هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✔يَا عُدَّٺِــــي عِنْدَ شِدَّتِي
✖يَا رَجَــــائِي عِنْدَ مُصِيــــبَتِي
✔اى ذخیࢪھ هنگامـ سخــٺے من
✖اى امیدمن در بࢪابࢪ پیشآمدهاے ناگواࢪ
🤲🌏🌪🌟🤲
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه
🌷🍂 #دست_تقدیر
✍قسمت ۱۱ و ۱۲
محیا با تمام شدن حرف مادرش از جا بلند شد و به سمت دیوار شیشهای آمد، خیلی نامحسوس پرده را کناری زد و بیرون را نگاه کرد.
ابتدا نگاه جستجوگرش به دنبال جاسم بود، اما اثری نه از او و نه از ماشین ابوحصین نبود.
محیا با خود گفت:
احتمالا به کمینگاهی رفته که با مادرم هماهنگ کرده و بعد نگاهش را به کمی بالاتر دوخت، با دقت نگاه کرد، درست میدید راننده اتومبیل مشغول صحبت با مردی دیگر بود، محیا با لحنی دستپاچه گفت:
_این دیگه کیه؟
رقیه خودش را به محیا رساند و گفت:
_کی را میگی دخترم؟
محیا راننده و آن آقا را نشان داد. رقیه پرده را بیشتر کنار زد و خیره به دو مرد پیش رو شد و گفت:
_فکر کنم این آقا را دیده باشم...درسته خودش است یکی از کارگرهای هتل هست، وقتی میآمدم داخل راهرو هتل دیدمش
و بعد زیر لب زمزمه کرد:
_پس این مرد هم با راننده هم دست است باید حواسمان را جمع کنیم
و بعد دست محیا را گرفت و از دیوار شیشهای فاصله گرفتند.
رقیه ریز به ریز نقشه ای را که با جاسم کشیده بودند برای محیا گفت و گفت، مابین حرفهایش ، مسائل متفرقه پیش میآمد که برای آن هم با همفکری یکدیگر چاره ای میجستند،
زمان برخلاف چند ساعت قبل که محیا تنها بود به سرعت میگذشت و ساعتی به اذان مغرب مانده بود،
هر دو زن درحالیکه پول و لباسهای اضافی زیر چادر پنهان کرده بودند به طرف حرم رفتند، آخر میدانستند که بعد از نماز درهای هر دو حرم بسته میشوند.
محیا و مادرش ابتدا به حرم امام حسین رفتند، در این حرم غریب، فقط چشم ها بودند که حرف میزدند و اشک ها بودند که با رقص بر گونه خودنمایی میکردند،
بالاخره بعد از خواندن زیارت و کمی راز و نیاز، هر دو زن از حرم امام بیرون آمدند و به سمت حرم علمدار حرکت کردند
و کاملا احساس میکردند که آن مرد در تعقیبشان است و ورودی حرم منتظر انها خواهد ماند.
وارد حرم حضرت عباس شدند، پس از خواندن زیارت ، اطراف را نگاهی انداختند و تعداد انگشت شماری مرد و زن در آنجا به چشم میخورد اما خبری از راننده و آن کارگر هتل نبود،
پس از دری که رو به ضریح باز میشد بیرون آمدند و در گرگو میش غروب به سمت قسمت پشتی حرم که کپه ای خاک در انجا به چشم میخورد رفتند.
مردی روی بسته که کسی جز جاسم نبود با کیف دستی خالی در انتظارشان بود.
با آمدن محیا و رقیه، جاسم سلام کوتاهی کرد و بدون زدن حرف اضافی همانطور که وسایلی را که زیر چادر پنهان کرده بودند در ساک دستش جای میداد
به نقطه ای کمی دورتر اشاره کرد وگفت:
_آن قسمت دیوار صحن را ببینید،مقداری از دیوار فرو ریخته و شیاری ایجاد شده، شیارش به اندازه ای هست که یک نفر به راحتی بتواند از آن عبور کند، فردا بعد از نماز ظهر و عصر ماشین را پشت دیوار آنجا پارک میکنم و به محض اینکه آمدید، از اینجا می رویم.
محیا سرش را پایین انداخت با لحنی شرمسار از جاسم تشکر کرد و رقیه با چند دعای خیر برای او و مادرش عالمه،
از جاسم خداحافظی کردند و راه خروج را در پیش گرفتند و درست جلوی درب ورودی حرم، راننده را دیدند که با نگاه جستجوگرش در بین مردم به دنبال آنهاست
و تا انها را دید، با اینکه روبنده وچادر داشتند، انگار خیالش راحت شد، خود را به گوشه ای کشاند تا مثلا محیا و مادرش متوجه او نشوند.
