🌸💎🌸💎🌸
💎🌸💎🌸
🌸💎🌸
💎🌸
🌸
💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین
❣قسمت ۱۱ و ۱۲
به خونه رسیدم,مغزم کارنمیکرد, ساره,... دکتر,... اشکان....
سلام کردم...
مامان:
_سلام دخترم چقد زود اومدی,فک میکردم دیروقت بیای.
بی هیچ حرفی رومبل توهال کنارمامان نشستم.
مامان:
_چی شده سمیه جان,توفکری؟؟
اهی کشیدم,برای مامان تمام اتفاقات جشن تولد راتعریف کردم...مامان لبخندی زد وگفت:
_از دختر عزیز من همین توقع میرفت,فقط خیلی تند رفتی,یه تذکر کوچک به شکیلا میدادی ومجلس را ترک میکردی..
من:
_نه مامان ,اینا تدارکات بزرگترای شکیلا بود, پس کسی میبایست تو روی اونا وایمیستاد, خندم گرفت وگفتم:
_وقتی گفتم خوردن مشروب عین خوردن کثافات توالت هست,دلم خنک شد خخخ
یکدفعه یادم اومد من اصلا کادو هم ندادم, با خودم گفتم خوب بهتر,عطربه این خوبی , قسمتش نبود.به موضوع اشکان ,خیلی فکر کردم واخر سری به این نتیجه رسیدم گروه خونی ما بهم نمیخوره,هرچند ادعا کندکه اعتقاداتش با اقوامش متفاوته ولی بالاخره تو همون محیط بزرگ شده من باهرچی بتونم کناربیام با چیزای خلاف شرع نمیتونم..هرچه که بیشتر فکر میکردم, بیشتربه این نتیجه میرسیدم که مابه درد هم نمیخوریم.
فرداش اشکان بهم زنگ زد.
من:
_الو بفرمایید
اشکان:
_سلام خانم محمودی,صبوری هستم
من:
_صبوری؟؟؟
اشکان:
_بله اشکان صبوری
من:
_آهان الان به جا اوردم.
اشکان:
_ببخشید مزاحمتون شدم,حقیقتش دیگه بیش از این نتونستم طاقت بیارم,اگرمیشه یه جا قراربگذاریم تا ببینمتون.
من:
_نه,...نیازی نمیبینم
اشکان:
_یعنی چه خانمم؟؟
من:
_اولا چای نخورده,پسرخاله نشید لطفا.... در ثانی من به دوتا پیشنهادتون فک کردم و جوابم منفی است ,اقای محترم.
اشکان:
_شما یک فرصت به من بدهید یه چندوقت مثل دوتا دوست باهم باشیم ,مطمئنم نظرتون عوض میشه.
من:
_حرف من همونه که گفتم ,اهل دوست پسر و دختری هم که اینروزا ناجورباب شده نیستم,چون من جنس حراجی وبنجل نیستم که چوب حراج به جسم وابروم با خزعبلاتی مثل دوستی بانامحرم بزنم,من مثل یک الماس گرانبها هستم که برای خودم حرمت قایلم.
کاملا معلوم بود که عصبانی شده,
اشکان:
_پس منتظر من باش خانم الماس گرانبهاااا, اگه کاری نکردم که به دست وپام بیافتی مرد نیستم..
من:
_خخخخ همین الانشم مردنیستی ,روباه مکارررر
وتلفن را قطع کردم.اما غافل ازاینکه این روباه مثل مار زخمیست وتا نیشش رانزنه ول کن نیست ....
امروز دوباره کلاس نقاشی داشتم ,نمیدونم برخورد شکیلا چی میتونه باشه.خیلی سوالا دارم که از ساره بپرسم.
بالاخره به کلاس رسیدم,سرجای همیشگیم نشستم,اما هنوز خبری ازساره وشکیلا نبود.
بعداز یک ربع ,ساره آمد ,مثل همیشه کنارم نشست وباخنده گفت:
_به به خانم آشوبگرمون چطوره؟
من:
_سلام,چرادیرکردی؟شکیلا کجاست؟
ساره:
_با اجازتون حالش خوب نبود,نمیتونست بیاد,
یه کم عذاب وجدان گرفتم ,اخه حتما به خاطرمن ,جشنش به هم ریخته,دلم سوخت.اهسته گفتم:
_حتما به خاطراون کارمن....
