! بیا باهم حرف بزنیم +باشه حرف بزنیم! _خب حسنا یه چیزی بگم! +اره بگو _اون روز بود که من توی اتاق مامان بودم و گریه میکردم! +خب _تلفن خونمون که زنگ خورد مامان فرداش بهم گفت که مامان همون اقا سید علی بوده. +اه بازم زنگ زده مگه مامان نگفت نامزد دارم من! _نه ایندفعه برا تو زنگ نزد +پس برا کی زنگ زد؟ _برا من! +تو؟ _اره +خب حالا میخوای چیکار کنی؟ 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۵۳ و ۵۴ _چیو چیکار کنم؟! +میگم میخوای چی جوابشونو بدی؟! _فعلا گفتم فکرامو بکنم بعدم اومدم با تو مشورت کنم که باهاش حرف زدی چه جور آدمیه؟ +خب ادم خوبیه! _همین!؟ +فعلا در همین حد میتونم بهت بگم شما خودت فکراتو بکنم قرار بزارید همو ببینید ببین خوشت میاد یا نه! _اوم باشه بخواب مگه فردا صبح نباید بری خرید؟! +اره اما خوابم نمیبره چیکار کنم؟! _نمیدونم یکم چشماتو ببند تا خوابت ببره الان ساعت چهار صبح هست یک ساعت دیگه اذانه بعدشم باید بری +باشه شب بخیر _شبت بخیر بعد از چند دقیقه به زور خوابم برد با صدای اذان از خواب بیدار شدم رفتم طبقه پایین و وضو گرفتم اومدم بالا. اهسته از کنار اتاق علی رد شدم که بیدار نشه _ابجی حسنا! +جانم داداشی بیداری؟! _نه تشنمه اب بهم میدی +باشه عزیزم برگشتم توی آشپزخونه و لیوانو پر اب کردم رفتم بالا علی ابو خورد و خوابید. نمازمو با فاطمه خوندم و دیگه خوابم نبرد فقط کل امشب یک ساعت خوابیده بودم! صدای پیامک گوشیم بلند شد سمت گوشی رفتم اسم اقا محسن روی صفحه نشون میداد سریع رمز گوشیو باز کردم. _سلام حسنا خانوم صبح بخیر بیدارید؟ دستمو بردم روی صفحه تایپ و تایپ کردم: _سلام صبح شما هم بخیر ممنون بله بیدارم! بعد از چند دقیقه پیام فرستاد: _خب خداروشکر گفتم خوابتون نبره بیدارتون کنم برای نماز +ممنون زحمت کشیدید _خواهش میکنم فعلا یاعلی ساعت پنج و نیم شد بلند شدم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم _سلام عزیزم بیدار شدی؟ میخواستم بیام صدات کنم +سلام صبحتون بخیر بله بیدار بودم خوابم نبرد _چرا پس؟ +نمیدونم خوابم نبرد _باشه بیا چایی بخور کنار مامان نشستم و صبحانمو خوردم _حسنا پاشو برو علی رو صدا کن باید بره مدرسه خودتم اماده شو الان باید بریم _چشم از سر میز بلند شدم و رفتم در اتاق علی _داداشی پاشو عزیزم باید بری مدرسه +حال ندارم برم من نمیرم امروز _عه پاشو دیگه +نمیخوام _پاشو دیگه اگه بری قول میدم برات یه کادو قشنگ بخرم چشماشو سریع باز کرد و با خوشحالی گفت _قول میدی؟! +اره عزیزم پاشو _چشم +افرین عزیزدلم علی از تختش بیرون اومد و رفت پایین رفتم توی اتاقم و حاضر شدم صدای زنگ در اومد سریع کش چادرمو روی سرم انداختم _حسنا مامان بیا اقا محسن و خاله اومدن _چشم اومدم 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۵۵ و ۵۶ کیفمو برداشتم و سریع از پله ها رفتم پایین برای اخرین بار خودمو توی ایینه راهرو نگاه کردم. خب خداروشکر همه چی خوبه. کفش هامو برداشتم و رفتم بیرون. اقامحسن به ماشین تکیه داده بود و مامان و خاله هم توی ماشین نشسته بودن. _سلام ببخشید منتظر موندید! _سلام خواهش میکنم بفرمایید. داخل ماشین تا بریم سوار ماشین شدم و راه افتادیم بعد از چهل دقیقه توی راه موندن بالاخره رسیدیم جلوی مجتمعی بزرگ و شیک. _خب مامان جان من ماشینو پارک میکنم شما پیاده بشید تا بیام! _باشه عزیزم همه از ماشین پیاده شدیم و با خاله و مامان کنار مجتمع ایستادیم تا محسن بیاد _حسنا انگشترت دستت نیست؟! دست چپمو از زیر چادر بیرون اوردم و نشون خاله دادم _چرا خاله جان دستمه این دستم زیر چادرم بود _اها خب ترسیدم گفتم نکنه یادت بره بندازی تو دستت هیچ وقت از دستت در نیار یا اگه اوردی سریع دستت کن لبخندی دندون نما زدم. _چشم _چشمت بی بلا عزیز دلم گوشی خاله زنگ خورد خاله دستشو توی کیفش کرد و گوشیشو پیدا کرد _سلام عزیزم ما همینجا جلوی مجتمع ایستادیم بیا جلو میبینی ما رو مامان رفت کنار خاله ایستاد: _محسن بود؟! _اره میگه جا نبوده ماشینو آخر خیابون پارک کرده داره خودش میاد اقامحسن از دور داشت میومد سمت ما رسید کنارمون و مامان رفت جلو _چیشد خاله ماشینو کجا گذاشتی؟ _خیلی شلوغه ماشینو گذاشتم اخر خیابون فقط بعد خرید باید برم ماشینو بیارم اینجا محسن کنار خاله ایستاده بود و مامان کنار خاله و منم کنار مامان ایستاده بودم. وارد مجتمع شدیم خیلی شیک و بزرگ بود _حسنا جان خاله اول بریم طلا بخریم یا لباس؟ _نمیدونم خاله فرق نداره اقامحسن رو به مامانش گفت _اول بریم لباس بخریم برا طلا میریم مغازه همون رفیقم که انگشترو خریدیم _عه اره راستی باشه بعد از کلی گشتن مغازه ها چشمم خورد به یه مانتوی خیلی قشنگ که رنگش صورتی بود و گلای ریزی روی استیناش کار شده بود و مروارید داشت خیلی مانتوی قشنگی بود _مامان این مانتو قشنگه؟ خاله برگشت طرفم و گفت _کدوم عزیزم؟ مانتو رو با دستم نشون دادم _اره خیلی قشنگه آقامحسن و مامان هم تایید کردن و وارد مغازه شدیم. فروشنده خیلی حجاب بدی داشت جوری که اصلا هیچی سرش نبود و یه اهنگ بلند هم گذاشته بودن. بیشتر از همه نگران محسن بودم که تا وارد مغازه شدیم سرشو انداخت پایین و بی قرار بود. اروم به خاله چیزی گفت و اومد نزدیک من _حسنا خانم من میرم بیرون شما خرید بکنید من همینجا بیرون ایستادم خیلی از این کارش خوشم اومد لبخندی زدم و گفتم: _چشم 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۵۷ و ۵۸ خاله رو به خانم فروشنده کرد و گفت: _سلام خانم خسته نباشید این مانتو صورتیه سایز دخترم دارید؟ خاله به من اشاره کرد... _ببینمت عزیزم، چادرتو باز کن جلوی چادرمو باز کردم _بله بزارید ببینم رفت سمت مانتو و اومد طرفم _بیا عزیزم همین یه سایز کوچیکو ازش دارم که فکر کنم بهت بخوره بپوش ببین چطوریه! مانتو رو ازش گرفتم و رفتم توی یکی از اتاقای خالی و پوشیدمش. از توی ایینه نگاه کردم چقدر بهم میومد قشنگ همه چیزش اندازه بود. _پوشیدی خاله؟! _بله پوشیدم _پس درو باز کن تا ببینم چطوریه در اتاقو باز کردم مامان و خاله نگاه کردن _مبارکت باشه عزیز دل مامان خیلی بهت میاد! _ممنون مامان جونم خاله هم گفت خیلی قشنگه بیرون رفتن مانتو رو عوض کردم و لباسای خودمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم رفتم بیرون. بعد از حساب کردن مانتو از مغازه اومدیم بیرون و رفتیم بقیه خریدا رو کردیم. تقریبا ظهر بود که همه خریدا تموم شد _زهرا من امروز غذا پختم که ناهار بیاید خونمون +نه اجی ممنون زحمت نکش بچه ها خونه تنهان _خب زنگ بزن حسین آقا بگو فاطمه و علی هم با خودش بیاره! بعد از کلی اصرار مامان قبول کرد که بریم توی راه بودیم که یادم اومد اروم نزدیک گوش مامان رفتم و گفتم: _مامان مگه نوبت ارایشگاه نگرفتی برای اصلاح صورت؟! مامان یهو زد روی پای خودش و گفت: _واای خوب شد گفتی داشت یادم میرفت یه ساعت دیگه باید اونجا باشیم اونم که اون سر شهره خاله با تعجب برگشت رو به مامان گفت: _چیشده کجا اون سر شهره؟ مامان اروم به خاله گفت که جریان چیه! خاله گفت: _خب طوری نیست سریع میریم خونه ناهار میخوریم محسن میرسونتتون اروم زدم به پای مامان و لب زدم من با آقامحسن نمیرما! مامان نگاهشو ازم گرفت _نه اجی به حسین اقا گفتم میاد میبرتمون _باشه پس حالا میریم سریع ناهار بخورید اقامحسن رو به خاله کرد و گفت: _جریان چیه انقدر پچ پچ میکنید؟! خاله خندید و گفت: _به وقتش میفهمی شما فقط یکم سریعتر برو _چی بگم؟! چشم 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۵۹ و ۶۰ اقامحسن ماشینو جلوی در خونه پارک کرد و پیاده شدیم رفتیم خونه خاله. مامان زنگ زد بابا تا فاطمه و علی هم بیاره و ناهار بمونن. رفتم کنار مامان نشستم هوا گرمه برای همین مامان هم از نبودن حسن اقا استفاده کرد و روسریشو باز کرد و انداخته روی شونه هاش. _مامان نیمساعت دیگه باید بریم؟! +اره عزیزم خاله گفت رفته ناهارو اماده کنه برو کمکش تا منم اب بخورم بیام کمک ما ناهار بخوریم و بریم _مامان شما هم بیا کنارم باش! +همراهیت میکنم اما بعد میام خونه کلی کار دارم برای فردا پاشو برو کمک خاله. +چشم از جام بلند شدم و رفتم توی اشپزخونه _خاله جون بدید من برنجو میکشم +نمیخواد عزیزم برو چادرتو عوض کن برات چادر رنگی گرفتم هروقت اومدی خونمون مهمون اومد بپوشی برو بپوشش و بیا _وای ممنون خاله جون زحمت کشیدید +خواهش میکنم عزیزم برو توی اتاق محسن روی تخته _چشم از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق اقامحسن. خیلی از چیدمان اتاقش خوشم میاد کل دیوارای اتاقش عکس شهدا چسبیده شده و روی در اتاقش درشت و با خط قشنگ نوشته شده «او میبیند» خیلی از این جمله خوشم اومد رفتم جلو و چادرو از روی تخت برداشتم چادر سفید با گلای ریز اکلیلی خیلی چادر قشنگیه روی سرم انداختم و رفتم جلوی ایینه ایستادم خیلی قشنگه.... از توی آیینه داشتم نگاه به خودم میکردم که چشمم خورد به دفترچه ای که روی میز بود خم شدم سمتش و برداشتمش _سلام خوبی؟! با صدای اقامحسن به خودم اومدم و سریع دفترچه رو کنارم گذاشتم و ایستادم محسن لبخندی زد و سرشو انداخت پایین از اینکه محسن دید دفترچش دستم بود خجالت کشیدم _سلام ممنون شما خوبید؟! _ببخشید راحت باشید من میرم بیرون _نه کاری نداشتم اومدم چادرمو بپوشم با اجازه سریع از کنارش رد شدم و رفتم بیرون خاله و مامان سفره رو چیده بودن و نشسته بودن سر سفره. _بیا عزیزم بشین غذاتو بخور _چشم ممنون کنار مامان نشستم زنگ خونه بلند شد. خاله اومد بلند بشه که گفتم: _بشینید خاله من میرم درو باز میکنم _نه عزیزم خودم میرم اقامحسن از اتاقش اومد بیرون _شما تا باهم تعارف کنید اونا پشت در خسته شدن که بعدم بلند زد زیر خنده. درو بار کرد و رفت جلوی در. _کی بود عزیزم؟! _حسین آقا اینا بودن خاله سریع پاشد چادرشو سرش کرد و رفت جلوی در. بابا و فاطمه و علی اومدن. علی سریع دوید طرفم و گفت: _سلام آبجی حسنا بگو بابا برام چی خریده! _سلام عزیز دلم چی خریده؟! با ذوق گفت: _یه دروازه خریده با توپ فوتبال +وااای مبارکت باشه عزیز دلم. _آبجی انقدر قشنگه +فداتشم عزیزم بابا و فاطمه هم اومدن داخل. رفتم جلو و با بابا و فاطمه سلام کنم. _سلام بابایی خوبی؟! _سلام به به عروس بابا تو خوبی عزیزم از حرف بابا خجالت کشیدم و لبخندی زدم و گفتم: _ممنون بابایی فاطمه اومد جلو و زد روی شونم _خب خب هنوز نیومده چادر نو هم که پوشیدی خندیدم و گفتم: _چیکار کنم خاله گفت بپوش منم پوشیدم اقامحسن اومد پشت سرمون و گفت: _بفرمایید سر سفره _ممنون با فاطمه رفتیم سر سفره نشستیم 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ رو تو همه گروه‌ها بفرستین تا کم‌کاری دولت‌ها به حساب حضرت آقا نوشته نشود
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ شایعه: دستور اعدام صحرایی اغتشاشگران توسط قاضی شهید رازینی ، برای روحیه دادن به بسیجیان ✅جواب در کلیپ..... اخیرا تکه مصاحبه ای از قاضی شهید رازینی پخش شده که ادعای بالا رو باهاش مطرح میکنن اما واقعیت رو در کلیپ ببینید..