🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 #منو_به_یادت_بیار 💞قسمت ۷ و ۸
و باز هم یک لبخند اجباری روی لبهام نقش بست و گفتم:
-آره...آره باهم حرف زدیم...خوب بود حالش...
-باهات که بد حرف نزد؟
-نه نه اصلا خیلی خوب بود.
-خب خداروشکر عزیزم.
ترجیح میدادم هیچکس مطلع نشود که بین منو محمدرضا چه گذشته...باید قوی باشم. پشت در ایستاده بودم...بعد از مدتی کوتاه محمدرضا از اتاق بیرون آمد... و به اولین چیزی که برخورد من بودم.
نگاهم کرد نگاهش کردم. گویی پاهایش خشک شده باشد تکان نمیخورد...
نفس عمیقی کشیدم و با مکث گفتم:
-چرا.......نمیری؟
سرش را پایین انداخت و رفت...
یک لحظه آمدم صدایش کنم ولی حرفم را در خودم کشتم...چطور یک انسان میتواند به یکباره انقدر بیرحم شود... گریهام گرفت ولی نگذاشتم این حالهی اشک از چشمهایم بیرون آید...
با فاصله به دنبال قدم های محمدرضا قدم برداشتم....
و زیر لب زمزمه کردم...
-یه روزی بود که دلت برای من تنگ میشد.. بهم میگفتی بالاخره عروسی میکنیم و همیشه کنار همیم...
اما هیچوقت بهم نگفتی یه روزی قراره با این فاصله از هم راه بریم...
هیچوقت حرف از تصادف نزدی...
هیچوقت نگفتی یه روزی قراره دوستم نداشته باشی... اما یادمه بهم قول دادی...بهم قول دادی که هیچوقت فراموشم نکنی...
از بیمارستان بیرون رفتیم.نگاهی به محمدرضا انداختم و گفتم:
-این چهره رو شاید بازم ببینی...
کمی مکث کردم و دوباره گفتم:
-تحملش کن...
بعد هم از خانواده محمدرضا خداحافظی کردم و با پدرو مادرم راهی خانه شدیم.
بابا:_فاطمه زهرا؟؟
-بله؟
-خیلی ناراحتی؟
-برای چی؟
-برای چی؟؟!!!!!برای محمدرضا برای خراب شدن زندگیت...
با بغض گفتم:
-بابا من زندگیم خراب نشده...محمدرضا منو دوست داره تاهمیشه که اینطور نمیمونه... میمونه؟
پدر دستم را گرفت و گفت:
-نه عزیزم...
ولی کسی نمیدانست درون من چه میگذرد و هیچکس نمیدانست محمدرضا چه حرف هایی به من زده است...
زندگی من خراب شده....
💞ادامه دارد....
☔️کانال رمانهای واقعا مذهبی و امنیتی
💭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️☔️💭💭☔️💭💭☔️☔️
💭☔️💭☔️
☔️💭☔️
💭☔️
☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین
💭 #منو_به_یادت_بیار
💞قسمت ۹ و ۱۰
♡یک هفته بعد..:♡
-مامان من دارم میرم خونه ی محمد اینا..
-دختر بسه توی این یک هفته یک سره اونجا بودی
-مامان...
-اون پسر مریضه بزار به حال خودش باشه
-مامان!!!!!
مثل همیشه بغض همراه گلوی من بود...
-مامان اون همسر منه...
-همسر تو بود.ولی الان دیگه تورو نمیشناسه. تلاش تو برای یاد آوری گذشته بی فایدست
-اون منو نمیشناسه...
بغضم را قورت دادم و گفتم:
-ولی من که میشناسمش...
سکوتی بین منو مادر حاکم شد زیرلب زمزمه کردم:
-زود برمیگردم.خداحافظ..
از خانه خارج شدم...تمام این یک هفته سعی کردم نظر محمدرضا را جلب کنم ولی خیلی شکستم... رفتار های محمدرضابا من غیر قابل انتظار بود...او نمیخواست قبول کند که منی در زندگی اش بوده... ولی من هر روز قوی تر میشدم شاید هم شکسته تر...اما نا امید نمیشدم...من دلم زندگیمو میخواد...ما باهم شاد بودیم..داشتیم زندگی میکردیم... من دلم زندگیمو میخواد.. همین...قدمهایم را یکی پس از دیگری با ترس برداشتم...یک طبقهی دیگر مانده بود که صدای باز شدن در به گوشم خورد..نفسم را با شماره بیرون دادم و قدمهای آخر را برداشتم...
پشت در مادر محمدرضا بود..تاچشم به من خورد گفت:
-سلام دخترم
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام مامان خوبی؟
-تورو که دیدم خوب تر شدم.
-عزیزم..قربون شما.
-خوش اومدی
-ممنون.
دست دادیم و روبوسی کردیم.فضای خانه سوتو کور بود..با نگرانی گفتم:
-چقدر ساکت.مثل اینکه محمدرضا خوابه؟
با ناراحتی گفت:
-نه خواب نیست
-پس...