مادر و دختر به سمت هتل که فاصله زیادی با حرم نداشت حرکت کردند و جاسم هم که با فاصله از آنها بیرون امده بود به سمت ماشین حرکت کرد.
نماز ظهر را در حرم مطهر سیدالشهدا خواندند، رقیه حسی غیر قابل تعریف داشت مدام به ضریح مبارک چشم می دوخت و اشکهایش بی امان می ریخت، محیا که حال مادر را اینچنین دید، با دستان ظریف و کشیده اش دست مادر را در دست گرفت و گفت:
_اینقدر بیقراری نکن، مشکل ما هم حل میشود و بالاخره خدا یک راهی برایمان باز میکند.
رقیه همانطور که اشک چشمانش را پاک میکرد گفت:
_نه گریهام برای این نیست، حسی درونی به من میگوید که انگار این آخرین باری هست که به زیارت مولایمان حسین مشرف میشوم، من...من بدون حسین و کربلا میمیرم
محیا سر مادر را در اغوش گرفت و گفت:
_انشاالله که هر سال خواهیم آمد، فکر میکنم وقت رفتن است، برویم حرم علمدار کربلا هم زیارت کنیم و سپس...
رقیه از جا برخاست و همانطور که دستش را روی سینه اش گذاشته بود، دوباره سلام داد و با احترام عقب عقب آمدند تا به روی صحن رسیدند
هر دو زن درحالیکه روبنده را پایین انداخته بودند به سمت حرم حضرت عباس روانه شدند، محیا که حس کنجکاویاش گل کرده بود به عقب برگشت
و یک لحظه چشمش به دو مردی افتاد که گویا تنها کارشان در این دنیا پاییدن او و مادرش بود،
سرش را برگرداند و خودش را به مادرش چسپانید و گفت:
_مادر هر دویشان دنبالمان هستند.
رقیه دست محیا را گرفت و گفت:
_نترس، آنها داخل حرم نمیایند، همانطور که قبلا نیامده بودند
و با زدن این حرف وارد حرم علمدار کربلا شدند. بعد از زیارت و راز و نیاز، با احتیاط به پشت دیوار حرم رفتند، کسی پیش رویشان نبود،
ابتدا رقیه از شیار دیوار گذشت و سپس محیا، محیا در حین آمدن متوجه جاسم شد که کمی آنطرف تر کنار ماشین منتظر آنان بود،
رقیه دستی تکان داد و ناگهان محیا روبه رویش، کارگر هتل را دید که به آنها چشم دوخته. محیا همانطور که قلبش به تپش افتاده بود، چادر مادر را کشید تا او را متوجه آن مرد کند.
رقیه متوجه او شد، نمی دانست چکار کند؟ و جاسم که از دور شاهد قضایا بود و کاملا فهمیده بود چه شده با قدم های شمرده جلو آمد
و در همین حین از داخل کوچه روبه رو جمعی که تابوت میتی را روی دست داشتند بیرون آمدند، مردها جلو میرفتند و زنان شیون کنان به دنبال آنان روان بودند.
اینها که آمدند، انگار ورق برگشت، بهترین موقعیت بود.
محیا و رقیه خودشان را داخل جمع عزادار چپاندند و محیا به پشت سر نگاه کرد و متوجه شد جاسم با آن کارگر که گویا او هم اتومبیل داشت، درگیر شده
محیا صدایش را بلندتر کرد و گفت:
_مامان جاسم و اون آقا دارن دعوا میکنند، خواه ناخواه اون آقا به نحوی خودش را به ما میرسونه، چکار کنیم؟!
صدای محیا در صدای گریه زنها گم شد و در یک چشم بهم زدن رقیه دست محیا را چسپید و به سمتی کشاند.
محیا روبه رو را نگاه کرد...درست است بهترین راه همین بود.
مینیبوسی میخواست حرکت کند که رقیه صدا زد:
_صبر کن، ما هم مسافریم و با گفتن این حرف خودشان را به مینیبوس رساندند و با سوار شدن آنها، ماشین حرکت کرد....
🍂ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🌷🌷🇮🇷🌷🌷🍂
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه
🌷🍂 #دست_تقدیر
✍قسمت ۱۳ و ۱۴
محیا داخل راهرو ایستاده بود و میدید که فقط آخرین ردیف صندلیها خالی هست، پس به طرف آنها رفت و مادرش هم به دنبالش آمد و هر دو روی صندلی ها جا گرفتند.
