🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۸۵
آن شب حزن انگیز، آخرشب ،فضه شاهد بود که مظلومترین و مقدسترین انسانهای روی زمین وارد خانه شدند و آن شب به روزی دیگر گره خورد، هنوز آفتاب سر نزده بود که فضه دید مولایش لباس رزم پوشید و دانست شاید جنگی در پیش باشد...
صبح زود علی علیهالسلام با لباس رزم بر تن مبارکش، براه افتاد...حیدر، این جنگاور میدانهای سخت همو که جز او کسی یارای پیروزی بر خیبرنشینان را نیافت و با یک حرکت درب خیبر از جا کند و قلعه را فتح نمود... و این پیروزی شد کینهای در دل یهودیان خیبرنشین، کینهای که به گمانم اینک وقت سرباز کردنش بود.
خود را به مکان موعود رساند و جز #سلمان و #ابوذر و #مقداد و #زبیر که با سرهای تراشیده آمادهی جهاد بودند، کسی را نیافت...!!!
علی علیهالسلام که چشمش به این چهار نفر افتاد توصیهی پیامبر صلیاللهعلیهواله در گوش مبارکش طنین انداخت :
_اگر یارانی یافتی با آنان جهاد کن وگرنه جان خویش را حفظ کن و میان آنان جدایی نیانداز....
علی علیهالسلام خوب میدانست که این طایفهی پیمان شکن، پایش بیافتد خون علی که سهل است خون دختر پیامبرشان و نوادههای او را بر زمین خواهند ریخت، پس دست نگهداشت...
و رو به یارانش ،توصیه به #صبر نمود، اما برای اینکه، بر همهی اهل مدینه و تمام دنیای آیندگان، حجت را تا حد اعلایش،تمام کند، شب دوم هم دوباره با همسر و فرزندانش به درب خانه ی مهاجرین و انصار روان شد و باز هم همان واقعه تکرار شد....
اما فضه خوب میدانست که علی ولیِّ خدا بود و کارهایش رنگ و بویی از احکام و تلنگرهای پروردگار داشت،...
برای بار سوم،فرصتی دیگر به مدعیان مسلمان داد و برای سومین بار، شب هنگام بر درب خانهی صحابه رفت و باز هم شب، چهل و چهار نفر قول یاری دادند و وقتی که سپیده دم سر زد، فقط همان چهار نفر، آمادهی جهاد بودند...
و این است رسم خلقت، همان طور که در آیات قرآن نیز آمده
«انَّ الله لایغیر ما بقومٍ حتی....» همانا خداوند سرنوشت قومی را تغییر نمی دهد مگر آنکه خود تغییر دهند....
این رویه ی خداوند است و این قوم نادان لجوجانه بر انحراف دینشان پافشاری میکردند، بی خبر از این بودند که این بیراهه رفتنشان امتی را تا ظهور آخرین سلاله ی پیامبر صلیاللهعلیهواله منحرف میکند و بی شک گناه آیندگانی که نبودند و ندیدند، بر عهده ی همین کسانی هست که بودند و دیدند و بیعت کردند اما پس از ارتحال پیامبر صلیاللهعلیهواله،همه چیز را به بوتهی فراموشی سپردند و حکم پروردگار را نادیده گرفتند و دنیاطلبی خودشان را سرلوحه قرار دادند.....
پس علیِ مظلوم ،خانه نشین شد...
نه یارانی یافت که جهاد کند، نه به مسجد رفت که سر تسلیم فرود آورد و بیعت کند با بیعت شکنان.......
فضه که خانه نشینی مولا را دید،میخواست از این مظلومیت فریاد برآورد تا تمام جهانیان بفهمند و بگوید:
آهای مردم..آهای دنیا... بدانید، که علی علیهالسلام قبل از خانه نشینی #سکوت نکرد.. #یاری نیافت تا #احقاق_حق کند و کاش بودند یارانی که....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۸۶
فضه با چشم خود میدید که علیِ مظلوم، چون بی وفایی مسلمان نماها و حیلهگری اهل مدینه را دید و یاری نیافت برای جهاد و احقاق حق خدا، به توصیه ی پیامبر ،«خانه نشینی» را برگزید...
و مشغول جمع آوری و ترتیب قرآن شد و از خانه خارج نشد تا قرآن را به آنگونه که مامور شده بود، جمع کند...
همهی آنچه که بر پیامبر(صلی الله علیه واله) نازل شده بود، آنچه قابل تأویل بود و ناسخ و منسوخ را جمعآوری نمود و با دست مبارک خود، آن را نگاشت.
