eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶ کریم آهی کشید و ادامه داد : _بعد از قریب به یک ماه ،تحمل سختی و مرارت و تنها و بدون همسرم ، به خانه برگشتم... تازه آنموقع فهمیدم که چه خاکی به سرم شده ، طبق گفته ی اقوام همسرم ، درست یک روز بعد از حرکت کاروان ما ، پسرم سهراب که کارهای شیطنت بارش زبانزد همه بود ، به پشت بام میرود و پایش میلغزد و به حیاط پرت میشود و درجا میمیرد....بعد از مرگ پسر و همسرم ، من هم آواره ی کوه و بیابان شدم ، تمام فکر و ذکرم غارت و چپاول بود ، میخواستم آنقدر خود را مشغول کنم ،که نتوانم به مصیبت‌هایم فکر کنم ، تا اینکه....تو آمدی، یعنی انگار تو از آسمان نازل شدی تا تنهایی‌های کریم بی نوا را پر کنی.یادم است به کاروانی که گمان میکردیم تجاری باشد اما از زوار خراسان بود. در گردنه ای که معروف به گردنه ی مرگ است ،حمله‌کردیم.چیز قابل عرضی گیرمان نیامد ، آخر همه ی اهل کاروان از زائرانی بودند که به قصد زیارت به خراسان میرفتند ،نه تجارت ، جیب کاروانیان را خالی کردیم ، به یکی از راهزنان اشاره کردم که سوت پایان غارت را بزند ، تا راهزنان به مقر برگردند‌....سر اسب را کج کرده بودم به سمت بیابان که یکی از زیر دستانم به من خبر داد ،با اینکه پایان غارت را اعلام کردیم، اما تعدادی از راهزنان همچنان با یکی از کاروانیان در جنگ و گریزند....به تاخت‌خودم را به محل درگیری رساندم ، اما دور رسیدم، نزدیک شش راهزن ، مردی با هیبت و جنگاور را دوره کرده بودند و متأسفانه قبل از اینکه به آنها برسم ، او را کشته بودند... کریم به اینجای حرفش که رسید ،نگاهی از زیر چشم به سهراب انداخت ، سهراب که انگار در روزگار گذشته سیر می کرد ، در نور کم جان فانوس رنگ از رخش پریده بود و بی‌صدا به نقطه ای مبهم خیره شده بود . کریم آرام با دستش روی زانوی سهراب کشید و گفت : _آن شش نفر خلف وعده کرده بودند ،چون پدرت با جان و دل مراقب بار و شترش بود ، آنها گمان می کردند ،گنجی بزرگ ، داخل بار شتر پنهان کرده...من که دور رسیده بودم و خلف وعده ی زیر دستانم را با چشم خودم دیدم، چون قرار نبود در کاروانی که کریم غارت می کند ، خونی ریخته شود، پس‌ مجرم اصلی را که ضربه ی کاری را به پدرت زده بود از کاروان اخراج کردم و شتر واموال پدرت هم برای خودم برداشتم و از آن غارت چیزی به خاطیان دیگر ندادم.شتر را به دیگری واگذار کردم و میخواستم ،خورجین رویش را بردارم که دیدم زیادی سنگین است ، پس به ناچار ،برخلاف بقیه‌ی‌اوقات، مجبور شدم ،غنیمتی‌های داخل خورجین را قبل از رسیدن به غاری که در همان نزدیکی ساکن بودم ، بیرون آورم...دکمه ی بزرگ خورجین را که گشودم ، درکمال تعجب ، پسری را دیدم که با صورتی گریان و چشمانی درشت و زیبا در حالیکه کتابی را محکم به سینه میفشرد ،با نگاه ترسانش به من خیره شده بود.آنموقع بود که تازه فهمیدم، پدرت ،آن شیرمردی که مشخص بود همزبان ما نیست ،از چه مراقبت میکرد...با دیدن تو ، تمام راهزنانی که دوره ام کرده بودند تا بدانند گنج آن مرد عرب نگون بخت چیست ؟ همه یک صدا قهقه سر دادند...اما تو برای من عین گنج بودی...