ساره:
_نه بابا,تقصیرخودشه,زیادی نوشید ,الانم توحالت نیمه هوشیاره,باباش ازبس عذاب وجدان داره ازکنارتختش تکون نمیخوره
اووووف,خیالم راحت شد وبرگشتم به ساره گفتم :
_حس کلاس راندارم میای بریم یه دور بزنیم؟
ساره:
_جانا توسخن از دل ما میگویی..
ولی من میخواستم به بهانه ی گردش یه کم با ساره صحبت کنم. سوارماشین شدیم , رو کردم به ساره وگفتم:
_ساره من دوست ندارم به رفیقم سوظن داشته باشم وچون رک وراستم ,میخوام چند تا سوال ازت بپرسم بشرطی که ناراحت نشی هاا
ساره:
_بپرس بابا,مقدمه چینی نکن..
_ببین ساره,گفتی ازشهرستان اومدی دنبال کار, این نشون میده که احتیاج به پول داشتی و الانم یک منشی ساده هستی که نهایتش ماهی یک میلیون بگیری ,اما بااین یک میلیون پول اجاره ی اون آپارتمان که خیلی بیشتر از حقوقته را ازکجا میاری؟؟ببین قصد بدی ندارم,یه جورکنجکاویه.من خواهرندارم ساره جان,احساسم به تو مثل خواهر نداشته ام است.بعدشم تو منشی بابای شکیلا هستی ومیدونم اینقد بیاعتقاد نیستی که اجازه بدهی هرکسی دستت را بگیره,من دیدم دکتر دستت راگرفت ودنبال خودش کشوند,آخه برای چی؟؟....
ساره یک نگاه بهم کردو آهی کشید و...
❣ ادامه دارد....
💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎کپی فقط با نام نویسنده مجاز است
💎
🌸💎
💎🌸💎
🌸💎🌸💎
🌸💎🌸💎🌸
💎🌸💎🌸
🌸💎🌸
💎🌸
🌸
💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین
❣قسمت ۱۳ و ۱۴
_ازهمون لحظه ی اول که دیدمت فهمیدم دختر باایمان وتیزی هستی ومیدونم قابل اعتمادی, خواهشا هرچه که میگم بین خودمون باشه.....راستش از روزی که استخدام اقای دکتر یا همون بابای شکیلا شدم, یه جورایی احساس میکردم حرف ناگفتهای تو کارهای بهزاد(دکتر) هست, هر روز به بهانهای, به من پولی چیزی میداد , گاهی بیمناسبت و بامناسبت هدیههای گران قیمت برام میخرید وکلا نامحسوس به من محبت میکرد ومنم جذبش شدم,خوب آدمم, احساس دارم,ازشوهر قبلیم که هیچ شانسی نیاوردم وهیچ محبتی ندیدم,وقتیکه بهزاد محبتم میکرد ناخوداگاه بیشتروبیشتر به سمتش کشیده میشدم ,تااینکه یک روز به خودم آمدم,دیدم به بهانهی ازدواج و نشان دادن عشقی رنگین وفریبنده , زنصیغهای بهزاد شدم,من همسن شکیلام, یعنی هم سن دخترشم,اما الان زن موقتشم که ازدواج دائمم را هرروز به بهانه ای عقب میاندازد.اون آپارتمان هم ,بهزاد برام رهن کرده واین دویست وشش هم برام خریده....اما یک چیز این روزها ذهنم را مشغول کرده وبه طوریکه به سرم میزنه از بهزاد جدا شم... آخه متوجه شدم با زن دیگه ای در ارتباطه,آخه برام غیرقابل باوره , یک مرد تواین سن باوجودیک زن دائم ویک زن جوان موقت ,بازم دنبال دوست دختره .....
خیلی براش متأسف شدم,اما چیزی نگفتم ,فقط توصیه کردم عاقلانه تصمیم بگیره و توکل به خدا کند وهیچ وقت با ریسمان پوسیدهی بهزاد تو چاه نره و به راحتی زن دائمش نشه...
ازموضوع اشکان هم با کسی ,چیزی نگفتم حتی به ساره ,چون از نظر من موضوع تمام شده بود و لزومی نداشت کسی درجریان باشه.
درسته توجشن شکیلا اعصابم خیلی خورد شد اما دعا میکردم حالش خوب بشه.
از ساره خداحافظی کردم وسوارمترو شدم, اما یک حسی بهم میگفت کسی داره تعقیبم میکنه ....