مینی بوس حرکت کرد و محیا سر در گوش مادر برد وگفت:
_الان کجا داریم میریم؟ میخوای کجا پیاده شیم؟
رقیه سری تکان داد وگفت:
_مهم نیست، هر کجا رفتیم دوباره برمیگردیم، فعلا باید از این مهلکه بگریزیم
و با زدن این حرف به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. مینی بوس پیش میرفت، خروجی شهر بود که مردی بلند گفت:
_زائران حرم امیرالمؤمنین علیهالسلام اجماعا صلوات...
لبخندی روی لبهای رقیه نشست و رو به محیا گفت:
_پس از قرار معلوم مولا علی علیهالسلام دعوتمان کرده
محیا هم لبخندی زد و گفت:
_پس برویم که خوش میرویم.
هر دو زن خسته از استرسی که کشیده بودند به صندلی تکیه دادند و انگار خود را در حرم مولا علی علیه السلام تصور میکردند.
نیمه های راه بودند، محیا همانطور که از شیشه به بیابان خیره شده بود، ناگهان چیزی یادش آمد، دست مادرش را گرفت و همانطور که آن را تکان میداد گفت: _مادر، مادر..
رقیه با چشمان بسته گفت:
_دیگه چی شده محیا؟!
محیا با صدایی لرزان گفت:
_وسائلمان، همه وسایلمان...
رقیه از جا پرید و گفت:
_همه دست جاسم است، دیدی که قبل از اذان، دار و ندارمان را در محلی که مشخص کرده بودیم گذاشتیم و خود جاسم آمد انها را با خودش برد
محیا دستش را مشت کرد و روی زانویش کوبید وگفت:
_این را می دانم، جایشان امن است اما الان جاسم کجاست و ما کجاییم؟ و از کجا معلوم اگر به کربلا برگردیم، بتوانیم جاسم را پیدا کنیم؟
رقیه لبش را به دندان گرفت و گفت:
_راست میگویی
و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ادامه داد:
_حتی...حتی آنقدر پول نداریم که هزینه برگشتمان به کربلا را بدهیم
و با زدن این حرف، دست به جیبش برد و اسکانسی را بیرون آورد و گفت:
_همه دارو ندارمان این است..
محیا آخی گفت و بغض گلویش را فرو داد وگفت:
_حالا چه کنیم؟!
رقیه چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:
_توکل...به خدا توکل میکنیم و از مولا علی مدد میگیریم، او خود #میهمان دعوت کرده و مطمئنا خودش هم شرایط آسایش میهمانانش را فراهم میکند.
محیا که از ساده اندیشی مادر لجش گرفته بود، زیر لب گفت:
_آخه مادر من! واقعیتها را نمیتوان با این امیدهای رویایی حل کرد!
و خیره به بیرون شد.
مینیبوس به پیش میرفت و هزارن فکر به ذهن محیا خطور میکرد و هرازگاهی قطره اشکی میریخت و در دل هم به حال و روزشان مجلس عزا برپا کرده بود.
بالاخره بعد از گذشت ساعتی به کوفه رسیدند، مینی بوس جلوی مسجد ایستاد و راننده صدا زد، هرکس مقصدش نجف است بنشیند.
تعدادی از مسافران از جا بلند شدند، محیا همانطور که از پنجره بیرون را نگاه میکرد ناگهان متوجه چیزی شد، قلبش به تپش افتاد،
آرام پرده زرشکی چرک آلود را پایین انداخت و رو به مادرش گفت:
_مامان، ماشین اون راننده...راننده ابومعروف، دقیقار کنار مینی بوس ایستاده..
رقیه که فکر نمیکرد این مرد مکار دنبال آنها باشد،یکه ای خورد و گوشهٔ پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد، درست میدید این اتومبیل را خوب میشناخت، ماشین همان مردک بود..
ورودی نجف اشرف بودند، رقیه از جا بلند شد و محیا هم پشت سرش جلو امد، رقیه نزدیک صندلی راننده شد و با لحنی آرام به راننده گفت:
_اگر امکان دارد ما را ورودی وادی السلام پیاده کنید.
راننده سرش را به عقب برگردانید، انگار از لهجه عربی رقیه که شباهتی به لهجه های عراق عرب نداشت متعجب شده بود، گفت:
_مقصد من جلوی حرم بود، اما چون شما میخواهید اونجا پیاده بشید و به نظر میرسه #میهمان ما هستید، چشم خواهرم...
