eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۱۱ بابا: _اقای علوی بود,مثل اینکه گوشیت که پیشش مونده بود, داده به یکی از دوستاش یه جوری راست وریستش کرده,نشانی داد وقتی کربلا رسیدیم بریم موکب علی‌بن‌موسی‌الرضا که مال ایرانیاست,گوشی رابگیریم.از حرف زدنش معلوم بود پسر مؤدبی هست,لهجه اش هم اصفهانی بود, بازم خداراشکر گم شدنتان به خیرگذشت و آدمهایی مثل این آقا هستند که کمک کنند, البته توجاده ی بهشت،همه برگزیده‌اند و هر کسی را با چیزی امتحان میکنند,خداکنه ما سربلند از امتحان درآییم... زهرا: _زینب یه سوال خصوصی بپرسم جواب میدی؟ من: _بستگی داره چقدخصوصی باشه زهرا: _ببینم ,اگه اقای علوی خدا زد پس سرش و ازت خواستگاری کرد,وتو بدانی که دانشگاه نرفته وبیکار وبی پول و...هست جوابت چیه؟؟ مثل بقیه خواستگارات بهانه‌ی درس خوندن میاری? من: _اولا پشت سربچه مردم صفحه نگذار,نه حرفی زده ونه خواهد زد,بیچاره یه کمک کرده هاااا نمیدونست تو زود دامادش میکنی بعدش برفرض محال اگه یه چی ته قلبش بود, توچرا اینقد گیربهش دادی ؟نکنه میخوای مزه زبونم رابدونی که اگه من نخواستم توتورش کنی هااا؟ زهرا: _نه باباااا من کجا واین غول تشن کجا,من کمتر از دکتر متخصص نمیخوام,درسته خوشگله اما همش مال خودت,حالا نپیچون جوابم رابده... با گفتن وای تشنمه بحث راعوض کردم,اما فکر کردم دیدم واقعا از عمق وجود مهرش به دلم افتاده,شاید به خاطراینکه تو جاده ی بهشت باهاش اشنا شدم و اصلا برام اهمیت نداشت,شغلش چی باشه و پولدارباشه و...میدونم خیلی از دخترا به ظاهر وپول وتحصیلات و..اهمیت میدهند اما ملاک من ایمانش است وحلال اوریش وحلال خوریش یعنی مهم نیست شغلش چی باشه,مهم اینه که پول حلال دربیاره وپول حلال خورده باشه و تو خانواده اصیل و باایمان قدکشیده باشد,وگرنه به قول بزرگان پول مثل چرک کف دسته ,میاد و میرود.... دوشب دیگه توراه بودیم وعشق کردیم, کم‌کم بوی نینوا به مشام میرسید,وارد کربلا شدیم... و بابا باصدایی که ماهم بشنویم زمزمه میکرد: _باربر نهید اینجا کربلاست, آب وخاکش بادل وجان اشناست... دل توی دلم نبود,باورم نمیشد وارد شهری شدم که مأمن ملائک است,وارد جای مقدسی شدم که قدسیان آسمان بر مظلومیت شهدایش اشک میریزند,آه اینجا مشهد ذبح عظیم است ,اینجا جولانگاه صبر زینبی است,اینجا زیارتگاه هر نبی ست,اینجا اوج مظلومیت فرزندان علی ست,نمیدانم طاقت دیدن قتلگاه رادارم؟تاب توقف در تل زینبیه دروجودم است؟...بین الحرمین,,.. وای من دوراهی عشق که به هرطرفش نگاه کنی عشق است وعشق است وعشق است.... رفتیم ورفتیم بالاخره تلألو گنبد حسین ع را دیدیم ,مادرم به محض دیدن گنبد خود را برخاک انداخت وسجده کرد خاک کربلا را وما هم به تبعیت از مادر برخاک افتادیم... عشق میجوشید...دلتنگی میخوروشید,اشک درتب وتاب وچشمهایمان چشمه ی جوشان بود,کاش تمام عمرم همین لحظه شود, کاش جان دهم درمسیر جانان,کاش ..... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۱۲ بعداز عرض سلام خدمت ارباب دلها وساقی باوفایش وفرزندان و یاران از جان گذشته‌اش, به دلیل ازدحام زیاد جمعیت, نتوانستیم زیارت کنیم,بابا دنبال هتل برای اقامتمان بود,اما هرچی تلاش کرد بی‌ثمر بود, هتل درجه یک ودو وسه که هیچ مسافرخانه ومیهمان پذیر درپیتی هم...نبود که نبود,همه پربودند... وفقط بعضی موکبها جاداشت و درعوض یک خیابان منتهی به حرم ارباب چادرزده بودند,چادرهای سه نفره,چهارنفره و... بابا توانست یکی از چادرهای چهارنفره را بگیرد, داخل چادرشدیم,درسته امکانات زیادی نداشت یعنی فقط یه موکت وچهارتا پتو تمام امکاناتش بود.