پایان ناشناس ها در پناه مادر سادات باشین و مارو در دعا ها فراموش نکنید ✋🏻
💟رمان شماره👈 نـــــــــود و شش🥰
💚اسم رمان؛ #انتظار_عشق
🤍نویسنده؛ نام نویسنده رو پیدا نکردم متاسفانه
❤️چند قسمت؟ ۷۰ قسمت
✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۱ و ۲
چادرمو برداشتمو از پله ها پایین رفتم
طبق معمول مامان و بابا روی مبل نشسته بودن و لبتاب روبه روشون بود
داشتن با پسر دور دونهشون که چند ساله واسه ادامه درسش رفته بود کانادا صحبت میکردن
- سلاااام صبح بخیر
( بابا هم مثل همیشه کم میل یه نگاهی به من کردو سرشو تکون )
بابا: سلام
مامان : سلام هانیه جان بیا، یه کم با داداشت صحبت کن
- مامان جان دیرم شده،یه وقت دیگه باهاش صحبت میکنم فعلا خداحافظ
مامان : باشه برو ،مواظب خودت باش
یه ماهی میشد که تصمیم گرفتم که چادری بشم،
خانواده و فامیلای مامان و بابام نه زیاد مذهبی هستن نه اهل نمازو حجاب، منم با اعتصاب و گریه و التماس تونستم بابامو راضی کنم تا چادر بزارم
فکر میکردن چند روز بزارم دیگه خسته میشم و میزارم کنار، ولی نمیدونستن من چادر با #عشق و #درک به اون انتخاب کردم...
از وقتی با فاطمه آشنا شدم کل زندگیم از این رو به اون رو شد، فاطمه دختره فوقالعاده مهربون و خون گرمیه، چند ماهی هست که ازدواج کرده
با فاطمه سر کوچه قرار داشتم ،داشتم چادرمو روی سرم مرتب میکردم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم فکر کردم مزاحمه، نگاه نکردم
فاطمه: _ببخشید حاج خانم میشه یه نگاهی به ماهم کنین؟
- واییی تویی فاطمه،ماشینو از کی گرفتی؟
فاطمه: سوار شو تا بهت بگم
( سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت بهشت زهرا)
- خوب حالا بگو ماشینه کیه ؟
فاطمه: _ماشین آقا رضاست،گفتم میخوایم بریم گلزار ،اونم سویچ و دو دستی تقدیمم کرد
- واااییی چه شوهره خوبی؟ این شوهر خوب از کجا پیدا کردی به من بگو خخخ.... دعا کن یکی نصیب ما هم بشه...
فاطمه : انشاءالله ،البته اگه بابات اجازه بده و ترورش نکنه ...
- اره راست میگی ،عمراً قبول کنه
(ضبطش و روشن کردم صدای مداحیش بلند شد منم باید برم اره برم سرم بره خیلی مداحی قشنگی بود،چشمم به فاطمه افتاد ،اشک از چشمای قشنگش سرازیر میشد )
- فاطمه جون آقا رضا کی باید بره
( آهی کشید و گفت):
-سه روز دیگه
( قلبم شکست ،فاطمه فقط چند ماهه که با رضا عقد کرده بود،همش از دلبستگیش به رضا میگفت ،چه طوری حاضر شد بزاره بره ، چرا جلوشو نگرفت؟؟)
( لبخندی زدم ):
-انشاءالله به سلامتی میره و داعشیارو نابود میکنه و برمیگرده
فاطمه: -انشا ءالله
رسیدیم بهشت زهرا و رفتیم سمت گلزار شهدا. فاطمه طبق عادت همیشه رفت سمت مزار شهیدش ،احتمالا حرفها داره با شهیدش
تنهاش گذاشتمو رفتم سمت قرار هفتگی خودم. رسیدم دم غسال خونه جمعیت زیادی پشت در منتظر بودند و گریه میکردند ...
زهرا خانم بادیدنم مثل همیشه لبخند زد و درو باز کرد
زهرا خانم:-سلام هانیه جان بیا داخل لباست و بپوش
- سلام ،چشم
(لباسمو عوض کردم و لباس مخصوص پوشیدم ،بوی کافور آرومم میکرد ، هیچ وقت فکرشو نمیکردم بیام اینجا ،منی که از دیدن جسد وحشت داشتم شبها با دیدنش اصلا خوابم نمیره،الان زمانی شده که خودم دارم میت میشورم)
💫البته روایت که شنیدم در فرو کش این ترس بی تاثیر نبودن مثلا:
رسول خدا(ص) فرمود:
«هیچ مؤمنی نیست که میّتی را غسل دهد، مگر اینکه حرارت آتش از او دور شود و خداوند مسیر عبور او از پُل صراط به مقداری که صدایش میرسد را وسعت بخشد و نوری به او میدهند که با آن به بهشت رسد.