رقیه تشکر کرد و سر در گوش محیا برد و گفت:
_ما باید جایی پیاده شویم که اولا شلوغ باشد و دوم اینکه ماشین رو نباشد و تا راننده بخواهد ماشینش را پارک کند ما بتوانید خودمان را جایی پنهان کنیم.
محیا در زیر روبنده لبخندی زد و بر زیرکی مادرش آفرین گفت...
مینی بوس جلوی شلوغ ترین ورودی وادی السلام توقف کرد، رقیه اسکناس را به طرف او داد و همراه محیا اولین نفر از ماشین پیاده شدند.
هر دو وارد باریکه ای که به وادی السلام میرسید، شدند و محیا یک لحظه سرش را به عقب برگرداند و ماشین ابومعروف را دید که راننده در حال پارک کردن بود.
محیا نیشخندی زد و زیر لب گفت:
_تا او به ما برسد...
که ناگهان دید، راننده ماشین را درست پارک نکرد و بدو به دنبال آنها آمد. رقیه که کاملا حواسش بود، لحظه ای ایستاد، اطرافش را با دقت نگاه کرد و جایی را زیر نظر گرفت و دست محیا را در دست گرفت و شروع به دویدن کرد..
محیا بی انکه بداند مقصدشان کجاست به دنبال مادرش کشیده میشد.
رقیه همانطور که نفس نفس میزد، وارد قسمتی از قبرستان شد که سقفی گلی و نیمه مخروبه داشت.
گوشهٔ دیوار آنجا از دید رهگذران پنهان بود و جایی مناسب برای مخفی شدن بود.
رقیه و محیا مثل دو تا چوب صاف کنار هم ایستادند و حتی نفسشان را در سینه حبس کردند در همین حین صدای مردی از پشت سرشان بلند شد:
_سلام خواهرم کسی مزاحم شما شده و قصد اذیت کردنتان را دارد؟
رقیه به عقب برگشت و چهره مردی ناآشنا را دید و همانطور که روبنده اش را بالا میزد، به بیرون اشاره کرد و گفت:
_مردی به دنبال ما هست و نیت بدی نسبت به من و دخترم دارد، اگر کمکم کنید تا از دستش رها شویم تا عمر دارم دعایتان میکنم.
مرد که انگار صورت رقیه یاداور چهره عزیزی آشنا برایش بود گفت:
_باشه، بفرمایید چه کمکی از دستم برمیاد تا انجام دهم؟!
رقیه آه کوتاهی کشید و گفت:
_اگر بتوانید به نحوی ما را از اینجا بیرون ببرید که آن مرد متوجه خروجمان نشود و به جای امنی برسانید، من و دخترم را مدیون خود کردهاید.
مرد که به نظر میرسید از رقیه بزرگتر باشد و میانسال بود، لحظهای به فکر فرو رفت و بعد بدون گفتن چیزی به عقب برگشت.
رقیه که با نگاهش حرکات او را دنبال میکرد دید که او به سمت قبری آنسوتر رفت، پیرزنی سر مزار نشسته بود،
کنارش زانو زد و چیزی در گوشش گفت، پیرزن به عقب برگشت و محیا و رقیه را نگاه کرد
و بعد عصای چوبی کنارش را برداشت و با گفتن یک «یاعلی» از جا برخاست و به سمت آنها آمد.
رقیه و محیا جلو رفتند و سلام کردند، پیرزن که مهربانی یک مادر در چهره اش موج میزد بدون سوال و پرسشی جواب سلامشان را داد
رو به محیا کرد و گفت:
_عزیزم تو همراه من بیا و محیا بدون حرفی همراه او راه افتاد
پیرزن که کمری خمیده داشت به محیا گفت:
_دست مرا بگیر و وانمود کن که در راه رفتن به من کمک میکنی
و دقایقی بعد، آن مرد که خودش را «عباس» معرفی کرد، همانطور که سرش پایین بود گفت:
_روبنده تان را پایین بیاندازید و شانه به شانه من حرکت کنید
رقیه چشمی گفت، نمیدانست چرا به این مادر و پسر اعتماد کرده اما حس خوبی نسبت به آنان داشت...
🍂ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🌷🌷🇮🇷🌷🌷🍂
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه
🌷🍂 #دست_تقدیر
✍قسمت ۱۵ و ۱۶
رقیه همراه آن مرد عراقی از بین سنگ قبرها میگذشت، کمی جلوتر متوجه رانندهٔ ابومعروف شد که هاج و واج بین مردم دنبال آنها میگشت
اما خبر نداشت همین زنی که از کنارش میگذرد ، کسی جز شخص مورد نظرش نیست.