اما چون نزدیک حرم بود, وگنبد وگلدسته ها جلوی چشمات میدرخشیدند, دل آدم را آسمانی میکرد... من ومامان وزهرا داخل چادر خستگی درمیکردیم ولی بابا رفت تا اگه توانست زیارتی کند و... سه,چهارساعتی بود که بابا رفته بود,کم کم داشتیم نگران میشدیم... که صدای بابا امد: _یاالله....به به خانواده ی خودم ,عصربه خیر خوب استراحت کردید؟ ویه بسته که داخلش چهارپرس غذا بود داد طرف مامان وگفت: _بخورین,انگار اینجا قیامته,شلوغ شلوغ, امشب را میمونیم برین یه زیارت بکنین که فردا راهی هستیم ودرهمین حین دست کرد داخل جیبش وگوشی من راگرفت طرفم: _بگیر بابا,رفتم موکب راپیداکردم وگوشیت رااز اقای علوی گرفتم,عجب آدم نازنینی بود, عجب بچه ی بامعرفت وشریفی بود,به خدا تواین دوره این جوانا جواهرن جواهر,اگه پسر داشتم,دوست داشتم مثل اقای علوی بشه زهرا درحین خوردن زدبه پهلوم: _خخخخ باباهم عاشق علوی جانت شده خخخخ بابا: _این غذاها هم از همون موکب اوردم,کلی هم برای اماده کردن شام کمک علوی سیب پوست گرفتم. زهرااروم گفت: _چوپان گیوه دوز سرآشپز میشود ,این اقا از هر انگشتش یه هنر میباره خخخخ, خیاطیش که خوبه,اشپزیش هم که عالی معلوم بچه داریش چطوره؟؟خخخ😆😂 دلم هری ریخت پایین,هم ازاینکه قراربود فردا بریم هم ازاینکه تمام امیدم به دیدن اقای علوی برباد رفت.... زهرا انگاری ذهنم راخوانده باشد اهسته گفت: _امید دیدار دود شد رفت برهوا,فعلا به کم قناعت کن و بوی دل انگیز یار را بچسپ, انگاری غذا را بادستهاش برات ریخته,بخور زینبی امیدوارم مزه چرکای دست علوی را بچشی خخخخخ😂 ولی خداییش قورمه سبزیش چسپید شاید به خاطراینکه گرسنه بودم,شاید هم چون قورمه دوست داشتم اما نه زهرا راست میگه به خاطراین بود که بوی یار را ازش میشنیدم. زهرا: _بیا بریم حرم,هم عقده دل واکنیم وهم دیدار یارت راطلب خخخخ😂 زهراهست دیگه درهرموقعیتی شوخی میکنه. ولی راست میگفت باید برم حرم سبک بشم.اما بی‌خبربودم که روزگار چه بازیهای شیرینی برام داره ... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۱۳ وااای که چه حالی شد دلم,بااینکه خیلی‌ خیلی شلوغ بود اما چسپید. هم حرم ارباب دلم طعم بهشت را چشید وهم حرم حضرت عباس علیه‌السلام هوای دلم را ملکوتی کرد,... سرداب حرم ساقی کربلا رابرای خانمها باز گذاشته بودند وقتی آب دور قبر را دیدم, فهمیدم که آب هم تا قیام قیامت خجلت‌زده از روی عباس علیه‌السلام است و دور حرم میگردد تا واگویه ها وناله هایش را به گوش ساقی برساند و طلب عفو نماید از ساقی تشنه لب.... ازبین الحرمین چه بگویم,کفشهایم همانها که تازه خریده بودم را دراوردم تا به یاد کودکان تشنه لب وپابرهنه کربلا که بارها و بارها بین نعش پدر وعمو این راه را دویده بودند,بدوم اما این دویدن کجا وان دویدن کجا؟!..دویدن بین عشاق حسین علیه‌السلام و بر سنگ نرم وصاف مرمر کجا ودویدن بین دشمنان سنگدل برروی خاروسنگ وکلوخ بیابان کجا...😭 صبح زود قبل از حرکت زیارت دوره را شروع کردیم,کفین حضرت عباس علیه‌السلام, محل شهادت حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام و علی اصغر علیه‌السلام, علقمه, خیمه گاه و...خیلی شلوغ بود اما باز هم سعادت زیارت نصیبمان شد,... عصر بود وهوا روبه سردی میرفت که بابا گفت: _انیس جان ,بچه ها کوله بارتان راببندید که برویم ,برویم که خیلی شلوغه وفرصت زیارت به تازه واردها بدهیم. مامان: _اقا محمد ,باچی چه جوری باید بریم؟ بابا : _با اقامحمد هماهنگ کردم ,یه اتوبوس از موکبشان به سمت ایران میرن از مرز شلمچه هم باید وارد ایران بشن,برای ما هم جا دارن.... مامان: _اقا محمد,؟ اقامحمد دیگه کیه؟! بابا: _خخخخ یادم رفت بگم ,اقای علوی اسمش محمد هست وهمون دیروز باهم قرار گذاشتیم که با جمعی از بچه های موکبشان برگردیم,اخه بعضی هاشون مرخصیشان تمام شد من جمله اقامحمد... قند تودلم آب میشد,زهرامحکم زد به پهلوم وگفت: _راسته که میگن دعا زیر قبه‌ی امام حسین علیه‌السلام مستجابه,شیطون نگفتی چی گفتی به ارباب که اینجوری دل ودلدار راکنار هم گذاشت؟😂 من: _بی مزه من زیر قبه امام ,فقط برای ظهور اقا امام زمان عج دعا کردم وبس.... بزرگترین ارزوم ظهور مولاست یکدفعه مامان گفت: _این اقای علوی چکاره است که مرخصیش تمومه؟ زهرا: _زینبی گوشات راتیزکن مامان زد توخال خخخخ بابا: _نمیدونم والااا اینقد بچه ی مخلص و فروتنی هست که ازش پرسیدم کارت چیه گفت...هیچی یه سرباز کوچک برای اقا امام زمان عج‌الله... زهرا: _عجب دروتخته باهم جوره ,یکی آرزوی ظهور را داره یکی ادعای سربازی حرکت کردیم تا به سمت موکب بریم,دل تودلم نبود...رعشه گرفته بودم,هیجان سراسر وجودم راگرفته بود وااای خدااا.... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۱۴ بالاخره سوار اتوبوس شدیم،یک احساس دلتنگی عجیبی بهم دست داده بود، انگار روح رابه زور میخواستند ازقالب تنم درآوردند، تاب دل‌کندن از بهشت روی زمین، کربلای معلی رانداشتم,... چشمم به گنبد وگلدسته های ارباب بود که هرلحظه دورتر ودورتر میشدند,دردلم به ارباب گفتم... اقاجان دل‌کندن سخت است وجانکاه,😭تاب خداحافظی راندارم وفقط به امیددیدار میگویم تا دوباره طلبم کنید,ارباب کبوتردلم را درکربلا جا میگذارم تا هرصبح وشب دور حرمت بگردد وطلب دیداری دیگر نماید, اربابم نرفته دلم تنگ شده,اربابم به خدا سخت است😭 این بیت مصداق حال وهوای من است ارباب... دررفتن جان از بدن,گویند هرنوعی سخن من خودبه چشم خویشتن,دیدم که جانم میرود.. به خدا تواز جانم هم عزیزتری چه بگویم که ازناگفته هایم بخوان ,خواندنیهای دلم را... وشروع به گریه کردم,... من وزهرا کنارهم ومامان وبابا هم کنارهم دوتا صندلی جلوتربودند,نگاهی به زهرا کردم دیدم اونم توحال خودشه,.. دیگه گنبدگلدسته ها تودیدمان نبود,اشکام تندتر میریخت,میخواستم یه نگاه به بابا ومامان کنم که ناگهان,چشمام با نگاه مهربانی برخورد کرد... خدای من علوی بود داشت قوطی آب‌معدنی پخش میکرد,انگار فهمیده بود حال دلم خراب است,.. یه قوطی اب داد طرفم وگفت: _اگر هرماه هم بیاید زیارت بازم وقت رفتن, دل‌کندن سخت است,التماس دعا خانم رحیمی... یه قوطی اب هم داد طرف زهرا وگفت:_بفرما همشیره... تا رفت,زهرا زد زیرخنده وگفت: _میبینی من هنوزم همشیره اش هستم خخخخ, چوپان گیوه دوز سرآشپز,ساقی لب تشنگان هم ازکار درامد ,سربازی کوچک و قوی هیکل که ازهر انگشتش یک هنر میبارد...😂 _خدا نکشتت زهرا,از حال وهوای حرم درم آوردی, اخه توکی میخوای آدم بشی؟؟ ولی خداییش دل کندن از کربلا سخت بود اما فک کنم همراهی دراین کاروان ,عنایت ارباب بود تا دل کندن راحت تر باشه.. زهرا: _به چه میاندیشی خواهررر؟ من: _هیچی تو فکر زیارت بودم زهرا: _اره جون خودت,همش نگاهت به رد یار است ,جددددی عجب خوش شانسی,قدما گفتن درسفر باید آدم را شناخت...