🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱ادامه رمان پنجشنبه میذارم🌱 🌱🌱امروز ۲۰ قسمت گذاشتم🌱🌱
بنام خدای امام زمان جانمون🥺
امروز ۲۰ قسمت شگفتانه میذارم😍
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه
🌷🍂 #دست_تقدیر
✍قسمت ۳۱ و ۳۲
بالاخره به مشهد، شهر آب و آینه، شهر غریبنواز بیکینه، رسیدند. ننه مرضیه مانند مجنونی که به دنبال عشقش میگردد، با نگاهش به دنبال گنبد زرد طلایی میگشت، همان گنبدی که نورش دل آدم را طلا میکند
و با صدایی لرزان گفت:
_کجاست؟! حرم مولای غریبم کجاست؟!من غریبم و به عشق رضایم به غربت آمدهام.
رقیه لبخندی صورتش را پوشاند و گفت:
_ننه جان، در این دنیای پر از ظلم، همهمان غریب و بیکس هستیم و فقط وقتی به حریم ائمه پناه میاوریم درد غربت، فراموشمان میشود، چرا که امام رضا غریبنواز است در حرم او غربت معنا ندارد، آخر ما همگی فرزندان ایشانیم، شیعیان ایشانیم و لطف امام رضا بر شیعیانش، بر این مظلومان عالم که چون مولایشان علی مظلومند، بی حد و حصر است.
محیا که قلبش مملو از احساسات خوب بود گفت:
_ننه مرضیه! هنوز تا حرم راهی مونده، شما هنوز نرسیده میخوایین برین حرم؟!
ننه مرضیه نگاه مهربانی به محیا کرد و گفت:
_نه عزیزم، آداب زیارت میدانم، باید با رخت و لباس تمیز رفت، باید تن را از عروق و خستگی راه پاک کرد و با غسل زیارت راهی خانهٔ امن امام شد، اما میخواستم فقط از دور سلام بدهم
و با زدن این حرف بغضش ترکید و قطرات اشک بر صورت چروکش نشست.
رقیه از پشت سر دستی روی شانهٔ ننه مرضیه گذاشت و گفت:
_قربان دل نازکت بشم من، خانه ما تقریبا نزدیک حرم هست، از آنجا میتوانی گنبد طلایی امام را ببینی.
عباس که تا این لحظه ساکت بود به عقب برگشت و گفت:
_الان باید به کدام طرف بروم؟!
رقیه مسیری را نشانش داد و گفت:
_اگر صلاح بدونید ما نزدیک خانه میشیم، چون آقا رحمان سرایدار خانه است، یک کوچه پایین تر از خانه، سر کوچه منتظر مینشینیم تا آقا رحمن بیاد بیرون، به طریقی خودمون را بهش نشون میدیم.
عباس بلهای گفت و وارد خیابانی که رقیه اشاره کرد، شد. دقایقی بعد در محل زندگی رقیه و محیا بودند، جایی که آنها پنج سال پیش ساکن شده بودند و ابومحیا خانهای بزرگ و دلباز برایشان خریده بود،
خانه ای مجلل که هم خانه بود و هم باغ و رقیه و محیا این مکان را خیلی دوست داشتند و آنها را یاد ابومحیا میانداخت.
ساعتی داخل ماشین منتظر نشسته بودند که محیا اوفی کرد و گفت:
_مامان! اینجور نمیشه، شاید آقا رحمان تا شب هم از خانه بیرون نزد، تکلیف ما چیه؟!
رقیه نگاه خسته ای به محیا کرد و گفت:
_آقا رحمان همیشه سر ظهر میاد بیرون، الانم نزدیک ظهر هست دیگه، اینقدر صبر کردین چند دقیقه دیگه هم روش...
محیا میخواست اعتراض کند که قامت مردی با پیرهن خاکستری رنگ را دید که از آن سوی خیابان میآمد، درست است کمی تغییر کرده بود و ریش و سبیلش پررنگ تر و پرپشت تر از همیشه بود و قیافهاش مردانهتر جلوه میکرد، اما او همان مهدی بود...پسر همسایه شان، خواستگاری که دل داد و دل گرفت.
رقیه رد نگاه محیا را گرفت و وقتی متوجه مهدی شد با التهابی در صدایش گفت:
_محیا! عجولانه کاری....
اما هنوز حرف نیمه کاره در دهان رقیه بود که مهدی به موازات ماشین رسید و محیا در ماشین را باز کرد و مهدی که همچون همیشه موزاییک های کف پیاده رو، جولانگاه نگاهش بود، بدون اینکه سرش را بالا بگیرد از کنار محیا گذشت.
محیا آهسته لب زد:
_آقامهدی...
مهدی انگار چیزی شنیده باشد، سرعت قدم هایش را کم کرد و محیا بلندتر گفت: _آقا مهدی!
مهدی به عقب برگشت، سرش را بالا گرفت، یک لحظه چشمش به صورت محیا و ناباورانه گفت:
_س..س..سلام،شمایید؟! شما کجا بودید؟! الان اینجا...
در همین حین رقیه از داخل ماشین اشاره کرد که مهدی سوار ماشین شود توی این فاصله، ننه مرضیه عقب اومده بود و محیا باشهای گفت و به مهدی اشاره کرد تا سوار بشود.