در یکی از همین روزهای خانه نشینی درب خانهٔ علی را زدند، فضه چادر به سر کرد و خود را پشت درب رسانید... و از زننده درب سوال کرد و وقتی متوجه شد چه کسی پشت در است ، خود را هراسان به مولایش رساند وگفت :
_یا مولا، یا امیرالمؤمنین؛ ابوبکر که خود را خلیفه خوانده،قاصدی به درب فرستاده و پیغام داده : ای علی،از خانه بیرون آی و با ما بیعت کن!
و علی علیهالسلام، این مردترین مرد دنیا و تنهاترین ولیِّ زمان، به درب خانه رفت و جواب فرستاد:
_من مشغولم و با خود قسم یاد کرده ام که عبا به دوش نیاندازم جز برای نماز ، تا قرآن را جمع آوری و مرتب کنم.
وقتی این خبر به ابوبکر و عمر رسید، آن دو عبیده و مغیره را فراخواندند و از آنها نظریهای خواستند، تا دوباره برخورد با علی را به شورا کشانند...
همه نظرشان بر این بود که علی علیهالسلام به پشت گرمی همسرش زهرا سلاماللهعلیها و عباس بن عبدالمطلب، عموی پیامبر است که با آنها بیعت نمیکن ، پس باید نقشهای میکشیدند تا این دوحامی را از سر راه برمیداشتند...بحث شان به دراز کشید،...
فاطمه (سلام الله علیها)را نمیشد به هیچوجه از علی(علیه السلام) جدا کرد،چون همگان واقف بودند که فاطمه، جانِ علی ست و علی نَفَس فاطمه..... کجا می شود بین جان و نفس جدایی انداخت؟؟؟همه میدانستند که اگر پایش بیافتد،علی در راه فاطمه جان میدهد و فاطمه خود را فدایی علی میکند.. همگان اقرار میکردند که زهرا همان حیدر است و حیدر همان فاطمه است. پس این روح در دوجسم را به هیچ وجه نمیتوان از هم جدا نمود....پس باید اول فکری به حال عباس میکردند،
در این هنگام «مغیره بن شعبه» گفت:
_به نظر من اول باید با عباس بن عبدالمطلب ملاقات کنید و او را به طمع بیاندازید که برای تو و نسلهایت هم نصیبی از خلافت خواهد بود، با این سیاست او را از علی بن ابی طالب جدا سازید، زیرا اگر عباس بن عبدالمطلب با شما باشد، این خود دلیلی برای مردم ظاهربین است و مقابله ی ما با علی بن ابی طالب کار آسانی ست...
ابوبکر و عمر و ابو عبیده این نظریه را پذیرفتند و هر سه با هم به سراغ عباس رفتند و این در حالی بود که چند روز بیشتر از رحلت پیامبر(صلی الله علیه واله) نمیگذشت...
وقتی ابوبکر پیش روی عباس قرار گرفت گفت :....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۸۷
فضه شاهد بود که ابوبکر به همراه عدهای از صحابه به نزد عباس آمد و چون روبهروی ایشان رسید..ابوبکر بادی به غبغب انداخت، گلویی صاف کرد و گفت :
_خداوند محمد(صلی الله علیه واله) را به عنوان پیامبر شما و صاحب اختیار مؤمنان فرستاده است. خدا بر مردم منت نهاد و او را از میان همین مردم قرار داد تا اینکه پیامبر را به پیش خود فراخواند و «ریاست مردم را به خود آنها واگذار کرد تا خودشان، مصلحت خویش را به اتفاق ،اختیار کنند» مردم هم مرا به عنوان والی خود و مسؤل کارهایشان انتخاب کردند و من به یاری خدا هیچ سستی و حیرت و ترسی به خود راه نمیدهم و فقط به یاری خدا توفیق خواهم یافت، لکن مخالفی دارم که برخلاف مردم سخن میگوید و تو را پناه خویش قرار داده و تو هم قلعه ای محکم و خواستگاه و پناهی امن برای او شده ای!..ای عباس، تو هم باید یا بر آنچه که همگان اتفاق دارند و هم رأی شدهاند، داخل شوی یا مردم را از عقیدهشان برگردانی، حال ما پیش تو آمدهایم و پیشنهادی برایت داریم، ما میخواهیم سهمی از خلافت برای تو قرار دهیم تا برای تو و نسل بعد از تو این نصیب و سهم باشد، زیرا تو عموی پیامبری، اگر چه مردم با اینکه مقام تو و رفیقت علی را میدانند، اما در خلافت از شما رویگردانی کردند...