احساس میکردم خدا به من لطف کرده و دوباره سهراب را زنده کرده تا از این تنهایی و فلاکت بیرون آییم....تو دقیقا هم سن سهراب من بودی، اما بسیار زیباتر و با جذبه تر و البته با شیطنتی کمتر ، به زبان ما حرف نمیزدی ، اصلا حرف نمیزدی ، اوایل گمان می کردم لال هستی ،اما کم کم متوجه شدم گویا از روزنه ای مرگ پدرت را شاهد بود و شوکه شده ای، اما گذشت‌زمان همه چیز را درست کرد ، من به خاطر تو دوباره ساکن شهر شدم... سهراب همانطور که خیره به روبه رو بود ،گفت : _پدرم ...پدرم که بود؟ آن کتاب چه بود؟ مدرکی ،چیزی که هوییت مرا نشان دهد، همراهم نبود؟ کریم سری تکان داد و گفت : _مشخص بود پدرت مرد متمولی ست ، چند کیسه ی زر همراه داشت و وسایلی که برای سفر لازم است ، اوراق و مدارکی نداشتی‌که اگر هم همراه داشتی من بیسواد بودم و از آن سر در نمی آوردم... به جز همین قاب چرمی که با نخ به گردنت است ،گمانم دعایی ، حرزی چیزی داخلش باشد و آن کتاب هم، قرآنی بود بسیار نفیس با خطی خوش که بر پوست آهو نوشته بودند... سهراب یکه ای خورد و دستی به قابی که همیشه بر گردن داشت کشید و گفت: _آن ...آن قرآن الان کجاست؟ بی شک نام و نشانی از من در آن وجود دارد...حتما خیلی مهم بوده که پدرم آن را به من داده تا در آغوش بگیرم... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۷ کریم نگاهش را به سهراب ، این جوان رعنا که مثل پسر خودش دوستش می داشت و اصلا مایل نبود از او جدا شود دوخت و گفت : _آن قرآن را مدتی پیش خودم نگه داشتم ، بعد از اینکه زبان باز کردی و مانند کودکان نورس ،کلمات را بریده بریده میگفتی ، صلاح دیدم که تو را به مکتب بفرستم ، آخر نمیخواستم که تو مثل من ،بی سواد باشی و اگر نوشته ای به چنگت افتاد ، بدون آنکه بدانی چیست و چه ارزشی دارد ، آن را از دست بدهی ، بنابراین راهی خراسان شدیم... در خراسان پیرزنی تنها را یافتم که معروف بود به ننه صغری ، داستانی سر هم کردم و تو را به او سپردم ، البته او هم‌راضی بود ، آخر با وجود تو ، هم از تنهایی درمی‌آمد و هم بابت این کار ، پول خوبی به او میدادم‌. سهراب در خاطراتش غرق بود و آن پیرزنی را که کریم می گفت ، مانند خاطره ای دور و کدر ،به خاطر میاورد....پیرزنی که همیشه دوک نخ ریسی اش به راه بود و دورش را مرغ و خروس گرفته بود .سهراب سری تکان داد و گفت : _ننه صغری را کمی به یاد دارم ، آیا آن قرآن را به او دادی؟ کریم لبخندی زد و گفت : _نه...او هم چون من بی سواد بود. درست است که نمازخوان و باایمان بود، اما نمیدانست ارزش آن قران گرانبها چقدر است ...آن قران را در عوض ، خرج تعلیم تو ، به ملای مکتب خانه دادم..ملای مکتب ، اولش دندان گردی می کرد و پول و سکه هم می خواست ، اما چند ماهی از شروع تعلیم تو گذشته بود که خودش با زبان خود اعتراف کرد که هر چند سال که تو مشغول تحصیل در آن مکتب خانه باشی ، هیچ هزینه ای نمی خواهد . از شنیدن این حرف تعجب کردم و وقتی علتش را جویا شدم ، او گفت : _کتاب قرآن نفیسی را که به او داده بودم ، به حاکم خراسان فروخته و بهایی که در قبال آن قرآن دریافت کرده ، پول خوبی بوده ....و من آنزمان بود که فهمیدم ،چه اشتباه بزرگی کردم و کاش آن قرآن را خودم بر میداشتم... سهراب با نگاهی متعجب به کریم ،گفت : _یعنی...