🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🎉🎊🎉🎊🎉🎊 🎉 #نظرات_شما ☆ناشناس بمون https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162 ☆نظرسنج
🎁🎊🎁🎊🎁🎊
🎊#نظرات_شما
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
سلام خداراشکر که راضی هستین ان شاء الله مفید بوده باشن ممنون بابت دعای قشنگتون
سلام چشم ی رمان مذهبی خیلی خوشگل داریم میگذاریم بخونید 🌸
سلام بله حتما تموم که کردید ایدی بدید بنده میام خدمتتون
سلام خیلی سریع دعا کنید زودتر تمومشون کنیم هم نمره ی قبولی و هم مهتاب رو یکمش رو نوشتیم بقیشم بنویسیم میگذاریم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۱۱ و ۱۲
چشمهایم را باز میکنم نور شدیدی به چشمهایم میخورد که فورا چشم هایم را باز و بسته میکنم... نور کمرنگ تر میشود
و اطراف ملموس و پدیدار می شود...
شخصی کنار تختم میآید و میپرسد:
- حالتون خوبه؟
سرم به سمت صدا میچرخد..مردی قد بلند با چهرهایی کشیده و محاسن کوتاهی میبینم
به سختی میگویم:
_من چقدر خوابیدم ؟
+ دو ساعتی هست که به خاطر عصبی شدن ، افت فشارخون و میزان خونهایی که از دستتون رفته بود بیهوش شده بودین . از دستتون شیشه های زیادی در اوردن . خداروشکر عمقی نرفته بود اما منجر به سه بخیه تو دست راستتون و دو بخیه تو دست چپتون شد بعد هم که سُرُم خون و ویتامین زدن بهتون .
+ مامانم ؟!...باید بهش زنگ بزنم .. گوشیم کو؟
از جیبش گوشیام را بیرون میآورد و سمتم میگیرد ...
_من باهاشون صحبت کردم. ایشون نگران بودن و پی در پی تماس میگرفتن....من هم برای پرکردن فرم اطلاعات بیمارستان حتی اسمتون هم نمیدونستم. اطلاعاتتون رو از مادرتون گرفتم .
سکوت میکنم ...
دستهایم پانسمان دارد و نمیتوانم موبایلم را بگیرم دردهای کمی از دستهایم که زیر پانسمان پنهان شده احساس میکنم.
سکوتم را که میبیند سرش را به سوی پنجره میگیرد و میگوید :
_ ببخشید من یه معذرت خواهی بزرگ به شما بدهکارم...
نگاهش میکنم...
بدون اینکه نگاهم کند میگوید:
_ اگه من نمیاومدم این اتفاق ها براتون نمیافتاد... شرمندهام
+ عیب نداره.
_ بگید چیکار کنم که جبران بشه ؟
از اینکه خوابیدم، حس بدی دارم و سعی میکنم ، بنشینم ..
و به سختی می گویم:
+ لازم به جبران نیست اتفاقی که با ارادهی خدا باشه و قسمت بشه باید بیفته شما هم وسیله بودید
یک آن با تعجب نگاهم میکند....
حرف خودم را دوباره در ذهنم یادآوری میکنم حرف بدی نزدم که اینطوری نگاهم می کند..!
سرش را پایین میگیرد و میگوید :
_صحیح. شما درس طلبگی میخونید؟
خنده ام میگیرد.
+ تا حالا بهش فکر نکرده بودم
سکوتی در اتاق حاکم می شود..
_ با اجازه تون من میرم ... کارهای مرخصی تون هم انجام دادم . تسویه شده پایین تو ماشین منتظرتونم .
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