🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت ۱۵
به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت....
پدر ومادرم متوجه شدند من #رضای_سابق نیستم و #تغییر کرده ام.
#آرام بودم ، آرام تر از همیشه. اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی #سرکش شده بودم که با همه ی قوانین #مخالفت می کند....
تابستان سپری می شد....
برخلاف سال قبل که سخت مشغول درس و کنکور بودم بیشتر اوقاتم به بیکاری می گذشت...
یک روز با تماس تلفنی کاوه غافلگیر شدم.
ظهر همان روز برای نهار در رستوران قرار گذاشتیم. از اینکه مجبور شده بود بعد از دعوا دوستیمان را قطع کند اظهار شرمندگی می کرد...
آن روز درد و دل مفصلی برایم کرد و گفت بر خلاف رضایت قلبی اش توی رودربایستی با آرمین مانده و هنوز هم اخلاق های آزار دهنده ی او ناراحتش می کند. درکش می کردم. سعی کردم دلداری اش بدهم. بعد از نهار به یاد گذشته کمی در خیابان ها قدم زدیم و بعد جدا شدیم.
حدودا ساعت چهار عصر بود...
بیکار بودم. با اینکه چند روز قبل به بهشت زهرا رفته بودم #تصمیم گرفتم دوباره بروم...
در #خلوت و #سکوت آنجا راحت تر فکر می کردم. وارد قطعه ی شهدای گمنام شدم و کمی بین قبرها قدم زدم.
ناگهان توجهم به کسی که جلوتر روی یک قبر نشسته بود جلب شد.
کمی نزدیک تر رفتم و نگاه کردم.
همان دختر دلنشین با همان کتاب کوچک مشغول دعا خواندن بود.
بعد از چند دقیقه سرش را روی قبر گذاشت و اشک هایش جاری شد...
انگار دلش پر بود.
با آنکه نه تصویر واضحی از چهره اش دیده بودم و نه به درستی میشناختمش اما با دیدن اشکهایش دلم لرزید...
کمی نزدیک تر شدم...
احساس کردم هرچیزی بگویم ممکن است بی ادبی تلقی شود.
چند دقیقه ای جملاتم را بالا و پایین کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم :
_ سلام.
سرش را بلند کرد، به سرعت اشکهایش را پاک کرد و رویش را گرفت. ابروهایش را با روسری پوشانده بود اما بازهم صورتش مثل ماه می درخشید.
سعی می کرد نگاهم نکند....
باد ملایمی چادرش را تکان می داد و دل من هم تاب می خورد.
جواب سلامم را داد. گفتم :
_ منو یادتون میاد؟
+ نخیر.
_ چند هفته ی پیش در یه شیشه گلاب رو براتون باز کردم. بعد شما باهاش یه قبرو شستین...
+ بله... یادم اومد.
_ ببخشید مزاحمتون شدم. شرمنده. امیدوارم درباره ی من فکر بدی نکنید. فقط میخواستم ببینم شما یادتون نمیاد ما همدیگرو کجا دیدیم؟ آخه چهره تون خیلی برام آشناست. از دفعه ی قبل همش دارم به ذهنم فشار میارم ولی چیزی یادم نمیاد.
+ فکر نمی کنم شمارو جایی دیده باشم. بجز دفعه ی پیش که همینجا دیدمتون.
_ باشه... فکر کردم شاید منم برای شما آشنا باشم.
صدایش ملایم و دلنشین بود....
کلمات را شمرده و با صلابت ادا می کرد. نمیدانستم چطور این مکالمه را سر و سامان دهم.
کمی هول کرده بودم.
دلم نمیخواست خداحافظی کنم اما چیزی برای گفتن نداشتم.
پشت کردم و آهسته چند قدم دور شدم. دلهره داشتم.
دوست نداشتم دورتر شوم. دلم را به دریا زدم و برگشتم و گفتم :
_ اشکالی نداره یه سوالی بپرسم؟
با جدیت اخم هایش را گره کرد و گفت :
+ چه سوالی؟
_ چرا میاین اینجا؟
انگار توقع شنیدن این جمله را نداشت. فکر کرده بود مزاحم خیابانی ام. کمی اخمش را باز کرد و جواب داد :
+ بخاطر دلم. برای تسکین دردهام. اکثر آدم هایی که میان اینجا یه #گمشده ای دارن...
بقیه ی حرفش را خورد و گفت:
_"ببخشید آقا من باید برم. خدانگهدار."
اجازه نداد خداحافظی کنم.
به سرعت دور شد...
در همان نقطه ایستادم و دور شدنش را دیدم. صدایش، جملاتش، مدام در گوشم می پیچید.
احساس می کردم با دور شدنش عزیزی را از دست می دهم. اما بهانه ای برای نگه داشتنش نداشتم.
غریبه ی آشنای من دور می شد و بی اختیار پشت قدم هایش اشک می ریختم.در چند دقیقه و با چند جمله دچار احساسی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم.
دچار دختر دلنشینی که هیچ #نشانه ای از او نداشتم...
همانجا نشستم...
و از آن #شهید خواستم کمک کند تا دوباره او را ببینم... اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد و دیگر او را در قطعه ی شهدا نخواهم دید...
🍁ادامه دارد...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۱۵ به ایران برگشتیم ام
سرش را روی قبر گذاشت....
و اشک هایش جاری شد.
انگار دلش پر بود...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۱۵ به ایران برگشتیم ام
با دیدن اشک هایش...
دلم لرزید...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۱۵ به ایران برگشتیم ام
باد ملایمی چادرش را تکان می داد....
و دلم تاب می خورد...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۱۵ به ایران برگشتیم ام
غریبه ی آشنای من دورمی شد...
و بی اختیار پشت قدم هایش
اشک می ریختم.
دچار احساسی شدم...
که تا آن روز تجربه نکرده بودم...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۱۵ به ایران برگشتیم ام
دچار دختر دلنشینی....
که هیچ نشانه ای
از او نداشتم...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🌷معرفی شهید🌷
🌷نام ونام خانوادگی:محمد رضا شفیعی
🌷تاریخ تولد: ۱۳۴۶ محله پا منار قم
🌷تاریخ شهادت:
محمدرضا از نيروهاي واحد تخريب لشکر علي ابن ابيطالب عليه السلام بود. عمليات کربلاي ۴ آخرين عمليات او بود. بعد از ۵ سال حماسه آفريني در جبهههاي حق عليه باطل در عمليات كربلاي ۴ مجروح و سپس اسير شد. ۱۱ روز شكنجه سربازان دشمن را تحمل كرد تا عاقبت در تاريخ ۱۴دي ماه ۱۳۶۵ به شهادت رسيد.
#اللهم_الرزقنا_شهاده_فی_سبیلک
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸مطالب شهید با ذکر منبع🌸
🌸زندگینامه شهید محمد رضا شفیعی
http://yademanisar.ir/%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D8%B4%D9%81%DB%8C%D8%B9%DB%8C/
🌸معجزه شهید اسارت محمدرضا شفیعی | آزادگان ایران
https://azadeganirankhabar.ir/98731
🌸خاطرات منتشر نشده آزاده شهيد محمدرضا شفيعي/ پاسدار غريبي كه به كربلا رسيد
http://navideshahed.com/fa/news/378675/
🌸 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5