یعنی آن قرآن ،اینک در قصر حاکم خراسان است؟! کریم ظرف حلوا را جلو کشید و همانطور که شانه ای بالا می انداخت گفت : _تا جایی که من اطلاع دارم ، باید در قصر باشد، برای همین میگویم کارت سخت است ، از من می‌شنوی نه به دنبال اصل و نسبت برو که مطمئنا به جایی نمی رسی و نه به دنبال آن قرآن...چرا که یک راهزن را به قصر حاکم ،راهی نیست. کریم با زدن این حرف خیره به حرکات سهراب شد ،تا ببیند چقدر حرفش مؤثر بوده... سهراب از جا برخاست ،مهر و جانماز دستش را روی طاقچه گذاشت و دستانش را پشت سرش گره زد و همانند زمانی که میخواست برای یک غارت بزرگ نقشه بکشد، شروع به قدم زدن در طول اتاق نمود.بعد از اندکی فکر کردن رو به کریم گفت : _همین فردا صبح راهی خراسان می شوم ، ولی وای به حالت اگر دروغ گفته باشی... بدان که من صادقانه حرف زدم و اگر بفهمم خواسته باشی مرا سر بدوانی ،کاری می کنم که از زندگی ات پشیمان شوی و با زدن این حرف ،به سمت درب اتاق رفت تا اندکی روی حیاط نفسی تازه کند. کریم خیره به رد رفتن سهراب با خود زمزمه کرد: _من حقیقت را گفتم ، اما نه تمام حقیقت... من نیمی از آن را گفتم ،تا تو را...سهراب عزیزم را از دست ندهم. و براستی که کریم صادقانه گفته بود ، اما نگفت که او فکر میکرده که پدر سهراب کشته شده، بعدها متوجه شده بود که آن تاجر بزرگ ،زنده اما معیوب است و اهل جایی ست در آن طرف دیار عجمان، او نگفت که : چند سال بعد عده ای به دنبال پسری که نشانی های سهراب را داشت ، تمام کوه و کمر خراسان را زیرو رو کردند و تمام گروه های راهزنی را استنطاق نموده بودند و کریم به خاطر اینکه ترس داشت که سهرابش را از دست دهد...مقر غارتش را رها کرد و به جایی دور از خراسان آمده بود ،تا هم کارش را داشته باشد و هم پسرش را..‌ الان هم کریم مطمئن بود، سهراب نخواهد توانست سر از اصالتش درآورد ، چون‌نزدیک بیست سال از آن واقعه گذشته بود و باتوجه به اینکه ،سهراب از سرزمینی دیگر بود ، نمی توانست به اصل و نسبش برسد و برای همین کریم ،لقمه ای دیگر از حلوا در دهانش گذاشت و آرام گفت : _برو پسرم ، برو سهرابم...من میدانم که دست از پا درازتر برخواهی گشت و آخر آخرش هم پسر خودم هستی..‌ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸ صبح نزده ،سهراب از خانه بیرون زد ، او که انگار همیشه مرد سفر و مردی مسافر بود ، کوله بار همیشگی‌اش را برداشت ، با این تفاوت که کوله باری بزرگتر بر دوش میکشید،.... زیرا این سفر با تمام سفرهای قبلی‌اش فرق میکرد ،دیگر قرار نبود برای غارتی چند روزه عازم باشد ، بلکه مسافرتی پیش رو داشت به ولایتی دیگر ، ولایتی دور و آشنا ، که یادآور کودکی هایش بود. تمام سفارش های لازم را به کریم نمود... از او خواست در نبودش هر از گاهی به دکانش سر بزند و حساب و‌ کتاب کند و تأکید کرد که مبادا ،کوچکترین اجحاف و ظلمی در حق ارسلان بکند، زیرا ارسلان تنها مرد خانواده ای عیال وار بود که نان آور پدر و مادر پیر و خواهرهای ریز و درشتش بود. سهراب به کریم سپرد که افراد گروهش را با همان ترفندهای خاص خودش ،آگاه کند که دیگر سرکرده ی روی پوشیده ای در کار نیست، خودشان هر که را دوست دارند به سرکردگی انتخاب کنند و روزگار بگذرانند... در حقیقت ،...