یک هفته ای از جشن شکیلا میگذشت ,اما طبق خبرایی که ساره میداد,حال شکیلا وخیم شده بود ,مثل اینکه یکی از دوستای شکیلا, قرص اکس بهش میده وعلاوه برآن مشروب هم میخوره وهمه ی اینها باعث شده بود تا کار شکیلا به تیمارستان بکشه.
توآشپزخونه بودم ,مامان صدازد _سمیییییه....گوشیت خودش راکشت,ببین کیه..
سریع خودم را رسوندم به اتاقم ,ساره بود.
من:
_الو سلام خانننم ,چه خبرا؟؟
ساره:
_سلام,خبراکه زیاده باید ببینمت,پاشو بیا همون کافی شاپی که همیشه میریم.
من:
_نمیشه راهم دوره الانم که دیروقته,حالا تلفنی یه جاهاییش رابگو ,یک روز دیگه قرار میذاریم تاهم راببینیم.
ساره:
_وای دختر انگاری شانس بهم رو آورده ,به حرفت گوش کردم وعاقلانه تصمیم گرفتم.به بهزاد گفتم که متوجه ارتباطش با اون دختره شدم وبهزاد هم خیلی پررو برداشت گفت :خوب که چی دوسش دارم. گفتم: مرتیکهی هوسباز مگه دل تو هتل پنج ستاره است که محبت هرچی خوشگل و خوشتیپه توش لونه کرده؟!پررو برگشته میگه:همین که هست میخوای بخوا ونمخوای نخوا...منم رهن آپارتمان رابه جا مهریه ام برداشتم وازش جدا شدم..... سمییییه, دیگه بهزادی برای من وجود نداره, منشی مطبش هم نیستم امروز باهام تسویه کرد....بعدشم انگاری شانس بهم رو آورده ,بایکی دوست وهمکارشدم که قول ازدواج هم داده....سمیه خیلی معرکه است, هم پولداره ,هم جوونه,هم خوشتیپه وهم منو دوست داره...
من:
_ببین ساره جان ,چشمات رابازکن دوباره گول نخوری ,تو دوبار انتخاب نابه جا داشتی, خواهشا خوب فکرات را بکن عزیزم....
ساره:
_چشم خانومی....دلم میخواد به زودی ببینمت ,اخه رودر رو بیشتر کیف میده, تعریف کنیم....
چون ترم نقاشیم ,۴۵روزه بود,تمام شده ومنم به بابا گفتم راه دوره وهزینش هم زیاده دیگه کلاس نمیرم....
❣ ادامه دارد....
💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎کپی فقط با نام نویسنده مجاز است
💎
🌸💎
💎🌸💎
🌸💎🌸💎
🌸💎🌸💎🌸
💎🌸💎🌸
🌸💎🌸
💎🌸
🌸
💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین
❣قسمت ۱۵ و ۱۶
یک هفته ازتماس ساره میگذشت وامروز دوباره تماس گرفت ومن رابرای یک دورهمی دوستانه دعوت کرد.دوست نداشتم با شکیلا برخوردی داشته باشم واین موضوع رابه ساره گفتم واونم اطمینان خاطرداد که شکیلا نیست,گفت که چندنفراز دوستاش که دختر هستند و تنها مرد مجلس,نامزدش اونجاست,اما نگفت نامزدجدیدیش کیه و چون میخواست یک جور غافلگیری باشد, احساس میکردم که بشناسمش ,یعنی ساره یک جوری برخوردمیکرد که من نامزدش را میشناسم.
به مامان گفتم ومامان طبق تعریفهایی که از ساره کرده بودم ,رضایت داد تا بروم اما شرط گذاشت که با پدرم بروم و منم مخالفتی نکردم.
چندروزی بودگوشی مامان خراب شده بود, همینجورکه کفشهام رامیپوشیدم,
صدازدم:
_مامان گوشیت رابده ,شاید بین راه تونستم بدم تعمیرش کنند ,
مامان گوشیش را داد,گوشی مامان راا نداختم توکیفم و یک نگاه به ساعت موبایلم کردم , اوووه داشت دیرمیشد,گوشیم را گذاشتم تو جیب مانتوم و از مامان خداحافظی کردم ,
با بابا حرکت کردیم,ساره نشانی آپارتمان خودش را داده بود,جلو ساختمان پیاده شدم اما یک دلشوره ی عجیب افتاده بود به جونم,چندبارمیخواستم برگردم ,اما نشد,.... وای کاش برگشته بودم....
