eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۸۴ 🌼جایی از وسط ماجرا ساندرز آشفته بود و اصلا توی حال خودش نبود ... توي همون حال و هوا رهاش کردم و بدون خداحافظي ازش جدا شدم ... اميدوار بودم کلماتم رو جدي بگيره و بيشتر از اين وقتش رو پاي هيچ تلف نکنه ... برگشتم توي ماشين ... برعکس قبل، حالا دیگه آشفتگي و طوفان درون و ذهنم آرام شده بود ... اما هنوز يه سوال، مثل چراغ چشمک زن ... گوشه مغزم روشن و خاموش مي شد ... - چرا پيدا کردن اون مرد اينقدر مهمه که ديگران رو به خاطرش بازجويي و شکنجه کنن؟ ... حتي اگه وجودش حقيقت داشته باشه ... چرا با اين جديت دنبال پيدا کردنش هستن؟ ... اون بيشتر از هزار ساله که نيومده ... ممکنه هزار سال ديگه هم نياد ... چه چيز اين مرد تا اين حد اونها رو به وحشت مي اندازه ... که مي خوان پيداش کنن و کاري کنن ... که هزار سال ديگه ... تبدیل به هرگز نيامدن بشه؟ ... استارت زدم و برگشتم خونه ... کتم رو انداختم روي مبل ... و رفتم جلوي ديوار ايستادم ... چند روز، تمام وقتم رو روي تحقيقات صرف کرده بودم ... و کل ديوار پر شده بود از نوشته ها و سرنخ هايي که براي پيدا کردن جواب سوال هام ... به اون چسبونده بودم ... شبيه تخته اطلاعات جنايي اداره شده بود ... با اين تفاوت که تمام اون ديوار بزرگ پر از برگه و نوشته بود ... چه تلاش بيهوده اي ... مي خواستم برگه ها و دست نوشته ها رو از ديوار بکنم ... اما خسته تر از اين بودم که در لحظه، اون کار رو انجام بدم ... بيخيال شون شدم و روي مبل ولو شدم ... و همون جا خوابيدم ... چند ساعت بعد، دوباره ذهنم آرام و قرار رو از دست داد ... اون سوال هاي آخر ... و زنده شدن خاطره اي که ... اولين بار به قرآن✨ رو گوش کرده بودم ... جواب من هر چي بود ... اونجا ديگه جايي نبود که بتونم دنبالش بگردم ... بايد مي رفتم ... بايد مي رفتم و از جلو همه چيز رو مي کردم، نه از پشت کامپيوتر و با خوندن مقاله يه مشت محقق اسلام شناس دانشگاهي ... که معلوم نبود واقعا چقدر با مسلمان ها برخورد نزديک داشتن ... ديدن ماجرا از چشم اونها مثل اين بود که براي حل يه پرونده ... فقط به شنيدن حرف اطرافيان مقتول اکتفا کني ... و حتي پات رو به صحنه جنايي نگذاري ... بايد خودم جلو مي رفتم و تحقيق مي کردم ... همه چيز رو ... ... جواب سوال هاي من ... اينجا نبود ... بلند شدم و با وجود اينکه داشتم از شدت گرسنگي مي مردم ... از خونه زدم بيرون ... بعد از ظهر بود و من از صبح، اون قدر محو تحقیقات بودم که هيچي نخورده بودم ... يه راست 👈رفتم سراغ ساندرز ... در روز که باز کرد شوک شديدي بهش وارد شد ... شايد به خاطر حرف هاي اون روز ... شايد هم ديگه بعد از اونها انتظار ديدن من رو نداشت ... مهلت سلام کردن بهش ندادم ... - دينت رو عوض کردي؟ ... يا هنوز هم مي خواي واسه تولد بري ايران؟ ... هنوز توي شوک بود که با اين سوال، کلا وارد کما شد ... چند لحظه، فقط مبهوت بهم نگاه کرد ... - برنامه مون براي رفتن تغيير نکرده ... اما ... واسه چي مي خوای بدوني؟ ... خنده شيطنت آميزي صورتم رو پر کرد ... - مي خوام باهاتون بيام ايران ... مي تونم؟ ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۸۵ 🌼 من هم بیایم؟ ... کمي توي در جا به جا شد ... انتظار داشتم از فکر اينکه مجبور به تحمل من توي اين سفر بشه ... بهم بريزه و باهام برخورد کنه ... اما هنوز آرام بود ... آرام و مبهوت ... - ما با گروه هاي توريستي نميريم ... - منم نمي خوام با گروه هاي توريستي برم ... اونها حتي اگه واسه اون زمان، تور داشته باشن ... واسه شرکت توي جشن نميرن ... چند لحظه سکوت کردم ... - مي تونم باهاتون بيام؟ ... هيچ کس حاضر نميشه يه غريبه رو با خودش همراه کنه ... اون هم توي يک سفر خانوادگي ... اون هم آدمي مثل من رو ... که جز دردسر و مزاحمت براي ساندرز، چيز ديگه اي نداشتم ... همين که به جرم ايجاد مزاحمت ازم شکايت نمي کرد خيلي بود ... چه برسه به اينکه بخواد حتي يه لحظه روي درخواستم فکر کنه ... انتظار شنيدن هر چيزي رو داشتم ... جز اينکه ... - ما مهمان دوست ايراني من هستيم ... البته براي چند تا از شهرها هتل رزرو کرديم ... اما قم و مشهد رو نه ... بايد با دوستم تماس بگيرم ... و مجدد برنامه ها رو بررسي کنيم ... اگه مقدور بود حتما ... چهره اش خيلي مصمم بود ... و باورم نمي شد که چي مي شنيدم ... اگه من جاي اون بودم، حتما تا الان خودم رو له کرده بودم ... سري تکان دادم و ... - متشکرم ... اومدم ازش جدا بشم که يهو حواسم جمع شد ... به حدي از برخوردش متحير شده بودم که فراموش کردم از هزينه هاي سفر سوال کنم ... سريع برگشتم ... تا هنوز در رو نبسته ... - دنيل ... در نيمه باز در حال بسته شدن بود ... از حرکت ايستاد و دوباره باز شد ... تا اون موقع، هيچ وقت با اسم کوچيک صداش نکرده بودم ... صدا کردنم بيشتر شبيه دو تا دوست شده بود ... - مخارج سفر حدودا چقدر ميشه؟ ... شما قطعا هتل هاي چند ستاره ميريد ... اگه دوستت قبول کرد، اون شهرهايي رو هم که مهمان اون هستيد ... من جاي ديگه اي مي مونم ... فقط اگه رزور هتل رو اون انجام ميده ... من جایی مثل متل یا مسافرخونه رو ترجيح ميدم ... از شنيدن اين جملات من خنده اش گرفت ... - باشه ... حتما بهش ميگم ... هر چند فکر نمي کنم نيازي به نگراني باشه ... با خوشحالي و انرژي تمام از اونجا خارج شدم ... نمي دونستم سرنوشت رفتنم چي مي شد اما حداقل مطمئن شده بودم ساندرز با اومدن من مشکلي نداره ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون ☺️😭😨😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
꧁༼﷽༽꧂ 🌤به نیت ٺعجیــل در امر فرج ✨عاقــبٺ بخیرے همہ جوونــہــامون خصــوصــا جوونــہــا و نــوجوونــہای ڪــانالمــون😍 ؛ مناجــاٺ حضــرت امیــر مــولا علــے.ع.در مسجد کوفه روز 2⃣1⃣ سہ شنبہ دومـ بــــہمن مـــــاه ݐـــانزدهمـ جمــــادے الاول https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
من استفاده از اپلیکیشن اندروید مفاتیح الجنان سبز را به شما توصیه می کنم. آدرس دریافت https://bit.ly/2DFCGTR این برنامه رو دانلود کنین یه مفاتیح‌الجنان کامل و همیشه در دسترس حتی بدون اینترنت😍☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۸۶ 🌼حمله اگرها ... همه چيز به طرز عجيبي مهيا شد ... تمام موانعي که توي سرم چيده بودم يکي پس از دیگري بدون هيچ مشکلي رفع شد ... به حدي کارها بدون مشکل پيش رفت که گاهي ترس وجودم رو پر مي کرد ... انگار از قبل، يک نفر ترتيب همه چيز رو داده بود ... مثل يه سناريوي نوشته شده ... و کارگرداني که همه چيز رو براي نقش هاي اول مهيا کرده ... چند بار حس کردم دارم وسط سراب قدم برمي دارم ... هيچ چيز حقيقي نيست ... چطور مي تونست حقيقي باشه؟ ... از مقدمات سفر ... تا تمديد مرخصي ... و احدي از من نپرسيد کجا ميري ... و چرا مي خواي مرخصيت رو تمديد کني؟ ... گاهي شک و ترس عميقي درونم شکل می گرفت و موج مي زد ... و چيزي توي مغزم مي گفت ... - برگرد توماس ... پيدا کردن اون مرد ارزش اين ريسک بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممکنه توي ايران واسشون اتفاقي نيوفته ... اما تو چي؟ ... اگه از اين سفر زنده برنگردي چي؟ ... اگه ... اگه ... اگه ... هنوز دير نشده ... بري توي هواپيما ديگه برگشتي نيست ... همين الان تا فرصت هست برگرد ... روي صندلي ... توي سالن انتظار فرودگاه تورنتو ... دوباره اين افکار با تمام اين اگرها ... به قوي ترين شکل ممکن به سمتم حمله کرد ... نفس عميقي کشيدم و براي لحظاتي چشم هام رو بستم ... براي رفتن قوي تر از اين بود که اجازه بدم اين ترس و وحشت بهم غلبه کنه ... دست کوچيکش رو گذاشت روي دستم ... - خوابي؟ ... چشم هام رو باز کردم و براي چند لحظه بهش نگاه کردم ... - پدر و مادرت کجان؟ ... خودش رو کشيد بالاي صندلي و نشست کنارم ... - مامان رو نمي دونم ... ولي بابا داره اونجا با تلفن حرف ميزنه ... روی صندلی ايستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره کرد ... نه مي تونستم بهش نگاه کنم ... نه مي تونستم ازش چشم بردارم ... ولي نمي فهميدم دنيل چطور بهم اعتماد کرده بود و به هواي حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود؟ ... دوباره نشست کنارم ... - اسم عروسکم ساراست ... براش چند تا لباس آوردم که اگه کثيف کرد عوض شون کنم ... نفس عميقي کشيدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز ... هنوز داشت پاي تلفن حرف مي زد ... بايد عادت مي کردم ... به تحمل کردن نورا ... به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتي بودن و مراقبت ازشون چيزي بود که حتي فکرش، من رو به وحشت مي انداخت ... اما نه اينقدر ... ولی ماجراي نورا فرق داشت ... هر بار که سمتم مي اومد ... هر بار که چشمم بهش مي افتاد ... و هر بار که حرف مي زد ... تمام لحظات اون شب زنده مي شد ... دوباره حس سرماي اسلحه بين انگشت هام زنده می شد ... و وحشتي که تا پايان عمر در کنار من باقي خواهد موند .. 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۸۷ 🌼 کمتر از ثانیه ديگه داشتم ديوونه مي شدم ... انگار زيرم ميخ داشت ... يه چيزي نمي گذاشت آروم بگيرم ... هي از اين پهلو به اون پهلو ... و گاهي تکيه به پشت ... و هر چند وقت يه بار مهماندار مي اومد سراغم ... - قربان اگه راحت نیستید می خواید چیزی براتون بیارم؟ ... چند بار بي دليل پاشدم رفتم سمت دستشويي ... فقط براي اينکه يه فضاي کوچيک هم که شده واسه کش و قوس رفتن پيدا کنم ... تنها قسمت خوبش اين بود که صندلي کناريم خالي بود ... اگه يکي ديگه عين خودم مي نشست کنارم و هر چند دقيقه يه بار يه کش و قوس به خودش مي داد ... اون وقت مجبور مي شدم يا خودم رو از هواپيما پرت کنم بيرون يا اون رو ... ساندرز، رديف جلوي من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ... صندلي نورا بين اونها بود ... گاهي مي رفت روي پاي مادرش و با اون حرف مي زد و بازي مي کرد ... گاهي روي صندلي خودش مي ايستاد و مي پريد توي بغل دنيل ... اون هم مثل من نمي تونست يه جا بشينه ... و اونها با صبر خاصي باهاش بازي مي کردن و سعي در مديريت رفتارش داشتن ... تا صداي خنده هاي اون بقيه رو اذيت نکنه ... ناخودآگاه محو بچه اي شده بودم که بيشتر از هر چيزي در دنيا دلم مي خواست ازش فاصله بگيرم ... خوابش که برد ... چند دقيقه بعد بئاتريس هم خوابيد ... و دنيل اومد عقب، پيش من ... - خسته که نشدي؟ ... با لبخند اومده بود و احوالم رو مي پرسيد ... فقط بهش نگاه کردم و سري تکان دادم ... - طول پرواز رو داشتم کتاب مي خوندم ... - صدامون که اذيتت نکرد؟ ... - نه ... لبخند بزرگي صورتش رو پر کرد ... - تو که هنوز صفحه بيست و چهاري ... نگاهم که به کتاب افتاد خودمم بي اختيار خنده ام گرفت ... سرم رو چرخوندم سمتش ... - فکر کنم سوژه دوم برام جذابيت بيشتري داشت ... و اون همچنان لبخند زيبا و بزرگي به لب داشت ... - چي؟ ... - تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خيلي دوست شون داري ... نگاهش چرخيد سمت صندلي هاي جلويي ... هر چند نمي تونست دخترش رو درست ببينه ... - آره ... خدا به زندگي من برکت هاي فوق العاده اي رو عطا کرده ... نگاهش دوباره برگشت سمت من ... - شما چطور؟ ... هنوز بچه نداريد؟ - نه ... نيم کتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالي که هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلي تکيه داد ... - کاش همسرت رو هم با خودت مي آوردي ... سفر خوبيه ... مطمئنم به هر دوتون خيلي خوش مي گذشت ... اينطوري مي تونست با بئاتريس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودي ... سرم برگشت پايين روي حلقه ام ... انگشت هام کمي با حلقه بازي بازي کرد و تکانش داد ... - بيشتر از يه سال ميشه ولم کرده ... توي يه پيام فقط نوشت که ديگه نمي تونه با من زندگي کنه ... گاهي به خاطر اينکه هنوز خودم رو متاهل مي دونم و درش نميارم احساس حماقت مي کنم ... و خنده تلخي چهره ام رو پوشاند ... حالت جدي و در هم چهره من، حواس دنيل رو معطوف خودش کرد ... لبخندش کور شد اما هنوز مي تونستم گرماي نگاهش رو روي چهره ام حس کنم ... - متاسفم ... حرف و پيشنهاد بي جايي بود ... - مهم نيست ... بهش حق ميدم من همسر خوبي نبودم ... کمي خودم رو روي صندلي جا به جا کردم ... - اما يه چيزي رو نمي فهمم ... بعد از اينکه توي اين دو روز رفتارت رو با همسرت و علي الخصوص نورا ديدم يه چيزي برام عجيبه ... با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ... - چطور مي توني اينقدر راحت با کسي برخورد کني ... که چند ماه پيش نزديک بود بچه ات رو با تير بزنه؟ ... خشکش زد ... نفس توي سينه اش موند ... بدون اينکه حتي پلک بزنه نگاه پر از بهت و يخ کرده اش رو از من گرفت ... و خيلي آروم به پشتي صندلي تکيه داد ... تازه فهميدم چه اشتباه بزرگي کردم ... نمي دونست اون شب ... دخترش با مرگ، کمتر از ثانيه اي فاصله داشت ... به اندازه لحظه کوتاه گير کردن اسلحه ... اون همه ماجرا رو نمي دونست ... و من به بدترين شکل ممکن با چند جمله کوتاه ... همه چيز رو بهش گفته بودم ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