سهراب هیچ‌وقت از کار راهزنی دل خوشی نداشت و همیشه دلش کدر از این کار ناجوانمردانه بود.... و همیشه در پی بهانه ای بود که این کار را واگذارد ، گرچه همین حرفه او را ساخته بود ، سهراب جنگاوری امروزش را مدیون تمرین های سخت دیروز میدانست. از طرفی کریم هم سفارش های زیادی به سهراب نمود و به او گفت ،برای اقامتش در خراسان، به کاروانسرای نزدیک دروازه ی جنوبی خراسان برود و سراغ «یاقوت یک چشم» را بگیرد ، اگر او زنده باشد ، بی شک به سهراب خواهد رسید و هوایش را خواهد داشت ، به شرطی که سهراب خود را معرفی کند وبگوید پسر «کریم با مرام» است ،اگر این اسم را بیاورد ، یاقوت یک چشم ، که رفاقت نزدیکی با او داشت ،حتما برای پسرش سنگ تمام میگذاشت. کریم همچنین سفارش کرد از طریق افراد واسطه از وجود قرآن در قصر با خبر شود و از ورود به قصر برحذر باشد ، زیرا به گفته‌ی کریم ، قصر جایی اسرار آمیز و مخوف است که چه بسا پسر بی تجربه ای مانند سهراب را به کام مرگ بکشد. سهراب از شهر بیرون آمد،.... شهری که سالهای زیادی را در اطرافش راهزنی کرده بود ،یا در کنار کریم و الان هم چند سالی بود که خود سرکرده ی گروه بود. شهری که او در آنجا بی‌صدا می‌آمد و میرفت ، گرچه توجه بسیاری را به خود جلب کرده بود ،اما خود ، کوچکترین توجهی به آنها نداشت. سهراب پاهایش را به آرامی دو طرف اسب زد و او را هی کرد ، همانطور که رخش سرعت میگرفت ، دستش را به سمت گردنش برد، قاب چرمینی را که از کودکی برگردن داشت ، لمس کرد. او هم به مانند کریم اعتقاد داشت این قاب کوچک چرمین ، نوعی حرز محافظت است که احتمالا عزیزی که او را دوست میداشته برایش دوخته و برگردنش نهاده است. سهراب به یاد می آورد ،... روزی را که از سر کنجکاوی گوشه ای از کوکهای این قاب چرمین را گشود و سنگی که بی شباهت به نگین انگشتری سرخ نبود را بیرون آورد، دو طرف سنگ عباراتی عربی که حتما یک نوع دعا بود ، نوشته شده بود. حالا که سهراب متوجه شده بود..این قاب‌گردنش، یادگار پدر و مادرش است ، باید در فرصتی مناسب، دوباره آن را میگشود.... و با دقت بیشتری نوشته هایش را زیرو رو میکرد ، شاید رازی در این بین بود.... اما سهراب با دل و جان اعتقاد داشت که این نگین و قاب چرمین ، منبع آرامش است برای او ، هر وقت که از این دنیا زده می شود ، با لمس این قاب ،انگار اعجازی به وقوع می پیوست.... سهراب گردنبند چرمی را داخل یقه ی لباسش فرو کرد و با شتابی بیشتر ، رخش را هی کرد ، او باید روزها در سفر باشد ،تا بتواند به مقصد برسد.. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹ راهزن دیروز و مسافر امروز ،روزها در راه و شبها در آبادی یا کوه کمری ، پناه میگرفت و این برای سهراب اصلا سخت نبود ،... چون طبیعت سهراب با اینچنین زندگی کردنی خو گرفته بود . دو هفته از شروع سفر سهراب میگذشت،.. دو هفته‌ای که برای هر فرد معمولی هرروزش می‌توانست ،کشنده و دردناک باشد، اما برای سهراب مثل روزهای دیگر عمرش بود ، حیران و هوشیار در بیابان ، با