eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 رمان 🌺قسمت ۵ بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود تموم شد از اون‌جا دل کندم و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم. جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به امیرعلی زنگ زدم. بله.این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. هوووووف. به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید. مامان _حانیه کجایی مامان ؟ _دوباره حانیه؟ مامان گریه کردی؟ مامان _خوب حالا.نه گریه نکردم کجایی؟ _ نمیدونم مامان _ یعنی چی نمیدونم.بیا دم همون سقاخونه. _ باشه.بای راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت اسمش سقاخونس نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم. مامان _قبول باشه.بیا عزیزم. _ چی قبول باشه؟ این چیه؟ مامان _ زیارت دیگه.حالا بیست سوالی میپرسی بیا بریم. _ کجا؟ مامان _ هتل _ به این زودی؟ مامان _ زوده ؟الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم. چییییی؟؟؟؟؟ یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی. _ مامان امیر کجاس؟ مامان_ اون حرم میمونه. دلم میخواست برم پیشش بمونم ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ. . . چشمامو باز کردم.همه جا تاریکه تاریک بود. مگه چقدر خوابیده بودم. گوشیمو از عسلیه کنار تخت برداشتم تا ساعتو ببینم. اوه اوه ساعت 10 شب بود. 7 تا تماس بی پاسخ از مامان 5 تا از بابا...واه مگه کجا رفته بودن.زنگ زدم به بابا. بابا _ سلام خانم.ساعت خواب. _ سلام بر پدر گرامیه خودم. کجایید؟؟ بابا_ حرم. _ منو چرا نبردید پس؟؟؟؟؟ بابا _ والا ما هرچقدر صدات کردیم بیدار نشدی چیکار میکردیم خوب؟ حاضر شو من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت. _ مرسی بابااااای گلم. بای سریع بلند شدم. و با بدبختی و غرغر دوباره موهامو جمع کردم و روسری و چادرمو سرم کردم.رفتم پایین و تو لابی هتل منتظر بابا موندم . . . بابا_ یه زنگ بزن مامانت ببین کجا نشستن. شماره مامانو گرفتم. _ سلام. مامان کجایید؟ مامان _ همون جایی که نشسته بودیم. _ باشه.الان میایم. رو به بابا گفتم _ مامان گفت همونجایی که نشسته بودید. با بابا به سمت همون صحنی که توش پنجره فولاد بود رفتیم..کل صحن رو فرش پهن کرده بودن . بابا یه پلاستیک بهم داد و کفشامو گذاشتم توش.و دنبالش راه افتادم. از دور مامانو و امیرعلی رو که داشتن قرآن میخوندن و دیدم.حوصله شیطنت نداشتم وگرنه کلی اذیتشون میکردم. _ سلاااااام. امیرعلی با لبخند جوابمو داد و مامان هم به سر تکون دادن اکتفا کرد..وای وای وای چه استقبال گرمی. بعد از چند دقیقه تصمیم بر این شد که به خاطر کمردرد مامان ، مامان و بابا برن خونه و من امیرعلی بمونیم. . . _ امیر _جانم؟ _ بهشت که میگن هینجاست؟ توقع این سوال رو از نداشت ظاهرا که با تعجب نگام کرد . امیرعلی_ حانیه درسته که تو همش پیش عمو بودی و همین متاسفانه ( یه مکث طولانی کرد) ولی خوب مدرسه که رفتی خواهری. _ میدونم منظور از بهشت و جهنم چیه.ولی خوب اینجا هم دسته کمی از تعریفایی که از بهشت میکنن نداره. امیرعلی_ اره خوب اینجا بهشت زمینه عزیزم. ادامه دارد.... نویسنده؛ ح سادات کاظمی . یه کانال پر از رمان های عاشقانه،عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان 🌺قسمت ۶ این سه روز مثله برق و باد گذشت. و من و امیرعلی بیشتر اوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا ولی یه داشتم.