در این هنگام عمر هم به سخن در آمد تا آتش حرفهای ابوبکر را تندتر کند و عباس بن عبدالمطلب را به هر طریق شده با خود همراه کند... تا دست از حمایت علی(علیه السلام) بردارد، پس ادامه ی سخنان ابوبکر را گرفت و گفت:
_به والله، از طرف دیگر ای بنیهاشم،بر پیامبرتان افتخار دارید،پیامبر از خانواده ی شماست...ای عباس؛ برای حاجتی نزد تو نیامدیم اما خوش نداریم که ایراد و فتنه ای بر سر آنچه که مسلمانان بر آن توافق کردهاند پیش آید و شما در مقابل ما قرار بگیرید، به صلاح خود و مردم نظر دهید!!
عباس بن عبدالمطلب ،سخنان این دو را که نه مطابق با عقل و منطق و نه مطابق با حکم خداوند بود شنید...
و در پاسخ گفت :
_خداوند محمد(صلی الله علیه واله) را همانطور که گفتی به عنوان پیامبر و صاحب اختیار مردم مبعوث کرد، اگر تو خلافت را بنا به حکم و امر پیامبر گرفتهای که همگان میدانند این حق ماست که غصب کرده ای و اگر به درخواست مؤمنین است، ما هم از آن مؤمنین بودیم و لیکن از خلافت تو اطلاع نداشتیم و مشاوره و سؤالی هم در این مورد از ما نکردی و بدان ما هم به خلافت تو رضایت نمیدهیم ،زیرا ما هم از مؤمنان هستیم،اما تو را دوست نداریم و خلافت تو را قبول نداریم....اما اینکه گفتی برای من هم سهم و نصیبی در خلافت باشد؛ اگر خلافت اختصاص به تو دارد برای خودت نگهدار که ما احتیاج به حق تو نداریم و اگر حق مؤمنین است پس تو حق نداری راجع به حقوق آنان دستور بدهی و یا اظهارنظر بکنی و اگر حق ماست (که طبق امر پیامبر و حکم خدا از ماست) ما به قسمتی از آن راضی نمیشویم(یعنی خلافت را غصب کردی ، باید آن را بگردانی)....اما آنچه تو گفتی ای عمر، که پیامبر از ما و شما است. بدان که پیامبر درختی است که ما شاخههای آن و شما همسایگان آن هستید، پس ما از شما سزاوارتریم...و اما آنچه گفتی که از خواستههای پراکنده میترسیم، بدان کاری را که شما آغاز کرده اید ،ابتدای پراکندگی و اختلاف است.....و خداوند یاری کننده است.
و اینچنین بود که توطئه عمر و ابوبکر برای جلب حمایت عباس از خلافت غصبیشان، نافرجام ماند...
و پس از این مناظره، عباس بن عبدالمطلب شعری سرود به این مضمون و در هر کجا و هر زمان آن را میخواند تا به گوش همگان برسد:
گمان نمیکردم خلافت از بنیهاشم و از میان آنها از ابیالحسن علی علیهالسلام، انحراف پیدا کند...آیا علی(علیه السلام) اولین کسی نیست که به طرف قبله نماز خواند؟ آیا او عالم ترین مردم به آثار و سنت های پیامبر نیست؟ آیا او نزدیک ترین مردم در دوران زندگی نسبت به پیامبر نبود؟ آیا او همان کسی نبود که جبرئیل در غسل و کفن پیامبر یار او بود؟ همان کسی که آنچه همه ی خوبان دارند او به تنهایی دارد و خوبی های او در این مردم نیست...هان ای مردم؛ چه کسی شما را از او جدا کرد؟ باید او را بشناسیم! بدانید که بیعت شما آغاز فتنه هاست!!
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
و عالم و آدم شهادت میدهند، که سخنان عباس بن عبدالمطلب که خدا او را رحمت کند، عین حقیقت است،...
براستی علی علیهالسلام نیست مگر ولیّ بلافصل بعد از پیامبر(صلی الله علیه واله)، علی علیهالسلام اولین مظلوم عالم ،همو که عالم به بهانه ی وجودش ،موجودیت گرفت ....
و ولایت علی نیست مگر #آزمایشی از جانب خدا ،تا ما را محک بزند در عشق خودش...و خدا را بینهایت شکر که ما ندای من کنت مولاه فهذا علی مولاه پیامبر را از ورای قرن ها شنیدیم و دل دادیم به دلدادگان الهی و جان می دهیم در راه این دلدادگی....