این تفاوت که در این سفر ،غارتی وجود نداشت. نزدیکی های ظهر بود ، رخش عرق ریزان به پیش میرفت و رهگذرانی که گهگاهی‌ سهراب در سفر با آنها برخورد می کرد ، در راه پیش رویش ،بیشتر از همیشه بود و این نشان میداد به نزدیکی‌های مقصد رسیده.... بالاخره به جایی رسید که ازدحام افراد و کاروانهای مختلف به چشم می خورد. کمی دورتر برج و باروی دروازه ی خراسان پیدا بود... کاروانیان در صف های طویل منتظر رسیدن نوبتشان بودند تا از دروازه بگذرند و این از حوصله ی سهراب بیرون بود.... به انتهای صف رسیده بود ،... از اسب به زیر آمد و همانطور که افسار رخش را به دست میگرفت ، آرام آرام از بغل صف طولانی مسافران میگذشت.... قصدش این بود زودتر راهی به داخل شهر پیدا کند که ناگهان مرد جوانی از داخل صف صدا زد : _آهای مرد روی پوشیده؛ کجا با این عجله؟! برو داخل صف... سهراب نزدیک مرد جوان شد و آهسته گفت : _من قصد بهم زدن صف و بی نوبتی را ندارم ،سؤالی دارم می خواهم از نگهبان دروازه بپرسم. آن مرد ، چشمانش را ریز کرد و سرش را به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت : _بله میدانم ، این سؤال را هروقت من هم به جلوی دروازه میرسم و صف طولانی را میبینم ،به ذهنم میرسد و اگر موقعیتش باشد میروم تا بپرسم!!! سهراب با خنده گفت : _خوب برادر تو‌که می دانی دردم چیست ، چرا بقیه را هوشیار می‌کنی؟! آن مرد خنده ی بلندی سر داد و گفت : _ابراهیم هستم ، تو‌کیستی ؟ چرا روی پوشیده ای؟ سهراب دستار از صورتش باز کرد و با لبخند ،دستش را به سمت ابراهیم دراز کرد و گفت : _سهراب هستم ، غریبم و از راهی دور آمدم. ابراهیم همانطور که دست سهراب را در دست میفشرد ،او را در کنار خود جای داد و گفت : _از آشناییتان خوشبختم ، من اهل‌خراسانم، شغلم پیله‌وریست و داخل صف ایستادن تا رسیدن به دروازه کار همیشگی‌ام است، زیرا اینجا خراسان است و هرروز چندین کاروان به قصد زیارت وارد این شهر می شوند و با این حرف قهقه ای زد و ادامه داد: _اما اینبار جلوی دروازه از همیشه شلوغ تر است. سهراب با ابراهیم هم قدم شد و همانطور که همراه صف به پیش می رفتند گفت : _اتفاق خاصی افتاده که اینچنین شلوغ است؟! ابراهیم دستی به یال رخش کشید و نگاهی به الاغ زبان بسته ی خودش کرد و گفت : _مشخص است اسبی اصیل است ، حتما وضعت خوب است که این‌چنین مرکبی‌ داری... نکند تو هم به شوق رسیدن به سکه های حاکم خراسان ،رنج سفر را به خود داده ای؟ یا برای زیارت آمده ای؟! سهراب با حالتی سؤالی ،ابراهیم را نگاه کرد و ابراهیم که جوابی نگرفته بود ادامه داد: _مدتهاست که حاکم در بوق و کرنا کرده که در سالروز تولد بیست سالگی دختر بزرگش، جشنی بزرگ برپا می کند و از تمام نام‌آوران ایران برای شرکت در جشن و مسابقه‌ی سوارکاری و شمشیرزنی که به همین‌ مناسبت برپا می شود ، دعوت نموده ....و وعده کرده هر کس در این مسابقه برنده شود ، هزار سکه زر ناب و یک منصب در خور در دربارش به او عطا خواهد کرد. با شنیدن این حرف ، فکری در ذهن سهراب جرقه زد ، چند متر جلوتر رفتند و در حین رفتن گفت : _وعده ی وسوسه انگیزیست، من نیز برای همین امر ،رهسپار خراسان شدم... