💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۴۴
همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ازش چهره و حجابش تعریف کرده بودند... اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد.
خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود
_مهیا مهیا
مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت
_جانم شهین جون
_مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است
_الان میرم
به طرف آشپزخونه رفت...
_جونم عطیه جونم
عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت
ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن
مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد...
بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش تعجب میکردند یا حرف تلخی میزدند اما برای مهیا مهم نبود ...او که همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و اینبار حجاب را انتخاب کرده بود
به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند...اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت
چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت
_عطیه جان دوتا چایی بریز
داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند ...و گروهی مشغول حرف زدن بودند
مریم با صدای بلندی گفت
_مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت
_زهرا و سارا پس؟؟
_اونا زودتر رفتن کمک
_باشه،آماده ام
_بابا تو دو تا چایی بودن عطیه
_غر نزن بزار دم بکشه
مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد...
همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد
_بیا بگیر مهیا
مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت...با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد
زهرا و نرجس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید
_چی شده؟؟
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۴۵
مهیا سرش را بلند ڪرد...
با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی " گفت استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود
مهیا تنها به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه میڪردند
سوسن خانم به طرف مهیا امد و آن را کنار زد
_برو اینور دخترهی خیرهسر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟
شهاب به خودش آمد
_خوبم زن عمو چیزی نیست چایی سرد شده بودند
مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت
_ببخشید اصلا ندیدمتون
_چیزی نشده اشکال نداره
سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو بزار خودشو جمع جور کنه
شهین خانم به طرف شهاب اومد
_چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده... مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن
سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت
_نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود توخیابون
_سوسن بسه این چه حرفیه
_بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته... اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاجآقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه
مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه میکرد...باورش نمیشد که این همه به او توهین شده ...بغض تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند
شهین خانم به خودش آمد به طرف سوسن خانم رفت
_این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره
شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های زن عمویش خیلی عصبی شده بود اما نمیتوانست اعتراضی بکند
مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت
مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تندتند در کوچه میدوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوتهایش را بست
بغض تو گلویش اذیتش می کرد نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت... و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند
دوست داشت الان تنها بماند...
با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود ...به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۴۶
🎙مــــیباره بارون
روی سر مجنون
توی خیابونه رویایی
میلرزه پاهاش
بارونیه چشماش
میگه خدایی تو آقایی
....
مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشکهایش میخواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد
🎙من مانوســــم
با حرمت آقا
حرم تو والله
برام بهشته
انگار دستی اومدا از غیب
روی دلم اینجور
برات نوشته
همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند...
_ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا
مهیا به هق هق افتاده بود...خودش نمیدانست چرا از آن روز که تو هیئت با آن مرد که برایش غریبه بود دردو دل ڪرده بود آشنا شده بود ..کلافه شده از آن روز خودش نمی دانست چه به سرش آمده بود... یواشکی کتاب های پدرش را میبرد و مطالعه میکرد
بعضی وقت ها یواشکی در گوگل اسم امام حسین را سرچ میکرد و مطالب را میخواند او احساس خوبی به آن مرد داشت سرش را بلند کرد و روبه آسمان گفت
_میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی؟؟
سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد
🎙میدونم آخر
یه روزه ڪنار تو
آروم بگیرم
با چشمای تر
یا ڪه توی هیئت
وسط روضه بمیرم
...
بی اختیار یاد بچگی هایش افتاد که مادرش با لباس مشکی او را به هیئت می آورد... با یاد آن روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست
🎙یادم میاد
ڪه مادرم هرشب
منو میاوردش میون هیئت
یادم میاد
مادر من با اشڪ
میگفت توررو کشتن
تو اوج غربت
...
مهیا با تکان هایی که به او داده می شود سرش را بلند کرد پسر بچه ای بود با بغض به مهیا نگاه می کرد
_خاله
مهیا اشک هایش را پاک کرد
_جانم خاله
پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید
_خاله بلا تی گلیه میکلدی
مهیا بوسه ای به دستش زد
_چون دختر بدی بودم
_نه خاله تو دختل خوبی هستی اینم برا تو
مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت
_بلات ببندم خاله؟
مهیا مچ دستش را جلو پسر بچه گرفت
_ببند خاله
پسر بچه کارش که تمام شد رفت ...مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت
_میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم؟
🎙من مانوسم
با حرمت آقا
حرم تو والله
برام بهشته
انگار دستی
اومده از غیب
روی دلم اینجور
برات نوشته...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۴۷
مداحی تمام شد...
مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شود صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت
_سارا
سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت
_جانم
_کمک میخواید؟
_آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون
با دست به دری اشاره کرد...مهیا به طرف در رفت در را زد ..صدای زهرا اومد
_کیه؟
_منم زهرا باز کن درو
زهرا در را باز کرد ...شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند
شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند اما حرفی نزدند...زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد...
مریم ناراحت به شهاب نگاهی کرد شهاب هم با چشمهایش به او اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکند مهیا سری تکون داد و مشغول شد.. تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪارهایشان هم تمام شده بود
حاج آقا موسوی_ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست
دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خانه رفت.. وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن ... نمازهایشان را خواندند ..مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد روی صندلی نشست و بقیه نگاه میکرد از وقتی که آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید
_بله بفرمایید
مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت
میخواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد
_خانم مهدوی
_بله
_میخواستم بابت حرف های زن عمومـ...
مهیا اجازه صحبت به او را نداد
_لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه میخواستید حرفی بزنید میتونستید اونجا جلوی زن عموتون بگید
یه داخل پایگاه رفت و در را بست ...شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت
مهیا سفره یکبارمصرف را پهن کرد و غذاها را چید...خودش نمیدانست چرا یکدفعهای اینطوری رسمی صحبت کرد
از شهاب خیلی ناراحت بود آن لحظه که زن عمویش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود... الان آمده بود عذرخواهی ڪند اما دیر شده بود سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند
مریم برای اینکه جو را عوض ڪند گفت
_مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور
زهرا_ آره من هستم
مریم که سکوت مهیا را دید پرسید
_مهیا تو چی؟؟
_معلوم نیست خبرت میکنم..
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🌷شهید اکبر شهریاری🌷
🍂علاقمند به
1⃣ مطالعه،
2⃣ورزش(فوتبال، تکواندو، کوهنوردی)،
3⃣چتربازی،
4⃣خوشنویسی،
5⃣سفر،
6⃣زیارت اهل بیت (ع) و شهداء،
7⃣ خدمت به شهداء،
8⃣شرکت در مجالس اهل بیت (ع)،
9⃣مداحی در هیئت و مجالس مذهبی بود.
🍂به حلال و حرام و لقمه حلال اهمیت می داد.
🍂همکار و همرزم و یکی از دوستان بسیار نزدیک شهید محمودرضا بیضایی بود و دوروز بعد از شهادت ایشان در سوریه (ریف دمشق) به شهادت رسیدو سنگ سبز رنگ بالای سر مزار شهید اهدایی آستان مقدس حضرت امام حسین (ع) است.
💢منبع:سایت نوید شاهد
#چقدر_شبیه_شماییم...؟؟!
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌼شهید مدافع حرم اکبر شهریاری 🌼
🌹تولد : اول فروردین ۱۳۶۳-تهران ،کیانشهر
🌹شهادت : اول بهمن ۱۳۹۲-سوریه ، ریف
🌹مزار : تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها
🌹تخصص: نقشه خوانی تاکتیک جنگ های نامنظم
🌹متاهل و دارای یک فرزند
🌹دانش آموختهی: دانشگاه امام حسین علیه السلام _ رشته علوم سیاسی
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹سخنان همسر شهید🌹
✨همسرم عاشق شهادت بود تمام کارها و اساس زندگیاش شهادت و پیروی از امام(ره) و رهبر معظم انقلاب پایه گذاری شده بود
✨من مدت کمی با شهید شهریاری زندگی کردم و شاید ابعاد شخصیتی وی را به خوبی درک نکردم، اما همین قدر بگویم که وی بسیار به قرآن کریم تأکید داشت.
✨ همیشه به ما توصیه میکرد تلاش کنید روزانه زمانی را برای تلاوت قرآن صرف کنید. خودش هم همیشه یک قرآن همراه داشت و هر زمان که میتوانست به خواندن آیات الهی مشغول می شد.
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌼سخنان مادر شهید درباره فرزندش🌼
🌷«اکبر جوان بسیار آرام، با ادب و مؤمنی بود، من نمیدانستم که وی مداح اهل بیت، حافظ و قاری قرآن کریم است. اینها را پس از شهادت او فهمیدم. در واقع من فرزندم ❤️را پس از شهادتش شناختم.🌷🌷
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5