چند دقیقه بعد، محیا و پیرزن و به دنبالش رقیه و عباس از قبرستان وادیالسلام گذشتند، جلوی در حرم مولا علی پیرزن و محیا ایستاده بودند.
رقیه همانطور که دستش را روی سینه گذاشته بود به آقا امیرالمؤمنین سلام داد درحالیکه از کنار محیا میگذشت ، زیر زبانی گفت:
_اینجا توقف نکنید، اون آقا اولین جایی بخواد بیاد دنبال ما، حرم هست.
عباس که متوجه شده بود، وضع این مادر و دختر خطیر است، با گامهای بلندی که برمیداشت، از رقیه جلو افتاد و کمی آن سوتر به سمت ماشینی رفت،
سوار ماشین شد و درست جلوی پای رقیه ترمز کرد و در همین حال، محیا و پیرزن هم رسیدند و هر سه نفر سوار بر ماشین شدند.
ماشین حرکت کرد و رقیه همانطور از شیشه عقب به پشت سرشان نگاه میکرد گفت:
_خدا عاقبتتون را به خیر کنه، خدا چراغ عمرتون را روشن کنه، الهی همینطور که بر این دوغریب رحم کردید خدا به حالتان رحم و مرحمت داشته باشد.
پیرزن که از دعاهای رقیه سر ذوق آمده بود سرش را به عقب برگرداند و از بین صندلیها نگاهی به رقیه کرد و گفت:
_اسم من مرضیه است، اهل محل بهم میگن «ننه مرضیه»، بگو ببینم چی شد که گیر آدم های خدانشناس افتادی؟ بعدم مال کجا هستی مادر؟ لهجه ات برام ناآشنا هست.
رقیه از زیر چشم نگاهی به عباس انداخت انگار روی آن را نداشت در مقابل یک مرد راز زندگی اش را فاش کند پس بریده بریده گفت:
_د..داستان دارد، قصه اش مفصل هست بعدا سر فرصت مناسب بهتون میگم.
ننه مرضیه که زنی دنیا دیده بود و انگار از شرم نگاه رقیه به سرّ درونش پی برده بود، سری تکان داد وگفت:
_باشه مادر، هر وقت دلت خواست بگو، فقط..فقط نگفتی اهل کجا هستی؟!
رقیه سرش را پایین انداخت، آب دهانش را قورت داد و گفت:
_من...من و دخترم از #ایران آمده ایم و باید به ایران برویم که...
پیرزن با شنیدن نام ایران، نگاهش مهربانتر شد و همانطور اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
_یا امام رضا...
و بعد رویش را به طرف پسرش کرد و گفت:
_عباس! پسرم ! اینهم نشانه اش...مگر نگفتهام امام رضا من را طلب کرده؟! و تو هی بهانه بیاور...امروز هم که رفتن به زیارت امام رضا را گره زدی به یک نشانه، اینهم نشانه اش مادر، هنوز شک داری؟!
و بعد بغضش ترکید و گفت:
_من سر شفا گرفتن تو نذر کردم... وجود تو و به دنیا آمدن تنها فرزند ننه مرضیه، معجزهٔ حضرت عباس بود و شفایت از آن بیماری مرگ بار معجزهٔ امام رضا...
و بعد با دست های چروکش روی دست استخوانی پسرش که دنده را در دست داشت کشید و گفت:
_نگذار آرزو به دل از دنیا بروم، تو را به جان مولا....
پسر که انگار حالش دست کمی از مادر نداشت، از داخل آینه وسط نگاهی به رقیه که خیره به مادرش بود کرد و گفت:
_من تسلیمم....اگر امام رضا طلب کرده، چرا من مخالفت کنم؟
و در این هنگام رقیه اشک گوشهٔ چشمش را پاک کرد و گفت:
_اتفاقا من الان ساکن شهر امام رضایم
و با این حرف انگار سوزناک ترین روضه را برای ننه مرضیه خواند، ننه مرضیه با صدای بلند شروع به گریه کرد و رقیه در دل از مولایش علی علیه السلام ممنون بود چرا که به بهترین وجه ممکن میهمان داری کرده بود...