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰ بالاخره سهراب به جلوی دروازه رسید . یکی از نگهبانان رو ابراهیم که گویا او را می شناخت گفت : _آهای ابراهیم پیله‌ور ؛ امروز بار الاغت چیست و چه در بساط داری؟! ابراهیم لبخندی زد و گفت : _بازار کساد است جناب، چیز دندان‌گیری برای شما نیست ، کیسه‌ای گردو و کیسه‌ای پر زردآلوی خشک شده...همین نگهبان چشمانش برقی زد و همانطور که الاغ را وارسی می کرد گفت : _از این کیسه ، مشتی سهم ما نمیشود؟ ابراهیم الاغ را به جلو هی کرد و گفت : _نه که نمیشه...سهمت را چند روز پیش دادم، اینها سهم کودکان بی نوایم هستند. نگهبان خنده ای کرد و رو به سهراب گفت : _مسافری؟ از کجا می آیی؟ گمان نکن که همه ی خراسانیان چون ابراهیم،ناخن‌خشک هستند...نگفتی کی هستی و از کجا و برای چه آمده ای؟ سهراب گلویی صاف کرد و گفت : _از سیستان می‌آیم ، هم برای زیارت و هم سیاحت و هم جشن و مسابقه ،رهسپار اینجا شدم. نگهبان دستی به گردن رخش کشید وگفت : _به به عجب اسب زیبا و قدرتمندی، اگر با این مرکب بخواهی در مسابقه شرکت کنی، حتما برنده ای، البته به شرط اینکه خودت هم مثل اسبت قوی و اصیل باشی و سپس چشمانش را ریز کرد و ادامه داد : _یعنی آوازه ی جشن و مسابقه ی حاکم خراسان به سیستان هم رسیده؟! سهراب سری تکان داد و گفت : _رسیده که الان بنده حضورتان هستم. نگهبان راه را باز کرد و همانطور که سهراب از کنارش میگذشت ،دستی به روی شانه اش زد و‌گفت : _سه روز دیگر مسابقه برقرار است، برو در کاروانسرایی اسبت را تیمار کن ، زبان بسته راه زیادی را آمده ، بگذار روز مسابقه تازه نفس باشد. سهراب بله‌ای زیر زبانی گفت و از دروازه‌ی بزرگ گذشت و قدم به شهری نهاد که روزگاری دور، در اینجا میزیسته ... وارد شهر شد ،... نمیدانست که به کدام طرف برود ، سالها از اقامتش در خراسان گذشته بود و با توجه به اینکه او آن‌زمان، کودکی بیش نبود و شهر هم تغییرات زیادی کرده بود، همچون انسان حیران وسرگردانی در جای خود ایستاده بود... که ناگهان با صدایی آشنا از کنارش به خود آمد. ابراهیم سمت راستش ایستاد و گفت : _میخواهی چه کنی ،ای رفیق تازه؟اگر دوست داشته باشی ،کلبه ی درویشی هست، میتوانی میهمان زندگی درویشی ما باشی.. سهراب از این‌همه میهمان نوازی ابراهیم به وجد آمده بود ،اما هدفش چیز دیگری بود ، بنابراین با اندکی خجالت گفت : _نه...مزاحم شما نمیشوم ، فقط اگر بگویی برای رسیدن به کاروانسرای یاقوت یک چشم از کدام طرف باید بروم ،مرا مدیون خود کردی.. ابراهیم چانه اش را خاراند انگار میخواست کمی فکر کند که سهراب دوباره گفت : _البته یاقوت یک چشم از آشناهای سالهای دور ماست ، نمیدانم براستی الان زنده باشد یا نه؟ ابراهیم خنده ای زد و‌گفت : _او‌ که از من و تو سالم و قبراق‌تر است و‌ مثل زالو خون مسافران را میمکد..‌داشتم فکر میکردم از کدام راه برویم ، زودتر به مقصد میرسیم. و سپس سمتی را نشان داد و گفت : _بیا دوست عزیز...