الهی مرحبا بر درگهت باد
که مادر هم مرا با یا علی زاد
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۸۹
چند روز از قضیه ی دست رد زدن عباس بن عبدالمطلب به سینهی خلیفهی غاصب میگذشت، آنها مدتی قضیه را ساکت گذاشتند و فقط به فرستادن قاصدی به درب خانهی مولا علی، بسنده کردند...
آنها میخواستند تا مردم از یاد ببرند که عباس چه گفت و علی چه کرد، آنها میخواستند با گذشت زمان و جا افتادن بیعت تازهی مردم، بیعت گذشته را که پیامبر(صلی الله علیه واله) برای علی(علیه السلام) گرفته بود از خاطره ها محو کنند ....
اما علی(علیه السلام) باید،یک بار دیگر حقی را که از آنِ او بود و حکم پروردگار در آن بود را دوباره برملا کند، او میخواست برای آخرین بار حجت را بر اهل مدینه تمام کند و در تاریخ ثبت نماید که علی(علیه السلام) حقش را جار زد... اما یاری نیافت تا به کمکشان خلافتی را که #غصب شده بود به صاحب اصلی اش برگرداند...
فضه که چندین روز شاهد ماجرا بود و میدید که مولایش سخت به جمع آوری قرآن مشغول است حالا مشاهده کرد که :بعد از چند روز که قضیه ساکت مانده بود ، علی علیهالسلام مظلوم، از خانه اش بیرون آمد ، درحالیکه قرآن را در یک پارچه جمع آوری و مُهر کرده بود ،داخل مسجد شد...
فضه هم بلافاصله در پی مولایش روان شد، میخواست ببیند چه میشود و مولایش چه کاری میخواهد بکند،...او وارد مسجد شد و دید که،ابوبکر و جمع زیادی از مردم در مسجد پیامبر(صلی الله علیه واله) نشسته بودند.
علی(علیه السلام) نزدیک محراب مسجد شد و با صدای بلند به طوریکه به گوش همگان برسد چنین ندا برآورد:
_«ای مردم، من از زمانی که پیامبر(صلی الله علیه واله) رحلت نموده مشغول غسل او و سپس جمع آوری قرآن بودم تا این که همهی آن را در یک پارچه جمع آوری کردم، بدانید که خداوند هر آیه ای بر پیامبر(صلی الله علیه واله) نازل کرده در این مجموعه است، تمام آیات را پیامبر برای من خوانده و تأویل آن را به من آموخته است».
علی با این سخنش فهماند که اگر اسلام محمدی را خواهانید،اگر دین خدا را برمیتابید، پس بدانید کتاب خدا با تمام تفاسیرش که هر حرف آن حکمت و رازی دارد، پیش من است، اگر میخواهید؛ این گوی و این میدان...ولیّ خدا را دریابید و غاصبان خلافت را رها کنید.
علی گفت، اما صدا از جمع بلند نشد...
مولایمان نگاهی به جمع غافل و پیمانشکن روبرویش کرد و ادامه داد
_«این کار را کردم تا فردا نگویید، ما از قرآن بیخبر بودیم»
و بعد نگاهی معنا دار به جمع کرد و فرمود:
_« روز قیامت نگویید که من شما را به یاری خویش نطلبیدم و حقم را برای شما بیان نکردم و شما را به اول تا آخر قران دعوت نکردم»
علی گفت و گفت و گفت،اما هیچ یک از دنیا پرستان پیش رویش نفهمیدند که علی همان قرآن است و قرآن همان علیست... و بارها و بارها این سخن در کلام پیامبر آمده بود که علی با قرآن و قرآن با علیست ، این دو از هم جدا نمی شوند تا در حوض کوثر در بهشت به من برسند... و چه بی سعادت بودند این دنیا پرستان بی دین، چه بی لیاقت بودند این مسلمان نماهای مدعی و قرآن را در غربت خود تنها گذاشتند...
در این هنگام که علی(علیه السلام) این سخنان را فرمودند، عمر که در جمع حضور داشت پاسخ داد :
_ای ابوتراب، آنچه که از قرآن پیش روی ماست،ما را کفایت میکند و احتیاجی به آنچه ما را دعوت میکنی نداریم!
و علیِ مظلوم، با شنیدن این سخن ، تنها تر از همیشه وارد خانه شد....
و فضه با خود فکر میکرد براستی که :
علی(علیه السلام) تلنگری به جمع زد تا اگر فطرت پاکجویی در آنجا باشد به خود آید....