انگار الان یه صمیمی پیدا کرده بودم. یه احساس آرامشی داشتم که وقتی باحرفای عمو مقایسه میکردم در تناقص کامل بود. راستش به حرفاش شک کرده بودم چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای...... حالا لحظه خداحافظی بود.یه غم خاصی تو دلم بود مثله وقتی که از یه دوست جدا میشی نمیدونم چه حسی بود؟ برای چی بود؟ ولی یه حس غریبی نمیذاشت برم. هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای 10 ،11 سال پیش بود حالا برام شده بود یه دوست که درد و دل باهاش برام سراسر آرامش بود. اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس عشق بود جدا میشدم. رو به روی ضریح وایسادم و گفتم: «امام رضا ممنون بابت همه چی،بابت اینکه بهترین دوستم شدی، بابت گوش دادن به درد و دلام ، و و و و.....» کاش خیلی زود بازم بیام.یه بار دیگه چشم و دوختم به اون ضریح نورانی که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام. زیر لب خداحافظ گفتم و رفتم بیرون. با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم . رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. امیرعلی چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. اما هنوز هم لبخند رو لبش بود.با دیدن من لبخندش پررنگ ترشد و گفت: _قبول باشه آبجی خانم. یه لبخند محو تحویلش دادم.خب حوصله نداشتم اصلا.دلم نمیخواست برگردم. امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم. امیرعلی_ اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شدس. _ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم. امیرعلی_ خواهری خوب منم گفتم یادگاری نگفتم برای تبرک که. یه لبخند زدم و گفتم: _ممنون. بابا_ خوب دیگه بریم. دوباره برگشتم و با غم به گنبد طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم.... هی . . با صدای امیرعلی چشامو باز کردم. امیرعلی_خواهری پاشو گوشیت داره زنگ میزنه. _ کیه؟ امیرعلی_ نمیدونم. با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه لبخندم محو شد. _ جونم؟ عمو_ سلام تانیا خانم.چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که؟ هههههه _ عمو نفس بکش.نخیر چادری نشدم. شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟ عمو_ طلاق گرفتیم. با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم _ چییییییییی؟ یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم و اگه بابا زود به خودش نیمده بود صددرصد تصادف کرده بودیم. عمو _ عههه.کر شدم.خوب طلاق گرفتیم دیگه. کلا تو این 2. 3 سال آخر دلمو زده بود به جور تحملش میکردم ادامه دارد.... نویسنده؛ ح سادات کاظمی . یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان 🌺قسمت ۷ کلا تو شوک بودم. عمو_ زن عموتو که دیدی هر روز هر روز بیرون با این دوستش با اون دوستش تو این آرایشگاه تو اون آرایشگاه. بود و نبودش برای من فرقی نداره، جز اینکه یه خرج اضافه از رو دوشم برداشته میشه همشم لازم نیست به یکی جواب پس بدم .... _ ولی عمو شما که عاشق همدیگه بودید برای اذواج باهم رو حرف آقاجون و مامان جون وایسادید چون نمیذاشتن با دوستت ازدواج کنی پس حالا؟ عمو_ بیخیال تانیا.خودت داری میگی بودید دیگه نبودیم دیگه.حالا میخوام عوضش کنم ههه دیگه چ خبرا؟ _ مگه لباسه که عوضش کنی عمو بحث یه عمر زندگیه . عمو _تانی گفتم بیخیال عمو. اصلا من خودمم از یکی دیگه خوشم اومده یه سالی میشه باهم دوستیم شاید باهم ازدواج کنیم. حالا اومدی باهم آشنا میشید. نمیدونم چرا یه لحظه از عمویی که عاشقش بودم بدم اومد.یعنی چی وقتی زن داره با یکی دیگه دوست بوده. _ باشه عمو.