eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.7هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
298 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌ها،نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۶۲♡ درحال‌بارگذاری.....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خداراشکر که راضی هستین ان شاء الله مفید بوده باشن ممنون بابت دعای قشنگتون سلام چشم ی رمان مذهبی خیلی خوشگل داریم میگذاریم بخونید 🌸 سلام بله حتما تموم که کردید ایدی بدید بنده میام خدمتتون سلام خیلی سریع دعا کنید زودتر تمومشون کنیم هم نمره ی قبولی و هم مهتاب رو یکمش رو نوشتیم بقیشم بنویسیم میگذاریم
سلام بله من که دوست داشتم سلام میخونیم خوب بود چشم 😄 سلام چشم حتما میخونیم و خوب بود میگذاریم بنویسنه نویسنده میگذاریم ☹️ خب خداراشکر باهامون همراه باشین😂
پایان ناشناس هامون در پناه امام سجاد باشین ان شاءالله ✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهرحال ایتا وصل شد😐
چون ایتا حدود ۱۸ ساعت قطع بوده میخوام جایزه بدم😐😂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ چشم‌هایم را باز میکنم نور شدیدی به چشم‌هایم میخورد که فورا چشم هایم را باز و بسته میکنم... نور کمرنگ تر میشود و اطراف ملموس و پدیدار می شود... شخصی کنار تختم می‌آید و میپرسد: - حالتون خوبه؟ سرم به سمت صدا میچرخد..مردی قد بلند با چهره‌ایی کشیده و محاسن کوتاهی میبینم به سختی میگویم: _من چقدر خوابیدم ؟ + دو ساعتی هست که به خاطر عصبی شدن ، افت فشارخون و میزان خون‌هایی که از دستتون رفته بود بیهوش شده بودین . از دستتون شیشه های زیادی در اوردن . خداروشکر عمقی نرفته بود اما منجر به سه بخیه تو دست راستتون و دو بخیه تو دست چپتون شد بعد هم که سُرُم خون و ویتامین زدن بهتون . + مامانم ؟!...باید بهش زنگ بزنم .. گوشیم کو؟ از جیبش گوشی‌ام را بیرون می‌آورد و سمتم میگیرد ... _من باهاشون صحبت کردم. ایشون نگران بودن و پی در پی تماس میگرفتن....من هم برای پرکردن فرم اطلاعات بیمارستان حتی اسمتون هم نمیدونستم. اطلاعاتتون رو از مادرتون گرفتم . سکوت میکنم ... دست‌هایم پانسمان دارد و نمیتوانم موبایلم را بگیرم دردهای کمی از دست‌هایم که زیر پانسمان پنهان شده احساس میکنم. سکوتم را که میبیند سرش را به سوی پنجره میگیرد و میگوید : _ ببخشید من یه معذرت خواهی بزرگ به شما بدهکارم... نگاهش میکنم... بدون اینکه نگاهم کند میگوید: _ اگه من نمی‌اومدم این اتفاق ها براتون نمی‌افتاد... شرمنده‌ام + عیب نداره. _ بگید چیکار کنم که جبران بشه ؟ از اینکه خوابیدم، حس بدی دارم و سعی میکنم ، بنشینم .. و به سختی می گویم: + لازم به جبران نیست اتفاقی که با اراده‌‌ی خدا باشه و قسمت بشه باید بیفته شما هم وسیله بودید یک آن با تعجب نگاهم میکند.... حرف خودم را دوباره در ذهنم یادآوری میکنم حرف بدی نزدم که اینطوری نگاهم می کند..! سرش را پایین میگیرد و میگوید : _صحیح‌. شما درس طلبگی میخونید؟ خنده ام میگیرد. + تا حالا بهش فکر نکرده بودم سکوتی در اتاق حاکم می شود.. _ با اجازه تون من میرم ... کارهای مرخصی تون هم انجام دادم . تسویه شده پایین تو ماشین منتظرتونم . 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