ما رفیق نیمه راه نیستیم، تا کاروانسرا همراهیت می کنم. سهراب لبخندی زد و هم قدم با ابراهیم راهی کاروانسرا شد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱ ظهر شده بود و شهر خراسان مانند لانه ی مورچه ای در دل شن های نرم ،مملو از جمعیت بود ،... ابراهیم و سهراب که با هم قدم برمیداشتند ، هرازگاهی از طرفی ،کسی می آمد و به آنها تنه ای میزد و‌ می گذشت. ابراهیم با دستش مردم را نشان داد و گفت : _خراسان همیشه مسافر و زائر دارد اما اینک هم به خاطر فصل تابستان و هم به دلیل جشنی که قرار است برگزار شود، شلوغ‌تر از همیشه است و نگاهی از زیر چشم به سهراب کرد و ادامه داد: _فکر میکردم در خراسان غریب باشی، آن‌طور که معلوم است ،آنقدرها هم که فکر میکردم ،غریب نیستی...یاقوت یک چشم را از کجا میشناسی؟! سهراب همانطور که اطرافش را نگاه می کرد گفت : _اینجا از آنچه که تصور می کردم شلوغ‌تر است ، یاقوت از دوستان قدیمی پدرم‌است، در راه که می‌آمدم، امیدی نداشتم که بتوانم پیدایش کنم و فکر میکردم که تا به حال هفت کفن پوسانده باشد. ابراهیم ترکه ی دستش را به پهلوی الاغ زد ، به رو به رویش اشاره کرد و گفت : _این راه مستقیم را بگیر و جلو برو پانصد متر جلوتر بازار را رد می کنی ،آنجا ،همانجا که گرد و خاک برپاست...ورودی کاروانسرای یاقوت یک چشم است. سهراب که انتظار نداشت به این زودی به مقصد برسد، لبخندی زد و گفت : _عجب راه میانبری بلد بودی ، زود رسیدیم و سر از وسط بازار درآوردیم. ابراهیم خنده ی بلندی کرد و گفت : _تو‌ هم اگر مثل من پیله‌ور خراسان بودی ، این راه ها را بهتر میدانستی . ابراهیم اندکی ایستاد ، به دو راهی در بازار رسیده بودند ،ابراهیم یکی از راه‌ها را نشان داد و گفت : _من از این طرف باید بروم ، تو هم مستقیم برو ، کمی جلوتر کاروانسرا را میبینی... سهراب دستش را به نشانه ی خدا حافظی و تشکر بالا برد....ابراهیم در حین دور شدن بلند گفت : _اگر یاقوت یک چشم اتاقی برای اقامتت نداشت ، بیا منزل خودم ، در راسته ی بازار از هرکه بپرسی ابراهیم پیله‌ور ، خانه‌ام را نشانت خواهند داد. سهراب در جوابش دستی دیگر تکان داد و به جهتی که ابراهیم گفته بود حرکت کرد..... راهی تا انتهای بازار نمانده بود ، سهراب ترجیح داد پیاده تا آنجا برود.... بالاخره همانطور که ابراهیم نشانی داده بود ،به دروازه ای رسید که دری نداشت و دوستون بزرگ با دیوارهای گلی دور محوطه ای بزرگ و خاکی.... کاروانسرا خیلی شلوغ بود ، یک طرف جمع بچه جمع بود و با چوب های دستشان بازی میکردند، یک طرف زنان با لباسهای مختلف و رنگارنگ گرم گفتگو بودند.یک طرف مردی سرش را می‌شست ،درحالیکه جوانکی با آفتابه‌ای ،آب روی سرش میریخت. سهراب حیران ،ورودی کاروانسرا ایستاده بود، که همان جوان آفتابه به دست رو به او گفت : _آهای عمو ،چرا راه را با اسبت بند آوردی، اگر اتاق می‌خواهی ، بدان که اینجا اتاق خالی نداریم، تمام اتاقها بیش از ظرفیتشان مسافر دارند. سهراب گیج و مبهوت جوانک را نگاه کرد و گفت : _م...من با یاقوت یک چشم کار دارم. جوانک به طرفش آمد ، همانطور که باقی مانده ی آب را به زمین می پاشید گفت : _هی....آهسته تر ...اگر باد به گوش یاقوت خان برساند که او را اینچنین صدا کردی ، تکه بزرگه‌ات، گوش‌ات خواهد بود. سهراب جلوتر آمد و‌گفت :.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