فعلا من کار دارم بعدا حرف میزنیم. عمو_ باشه بای . توقع داشتم وقتی قطع کردم، همه ازم سوال کنن ولی حواسم نبود خانواده من کلا با دخالت تو زندگی دیگران مشکل داشتن. خودم شروع کردم و از سیر تا پیاز براشون گفتم.خیلی ناراحت شدن و در آخر : بابا_ دخترم دیگه کمتر باید بری خونه عموت، درست نیست. نمیدونم چرا خودمم دیگه دوست نداشتم برم اونجا. از وقتی رفتم مشهد و اون حس و حال تجربه کردم احساس میکنم شاید حرفای عمو درست نباشه..یه و تردیدی تو دلم ایجاد شده الانم که فهمیدم عموم یه آدم هوس بازه. عمو و زن عمو با هم دوست بودن وقتی خواستن ازدواج کنن و آقاجون و مامان جون فهمیدن دوستن کلی ناراحت شدن و اجازه ازدواج ندادن اما بلاخره باهم ازدواج کردن.حالا بعد از این همه زندگی به همین راحتی شریک زندگیشونو عوض کردن. ادامه دارد.... نویسنده؛ ح سادات کاظمی . یه کانال پر از رمان های عاشقانه،عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان 🌺قسمت ۸ الان یه هفته از سفر مشهد میگذره.امیرعلی که از همون روز اول که برگشت رفت این اردوی شلمچه.منم که کلا از وقتی برگشتیم هیچ جا نرفتم. همش تو فکر مشهدم. اونجا که بودم یکی رو داشتم که باهاش درد و دل کنم ولی الان چی؟حوصلم سر رفته بود ولی دلم نمیخواست از خونه برم بیرون. عمو هم چند سری زنگ زد ولی هربار بهونه اوردم. اصلا دیگه دلم نمیخواست با یه مرد هوس باز رابطه ای داشته باشم. خودمم نمیدونم اون همه عشق به عموم که باعث میشد 24 ساعته خونشون باشم چی شد! ولی میدونم الان اصلا صلاح نیست برم پیشش تازه میدونستم اگر هم برم و بفهمه که اون سفر مشهد با دل من چه کرده کلی میکنه. کاش امیرعلی بود تا باهاش درد و دل میکردم. هعی..... الان نت گردی میتونست یکم حوصلمو سرجاش بیاره. لپ تاب رو روشن کردم و رفتم تو اینترنت...نفهمیدم چی شد که یه دفعه سرچ کردم امام رضا(علیه‌السلام)خب چه ایرادی داشت میخواستم در مورد دوستی که این آرامش رو مهمون قلبم کرده بود تحقیق کنم. اول ازهمه عکسای حرم رو دیدم و بعد خیسیه گونم رو حس کردم وای چقدر دلم تنگ شده بود...خوندم.تک به تک سایتا رو. زندگینامه امام رضا رو. وای الهی بمیرم براش چقدر سخته تو غربت شهید بشی. بعد از خوندن زندگینامشون بیشتر بی تاب شدم و بارون اشکام هم تندتربارید. ولی از یه طرف هم خوشحال شدم چون فهمیدم آرامگاه خواهرشون قم هستش و مامان اینا هم قراربود این هفته برن سالگرد یکی از اقوام که خونه اون ها هم همونجاست..قرار نبود من برم چون اصلا به این جور چیزا علاقه نداشتم ولی حالا.... وقتی امام رضا انقدر خوب بود پس خواهرش هم میتونست خوب باشه. میتونست مایه آرامش من باشه. ادامه دارد... نویسنده؛ ح سادات کاظمی . یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان 🌺قسمت ۹ وای داشتم ازخوشحالی میمردم..اخ جووووون داشتم میرفتم پیش خواهر همون دوست صمیمیم. _ مامان.چادر بردارم؟ مامان_ اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟ _ ای بابااااا مامان_ انقدر غر نزن .برووووو چادرمو برداشتم گذاشتم تو کیفم.بلندترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی . مامان _تانیااااا _ بله؟؟؟ مامان_ بیا تلفن...امیرعلیه. _ اخ جووووون.اومدم با حالت دو از اتاق زدم بیرون. _ سلاااااااام داداش بی معرفت خودم. امیرعلی_سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟ _ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟ امیرعلی_خونه اقا شجاع.شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟ _ بلی بلی.خبرا زود میرسه ها.کلاغ داری؟؟؟ امیرعلی_ بلی بلی. ابجی من الان کار دارم بازم زنگ میزنم. فعلا.... _ باشه بی معرفت. بای امیرعلی_ یاحق... . . مامان _ مطمئنی میتونی بری خودت؟ _ آره مامان جان بچه که نیستم.میپرسم میرم. بابای. بابا_ مواظب خودت باش.خداحافظت. روبه روی حرم وایسادم.سلام کردم و وارد شدم.... ادامه دارد.... نویسنده؛ ح سادات کاظمی . یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان 🌺قسمت ۱۰ با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد، ولی باهاش دست دادم و گفتم: _ اخی.خوبی؟ فاطمه_ مرسی عزیزم. توخوبی؟ یه دفعه یه نفر صداش کرد فاطمه خانم. بدو رفتن... فاطمه خطاب به من _ عزیزم ببخشید,من باید برم. قابل دونستی با مامانت بیا اونجا. _ باشه اگه شد. _ خدانگهدارت _ بای فاطمه رفت..و منم دوباره رفتم تو فکر.چه دختر خوبی بود با دختر محجبه هایی که تا حالا دیده بودم خیلی فرق داشت. همه دخترای باحجاب اطراف من فوق العاده مغرور بودن و فکر میکردن چون یه تیکه پارچه مشکی انداختن روسرشون خیلی خوبن و از بقیه برترن. اما تو همین برخورد خیلی کوتاه احساس کردم فاطمه با بقیشون فرق داره، و با اینکه میدونست خصوصیات اخلاقی و اعتقادی من چجوریه اما خیلی خوب برخورد کرد. البته من این برخورد رو از خادامین حرم امام رضا هم دیده بودم و همون باعث شده بود نظرم کمی نسبت به افراد مذهبی و خانمای محجبه تغییر کنه. کلا اون سفر مشهد و حالا هم دیدار فاطمه همه حرفای عمو رو خنثی و معادلات ذهنی من رو بهم ریخته بود. با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم. _ جانم مامان؟ مامان_حانیه جان. زهراسادات اینا متوجه شدن که تو اومدی و حرمی الان دارن میان دنبالت که بیارنت اینجا. _ وای مامان.نه....من الان حوصله ندارم بعدشم من فقط به خاطر حرم اومدم. نمیام. مامان_ مامان جان درست نیست. اونا الان راه افتادن من فقط زنگ زدم خبر بدم. بعدشم شب احتمالا میمونیم.تو بیا بعد شب دوباره میریم. _ وای مامان از دست شماها....باشه...اه. بای مامان _خداحافظ زهراسادات دختر پسرعمه بابا بود که الان هم به خاطر سالگرد پدر بزرگش مامان اینا اومده بودن. . همونجور که تو دلم غر میزدم از حرم اومدم بیرون.چادرم رو مچاله کردم تو کیفم هدم رو در اوردم شالم رو کشیدم عقب . با صدای دختری که گفت _" حانیه سادات" برگشتم و نگاش کردم.ای خدا تاالان بابت حانیه صدا کردن خانواده حرص میخوردم الان سادات هم اضافه شد. اون دختره_ حانیه ای دیگه؟ _ اره اره گفتن من مصادف شد با پرش اون تو بغلم. واه این چرا اینجوری کرد.البته حق داره. تا جایی که یادمه من و زهراسادات و ملیکا خواهرش خیلی صمیمی بودیم و حالا بعد از 6.7 سال جدایی حق داشت. ذهنم پر کشید پیش فاطمه.با فاطمه هم خیلی صمیمی بودیم. برام جالب بود که دقیقا همین الان که این همه با خودم و افکارم درگیرم، باید دوستای صمیمی قدیمی و مذهبیم رو ببینم..... ادامه دارد.... نویسنده؛ ح سادات کاظمی . یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
ادامه رمان فردا به امید خدا روزی ده قسمت می ذارم👌☺️
زود قضاوت نکنین خواهشا😒😕 تازه ده قسمت گذاشتم. رمان که تموم شد نظر بدید😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ هُوَالمَحْبوُب ✨ روز 4⃣3⃣ چله امروز شنبه نوزدهم خرداد بیست و چهارمم ماه رمضان https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨کُلُّنا' عَباسَکَ یا' زِیْنَب✌️✨ تا ۹_شب وقت هست هر کی دوست داره تعداد صلوات رو بگه ثواب صلوات امروز شهید مدافع حرم 🌷شهید مهدی اسحاقیان🌷 بسم الله...😍✌️ 🌴دوستان اگر کسی مطلبی از این دوشهید بزرگوار داره بفرسته👉