بالأخره کانال معما های قرآنی تاسیس شد سریع بکوب رو لینک و به سوال های قرآنی جواب بده
ببینم سطح دینیت چقدره😎 👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/538575324C44a3733dcd
اگه عضو نشوید ناراحت میشوم😔
لطفاً عضو شوید🌹🌸
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳۱ و ۳۲
❤️امیرعلی
با دیدن مائده کنار در اتاقم تعجب کردم، این اینجا چیکار میکرد!؟ با اخم سمتش رفتم...
-سلام امیرعلی
ناخودآگاه اخمم بیشتر کردم
-علیک سلام، اینجا چیکار میکنید؟
-کارِت داشتم
-من با شما کاری ندارم
-امیرعلی، مهمه، یه قضیه که مربوط به خودته حتما باید بهت بگم، لطفا
به اطراف نگاهی انداختم.
جلوتر از اون راه افتادم، از اداره اومدیم بیرون و سمت ماشینم رفتیم و سوار شدیم و برای اینکه جلوی اداره نباشیم سمت یه فضای سبز که نزدیک اداره بود راه افتادیم.
روی یه صندلی نشستیم و به روبه رومون نگاه کردیم. هنوز اخمهام کنار نرفته بود. نمیتونستم عادی رفتار کنم
-خب؟
-امیرعلی... اول باید بهت بگم... من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم...
-واسه اینکه شما ازمن معذرت خواهی کنید اینجا نیومدم، اون قضیه مال دو سال پیش بود و تموم شد. حرفتونو میزنید یا برم؟
-میدونم هنوزم از من دلخوری، حق داری، من خیلی بد بودم، فقط هم به فکر خودم بودم، یادته اون شب تو فرودگاه چی بهم گفتی؟ گفتی شکستن دل تاوان داره، اون شب به حرفت اهمیت ندادم چون خودخواه بودم، ولی الان دارم تاوان میدم. خواهش میکنم چند دقيقه گوش کن بحرفم
-اگه اون حرفمو یادتونه پس اینم یادتون بیاد که گفتم راضی به تاوان دادنتون نیستم، پس این اتفاقی که واستون افتاد بخاطر خام بودن خودتون بود. ربطی به من نداره!!!
چند لحظه سکوت بینمون رد و بدل شد که گفتم:
_نمیخواین حرفتونو بزنین؟ سریعتر.... کار دارم!!
-قضیه درمورد آرمانه
-خب، چ ربطی به من داره؟
-آرمان داروی قلابی قاچاق میکنه، البته این موضوع رو سه ماه پیش فهمیدم، تماسهای مشکوک منو به خودشون جلب کردن، یه شب ازش شنیدم که داشت با یه نفر به اسم مسعود که فامیلشو یادم نیس صحبت میکرد، تو لای حرفاش فهمیدم قاچاقچیه، ازاون بدتر، اون دنبال توعه امیرعلی
نیمنگاهی کردم و گفتم
-مسعود فامیلش کاشفی نبود؟
-چرا، کاشفی بود، اونو میشناسی؟
-چند روز پیش دستگیرش کردیم
-آرمان میخواد بندازتت تو تله، خواستم خیلی وقت پیش این موضوع رو بهت بگم ولی آرمان نمیذاشت و همش تهدیدم میکرد
-نمیدونین الان کجاست؟
-اون الان ترکیهس، فکرنکنم الان برگرده ایران، ولی....
یه برگه از کیفش در اورد و گرفت سمتم
-این چیه؟
-این شماره هارو از لیست تماس هاش برداشتم، گفتم شاید به دردت بخورن
-اینا رو چطوری برداشتین؟
-وقتی خوابیده بود گوشیشو برداشتم
ساکت بودم و گوش دادم.
-جون خودت مهم تر بود، بلاخره اون از من سواستفاده کرد تا تورو بندازه تو تله
زبونم نمیرفت که ازش تشکر کنم
-از این به بعد خواستین کاری کنین با هماهنگی باشه
-ببخشید،چشم حتما، فقط امیدوارم این شماره ها بهت کمک کنن، اگه ازم کمک خواستی هم هستم.
بلندشدو کیفشو رو دوشش جابه جا کرد، منم از جام بلند شدم. یه زمانی نامردی کرده بود در حقم، اما من مقابله به مثل بلد نبودم.
-اگه جایی میخواین برین میرسونمتون
-ممنون، بیشترازاین مزاحمت نمیشم، میخوام پیاده روی کنم،کاری نداری
-نه، به سلامت
-خداحافظ
بعد از رفتنش سوار ماشینم شدم و دوباره برگشتم اداره.. همهی شماره هارو دادم دست رامین
-اینا چیَن؟
-به اینا رسیدگی کن، باید بفهمیم این شماره ها مال کیَن
-بنظرت وقت تلف کردن نیس؟
-نه، کارتو انجام بده
-خیلی خب
رفتم اتاق سرهنگ و گزارش رو بهش دادم
❤️مائده
فکرم همش درگیر امیرعلی بود و اصلا نفهمیدم استاد چی داشت میگفت، میترسیدم آرمان بلایی سراون بیچاره بیاره، همهش هم تقصیرمنه.بلاخره کلاس تموم شد و من وسایلمو جمع کردم
-بریم مائده؟
صدای هانیه بود که توجهمو به خودش جلب کرد.
-بریم
تازگیا با هانیه دوست شده بودم، دختر خیلی خوبی بود، یه دختر شوخ و مهربون
-گفتی ترکیه بودی مائده؟
-آره، دوسال
-پس چرا برگشتی ایران؟
نفسمو بیرون دادم
-خب، راستو بخوای من باهمسرم رفته بودم ترکیه، ولی خب... طلاق گرفتم اومدم ایران
-تو ازدواج کرده بودی؟
-بله،ولی به دلیلی ازهم جداشدیم
-آخییی
بیرون ایستادیم که هانیه گفت:
_الان داداشم میاد دنبالم بیا برسونمت
-نه قربونت، خودم می...
همون لحظه صدای گوشیم اومد، گوشیمو از کیفم دراوردم و به اسم شخص باتعجب نگاه کردم، امیرعلی!
-کیه؟
-ها؟ پسرعموم
تماس رو وصل کردم