یا امام محمّد باقر(ع) فرمود:
«مؤمنى نیست که جنازه مؤمنى را غسل دهد، و به هنگام پهلو به پهلو کردن او۴ بگوید: اللَّهُمَّ إِنَّ هَذَا بَدَنُ عَبْدِکَ الْمُؤْمِنِ قَدْ أَخْرَجْتَ رُوحَهُ مِنْهُ وَ فَرَّقْتَ بَیْنَهُمَا فَعَفْوَکَ عَفْوَکَ؛
بار الها! این بدن بنده تو است که روح را از آن جدا کردى و در میان آن دو جدایى انداختى، پس او را بیامرز، او را بیامرز مگر اینکه خداوند گناهان یک سال او را غیر از گناهان کبیره میامرزد...
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۳ و ۴
چند ماه قبل با چند تا از رفیقای دانشگاه یه پارتی رفتیم،
مهمونی زیاد میرفتیم دختر و پسر قاطی،
حجابم که اصلا مهم نبود،
یه شب توی همین مهمونیا یکی از پسرا چند تا قرص آورده بود نمیدونم چه قرصی بود اول نمیخواستم بگیرم از دستش ولی چون بقیه دوستام گرفتن ازش و خوردن منم روم نشد نگیرم
با خوردن قرص سرگیجه گرفتم حالم دست خودم نبود ،صدای آهنگ زیاد و بود و همه شروع کردن به رقصیدن. سرم به شدت درد گرفته بودم یه گوشه نشستم و دستمو گرفتم روی سرم
بعد از چند دقیقه یه آقایی اومد کنارم نشست. دستشو گذاشت روی شونم ،
- خوبی تو؟
( سرمو چرخوندم ،چشمام تار بود نمیتونستم خوب ببینمش ،فقط بهش گفتم):
_حالم اصلا خوب نیست سرم درد میکنه
( یه دفعه یه قرصی اورد جلوم):
_بیا بخور با این حالت بهتر میشه
قرصو گرفتم ازش و خوردم ،
بعد ده دقیقه تشنج کردم و هیچی دیگه نفهمیدم
یه دفعه خیسی بدنمو حس میکردم ،آب سرد تو اون هوای گرم خنکم میکرد. چشممو باز کردم دیدم روی تخت غسالخونم....
خانومایی که منو میشستن با دیدنم شوکه شدن شروع کردن به صلوات فرستادن و الله و اکبر گفتن
یکی از خانما زنگ زد به حراست که بیاین مرده، زنده شده...
با شنیدن این جمله دوباره از هوش رفتم
چشممو باز کردم دیدم تو یه اتاق سفیدم، به دستم سرم وصل بود
نگاهم به مادرم افتاد که از پشت در گریه میکرد
به خاطر اون قرصای روانگردان و تشنجی که کرده بودم حرف زدن برام خیلی سخت بود
این نفهمیدم که چرا بابام زودتر خواست خاک سپاریم انجام بشه که حتی سردخونه نبردن شاید از ترس آبروش خواسته زودتر این قضیه جمع کنه...
(قبلا تو اخبار شنیدم بودم
افرادی اینجور زنده شدن مثلا یک زن میانسال به علت ضعف در علائم حیاتی به بیمارستان انتقال میدن
که تلاش پزشکان برای احیاءش بی نتیجه میمونه و با تایید مرگ به علت ایست قلبی، به سردخانه منتقلش میکنه.
صبح روز بعدی که خانواده اش برای انتقال جسد به بیمارستان میرن در حین تحویل متوجه علائم حیاتی میشن)
هیچوقت فکر نمیکردم خدا بنده گناه کاری مثل من توجه نشون بده که #فرصت_توبه به من بده...
خلاصه تو اون زمان
چندین جلسه کلاس مشاوره میرفتم حال روحیم خوب نبود
حوصله حرف زدن باکسی و نداشتم، دوستایی که اون موقع همش با هم بودیم وبیرون میرفتیم انگار همه شون غیب شدن حتی سراغی از من نگرفتن....