اما تاریخ شهادت میدهد که آنها به خود که نیامدند هیچ، کینه های درون سینه شان از حقد و حسد که سالیانی دور در آن انبار کرده بودند، به جوش آمد و واقعه ای را رقم زدند که تا قیام قیامت لکهی ننگش بر دامان بشریت مانده است و غربت و مظلومیت این واقعه، مُهری شد که بر جبین شیعه خورد تا واقعه ها پس از این واقعه پیش آید...
تا خوردن سیلی زهراپویان تکرار و تکرار شود.......
و گذشتگان چه ظلم عظیمی کردند و چه ظلم عظیمی می کنیم ما، اگر واقعیت این مطلب را به همگان نرسانیم و نگوییم که حق با مادرمان زهراست و حقیقت در ولایت مولایمان علی ع بود و بس...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۹۰
فضه خود را به صف اول مردم رسانید و با دوچشم غمبار،مشاهده کرد که علی(علیه السلام)، این قرآن ناطق، وارد مسجد شد و قرآن را بر جماعت داخل مسجد عرضه داشت، سخنان علی،به ثمر میرسید اگر نبودند کسانی که به میان حرفش میدویدند و ذهن مردم را از حقایق دور میکردند...
علی(علیه السلام) از مسجد بیرون شد و فضه خود را هراسان به او رسانید و پشت سر مولایش وارد خانه شد و درب خانه را بست...
عمر از ترس اینکه،فطرت خداجوی ملت با تلنگر علی(علیه السلام) گُر گیرد، رو به ابوبکر نمود و گفت :
_هم اینک به سراغ علی(علیهالسلام) بفرست، او باید بیعت کند ،تا او بیعت نکند ما بر پایهای استوار نیستیم، اگر چه امنای او بیعت کنند.
ابوبکر با این اشاره ی عمر، قاصدی نزد علی (علیه السلام) فرستاد و گفت :
_«دعوت خلیفهٔ پیامبر را پاسخ بگو»
قاصد ابوبکر، پیام را به امیرالمؤمنین رسانید...
و علی(علیه السلام) فرمودند:
_«سبحان الله ! چه زود بر پیامبر دروغ میبندید، او و یارانش میدانند که خداوند و پیامبرش ،غیر مرا خلیفه قرار نداده اند»
قاصد بازگشت و جواب مولای متقیان را به ابوبکر رساند...ابوبکر که در جمع یارانش احساس بزرگی میکرد دوباره قاصد را روانه نمود و گفت :
_بگو ،جواب امیرالمؤمنین ابابکر را بده!
قاصد دوباره درب خانه را زد و گفتههای ابوبکر را به علی(علیه السلام) رساند... امیرالمؤمنین ،علی بن ابی طالب فرمودند:
_«سبحان الله! دیر زمانی از پیمانتان نگذشته است که آن را فراموش کرده باشید، او(ابوبکر) خوب میداند که این مقام(مقام امیر مومنان بودن) جز برای من صلاحیت ندارد، پیامبر به او میان هفت نفر امر کرد و همهی آنها بر امیرمؤمنان بودن من تسلیم شدند، در آن هنگام،او و رفیقش عمر از میان آن هفت نفر از پیامبر پرسیدند: ایا این امر خداوند و پیامبر اوست؟ و پیامبر هم پاسخ داد: آری، حقی از خدا و پیامبر اوست، علی امیرالمومنین و رئیس مسلمانان و صاحب پرچم سفید نشاندار است، روز قیامت خداوند او را بر پل صراط می نشاند تا دوستانش را به بهشت و دشمنانش را به جهنم بفرستند....»
چون این پیغام از جانب مولا علی (علیه السلام) به خلیفه ی غاصب و رفیقش رسید و همگان بر صحت گفتار علی(علیه السلام) شهادت میدادند، آن دو به ناچار جوابی ندادند و آن روز هم قضیه را به طور مصلحتی ساکت گذاردند.
و زهرای مرضیه، این دختر داغدیده ،شاهد تمام این پیغام و پسغامها و این ظلم و غصب و پیمان شکنی ها بود...
فضه تمام این داستان ها را میدید و بر مظلومیت این خانواده اشک میریخت ، او میدید که مادرمان زهرا ،اشک از چهارگوشه ی چشمان مبارکش روان بود و نمیدانست بر کدامین داغ بگرید...
بر عروج پدری که از جان عزیزترش میدانست؟
بر مظلومیت همسری که نفسش به نفس او بند بود ؟
بر غصب حق خلافت ،ولیّ زمانش بگرید ؟
یا بر پیکر اسلام که ناکسانی آن را به بیراهه می کشاندند...بر دینی که داشت از مسیر خدایی اش خارج می شد....