حالا بهترین استفاده رااز کوتاه ترین سفر بکن و همسفرت رابشناس خخخخ. داخل اتوبوس همه خدام موکب بودند و دو سه تا خانم وبقیه همشون اقا بودند, ما خانمها اخر اتوبوس نشستیم و هنوزم دوتا صندلی,خالی بود,همه ی مسافران تقریبا جوان بودند وسن بالاهاشون بابا ومامان من بودند,ولی اغراق نباشه از سر وروی همه‌شان نورانیت ومعنویت میبارید.... توهمین افکاربودم که زهراپارازیت انداخت توفکرام وگفت: _حیف حیف, گفتم : _چی چی را حیف؟ زهرا: _حیف که دل ودینت از دست رفتتت وگرنه نگاه کن چه جوانهای مخلصی ,یک جا جم شدند من: _خوب یکی راانتخاب کن زهرا خانوووم زهرا: _اوه من نهههه من بچه ام بعدشم ,چوپان و سرباز وگیوه دوز واشپز نمخوام ,من کمتراز, فوق تخصصص نمخوام من: _خخخح اولا اگه توبچه ای پس چرا من را عروس میکنی خوب من فقط یه سال ازت بزرگترم,بعدشم اون فوق تخصص نبود که متخصص بود ,دم به دم مدرک رامیبری بالاتر؟؟ بعدشم ازکجا معلوم که اینا مدرکشون چی هست؟ زهرا: _از وجناتشون پیداست کلهم مال حوزه علمیه هستند اگه کمی بهشون ارتقا بدهم میشن مثل,علوی جانت یه سرباز کوچک.... همینجور که زهرا هی فک میزد,اتوبوس ایستاد... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۱۵ یکی از اقایون گفتندکه:_خواهرابرادرا,نمازمان رامیخونیم ویه چیزی داخل موکب میخوریم و دوباره حرکت میکنیم, اقای راننده میرن یه جاپارک پیدا کنند وچون خیلی شلوغه ,همه همینجا پیاده میشیم. داخل موکب بین راهی که خیلی شلوغ هم بود, نمازمان راخوندیم,با مامان وزهرا رفتیم تو صف غذا,خورش لوبیا بود,غذا راکه گرفتم زهرا راپیدا کردم وهرچی چشم انداختم, مامان راندیدم... زهرا: _بابا بیا غذا بخوریم,مامان هم حتما رفته پی کفتر خودش,اینجا دیگه پیاده‌روی نیست همدیگه راگم کنیم, دیدم راست میگه,رفتیم یه گوشه,غذامون را خوردیم,جاتون خالی خوشمزه بود.هرچی نگاه کردیم خبری از مامان وبابا ودیگر هم کاروانیامون نبود, یکدفعه زهرا دست من راکشید وگفت : _بزن بریم اووونجاااا تابه خودم امدم,اقای علوی رابایه جوان دیگه دیدم زهراهم داشت نطق میکرد: _سلام علیکم برادرررر,شما که دستی در سازمان گمشدگان دارید,بایدبگم که ما یعنی ابجی جان ما دوباره گم شده,یعنی بابا و مامانمان هم گمشدن,میشه ماراپیدا کنید؟ اقای علوی یه نگاه به جوان کناریش کرد و گفت: _فرهادجان ,خانمها را تا اتوبوس همراهی کن تا من یه نگاه بندازم ببینم کسی جانمونده... اقافرهاد: _چشم محمدجان,...بفرمایید خانمها ازاین طرف... درحین رفتن ,همونطور که اقافرهاد سرش پایین بود سوال کرد: _عذرمیخوام شما از موکب خودمان هستید؟ تا بخواهم چیزی بگم زهرا سریع گفت:_داداش ما ازموکب خودمان نیستیم وچون مثل خودم کمی کنجکاوید باید بگم که قضیه‌ی گم شدن خواهرم و پیداکردنش توسط اقای علوی طولانی هست ودراین مقال نمیگنجد.... اقا فرهاد همونطور که سرش پایین بود یه لبخند ریزی زد وگفت: _بله درسته دراین مقال نمیگنجد,بفرمایید اینم اتوبوس.. سوار اتوبوس شدیم ودیدم ,بابا ومامان هم همزمان باما رسیدند .یکی نفردیگه جامونده بودند که با تلاشهای فرهاد وعلوی آمدند و حرکت کردیم....داشتم باخودم فکرمیکردم که عجب سفری,شد هااا که دیدم اقافرهادپاشد وگفت: _بااجازه همه یه دوخط مداحی وبعدش هم زیارت عاشورا ,برادرا همراهی کنن... یاحسین غریب مادر تویی ارباب دل من, یه گوشه چشم توبسه واسه حل مشکل من... ...... زهرا: _عجب صدایی داره هااا.. راستی, صداش خیلی قشنگ بود ,مداحی اقافرهاد تمام شد,اقای علوی شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا... زهرا: _گفتم طرف هنرمنده ,خوانندگی هم به هنرهای دیگه‌اش اضافه کن خخخخ خداییش صداش به دل مینشست, خدا حفظش کنه..... کم کم اتوبوس ساکت شد ومحیط اماده شدبرای خواب... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۱۶ بالاخره رسیدیم مرز شلمچه,ازاینجا به بعدرا دیگه بایدازکاروان جدامیشدیم وباماشین خودمان میرفتیم, خیلی دلم گرفته بود,کاش این سفرتاابد طول میکشید,کاش...هزاران کاش دیگرکه رسیدن به ان بعیداست,.. همینطور که داشتم کوله ام رابرمیداشتم یه نگاه به زهراکردم,خیلی عجیب بود از مزه پرونیاش خبری نبود,انگار اونم ازاین جمع دلکن نمیشد,پیاده شدیم . زهرادوباره محکم به پهلوم زد وگفت:_اوووونجا را ای ووول,چه پسر پیگیری هست هااا😁 وای,خدای من,علوی یه گوشه ی,خلوت پیدا کرده بود داشت با بابامحمد صحبت میکرد, بابا گاهی سرش راتکان میداد وگاهی لبخندی میزد و...دل تودلم نبود,بالاخره بابا با علوی امد واقافرهاد هم مثل,تیر ترکش خودش را رساند,مراسم خداحافظی که تمام شد متوجه نگاههای مشکوکی شدم که به زهرا میشد. زهرا: _بریم عروس خانم,بذار توماشین برسیم ,بابا حتما یه چیزایی میگه خوووب,منم ازفضولی دارم میترکم ,اما چه کنم ,باید صبر پیشه کرد. با شناختی که از,بابا داشتم,به نظرم بعید بود خودش بگه که علوی چی گفته واحیانا خبر مبری بوده یانه؟اخه ما دخترا تو اینجور مسایل با,بابا محمد رودربایستی داشتیم. بالاخره به ماشین خودمان رسیدیم,وای خدای من چه گردوخاکی روش نشسته بود, بابا یه کم شیشه های سمند را غبارروبی کرد و زهرا گفت: _بفرمایید سمندون درخدمت شما ,سوارشید😂 حرکت کردیم,به نظرم فضای ماشین خفه بود,دلم گرفته بود ,دوست داشتم گریه کنم که بابا گفت: _خوب انیس جان,دخترای گلم سفر چطور بود؟ مامان: _بهترین ,مسافرت عمرم ,کاش هرسال اربعین بیایم کربلا.... ماهم باهم گفتیم: _ممنون بابا ,خیلی خوب بود...عالی بود... بابا: _اره برای منم همینطور,مزه اش زیرزبونمه ان شاالله اگر طلب کنند ,نیت کردم هرسال بیام حتی اگه شده تنها..... زهرا: _بابا مگه من میذارم تنها بیای,من طاقت دوریت راندارم😜 بابا: _قربون دخترگلم بشم,فرض محال راگفتم. مامان: _چه کاروان عرفانی وخوبی بود ,چه جوانهای پاکی,راستی اقای علوی چی میگفتت؟ من وزهرا سراپا گوش شدیم که بابا گفت:_اره به خدا,جوان اینقد مخلص وبی ادعا جواهره....همه‌شان جواهر بودند,برگزیده بودند, پاک باصفا,بی ریا,عاشق اهل بیت علیهم‌السلام.... بابا همه چی گفت اما به قول زهرا فرافکنی کرد و چیزی لو نداد که علوی چی چی گفته.... نزدیک دیار کریمان, یا همان شهر کرمان خودمان شدیم,دیگه مسافرت داشت تموم میشد.چه سفری بود..... وارد کوچه شدیم,روی دیوار خانه‌مان ,خیلی از اقوام پارچه زیارت قبول زده بودند وبه قول زهرا کل کوچه رابرای ورود ما سفید کرده بودند البته بابرف... وای خدای من,انگاری من مال اینجا نبودم, باخونه خودمان احساس غریبی میکردم,به نوبت رفتیم یه دوش گرفتیم ,چون احتمالا سروکله اقوام وخویشان کم کم پیداشون میشد.... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۱۷ یک هفته‌ای میشد که از کربلا آمده بودیم و کلی دوست وآشنا وفامیل اومدن دیدنمان وبه قول زهرا ,انگار ما قبل ازکربلا رفتن به چشم هیشکی نمیومدیم وبعدازکربلا رفتن, ظاهر و پدیدار شدیم ,... اخه هرکی میامد میگفت: _ماشاالله انیس خانم چه دخترای خوشگل خانومی... و همه ارزوی خوردن شیرینی عروسیمون را داشتند وزهرا هم میگفت: _زینب اگر قراربود بترشیم ,گمونم خداتغییر عقیده بدهد اخر اینهمه ارزومند را ناامید نمیکنه دیگه خخخخ😂 زهرا امروز رفته مدرسه ومن هم برگشتم سر درس خوندنم,اما همش فکرم جایی دیگه است, به قول زهرا مردیم از فضولی, دیگه واقعا مغزم کشش نداره,باید برم یه چای لب سوز برای خودم بریزم وبیارم.... رفتم اشپزخونه که مادرم گفت: _زینب جان وقت داری یه مطلب رابهت بگم, یعنی یه جور نظر خواهی,هست. من که کل هفته منتظر این لحظه بودم ودل تودلم نبود,یه جورایی قیافه ی بی‌خبری و خونسردانه به خودم گرفتم وگفتم: _بله مامان جونم,الان وقت استراحتمه, سراپا گوشم.... مامان: _راستش وقتی باباتون گفت که,اقای علوی چی گفته,من پیشنهاددادم که چون فصل درس هست ذهنتان مشغول نشه,برای همین نظر تو را میخوام.. دلم هرری ریخت پایین,پس علوی واقعا خواستگاری کرده,تااومدم بامن من یه چیزی بگم ,مامان ادامه داد: _راستش علوی ازطرف آقافرهاد پیغام داده و مثل,اینکه از زهرا خوشش امده,خواسته اگر رضایت داشتیم ونظرمون مثبت بود یه وقتی رابرای,اشنایی خانواده‌ها معلوم کنیم, به نظرت الان توفصل امتحانات و...به زهرا بگیم؟ذهنش درگیرنمیشه؟بعدشم شما دوتا, که جیک وپوکتون توهم هست ,اصلا زهرا نظرش برای ازدواج چی هست؟ هرحرفی,که از دهن مامان بیرون میامد انگار لیوان اب سردی بود که روی سرم میریخت,اصلا باورم نمیشد که علوی ,برای کس دیگه ای وای.... اگه زهرا میفهمید ,کلی جوک سرهم میکرد. مامان: _چراماتت برده,توچی میگی؟نظرت چیه؟به زهرا چیزی بگیم؟ ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۱۸ اصلا نفهمیدم مامان چی میگه وبرای اینکه زودتر به اتاق خودم پناه ببرم,به مامان گفتم: _باشه مامان من یه جوری زیرزبونش را میکشم, طوری خودش متوجه قضیه نشه و با اجازه‌ای گفتم و رفتم داخل اتاقم...اتاق دورسرم میچرخید ناخوداگاه به سمت تختم رفتم ودست کردم زیرتخت,کفشهای علوی را که یاداور خاطره خوش اشناییم بودن را پسش نداده بودم وگذاشته بودم زیر تخت و هرروز دورازچشم دیگران لمسشان میکردم, اخه حس خوبی بهم میداد,کفشها رابرداشتم وچسپاندم به خودم ورفتم روی تخت خوابیدم,...بوی گل سرخ پیچید تو دماغم, نفهمیدم کی خوابم برد... اما باصدای زهرا از خواب پریدم که میگفت: _زینبی ,آی خانم دکتر الان چه وقت خوابه, محکم ملافه روم راکشید وگفت : _پاشو دیگه... تاچشم باز کردم دیدم بادهن باز داره نگام میکنه, فهمیدم موضوعی برای مزه پرانیاش پیدا کرده. زهرا: _خانم دکتررررر این چیه توبغلت؟ببینم وسیله ی جراحی روحته؟؟یاشایدم عروسک دوران بچه گیات, خوب که نگاه کرد یه جیغ بنفش کشید وزد زیرخنده وحالا نخند کی بخند وگفت: _😂😂😂نااااکس مگه این کفشا راپس ندادی؟؟؟چقددد خل مشنگی ,یعنی ببخشید عاشقی😂 میخواستم خودم راازاین مخمصه نجات بدهم و در عین‌حال,وظیفه ای هم که مامان برعهده ام گذاشته با بهترین نحو انجام بدهم, گفتم: _زهرا نظرت درباره ی ازدواج چی هست؟ زهرا:فرافکنی درحد المپیک,بعدشم ازنظر من ازدواج پدیده ایست اگر رخ دهد عده‌ای از ترشیدگی خارج واگر رخ ندهد عده‌ای مجنون واز دایره عقل خارج میشوند😂😂😂 اصلا حواسم به حرف زهرا نبود,کفشا را چپوندم زیرتخت وگفتم: _آهان.. زهرا: _آهاااان؟!!ای مجنون فیلمت کردم ,چی چی میگی؟؟ فهمیدم که خیطی کاشتم وبرای اینکه جم وجورش کنم گفتم : _هیچی هیچی,فرهاد رایادت میاد کربلااا, ازت خواستگاری کرده,مامان گفته زیرزبونت را برم ,ببینم نظرت چی هست ,بعدشم ذهنت مشغول نشه. زهرا: _توهم که چه خوب زیرزبونم را رفتی ومن نفهمیدم اصلاااا😂😂کل کلام مامان را دو دستی کردی توحلقم, اصلانم ذهنم درگیر نشد خانم دکتر😂😂😂 یکدفعه برگشت وباتعجب گفت:_نکنه,نکنه,اون خلوت علوی وبابا برای خاطر فرهاد بود هااا؟؟ گفتم: _اره ,ما بدبرداشت کردیم زهرا: _خخخحخ یعنی بحث من بوده خخخخخ,چه خله این فرهاده خخخخ,بعدشم مگه علوی این وسط چکاره است که پیغام رسان شده؟؟ فرهاد اصلا چکاره است کیه؟چیه؟کجاست؟کوش؟😂😂 من: _جون به جونت کنن همه چی رابه مسخره میگیری,والااا من ازهیچی خبرندارم ,فقط همین که گفتم. زهرا درحالی که لباسای مدرسه‌اش را آویزان میکرد گفت: _الان میرم سه سوته ته قضیه را درش میارم.... زهرا رفت بیرون ومن دوباره افتادم روتخت وباخودم گفتم... عجب وظیفه‌ای که مامان برعهده‌ام گذاشته بود را خیط خیط کردم وااای...همینطور که در افکارخودم غرق بودم... یهو زهرا بایک پخخخخ وارد اتاق شد وگفت: _سیرتا پیاز قضیه را درآوردم, من که قصد ازدواج ندارم خودت میدونی که کمتراز متخصص....نهههه...اما برای خاطر توگفتم بیان من: _برای خاطر من؟!! زهرا: _اره,یه چیزی کشف کردم که قندتودلت اب میشه اما چون بدجنسم ومیخوام اذیتت کنم الان بهت نمگم. من: _زهراااااا زهرا: _التماس نکن خانم دکترررر ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۱۹ _زهرا بگو ببینم چی شده دیگه؟ زهرا: _اولا فرهادخان,دانشجو تشریف دارند, دانشجو چی چی نمدونم, بعدشم چندروز پیش علوی دوباره تماس گرفته, مثل اینکه خیلی عجله دارند, قراره اگه بنده اجازه بدهم تو ایام ولادت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله ,برای اشنایی بیشتر قدم رنجه فرمایند,درثانی من پته‌ات را برای مامان ریختم رو آب وحالا اونم میدونه خاطرخواه علوی جان شدی خخخخ😂 _خاک تو گورت کنن زهرااا چرا گفتی؟؟؟دیگه روم نمیشه تو روی مامان نگاه کنم. زهرا: _به من چه ,نمیخواستم بگم اما تابلو بازی کردی خوب,مامان فکر کرده برای اینکه من کوچکتراز توهستم ,الان خواستگارقراره برام بیاد, تو ناراحت شدی, مجبورشدم بگم, تا مامان از اشتباه دربیاد. _وای حالا باچه رویی برم بیرون اتاق؟؟بعدشم حالا بقیه اش رابگوووو زهرا: _اولا ول کن ,مامان ازخودمونه ,وقتی بهش گفتم همچی لبخند ملیحی زد که بیا وببین خخخخ ,دوما نه نه نه,التماس نکن که نمگم, دخترکم هروقت ,وقت عروسیت شد میگم خخخ من: _بی مزه,حالا گمون نکنم که همچی از فرهاد بدت اومده باشه. زهرا: _تیپ وقیافه اش درسته به غول‌تشنی علوی نی, اما خوشگله,بچه مثبت هم هست,مداح و خوش صدا هم هست,فقط میمونه تخصص که خدا کرمش خیلیه خخخخحح اگه بی تخصص هم باشه یادش میدم که چه جوریا رو مخ واعصاب ادم راه بره, اونموقع میشه متخصص مغز واعصاب😂😂 _خدا خفه ات نکنه زهرا,ای زلزله ی ده ریشتری, خداراشکر هستی خواهری دارمت😁 زهرا : _فازعشقی برداشتی هااااا نهار را با مزه پرانیهای زهرا وحرفهای بابا و نگاه های,هراز چندگاهی مامان,خوردیم.... دوباره رفتم سراغ درسهام,تصمیم داشتم خودم راغرق درس وتست و...کنم تا تمام فکر و خیالهام بپره وهمینطورهم شد,... وقتی به خودم اومدم ,مامان تواتاق بود وگفت: _پاشین دخترا,اذان گفتن,نماز مغرب وعشا رابخونین وبیاین اشپزخانه.... باهم غذا را اماده کردیم ,تا سفره را بیاندازیم, بابا هم اومده....ساعت ۱۰شب بود,داشتم ظرفا راجمع میکردم ,که تلفن بابا زنگ زد... بابا: _الو بفرمایید,بله بله شناختم اقای دکتر در خدمتم,..... باخودم گفتم اقای دکتر دیگه کیه؟'! بابا: _دشمنتون شرمنده,شما ببخشید ما میبایست خبر بدیم,بفرماییددرخدمتم.....