زنگ در را زدم,ساره در رابازکرد.اوه اوه چه خبر بود ,رو کردم به ساره وگفتم:
_واااای اینجا چه خبره؟!چقدددد دوستات زیادن, لامصب همه هم خوشگلن کلک....
ساره:
_خیلیاشون تازه باهم آشنا شدیم ,یعنی میخواهیم باهم کارکنیم...
گفتم :
_اینابیشتراز ۱۷_۱۸نفرن ,شرکتتون چیه؟؟
درهمین حین دوستای ساره که همهشان دختر بودند دورم راگرفتند تا,باهم آشنا بشیم و سوال من بیجواب موند.
کنار شیما یکی از دوستای ساره نشستم, شروع کردبه صحبت کردن وخوشحال بود از اینکه باساره ونامزدش آشنا شده واونا باعث شدند یک کار خوب وپردرآمد گیرش بیاد.
متوجه شدم که شیما جز کسانی هست که درپی عشقی رنگین ازخانه فرارکرده وبعدش که عشقش توخالی ازکاردرآمده روی برگشتن به شهرستان وخانواده اش را نداشته ودرنتیجه تهران ماندگارمیشه وطبق گفتهی خودش تا دوروز دیگه میره سرکاری که براش جور کردند.
لیوان شربتی از روی میزبرداشتم ورفتم پیش ساره,آخه خیلی سرش شلوغ بود,من تنها که نبودم,....رو کردم سمت ساره وگفتم:
_ساره جان پس نامزدت که همه جا حرفشه, کجاست؟؟ مثل اینکه دستش تو کار خیره که اینهمه دختر تقریبا بیسرپرست و فراری راجمع کرده وبراشون کار نون وآب دار فراهم کرده؟
مخصوصا اینجوری گفتم ,اخه اوضاع برام خیلی مشکوک بود.
ساره:
_خخخح ناکس منم کاشته اینجا,بهم گفته سورپرایز برات دارم,دل تودلم نیست تابدونم سورپرایز اشکان چی هست؟؟
وای این چی گفت؟اشکان؟یعنی....
من:
_اشکان؟!همون پسر خاله ی شکیلا؟؟
ساره:
_نه بابا,شکیلا کیلویی چنده ,ربطی به شکیلا نداره...
باخودم گفتم,حتما تشابه اسمی هست وگرنه ساره تمام دم ودستگاه شکیلا وپدرش رامیشناسه و...اما یک حس بد مثل خوره افتاده بود به جونم یعنی چی میشه..
❣ ادامه دارد....
💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎کپی فقط با نام نویسنده مجاز است
💎
🌸💎
💎🌸💎
🌸💎🌸💎
🌸💎🌸💎🌸
💎🌸💎🌸
🌸💎🌸
💎🌸
🌸
💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین
❣قسمت ۱۷ و ۱۸
همه مشغول صحبت وپذیرایی بودند اما خبری ازنامزد ساره نبود.کنارساره رفتم و گفتم:
_دلیل این جمع به اصطلاح خودمونی چیست؟
ساره:
_ببین سمیه جان ماکارمون بیزینسه البته برای خارج ازکشور این تعداد دخترا هم که میبینی, آماده ی اعزام به کشورهای اطرافند, یکی داخل کارخانه ماشین سازی,یکی فرش بافی,یکی البسه و...مشغول به کارمیشوند البته چون صاحب کارها بسیارپولدارند و کار این افراد براشون مهم است درآمدشون اون طرف آب چندین برابر اینجاست وگاهی رویایی هم میشه,خلاصه بایک سال کارکردن اون طرف ,میتونی یک عمر اینجا راحت زندگی کنی ومن واشکان هم این خانومها راسامان دهی میکنیم ومیفرستیم آن طرف..
به این کار یک خورده مشکوک شدم اما چون حرفهای ساره خیلی ساده وپاک بود, سعی کردم این سؤظن رااز خودم دور کنم. درهمین حین گوشی ساره زنگ خورد,
ساره رفت طرف یکی ازاتاقها تا راحت صحبت کند. تا ساره برگرده,دوباره افراد جمع شده را ازنظر گذراندم,ازحق نگذریم , یکی ازیکی خوشگل تر بودند,ولی چه جوری میتونن اعتمادکنن وراحت برن خارج ازکشور؟!