آری او میبایست بر تمام این دردها بگرید ، بگرید و بگرید تا جایی که به او بگویند :
یا شب گریه کن و یا روز...😭
آن روز هم چون به شب رسید باز علی(علیه السلام) ،فاطمه (سلام الله علیها) را بر الاغی سوار کرد و دست حسن و حسین ع را در دست گرفت و دوباره صحنه ای دیگر از غربت و مظلومیت به رخ مردم پیمان شکن کشیده شد.....
علیِ مظلوم درب خانه ی همه ی اصحاب پیامبر را زد و در اثبات حق خود آنها را به خدا قسم داد و از آنها خواست تا او را یاری کنند....اما باز هم فقط چهار نفر با او همصدا شدند...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۹۱
چند روزی از ارتحال آخرین پیامبرخدا میگذشت، چند روزی که به اندازهی قرنها دین خدا را به بیراهه کشانید،چند روزی که علی علیهالسلام خانه نشین شده بود که گریهی دختر پیامبر(صلی الله علیه واله) هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد...
چند روزی که دنیا به کام دنیا پرستان شده بود و مؤمنان این دیار در غربت و مظلومیت خود بودند..دوباره وسوسه های اطرافیان ابوبکر شروع شد که :
_چرا ساکت نشستهای و کسی را به سراغ علی نمیفرستی؟ مگر نمیدانی تا علی، بیعت نکند پایههای خلافت تو همچنان میلرزد...
وقتی عمر این سخنان را درگوش ابوبکر زمزمه کرد، ابوبکر که به نسبت مردی نرمتر و عاقلتر و دوراندیشتر از عمر بود...و برعکس عمر خشن تر و سخت تر از او بود ،رو به عمر گفت :
_چه کسی را بفرستیم؟
عمر گفت :
_هرکس را که بفرستی کاری از پیش نخواهد برد مگر قنفذ، آخر او فردی خشن و سخت و سنگدل است، او از آزاد شدگان و یکی از افراد قبیلهی «بنی عدی بن کعب» است.
ابوبکر، نظر رفیقش را پسندید و قنفذ را به همراهی عدهای به سوی خانهی امیرالمؤمنین روان کرد...پشت درب رسیدند و درب را به شدت کوفتند...
فضه شتابان خود را به درب رسانید.. و از زننده آن سؤال کرد و تمام حرفهای قنفذ را به گوش مولایش رسانید و به ایشان فرمود که میخواهند وارد خانه شوند، ولی علی (علیه السلام) اجازه ورود نداد!
قنفذ و همراهانش نزد ابوبکر و عمر بازگشتند و گفتند:
_به ما اجازه داده نشد.
در این هنگام عمر و ابوبکر در مسجد نشسته بودند و مردم هم اطرافشان را گرفته بودند....
عمر رو به قنفذ گفت :
_برگردید! اگر اجازه داد داخل شوید وگرنه بدون اجازه داخل شوید!
و قنفذ ملعون براه افتاد تا واقعهای را رقم بزند که سرآغاز وقایع بسیار دیگری بود....
قنفذ رفت تا به آیندگان اجازهی هتک حرمت آل طه را صادر کند....😭
این ملعون رفت تا مقدمهی سیلی خوردن سه ساله های کربلا، صورت گیرد...
او رفت تا آتشی به پا کند و شعلههای این آتش در نینوا بر خیمهی پسرفاطمه ،افتد و کمر زینب سلاماللهعلیها را خم نماید..
و کاش آن لحظه آسمان به زمین میآمد و این واقعه ی ننگین که آتش به دل عرشیان زد، به وقوع نمیپیوست...
کاش صاعقه ای بر سرشان فرود می آمد تا این لکه های ننگ، از دامان بشریت پاک میشدند...
قنفذ رفت تا رسمی دیگر در بین عرب بنا کند....
همه میدانستند که فاطمه (سلام الله علیها) عزادار است، همه میدانستند که حال فاطمه بعد از پدر بزرگوارش آنچنان است که افلاکیان بر او اشک میریزند...
قنفذ رفت تا برای عرض تسلیت ،ارادت عرب را به خانواده ی پیامبرشان به رُخ تاریخ و آیندگان بکشد...
وکاش نمی رفت، کاش این واقعه ی جگرسوز شکل نمیگرفت و من و مایی که فقط از آن واقعه اندکی شنیدیم قلبمان مالامال غم است، خدا به داد دل علی علیهالسلام برسد....
خدا به فریاد زینب و حسنین علیهماالسلام کوچک برسد...
خدا به فریاد دل منتقم آلمحمد صلیاللهعلیهواله برسد که سالها در پردهی غیبت بسر میبرد و هنوز به خاطر اعمال چون منی اجازه ی خروج و انتقام این زخم سربسته را ندارد....