ماشین هن هن کنان کوچه پس کوچه های خاکی شهر نجف را پشت سر می گذاشت،
رقیه که روی آن را نداشت مزاحم این پیرزن و پسرش شود، با صدای آهسته ای گفت:
_ما باید به ایران برویم، نمیخواهیم مزاحم کسی شویم، البته فی الحال هیچ چیز نداریم و تمام دارو ندارمان نزد یک آشنایی هست که تماس گرفتن با او حکم بر باد رفتن زندگیمان را دارد..
پیرزن اجازه نداد حرف رقیه تمام شود و با لحنی طلبکارانه گفت:
_چه میگویی؟ مزاحم چیست؟! انگار ملتفت نشدی چه شد؟! تو قاصد امام غریبم هستی و از الان تا زمانی که در عراق حضور داری میهمان خانه ننه مرضیه خواهی بود و هر وقت هم موقعیت رفتن به ایران فراهم بود با هم میرویم
و با زدن این حرف رویش را به طرف عباس که گویی در فکر فرو رفته بود کرد و گفت:
_مگر نه عباس؟!
عباس، هاج و واج او را نگاه کرد و گفت:
_آره...هر چی که شما بگویی
و کمی جلوتر، کنار خانه ای قدیمی توقف کرد، محیا که هنوز از بازی روزگار بهت زده بود با اشاره رقیه در عقب را باز کرد و پیاده شد.
با تعارف ننه مرضیه، یکی یکی وارد خانه شدند. خانه ای تمیز و دلباز با حیاطی بزرگ و سیمانی که در وسط آن باغچه ای به چشم میخورد
که دور تا دور باغچه درختان سربه فلک کشیدهٔ نخل که دانه های خرمای زرد رنگ رویش انگار به آدم چشمک میزد، خودنمایی میکردند و در وسط درختان هم کُردهایی از سبزی های خوردن به چشم میخورد.
فضای خانه آنطور بود که بیصدا روح میهمانان را نوازش میکرد و ناخوداگاه لبخند به لب آنها آورد.
ننه مرضیه که گویی یکی از عزیزانش به میهمانی آمده است دست رقیه را گرفت و به سمت در آهنی آبی رنگی که قفل بود کشید و گفت:
_بیا این کلبهٔ درویشی را از خودت بدان
و سپس عصایش را به دیوار آجری رنگ رفته، تکیه داد و با کلیدی که بر دسته کلید گردنش آویزان کرده بود قفل در را باز کرد.
پیش رویش راهروی کوچکی بود که گلیم لاکی رنگ کوچکی فرش شده بود،سمت چپ ابتدای راهرو دری زرد رنگ به چشم میخورد که قفل روی آن نشان میداد اتاقی مخصوص است
و چند قدم جلوتر به سالنی که با قالیهای قدیمی نخ نما فرش شده بود میرسید و انتهای سالن به دری میخورد که حتما آشپزخانه بود،
دیوارهای خانه سفید بود که رنگ زردی که برآن نشسته بود خبر از گچ قدیمی اش میداد.
ننه مرضیه اشاره ای به هال کرد و گفت:
_هر چه دارم و ندارم در اختیار شما
و بعد به طرف در زرد رنگ برگشت و دوباره کلیدی را از دسته کلید گردنش جدا کرد و قفل در را باز کرد و گفت:
_این اتاق مخصوص میهمانان مولایم علی ست، هر سال سعادت دارم به حرم مولا علی بروم و با سماجت برای این اتاق مسافر جور کنم
و بعد اشک گوشه چشمش را گرفت و ادامه داد:
_به این امید که مولایم علی در بهشت اعلی اتاقی در کنار اقامتگاهش به من عنایت فرماید.
رقیه و محیا از اینهمه عشق این پیرزن به مولا علی اشک به چشم آوردند و در این هنگام، عباس که گویی روی آن را نداشت وارد خانه شود از روی حیاط صدا زد:
_مادر! من میروم اطلاعاتی کسب کنم و ببینم چگونه میشود رهسپار ایران شد...
ننه مرضیه که انگار بهترین خبر عمرش را داده باشند جلوی در آمد دستانش را رو به آسمان بلند کرد و همانطور که صدایش از شوق میلرزید گفت:
_خدا عاقبتت را به خیر کند، خدا تو را در پناه خود نگهدارد و به تمام آرزوهایت برساند که مرا به آرزویم میرسانی
و بعد بغض گلویش شکست و با صدای بلندتر ادامه داد:
_خدایا صد هزار مرتبه شکرت...امروز من چه کرده ام که اینهمه بنده نوازی میکنی؟! و بعد دست محیا را در دست گرفت و گفت:
_چقدر وجود شما با خیر و برکت است... برویم داخل که ننه مرضیه باید به میهمانانش سور دهد، برویم...