بله بله آقا محمد؟؟ تا گفت آقا محمد ,گوشام تیز شد....گوشم رفت به صحبتای بابا.... بابا : _امان از دست این بچه ها………ان شاالله اگر قسمت باشه درخدمتیم……………بله بله حتما………آدرس را براتون پیامک میکنم..... ذهنم پر از سوالهای جورواجور شد... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۲۰ بابا گوشی را قطع کرد ویه نگاه به من انداخت و گفت: _دخترم بگو مادرت وخواهرت از آشپزخونه بیان ,کارتون دارم . من باسرعت جت خودم را رسوندم وبامامان و زهرا اومدیم کنار بابا. بابا: _انیس جان همونطور که قبلا گفتمت,اقای علوی چندبار زنگ زد و چون من نظر شما را نمیدونستم معطلش کردم ,اما ظهر که گفتی بچه ها نظرشون چیه,پس صلاح دونستم اگه تماسی گرفتن,برای اشنایی بیشتر یه جلسه بگذاریم که الان خود اقای دکتر زنگ زدند. من وزهرا باهم: _آقای دکتر؟؟!! زهرا: _بابا ,فرهاد دکتره یا محمد؟؟ پیش خودم گفتم,زهرا چه راحت فرهاد و محمد راکنار هم میگذاره,چه ربطی به هم دارند؟!! بابا: _هیچ کدام,...باباشون... زهرا_😁😊 من: _بابااااشون؟؟؟ بابا: _اره دخترم ,مگه نمیدونستی,فرهاد ومحمد داداش هستند ومحمد سه‌چهارسالی بزرگتر از فرهاد هستش.... زهراچشمکی بهم زد وگفت: _دیدی گفتم قندتودلت اب میشه.....اینم همون موضوعی بود که نگفتم بهت😉 بابا: _ولی اقای دکتر این بار حرفهای تازه‌تری میزد... بابا یه نگاه زیرچشمی بهم انداخت وادامه داد: _مثل اینکه میگفت یه جلسه بگذاریم برای بچه ها وگفت که اقامحمد هم خاطرخواه دختربزرگتان شده, وای خدای من ,بابا چی چی میگفت.... میدونستم که اگه الان نگاه توآیینه کنم از شرم, صورتم مثل لبوسرخ شده,هول و دستپاچه, یه بااجازه‌ای گفتم وبلند شدم:من برم درسام رابخونم🙈 کلا من وزهرا خیلی باهم فرق داشتیم,زهرا رک و پررو بود ومن تودار و کمرو,من که بلند شدم,... توقع داشتم زهرا هم بلند بشه که زهرا گفت: _وااای چه جالب,زینب برو به درست برس من هستم,اخباررابرات مخابره میکنم😂 نشستم روتخت ,هنوز باورم نمیشد,فرهاد ومحمد؟؟برادر؟؟اینا اصلا شباهتی به هم نمیدن که...اقای دکتر؟؟یعنی باباشون.... وای خدا شکرررررت,پس حس من بهم دروغ نمیگفت,محمد هم ..... لحظه شماری میکردم تا زهرا بیاد.....اووف چقد زمان دیر میگذشت... بالاخره خانم تشریفشان راآوردند... من: _اه زهرا چرا اینقد طولش دادی؟ زهرا: _عه خانم دکتر من فک کردم داری میخونی خووو, بعدشم بابای عزیزتان طولش داد. _خوب حالا بگووووو _اولا قراره توهفته بیان آشنایی بیشتر, بعدش باباش سرش شلووووغ,متخصص قلبه ,ببین خدا داد اما من میخواستم خودش متخصص باشه,حالا باباش متخصص از کار درامد... من: _خوب خوب,بقیه اش? زهرا: _خو دیگه بقیه نداره,هروقت تشریف اوردند, بقیه اش را از محمدجانت بپرس خخخخ😂 من: _بی مزه.. زهرا: _خو راست میگم دیگه,ازخودم دربیارم, اطلاعات ما محدوده,اصلا نمدونم فرهاد چکارست,محمد که معلومه,چوپان گیوه دوز و سراشپز خواننده خخخح بیمززززه......اما خداییش خوشمزه ترین حرفهایی بودند که میتونستم بشنوم... بابا میگه : _قسمت خداراببین ,دو تا خواهر که اینقد وابسته همند, بشن دوتا جاری... زهرا _خلاصه,خواهری ,بابا نه اینکه همون توکربلا عاشق این جوانان شده, دوریه قبای عروسی را دوخته وکرده تنمان خخخخخ,اینکه میگه تا قسمت چی باشه ودخترا بپسندن وبله بگن...همش کشکه خواهری....خخخخخ تودلم گفتم,خدایا شکرررت.... وبوی گل سرخ پیچید تودلم....حیف که گل زیباست اما عمرش کوتاست.... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