با فاطمه هم تو همین کلاسای مشاوره آشنا شدم آقای سهیلی مشاوره من ،دایی فاطمه میشد
فاطمه رشته اش روانشناسی بود واسه همین هر از گاهی میاومد مطب بعدها متوجه شدم هم دانشگاهی هم هستیم،
تا موقعی نوبتم میرسید ،فاطمه باهام حرف میزد ،از زندگی ،از خدا ،از کسی که امیدو تو دلها میزاره،از کسی که یه مرده رو زنده کرده
کم کم ازش خوشم اومد، تصمیم گرفتم بیشتر باهاش آشنا بشم، همین آشنایی ها باعث شد #مسیر_زندگی من عوض شه...
اولین باری که همراه فاطمه به بهشت زهرا رفتم تنها دفعه ای بود که هیچ ترسی به هیچ مرده ای نداشتم علتش رو نمیدونستم
دلم میخواست خودمو پیدا کنم از کجا باید شروع میکردم نمیدونستم
موقع برگشت چشمم به غسالخانه افتاد
به خودم گفتم از همینجا که دوباره زنده شدم باید شروع کنم
اول قبول نمیکردن بعد با خواهش التماس قبول کردن
سه چهار دفعه اول هر موقع یه میت میدیدم حالم بد میشد و از غسالخونه میزدم بیرون
کم کم دیگه خوب شدم
انگار با همه چیزش انس گرفتم حس خیلی خوبی میداد
هر موقع #مشکلی داشتم ،حالم بد بود
میاومدم اینجا ،وقتی نگاه به این مردهها میکردم، آروم میشدم که زندگی #هیچی نیست
.
.
.
.
با صدای گوشیم به خودم اومدم...
- جانم فاطمه
فاطمه: _هانیه جان من میرم داخل ماشین کارت تمام شد بیا
(تنها کسی که از موضوع خبر داشت، فاطمه بود ، میدونستم خانواده ام اصلا نمیزارن همچین کاری کنم،)
- باشه فاطمه جان چند دقیقه دیگه میام
(یه میت و با کمک زهرا خانم و اعظم خانم ،شستیم و کفن کردیم)
- زهرا خانم با اجازه تون من برم
زهرا خانم: -برو عزیزم مواظب خودت باش
- چشم
(لباسمو پوشیدمو رفتم بیرون،از بهشت زهرا خارج شدم ،دیدم فاطمه داخل ماشین نشسته رفتم سوار ماشین شدم )
- شرمنده ببخشد
فاطمه: -خواهش میکنم این چه حرفیه ، حالا یه موقع ما اومدیم زیر دستت با ملایمت رفتار کن باهام جبران بشه
- واااییی خدا نکنه ،این چه حرفیه میزنی دختر
فاطمه: چیزه بدی نگفتم که ،عمر دست خداست
- باشه بابا،حالا این حرفا رو نزن بریم یه جایی یه چیزی بخوریم
فاطمه: -باشه...
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۵ و ۶
رفتیم یه کافه پر بود از دخترو پسر خندم گرفت، تا چند ماه قبل منم جزء همین دخترا بودم. (فاطمه زد به پهلوم)
-چیه بابا نگاه نگاه میکنی...
+هووم؟؟ هیچی همینجوری ،بریم یه جا بشینیم
رفتیم یه میز و صندلی دور تر از بقیه پیدا کردیم و نشستم...
- فاطمه جون ،آقا رضا بره کی برمیگرده؟
فاطمه: نمیدونم معلوم نیس یه ماه، دوماه
- چقدر بد ،تو چه طور راضی شدی که بره
فاطمه: -قبل ازدواجمون گفته بود شرایطشو، منم #سپردمش به حضرت زینب...
- واییی من اصلا نمیتونم تحمل کنم
فاطمه : -واسه منم خیلی راحت نیست ،به امیدی که برمیگرده دلم آروم میشه.
-کی میخواین عروسی بگیرین؟
فاطمه : -ان شاءالله که این دفعه برگشت عروسی میگیریم...
- وااایی چه خوب ،منم دعوتم دیگه؟
فاطمه: -مگه میشه دعوت نباشین شما حاج خانوم
(صدای زنگ گوشیم اومد،نگاه کردم،مامان بود)
- جانم مامان...