🍂ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🌷🌷🇮🇷🌷🌷🍂
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه
🌷🍂 #دست_تقدیر
✍قسمت ۱۷ و ۱۸
نیمههای شب بود و هنوز خبری از آمدن عباس نبود، ننه مرضیه مانند مرغ سرکنده دور تا دور هال میچرخید
و گاهی خسته از راه رفتن میشد، خود را به آشپزخانهای محقر با دیوارهای سیاه سیمانی میرساند و با پاک کردن خرماهایی که قرار بود روز بعد، از آنها حلوا درست کند و در بازار بفروشند خودش را سرگرم میکرد.
رقیه پابهپای ننه مرضیه میرفت و میامد، او مینشست،رقیه هم مینشست، او برمیخواست رقیه هم برمیخواست.
محیا هم گوشه اتاقی که مختص میهمانان خانه، یا بهتر بگویم میهمانان شاه نجف بود، در خود چمپاتمه زده بود و زیر لب ذکر میگفت و انگار عذاب وجدانی بر وجودش سایه افکنده بود
و در همین حین مادرش داخل اتاق شد و گفت:
_ننه مرضیه خیلی نگران هست، من هم دست کمی از او ندارم، معلوم نیست چه بر سر پسر این پیرزن امده
محیا همانطور که به گلهای پشتی لاکی رنگ کنار دیوار که همرنگ قالی های اتاق بود، خیره بود آرام لب زد:
_اگر بلایی سر پسر ننه مرضیه آمده باشد من خودم را نمیبخشم، حس ششمم میگوید هر اتفاقی برایش افتاده، مربوط به ماست.
رقیه آه کوتاهی کشید و گفت:
_حالا اینجا تنها نشین،بیا بریم کنار پیرزن، خاطراتی از مشهد براش بگیم بلکه دردش یادش بره و کمی آرام بگیرد
محیا بدون زدن حرفی از جا بلند شد، برق اتاق را خاموش کرد و میخواستند از اتاق بیرون بیایند که در خانه را با شدت زدند.
صدای در انگار سنگی بود که شیشهٔ دل این دو غریب آواره را شکست.
ننه مرضیه همانطور که با صدای بلند فریاد میزد گفت:
_کیستی آمدم، آرامتر آمدم.
رقیه و محیا خودشان را به پنجره کوچک اتاق که به حیاط باز میشد رساندند، ننه مرضیه در را باز کرد و ناگهان عباس درحالیکه تلوتلو م خورد با سرو رویی خونین داخل شد
و با صدای بلند فریاد میزد:
_نزنید نامسلمان ها، من اینجا تنهایم، فقط مادر پیرم اینجاست، زن و بچه ام چند سال پیش به بیماری سخت گرفتار شدند و از دنیا رفتند.
رقیه آنچه را که می بایست بفهمد، فهمید. فوری وارد هال شد کفشهای خودش و محیا را که در قفسه گچی داخل راهرو گذاشته بود برداشت
و با شتاب چادرهایشان هم برداشت و دوباره داخل اتاق شد، در را بست و به محیا گفت که پشت کپهٔ رختخوابها که گوشه اتاق و داخل طاق پهنی که روی دیوار در آورده بودند برود و هر دو پشت رختخواب ها در خود مچاله شدند.
حیاط بزرگ خانه و فاصله آن تا ساختمان، باعث شد که در کمترین زمان و با سرعت، رقیه و محیا پنهان شوند.
صدای پیرزن که آه و ناله و نفرین میکرد به همراه قدمهای شتابان چند مرد که به گوششان میرسید، به آنها نزدیک میشد...
جلوی در ساختمان رسیدند،
یکی از مردانی که لباس نیروهای بعثی را به تن داشت، عباس را به جلو هل داد و عباس همانطور که سعی میکرد تعادلش را حفظ کند به داخل ساختمان پرتاب شد،
صدای ننه مرضیه که روی حیاط داد و قال میکرد به گوش میرسید.
