eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
جوراب نگینی نخ ۱۲۰ مجلسی 🥰🥰 قیمت با تخفیف ویژه ۳۵ تومان😳😳😍😍🤩🤩
چادر عباجده کرپ حریر اسود درجه یک شهر کرد کاملا مشکی سبک و خنک قیمت ۹۰۰ باتخفیف ویژه ۵۸۰ تومان😳🤩🤩🥰🥰
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
روبنده ویژه اربعین جنس کرپ ،مشکی،خنک جلوگیری از سوخته شدن پوست صورت درگرما و جلوگیری از گرد و غبار
سلام من خودمم خرید کردم واقعا عالیه هم قیمتش هم کیفیتش👏👏👏 مادرم هم چادر ازشون خریدن خیلی عالیه و سبک😍✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟رمان شماره👈 هفتـــاد و شــــش😎 ✓جلد اول؛ «از روزی که رفتی» https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26365 ✓جلد دوم؛ «شکسته‌ هایم بعد تو» https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26500 💚اسم رمان: ✓جلد سوم؛ 🤍نویسنده؛ سَنیه منصوری ❤️چند قسمت؛ نسخه pdf گذاشتم با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۱ و ۲ ✓مقدمه: در دنیای امروز که رسانه‌ها فعالیت چشمگیری دارند و دولت مردان با راه‌اندازی جنگ ، به مقابله با و ما برخاسته‌اند و داشتن حجاب را محدودیت نشان میدهند و مد و مدرنیته را در برهنگی نشان میدهند، را به صدا درمی‌آوریم تا شاید از جمله‌ی یاوران سربازان منجی موعود باشیم. ❤️رهبر انقلاب: اگر جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به میدانهای نبرد رفته بودند،به داشتن فرزندان، زبان شکوه باز میکردند، باب شهادت و مجاهدت میشد. شما به گردن این انقلاب و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید.۱۳۸۰/۱۱/۲ ✍بسم الله الرحمن الرحیم آخرین گل را پرپر کرد و بر مزار تازه و بدون سنگ قبر ریخت. زینب سادات اشک‌هایش را با پر چادرش پاک کرد؛ به مادرش نگاه کرد که هنوز ساقه‌ی خالی از گلبرگ را نگاه میکرد. _مامان، بریم دیگه؛ همه رفتن. آیه نفس عمیقی کشید و نگاهش را به دخترک نوجوانش انداخت و او که توجه مادرش را به خود جلب کرده بود، ادامه داد: _ایلیا تنهاست. او نگاهی به دور و برش انداخت: _بریم سر خاک بابات، بعد میریم. زینب بعد از چند روز لبخند زد: _آره، کلی حرف با بابا مهدی دارم. آیه بوسه‌ای بر ترمه‌ی روی مزار زد و دختر هم مانند مادر، خاک را بوسید. آیه که برمیخاست زیر لب زمزمه کرد: _گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است! زینب کنار مادر آمد، دستش را گرفت: _دلم براش تنگ شده. آیه فشار ملایمی به دستهای دخترکش آورد: _منم دلم تنگ شده؛ باید بریم. _الان کجا میریم. خونه‌ی بابا حاجی؟ ِ_آره دیگه؛ مگه دلت شور ایلیا رو نمیزد؟ زینب سادات اخم کرد: _نخیرم. کی دلش واسه اون نق‌نقو شور میزنه. خرس گنده است دیگه! دل شور زدن نداره. آیه نگاه به خاک سید مهدی دوخت... " یار سفر کرده مرا یادت هست؟ نکند آنجا دور و برت را شلوغ کرده و مرا از یاد برده‌ای؟ مهمانت را دیدی؟ به استقبالش رفتی؟ آیه بانوی تو این روزها درد روی درد دارد. آیه بانوی تو این روزها دلتنگ است. آیه بانوی تو این روزها جانان است... حواست هست؟ به آیه‌ات، به زینبت، به همه‌ی آنها که به تو چشم دوخته‌اند، حواست هست؟ " زینب بوسه‌ای بر سنگ قبر پدر زد. تمام سهم دختری‌اش از پدر را با همین بوسه‌ها به یاد داشت. تمام بی‌پدری‌هایش را لبخند کرد و به صورت مادر پاشید: _دلم برای بابا مهدی تنگ شده بود! آیه لبخند زد...