ساره ازاتاق بیرون امد وبلندگفت:
_خانوما...دوستای عزیز اقا اشکان یک سورپرایز ویژه داره,الان آدرس یک کافیشاپ توپ رافرستاده تا باهم تشریف ببریم وخیلی ویژه پذیرایی شیم.تا ده دقیقه دیگه ماشین هم دنبالمون میفرسته.
تااین راشنیدم,بدنم مور مور شد دوباره شک افتاد به جونم ,رفتم جلووگفتم :
_ساره جان من دیگه زحمت راکم میکنم...
ساره:
_محاله...نمیگذارم باهم میریم باماشین خودم وبعدشم میرسونمت درخونهتان
ناخوداگاه تسلیم شدم وای کاش نشده بودم....
بچه ها باچندتاماشین دیگه ومن هم با ماشین ساره راه افتادیم تا درمحلی که اشکان ادرس داده بود اختتامیهی جلسه مان باشه....
به کافی شاپ رسیدیم,پله میخورد پایین , انگار یک زیرزمین بود,داخل کافی شاپ شدیم, عجب فضایی بود, یک سالن بزرگ که با انواع گلدانها تزیین شده بود والحق زیبا ودلنشین بود اما من حس بدی داشتم, دوتا پسرجوان آمدندجلو وبه ماخوشآمد گفتند, بچه ها هرکدام سر میزی نشستند و یک آهنگ ملایم هم شروع به نواختن کرد, من کنارساره بودم که بالاخره اشکان خان تشریفشون را آوردند,
خدای من باورم نمیشد این که.... اینکه..... این همون پسرخاله ی شکیلا بود....
روکردم به ساره تاموضوع را بهش بگم که اشکان به ما رسید وابتدا با ساره دست داد سلام وعلیک کرد وروکرد به من وگفت:
_به به,ساره خانم این دوست خوشگلت رابه ما معرفی نمیکنی؟
عجب ناجنسی بود هاااا...
ساره:
_اشکان جان,ایشون همون دوست عزیزم سمیه هست.
دستش راطرفم دراز کرد تابامن دست بدهد وگفت:
_بسیارخوشبختم سمیه جااان
اخمهام راکشیدم توهم وگفتم:
_بازی کثیفی راه انداختی آقاااای به ظاهر محترم, من مثل شما هرزه نیستم که با نامحرم دست بدهم وبدنم رابا دست دادن به کثافتی مثل شما نجس کنم.
ساره ازطرز صحبت کردن من متعجب شده بود وگفت:
_چی شده سمیه؟مگه تو اشکان را میشناسی؟ خوب بهش دست نده,چرا توهین میکنی؟
درعوض من, اشکان جواب داد:
_ساره جان به گمانم دوست عزیزززت من راباکس دیگه ای اشتباه گرفته...
روکردم به ساره وگفتم:
_چرابهم دروغ گفتی,مگه من ازت نپرسیدم, اشکان پسرخاله ی شکیلاست وتو.گفتی نه؟
ساره:
_خوب راست گفتم ,چون اشکان پسرخاله شکیلا نیست,اصلا شکیلا خاله نداره,اشکان تو کارهای بیزینس با دکتر همکاری میکرده , یعنی باهم کارمیکردند....
حالامن بودم که بهتم زده بود,چشامسیاهی میرفت,دیگه شک نداشتم یک کاسه ای زیرنیم کاسه هست واینهمه دختر بیچاره و دربهدر قربانی نقشه ای شوم هستند....
اشکان دستاش را جلوی چشام تکون داد وگفت :
_چت شده خانم کوچولو؟؟!!
ساره هم بازوم راگرفت وروی صندلی نشاندم... همینجورکه توبهت بودم گفتم:
_ساره جان من باید برم,این اشکانت هم یک کلاش حرفه ای هست,اقای نامحترم چرا براشون نمیگی که خودت را پسرخالهی شکیلا معرفی کردی و از من خواستگاری کردی و بعداز جواب رد شنیدن ,باکمال وقاحت تهدیدم کردی...
ساره روبه اشکان گفت:
_اشکااان سمیه چی میگه؟؟.....
❣ ادامه دارد....
💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎کپی فقط با نام نویسنده مجاز است
💎
🌸💎
💎🌸💎
🌸💎🌸💎
🌸💎🌸💎🌸
💎🌸💎🌸
🌸💎🌸
💎🌸
🌸
💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین
❣قسمت ۱۹ و ۲۰
درهمین حین یکی از گارسونهای کافی شاپ دو تا شربت البالو آورد,من که ازشدت استرس, فشارم افتاده بود وکل بدنم میلرزید, ساره هم دست کمی از من نداشت.ساره ,دستبرد یک شربت البالو برداشت و داد دست من و یکی هم خودش شروع کردبه سرکشیدن
واشاره کردبه من وگفت:
_سمیه جان,شربتت رابخور ,حالت بهترشد تکلیف اشکان خاااان رامشخص میکنیم.