مامان: هانیه جان یه کم زودتر بیا خونه امشب مهمونی دعوتیم
- چشم
مامان : قربون دختر گلم برم،خداحافظ
- خدانگهدار....اینو چیکارش کنم؟
فاطمه: -چی شده مگه؟
- مامان گفته امشب مهمونی دعوتیم
فاطمه:-خوب چه اشکالی داره برو
- آخه هنوز کسی با چادر منو ندیده، نمیدونم با دیدنم چه عکس العملایی نشون میدن
فاطمه:توکلت به خدا باشه ،همه چیز درست میشه...
- نمیدونم ،پاشو بریم که دیر نکنم
فاطمه: -چشم
(فاطمه منو رسوند خونه و خودش رفت ،در و باز کردم و بابا هنوز نیومده بود)
- مامااان، ماماااان
مامان: تو اتاقم هانیه جان
(رفتم تو اتاق مامانم ،روبه روی اینه ایستاده بود داشت خودشو آماده میکرد)
- سلام
مامان: سلام عزیزم برو اماده شو بابا الاناست که بیاد...
- خونه کی باید بریم؟
مامان : خاله راضیه،جشن فارغالتحصیلی اردلانِ
- آها باشه
(رفتم تو اتاقم روی تختم نشستم ،اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم،منی که تا چند ماه پیش،با لباسای راحت توی مهمونیا شرکت میکردم الان چیکار میکردم. صدای اذان به گوشم رسید،یه امیدی تو قلبم اومد، بلند شدمو رفتم وضو گرفتم،سجاده مو پهن کردمو نمازمو خوندم بعد از تمام شدن نماز کمی آروم شدم تصمیمو گرفتم که با چادر باید برم دراتاق باز شد)
مامان : -وااایی هانیه هنوز آماده نشدی
بابات اومده...
- چشم الان آماده میشم...
در کمدمو باز کردم یه پیراهن بلند صورتی و بیرون آوردم و پوشیدم یه روسری سفید هم لبنانی بستم چادرمو سرم کردم،یه چادر رنگی هم برداشتم گذاشتم داخل کیفم که رفتم اونجا عوض کنم از پله ها پایین رفتم بابا و مامان منتظرم بودن با دیدنم تعجب کردن
بابا: -هانیه اینجوری میخوای بیای؟
- اره بابا جون مگه اشکالی داره...
مامان: این چه سرو شکلیه درست کردی برو لباست و عوض کن
- مامان جان من با همین لباسا راحتم
مامان: یعنی چی که راحتم،میدونیامشب اونجا چه خبره ؟کلی مهمون دعوت کرده خالت
- خوب دعوت باشن،به لباس پوشیدم چه ربطی داره
بابا: ول کنین الان ،دیر شد بریم
میتونستم ببینم که بابا چقدر عصبانیه از دستم. سوار ماشین شدیم و تو راه هیچکس صحبتی نکرد ،فقط بابا از آینه هر از گاهی نگاهم میکرد و دندوناشو به هم فشار میداد. رسیدیم خونه خاله راضیه، یه عالم ماشین دم درخونشون پارک بود بابا هم خیلی گشت تا جا پارک پیدا کنه بعد همه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه خاله راضیه مامان زنگ درو زد. استرس زیادی داشتم ،ای کاش میگفتم حالم خوش نیست. در باز شد و رفتم. صدای آهنگ و خنده های جمعیت از داخل حیاط شنیده میشد دستام میلرزید. یه دفعه در ورودی باز شد خاله راضیه و شوهرش امیر آقا بیرون اومدن
خاله راضیه بادیدنم خشکش زد. به روی خودش نیاورد ( مامان و بغل کرد )
خاله راضیه: محبوبه جان خیلی خوش اومدی
مامان: سلام خواهر تبریک میگم انشاءالله به همین زودیا جشن عروسیشو بگیری
خاله راضیه: انشاءالله ،سلام احمد آقا خوبین
بابا: سلام ،خیلی ممنون تبریک میگم
امیر آقا: سلام خیلی خوش اومدین بفرماین داخل
(خاله راضیه اومد سمتم ،بغلم کرد و گونمو بوسید):
-سلام هانیه جان چقدر دلم برات تنگ شده بود..
- سلام خاله جون ،منم دلم براتون تنگ شده بود
خاله راضیه: بفرمایین ،بفرمایین داخل
میخواستیم بریم داخل...