مادر که باشی، عاشقانه‌های پدر دختری را خوب حس میکنی و دوست میداری! _زودتر حرفاتو با بابات بزن باید بریم عزیزم! و او شروع به حرف زدن کرد... برای حرف زدن با پدر به هیچ چیز جز پدر فکر نمیکرد. برای پدر از همه‌ی روزهایش گفت و گفت و گفت.... ************* کلید را به دست گرفت و در را باز کرد. از صدای باز شدن ایلیا به سمتش آمد: _چقدر دیر کردی مامان. بابا حاجی، چندبار زنگ زد که بیاد دنبالمون، گفتم قراره بیایید خونه. دستی روی سر پسرکش کشید _سلام یادت رفت؟ ایلیا نیش تا بناگوش در رفته‌اش را نمایش داد: _سلام. زینب سادات گفت: _کی میخوای یاد بگیری برادر جان؟ _هر وقت تو یاد گرفتی! زینب اخم کرد: _من از تو بزرگترم؛ تو باید به من سلام کنی! ایلیا خواست حرفی بزند اما صدایی هر دو را ساکت کرد: _باز شروع کردین شما دوتا؟ زینب خندان به سمت ارمیا رفت: _ببینش بابا! ارمیا صورت دخترکش را بوسید: _به خواهرت احترام بذار ایلیا! ایلیا به آیه نگاه کرد. دست مادر به سمت او دراز شد و دست‌های پسر تازه جوش بلوغ زدهاش را گرفت. او را بوسید و به جانب‌داری از او گفت: _انگار یادتون رفته که پیامبر همیشه اول سلام میکرد! از این به بعد شصت و نه تا ثواب مال من و پسرم، اون یه دونه‌ش مال شما پدر و دختر! زینب سادات دست‌هایش را به هم کوبید: _دو به دو مساوی شدیم. بعد پشت سر ارمیا قرار گرفت، دستش را پشت ویلچر او گذاشت: _بیا بریم به بابا کمک کنیم حاضر شه؛ دیره، عمو محمد ناراحت میشه. ارمیا نگاه غمگین آیه را شکار کرد.... " غصه داری جانانم؟! غصه‌هایت را بر جان من بیاویز و سبکبال بخند... بال پروازم!میدانم زمین‌گیرت کرده‌ام! " آیه روی مبل نشست. چقدر آن روزها دور به نظر میرسید. روزهای جدالش با ارمیا، روزهای دلواپسی، روزهای بیقراری و ندانم‌ها. چه شد که روزگار اینگونه شد؟ ارمیایی که با همه‌ی عشق و آرزوهایش، با همه‌ی رضا بودن‌هایش، با همه‌ی ارمیا بودنش قصد کرد. آیه‌ای که باز هم،.... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری •°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۳ و ۴ آیه‌ای که باز هم، درد ، همخانه‌ی دلش شد. ارمیا و شرمندگی‌هایش... آیه و شکرگزاری‌هایش از بودن او... دستی روی شانهاش قرار گرفت. آیه هشیار شد... چشم باز کرد. چطور صدای حرکت ویلچر را متوجه نشده بود؟ ارمیا کنارش بود. _به بچه‌ها گفتم چند دقیقه تو اتاق بمونن. ببخش امروز کنارت نبودم؛ قرار بود تکیه‌گاهت باشم، اما الان یه بار روی شونه‌هات شدم. بازم تنها موندی! آیه دست‌های او را گرفت: _اینجوری نگو... خدا رو شکر که هستی!همین که میدونم یه نفر اینجا منتظر منه خداروشکر! اگه تو هم میرفتی... اصلا نمیخوام به نبودنت فکر کنم. +اذیت شدی؟! _مردم همیشه حرف میزنن. من و تو براشون قدیمی نمیشیم. +سوژه‌ی این‌بارشون چی بود؟ نبودن من؟ آیه لبخند خسته‌ای زد و سرش را به تایید تکان داد: _میگفتن گذاشتمت آسایشگاه؛تازه... انگار خواستگارم دارم! ارمیا اخم کرد: _خواستگار؟! آیه بلند خندید: _اخم نکن؛ دوست ندارم اخم کنیا! شده میخوام شوهر کنم، تو رو گذاشتم آسایشگاه، ایلیا هم قهر کرده و از خونه زده بیرون. شاهدشونم اینه که بعد از سیدمهدی با تو ازدواج کردم. ارمیا لبخندی به صورت جانانش زد: _پس پاشو منو از آسایشگاه ببر بیرون ببینم چه خبره. بعد صدایش را بلند کرد: _بچه‌ها بیایید بریم. زینب سادات سرش را از لای در اتاق داخل آورد: _دل و قلوه دادناتون تموم شد؟ آیه گفت: _دعواهای تو با ایلیا تموم شد؟ زینب از اتاق خارج شد و لب ور چید: _نخیر؛ این پسر شما لوسه! ایلیا که پشت سر زینب از اتاق بیرون آمده بود، گفت: _توئم قلدری! مهدی همه‌ش میگه وقتی بچه بودید به زور آبنباتاشو میگرفتی! زینب پشت چشمی برای برادرش نازک کرد: _اینا از زرنگیمه! ایلیا خواست حرفش را بی‌جواب نگذارد، اما مجبور به سکوت شد، چون آیه گفت: _بجنبید دیر شد! تو راه انقدر ادامه بدید تا خسته شید! کمک کنید بابا رو ببریم سوار ماشین کنیم! ***************** آیه ماشین را سر کوچه پارک کرد. زینب سادات و ایلیا از ماشین پیاده شدند. آیه چشم به ارمیا دوخت. این روزها ضعیف تر از همیشه شده بود. دیگر از آن هیکل ورزیده چیزی نمانده بود. دلش غم داشت.اندازه تمام نداشته های ارمیایش غم داشت. ارمیا: _غم چشمات برای چیه؟ آیه: _برای تمام چیزایی که از دست دادم! ارمیا: _منم جزء اونام؟ آیه: _تو جزء اونایی هستن که برام موندن! ایلیا ضربه ای به شیشه زد. ارمیا در را باز کرد و به کمک پسر و دخترش روی صندلی چرخدار نشست، آیه و زینب در دو طرفش و ایلیا پشت سر، صندلی را هُل میداد. حاج علی در کنار سیدمحمد ایستاده بود. هوا گرگ و میش بود. حاج علی چشمش به ارمیا و آیه افتاد. دستش را روی شانه سیدمحمد گذاشت و آنها را نشانش داد.هر دو به سمتشان رفتند. سیدمحمد مقابل ارمیا روی زمین نشست. اشک چشمانش را پر کرد: _مادرم رفت ارمیا! سرش را روی پاهای برادرانه ی ارمیا گذاشت، و هق هق کرد. ارمیا هم اشک چشمانش روان شد. آیه رو برگرداند و گریه‌ی بی‌صدایش فقط تکان خوردن شانه هایش را گواه داشت. زینب سادات به آغوش حاج علی رفت و ایلیا بغضش را مردانه نگه داشت. ارمیا نفس گرفت، شانه های سیدمحمد را دست کشید: _باورم نمیشه رفته! باورم نمیشه بازم بی‌مادر شدم. برادارانه برای مادر اشک ریختند. کمی که سبک شدند سیدمحمد گفت: _عمو اومده! این خبر اخم را مهمان چشمان خیس آیه کرد: _بعد از این همه سال؟ سیدمحمد: _بازم مثل همون وقت‌ها طلب کار و با توپ پر اومده! ارمیا دست آیه را گرفت: _قدم سرچشم. چرا شما دو تا اینجوری میکنید؟ حاج علی: _بالاخره زن برادرش از دنیا رفته. نمیشد راهش نداد که!بی‌احترامی نکنید بهش! آیه: _بعد از اون روز تو مسجد که معرکه گرفت... حاج علی حرف آیه را برید: _خیلی سال از اون روزها گذشته. خیلی چیزا عوض شده. آیه به یاد آورد.... (سیدمحمد: _وسط مسجد جای این حرفا نیست! عمو: _چرا؟ از خونه‌ی خدا خجالت میکشی؟ حاج علی: _مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید. عمو: _شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بی‌غیرتی هستی! سید محمد: _بس کن عمو! آیه خانوم زن‌داداشم بوده و هنوزم زنداداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زنِ داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره! عمو: اینجوری غیرتتو خواب کردی؟ سید محمد: _بعضی چیزا گفتنی نیست! عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو...... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری •°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