یه ذره ازشربت راخوردم ,خیلی خنک و شیرین بود ,تا تهش راسرکشیدم...ای وااای یه جورایی سرگیجه گرفتم,نگاه کردم به ساره اونم مثل من بود,شک نداشتم داخل شربت لعنتی چیزی ریخته بودند.هنوز کمی هوشیاری برام مونده بود,دست ساره را گرفتم وگفتم:
_باید ازاینجا بریم بیرون,
ساره هم که مثل من بود بدون کوچکترین مقاومتی پاشد که بریم,... بیرون اشکان خودش راانداخت جلو.و رو به ساره گفت :
_کجااااا؟؟
ساره باهمون بیحالی زدش کنار و گفت:
_آشغال عوضی ,میرم یک راست پیش پلیس... فهمیدی؟
اشکان یک نگاه به من کرد وگفت:
_نه نه نه,خانم کوچولوی خوشگل ,یادت نرفته که اخرین حرفم را.الان وقت تسویه حسابه,تشریف داشته باشین...
با تمام توانم کیفم رازدم رو سینهاش , همینجور که تلوتلو میخورد,به گارسون پشت سرش خورد.گارسونه رو به اشکان گفت:
_جلوشون رابگیرم؟
اشکان یه چشمک بهش زد وگفت:
_نه واسه چی؟بزار برن ما کار خلاف قانون نکردیم تا بترسیم.
باهزار زحمت چند تا پله را بالا اومدیم و سوار ماشین ساره شدیم و یک خواب سنگین چشام را دربرگرفت ودیگه چیزی نفهمیدم...
چشام راباز کردم,درکی از اطرافم نداشتم, چادرم روصورتم افتاده بود وخبری ازکیفم هم نبود, از زیرچادر دو تا مرد را جلوی ماشین میدیدم,سرم را چرخاندم ,ساره را کنارم درخواب ناز دیدم,
یکی ازمردها متوجه حرکت سرم شد و گفت:
_اشکان نکنه یه وقت بیدار شن؟؟یکیشون داره تکون میخوره هااا
اشکان:
_نه بابا خیالت راحت بااون داروی خواباوری که بهشون تزریق کردیم ,قولت میدهم تاخود امارات خواب باشن
امارااااات!!!!....وای خدای من..... این چی داشت میگفت,امارات برای چی؟؟اخه باچه جراتی این کارمیکنن....حالا چه جوری خودم رانجات بدهم,...الان چه مدت میگذره,به نظر میومد ظهرباشه ,اما ما الان کجاییم؟بقیهی دخترا چی شدن؟؟اینا چه نقشهای تو سرشونه؟؟خدای من,بابا ومامانم....یعنی الان چه خبره خونمون؟؟
هزارتا فکر از ذهنم میگذشت ,اما سعی میکردم کوچکترین حرکتی نکنم ,تامتوجه هوشیاری من نشن.
درهمین حین موبایل اشکان زنگ زد...
اشکان:
_الوووو,شما کجایین؟چراازصبح جواب نمیدین؟؟ به بندر رسیدین؟ما نزدیکیم,سعی کنید طوری رفتارکنید تا جنسا شک نکن... خیابان صیاد منتظرم باشین تاباهم بریم اسکله وسوار کشتی بشیم...
وای خدای من اینا چقددد پست هستند,حالا فهمیدم چه نقشه ای تو سرشون هست ,از دخترا به نام(جنس) اسم میبرند و قراره با فروششون به شیخای عربی خودشون به نوایی برسن, من بدبختتتت چکارکنم..
خدااااا حق من نیست اینجور تباه بشم... پیش خودم شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا تا یک راهی برام باز بشه ,من به معجزات خواندن زیارت عاشورا ایمان دارم...
❣ ادامه دارد....
💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎کپی فقط با نام نویسنده مجاز است
💎
🌸💎
💎🌸💎
🌸💎🌸💎
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
فردا شب احیا هست ادامه رو آخرهفته میذارم🌼💫
پارت های اخر رو جمعه یا شنبه میذارم🌸🌸