پشت سر عباس، مرد بعثی با پوتین های پر از خاک و گل وارد خانه شد و در پیاش راننده ابو معروف وارد شد،
آن دو مرد بیتوجه به اتاقی که درش از داخل راهرو باز میشد به سمت هال رفتند و اندکی بعد صدای بهم ریختن ظرفها از آشپزخانه میآمد،
گویی فکر میکردند افرادی که به دنبالشان هستند، میتوانند داخل قابلمه یا کمد ظرفها، پنهان شوند،
آنها خود را به پستویی که درست پشت آشپزخانه بود رساندند و آنجا هم زیر و رو کردند اما دست از پا درازتر دوباره به هال برگشتند،
در این فاصله ننه مرضیه خودش را به هال رسانده بود و همانطور که دندان بهم می سایید و زیر لب بد و بیراه به آن دو مرد میگفت
که با کفش وارد خانه اش شدند، با نگاهش دنبال میهمانانش بود و حدس میزد داخل میهمانخانه مرتضی علی پنهان شده باشند.
مرد بعثی که تیرش به سنگ خورده بود، جلوی ننه مرضیه ایستاد و همانطور که با اسلحهٔ کمری اش روی سینهٔ پیرزن میکوبید گفت:
_ببینم تو و پسرت قصد سفر داشتین؟!
ننه مرضیه نگاهی به عباس که با صورت غرق خون به او چشم دوخته بود کرد و گفت:
_آری قصد سفر داشتیم، آیا این کشور آنقدر بی در و پیکر شده و رئیستان آنقدر بخیل است که نمیتواند ببیند پیرزنی با پسرش به مسافرت میروند؟!
مرد که جواب ننه مرضیه انگار او را آرام کرده بود گفت:
_به کجا میخواستید بروید و چرا؟!
ننه مرضیه با صدایی بغضدار گفت:
_قصد زیارت امام رضای غریب را داشتیم، سالهاست که نذر کرده ام به پابوس امام هشتم بروم، اما فرصتش فراهم نشد،الان احساس میکردم پایان عمرم هست پس به پسرم عباس اصرار کردم هر طور شده شرایط رفتن را فراهم کند تا نذرم ادا شود و من آرزو به دل از دنیا نروم
و بعد سرش را پایین انداخت و با لحن آرامی ادامه داد:
_به او گفتم اگر مرا به خراسان نبرد، نفرینش میکنم، عاقش میکنم
و بعد سرش را بالا آورد و خیره در چشمان سرباز بعثی شد و گفت:
_نکنه رفتن به زیارت هم جرم شده؟!
مرد بعثی نگاهی به 🔥راننده ابومعروف کرد، با قدم های شمرده به او نزدیک شد و چیزی در گوشش گفت و بی آنکه حرف دیگری بزنند به سمت در هال راه افتادند.
مرد بعثی در آستانه در ایستاده بود که یکباره چشم راننده به در اتاق افتاد و همانطور که به در اشاره میکرد گفت: _اینجا، اینجا را نگشتید قربان!
بعثی سرش را برگرداند.
ننه مرضیه هراسان خودش را به آنان رساند و گفت:
_اگر مسلمان نیستید اما انسان که هستید، از جان و خانه من چه می خواهید، پسرم را زیر لگدهایتان از کار انداخته اید و نصف شب به خانه ام هجوم آوردهاید آخر به چه جرمی؟!
مرد بعثی بدون توجه به حرفهای ننه مرضیه به سمت در اتاق آمد، در را باز کرد و سرکی داخل کشید و به ننه مرضیه اشاره کرد تا برق اتاق را روشن کند.
ننه مرضیه همانطور که داخل اتاق میشد فریاد میزد و از خدا کمک میگرفت تا ظلم این ظالمان را به خودشان برگرداند.
برق روشن شد، بعثی نگاهی سرسری به داخل اتاق انداخت، چیزی توجهش را جلب نکرد،
پایش را بالا گرفت که داخل اتاق شود که ننه مرضیه او را به عقب هل داد و گفت:
_بخدا قسم اگر با کفش داخل این اتاق شوی قلم پایت را خرد میکنم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود
و صدایش را بلند تر کرد و ادامه داد:
_من اینجا نماز میخوانم، عبادت میکنم، نمیخواهم به قدم های شما نجس شود، از خدا شرم کنید
و آرامتر، به طوریکه واقعی جلوه کند گفت:
_اگر میخواهی داخل اتاق شوی، حرفی نیست، کفشهایت را در آور و داخل شو، این اتاق حرمت دارد.
لحن آرام ننه مرضیه انگار آرامش را در فضا پخش کرد و لحظهای نگذشت که صدای داد و هوار از روی حیاط به گوش رسید.
راننده ابو معروف خودش را به حیاط رساند و در حالیکه زبانش به لکنت افتاده بود با انگشت جایی را نشان میداد و رو به مرد دیگر گفت:
_ق...ق...قربان، اینجا را ببینید....
🍂ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🌷🌷🇮🇷🌷🌷🍂