قنفذ ملعون میرفت تا آن واقعه به تصویر کشیده شود...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۹۲
قنفذ ملعون بار دیگر به درب خانهی امیرالمؤمنین رفت و اجازه ی ورود خواست....
ابتدا فضه با شنیدن صدای درب خود را هراسان به پشت درب رسانید و با لحنی اندوهناک بانگ برآورد :
_شما را چه میشود؟! براستی شما به چه دین و چه آیینی هستید؟ مگر نام خود را مسلمان نگذاشتهاید، مگر کمتر از سه ماه پیش، خودتان پیش قراول بیعت با مولایم علی در غدیرخم نبودید؟! من عرب نیستم اما مگر رسم عرب اینچنین شده که برای عرض تسلیت به سمت خانوادهٔ ماتم زده قشون کشی و عربده کشی میکنند ...
فضه گفت وگفت و گفت اما گویی پشت درب نه انسان بلکه سنگدلانی شیطان صفت اجتماع کرده بودند...
در این هنگام مادرمان زهرای مرضیه در حالیکه سر مبارکشان را بسته بود و بعد از وفات پدر بزرگوارشان از این داغ هم روحشان غصهدار و هم جسمشان لاغر شده بود به پشت درب آمد و فرمود:
_نمیگذارم بدون اجازه وارد خانهی من شوید....
و شاید فاطمه(سلام الله علیها) با این حرکتش میخواست بگوید،اگر حرمت علیِ مظلوم را نگه نمیدارید، حرمت دختر پیامبرتان را حفظ کنید، حرمت پارهی تن رسولتان را نگه دارید،...مگر شما نشنیدهاید که بارها و بارها، پیامبر(صلی الله علیه واله) فرمودند:
_فاطمه(سلام الله علیها) پاره تن من است، هرکس او را بیازارد مرا آزرده و هرکس مرا بیازارد خدا را آزرده....
و وای بر این قوم پیمان شکن و فراموش کار، هنوز اندکی از عروج پیامبرشان نگذشته که امانت های او را با دستان کریه شان پرپر کردند....
قنفذ ملعون چون این کلام دختر پیامبر را شنید، خود پشت درب خانه ماند و قاصدی روان کرد تا سخن مادرمان زهرا را به عمر و ابوبکر برسانند...
عمر زمانی که جواب فاطمه(سلام الله علیها) را شنید با خشم از جا بلند شد و همانطور که دندان بهم می فشرد گفت :
_ما را با زنان کاری نیست
و سپس «خالد بن ولید» را صدا زد و به سمت خانهی امیرالمؤمنین حرکت کردند.
پشت درب خانه که رسید دستور داد تا هیزم و آتشی فراهم کنند...
در این هنگام باز فضه با دیده ای خونبار خود را به پشت درب رسانید و دوباره واقعیت هایی انکار ناپذیر را گوشزد کرد ...اما همگی خود را بخواب زده بودند و گویی حب دنیا کرو کورشان کرده بود.
بی شک هیزمی که در پشت این درب جمع شد، آتشی از آن فراهم شد که در صحرای نینوا خیمههای حسین زهرا(سلام الله علیها) را در خود بلعید، آری یزیدیان بیشک نوادههای همین اهل سقیفه بودند و حسین (علیه السلام) هم باید رنگ و بویی از مادر داشته باشد....و وای از دل زینب (سلام الله علیها)،کودکیِ زینب(سلام الله علیها)با دیدن این آتش،غصه دار شد، او میبایست آتشها ببیند تا در جایی دیگر این واقعه تکرار شود و آنجا کودکانی دور زینب از ترس آتش به او پناه آورند....
ای آسمان اُف بر تو که دیدی ،درب خانهی خلیفه الله را بر روی زمین، آتش زدند و آتش نگرفتی....
چرا نباریدی که این شعله آتش نکشد؟
مگر از آن بالا ندیدی که مادرِ عالم خلقت به پشت در است؟
مگر ندیدی که درب شعله ور ،میخی سخت و آهنین دارد و نمی دانستی که این میخ گداخته چه بر سر سینه ی مادرِ ما میآورد ؟
چرا چون لشکر ابابیل،سنگ بر سر این ظالمان،نباریدی؟
چرا نشستی به تماشا تا این واقعه صورت گیرد و تا دوباره واقعه ها شکل بگیرد و سوزِ واقعه ها جگرمان را آتش زند....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۹۳
فضه هیاهوی پشت درب را میشنید و در حالیکه که از چهار گوشه چشمانش اشک میریخت.. و کنار خانم خانه ایستاده بود ،به رذالت این مردم فکر میکرد...