-یهو بلند شد گفت میخوام برم بیرون.
با چشم های گرد شده گفتم:
-چی؟؟؟!!!
-هرکاری کردم که مانعش بشم نشد..
-مامان اخه اون که چیزی یادش نیست.. راهیو بلد نیست کسیو نمیشناسشه گم میشه..اصلا..اصلا نکنه فرار کرده؟!
-نه نه نگران نباش..برمیگرده. کجارو داره که بخواد بره؟
خیالم کمی راحت شدو گفتم:
-درسته..ولی خیلی نگرانشم من میرم دنبالش.
-آخه کجا میخوای بری دنبالش..بمون همین جا الان میاد دیگه. خیلی وقته رفته!!
-کی رفته؟
-حدود چهار ساعت پیش
-چی؟؟!!! مامان جان من میرم دنبالش بعد باهم برمیگردم خونه شم منتظر ما بمونین. گوشیشو همراهش برده؟
-نه گوشیش خونست
-وای خدای من...من میرم فعلا.
بانگرانی گفت:
-باشه عزیزم مواظب خودت باش.
بدون معطلی از پلهها پایین رفت و وقتی به انتها رسیدم در را باز کردم و سمت خیابان دویدم..آخه کجا رفتی؟؟!!..
از خیابان اصلی گذشتم. سر اتوبان ایستادم و اینور اونورم را نگاه کردم... بغض گلویم را میفشرد...صدای سرعت ماشین ها که از بغلم رد میشدند به گوشهایم کوبانده میشد..
صدایم را کمی بلند تر کردم و گفتم:
-محمدرضا
دو مرتبه تکرار کردم:
-محمدرضااااا...
به یکباره نگاهم به آن طرف اتوبان گره خورد.یک آدمک مشکی وسط اتوبان!!!
-محمدرضا؟؟؟محمدرضا تویی؟؟؟؟
به ته اتوبان. نگاهی انداختم ماشین ها دور بودند ولی هرلحظه ممکن بود اون آدم بره روی هوا..از اتوبان اول به سرعت گذشتم طوری که نزدیک بود ماشین زیرم کند:
-خانم حواست کجاست..چه وضع رد شدنه!!
بیتوجه به سمت اون سایه رفتم.بلند گفتم:
-آقا...آقاااا..الان ماشین میزنه بهتون از وسط اتوبان برید کنار..آقا با شمام..آقا ماشینا دارن نزدیک میشن..
یک قدم به جلو و یک قدم به عقب بر میداشتم.ماشین ها بیش از اندازه نزدیک شده بودند..اینبار جیغ زدم:
-آقااااا....
اون سایه برگشت.به یکباره فریاد زدم:
-محمدرضااااااا...
صدای بوق بلند و کشیده ی ماشین ها گوشم را کر میکرد...در ثانیه ای خودم را وسط اتوبان پرت کردم و با آخرین توانم محمدرضا را هل دادم..محمدرضا به آن طرف اتوبان پرت شد..
ولی من وسط اتوبان ماندم با ماشینی که ثانیهای بعد من را میکشت...به یکباره دستی را روی دستانم حس کردم با فشار شدیدی من را به آن طرف اتوبان کشید. طوری که حس کردم به یکباره گردنم از جا کنده شد..هم زمان با من ماشین باسرعت شدیدی از بغلم رد شد..نمام فضای اتوبان پر شده بود از صدای بوقهای کشیده...
محمدرضا فریاد زد؛
-تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟
فقط نگاهش کردم
اینبار با صدای بلندتر فریاد زد:
-باتوام میگم تو اینجا چیکار میکنی.جواب بده.چرا دست از سرم برنمیداری؟؟؟؟
زدم زیر گریه و با فریاد گفتم:
-سر من داد نزن!!!
-سرت داد میزنم.داد میزنم.چی از جون من میخوای؟؟؟
با گریه گفتم:
-زندگیمو
-زندگیتو برو جای دیگه پیدا کن.
-زندگی من همینجاست.تویی.تویی که بهم گفتی. خوشبختم میکنی تویی که بهم قول دادی کنارم باشی.تویی که عشق خودتو نمیشناسی.
سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع کرد بلند بلند گریه کردن...
-خدایااااااااا...
-تو اگه قولتو فراموش کردی.من یادم نمیره بهت قول دادم تنهات نزارم.
💞ادامه دارد....
☔️کانال رمانهای واقعا مذهبی و امنیتی
💭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️☔️💭💭☔️💭💭☔️☔️
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🤍🌸🌸🌸🌸 🌱نظرسنجی شرکت کن https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
🍃🍂🍂🍃🍂🍂🍃
🍄نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍃🍂🍂🍃🍂🍂🍃 🍄نظرسنجی شرکت کن https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
🇮🇷ممنون از همهی شمایی که شرکت کردین😍✌️