هیزم ها را پشت درب انباشتند و عمر با صدای بلند طوری که علی علیه السلام و فاطمه سلام الله علیها بشنوند،فریاد زد :
_ای پسر ابی طالب به خدا قسم ،یا باید از خانه خارج شوی و با خلیفهٔ رسول الله صلی الله علیه واله وسلم بیعت کنی یا اینکه این خانه را به همراه اهلش آتش میزنم.
در این هنگام فاطمه سلام الله علیها با بدنی تکیده به پشت درب آمد،...فضه بازوی او را رها نمیکرد، گویی میدانست چه اتفاقی در راه است... اما از طرفی بچه های فاطمه سلام الله علیها مانند گنجشککانی ترسان اطراف او پر پر میزدند، فضه هم نگران بانویش بود و هم نگران بچههای مظلومش،...
فاطمه با صدایی محزون ، فرمود:
_ای عمر، تو را با ما چکار است، چرا ما را با مصیبت خودمان وا نمیگذاری؟!
عمر با خشمی درصدایش فریاد زد :
_در را باز کن وگرنه آن را بر سر شما آتش میزنم
فاطمه سلام الله علیها با بغضی در گلو فرمودند:
_ای عمر آیا از خداوند عزوجل نمیترسی و برخانهی من، خانهی دختر پیامبرتان هجوم میآوری؟!
عمر که فقط در پی به سرانجام رسیدن هدف و مقصدش بود با شنیدن سخنان مادرمان زهرا سلام الله علیها ، حتی اندکی هم از کارش منصرف نشد و میخواست نشان دهد که مثلاً مرررد است، فوری آتش خواست و آن واقعه به وقوع پیوست....
هیزم ها که آتش گرفت، حِقد و حسد به جوشش آمد، کینههای بدر و حنین سرباز کرد و شد آنچه که نباید میشد...
فاطمه که هرم و دود آتش را دید و فهمید این جماعت نه حرمت سرشان می شود و نه دل داغدیده میفهمند و حتی نمیدانند که پشت درب زنی آبستن است و برای این زنان، حتی شنیدن فریاد خطرآفرین است ، چه برسد به آتش و تازیانه...
فاطمه سلام الله علیها خود را به گوشهی درب و دیوار کشانید تا از گزند آتش در امان باشد...
و بچهها به سمت مادر آمدن و فضه هراسان خود را به انها رسانید و در آغوش گرفت تا به درب مملو از آتش نرسند و صدمه ای نبینند،...
در همین حین،اتش زبانه کشید و عمر با فشار دادن درب نیمسوخته،درب را شکست و داخل شد و غنچهی نشکفتهی حیدر، در پشت درب پرپر شد...
زینب سلام الله علیها با دو چشم اشک بار تمام حواسش پی مادر داغدیده اش بود و وقتی متوجه شد میخ گداختهی درب به سینهی مادر فرو رفته،بر سر زنان به سمت درب خانه روان شد و اما تمام حواس فاطمه سلام الله علیها، پی ولیِّ مظلوم زمانش بود...😭😭😭
فاطمه سلام الله علیها سراسیمه ،بدون توجه به پهلویی که شکسته بود و میخی که در بدنش فرو رفته بود،در حالیکه فریاد میزد:
_یا ابتاه ،یا رسول الله.....
به سمت عمر رفت تا خود را بین او و مردش حائل کند...
در این هنگام عمر، شمشیری را که در غلاف بود بلند کرد به پهلوی مبارک مادرمان زهرای مظلومه فرود آورد با ضربهی غلاف شمشیر، دردی در وجود مبارک دختر پیامبر پیچید و نالهاش را بلند نمود...
عمر ترس از این داشت با بلند شدن این ناله،دلهایی به راه آید و میخواست به هر طریقی صدای فاطمه سلام الله علیها را ببرد، شلاق را بلند کرد و بر بازوی نازنین سرور زنان عالم کوبید....
و خاک بر سرت ای دنیا که دیدی چه شد و از این داغ آتش نگرفتی....
ناله ی زهرا سلام الله علیها به آسمان بلند شد و بار دیگر این دختر داغدیده صدا زد:
_یا ابتاه یا رسول الله بیا و ببین امتت بعد از تو با تو چه کردند....
با بلند شدن صدای زهرا و شلاقی که هوا را میشکافت تا بر بدن نازنین او فرو افتد،
غیرت حیدری شیرخدا به جوش آمد و....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