مهدی که هنوز بهتش برده بود، اتومبیل را دور زد و سوار ماشین شد و بعد همانطور که نگاه عجیبی به عباس میکرد، سلام کرد و سرش را به عقب برگرداند و از بین صندلیها چشمش به رقیه و محیا افتاد و گفت:
_سلام رقیه خانم، شما اینهمه مدت کجا بودین؟! بعد الان چرا اینجا ایستادین چرا....
رقیه لبخندی زد و گفت:
_سلام پسرم، همانطور میدونی ما رفتیم زیارت و هم اینکه به اقوام پدری محیا سری بزنیم، دیگه سفرمون طول کشید، این بندگان خدا هم که میبینید از آشناهای ما هستن، به دلایلی که بعدا اگر فرصتش شد براتون میگم، نمیتونیم بریم خونهمون، البته فعلا...حالا اگر امکان داره یه زحمت دارم براتون...
مهدی سرش را تکان داد و گفت:
_بفرمایید، زحمت نیست و رحمت هست، فقط اگه میشه خلاصه بگین چرا...
رقیه که میدانست انتهای حرف مهدی به کجا ختم میشه با اشاره به عباس و کل جمع ادامه داد:
_ما تازه از سفر رسیدیم خیلی خسته ایم، اگه براتون زحمتی نیست برید درخونه ما و آقا رحمان را بیارید اینجا، البته توجه کنید که حواستون به دور و برتون باشه، مراقب باشید کسی تعقیبتون نکنه و بعد که آقا رحمان رفت، همه چی را براتون میگم.
مهدی چشمی گفت سرش را بالا گرفت و میخواست حرفی بزنه که نگاهش در نگاه محیا گره خورد و یادش رفت که چی میخواست بگوید و با حالتی دست پاچه از ماشین پیاده شد.
بعد از گذشت دقایقی، مهدی و آقا رحمان نزدیک اتومبیل شدند. مهدی توی پیاده رو ایستاد و آقا رحمن جلوی ماشین نشست.
مهدی که نمی دانست داخل ماشین چه صحبت هایی میشه، همانطور که یکی از پاهایش را به دیوار پشت سرش تکیه داده بود، بی توجه به رفت و آمد در اطرافش، به ماشین خیره شده بود،
فکر میکرد توانسته است که محیا را فراموش کند و البته این از تلقینات مادرش اقدس بود و الان که محیا را دیده بود، متوجه شد که فراموشی در کار نبوده، بلکه این آتش کم جان منتظر یه جرقه بوده تا زبانه بکشه و نمیدانست که الان محیا اومده، وقتی خبر آمدنش را به مادرش اقدس بدهد، مادرش چه حالی میشه؟!
آخه مدتی بود که اقدس خانم به هر بهانهای حرف فرزانه دختر خاله اعظم را پیش میآورد و به مهدی فهمانده بود که خودش را برای ازدواج با فرزانه آماده کنه، مهدی غرق در فکر بود، آه کوتاهی کشید و در همین لحظه، آقا رحمن را دید که از ماشین پیاده شد و به دنبالش اون خانم و آقایی که رقیه خانم گفته بود از آشناهاشون هستن، پیاده شدند و به سمت کوچه ای که به خانه محیا منتهی می شد، حرکت کردند.
با رفتن اونا، محیا به مهدی اشاره کرد تا سوار ماشین بشه و اینبار به جای عباس، مهدی آنها را به مقصدی دیگر برساند.
🍂ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🌷🌷🇮🇷🌷🌷🍂
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه
🌷🍂 #دست_تقدیر
✍قسمت ۳۳ و ۳۴
مهدی پشت فرمان نشست و سرش را به عقب برگرداند و گفت:
_رقیه خانم! من گیج شدم، چرا خودتون نرفتین خونه تان؟ چرا اون پیرزن و اون آقا را همراه آقا رحمان فرستادین؟!
رقیه نفس بلندی کشید وگفت:
_قضیه اش مفصل هست که بعدا برات میگم، فقط الان بدون که یک سری آدمها که خطرناک هم هستند، دنبال ما هستند که باید احتیاط کنیم
مهدی هراسان نگاهی سوالی به محیا کرد و گفت:
_تعقیب؟! خطرناک؟! خوب بگین کی هستن؟! من الان توی کمیتهٔ انقلاب هستم، راحت میتونیم ترتیب اینجور آدما...
رقیه نگذاشت حرف مهدی تموم بشه و گفت:
_گفتم که بعدا میگم، در حال حاضر بهترین کار ممکن اینه که ما از این محل دور بشیم.
مهدی گفت:
_کجا می خوایین برین؟!
رقیه شانه ای بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم، یک جایی غیر از اینجا، غیر از این محل و این خونه...فعلا مسافرخونه ای، هتلی جایی میریم تا بعد که یه خونه مبله اجاره کنیم.
مهدی ابروش را بالا داد و گفت:
_یعنی وضع تا این حد خرابه؟!
رقیه اب دهنش را قورت داد وگفت:
_فعلا آره، تا مطمئن نشدم، حالا اگر امکان داره ما را ببرین یه جا دیگه!
مهدی که سخت تو فکر رفته بود نگاهی به ماشین که به نظر نو میآمد انداخت و گفت:
_ماشین مال کی هست؟!
رقیه گفت:
_مال خودمون هست.
مهدی همانطور که با آینه وسط ماشین بازی میکرد، انگار چیزی به ذهنش رسیده بود، ماشین را روشن کرد، از جلوی کوچه خانه محیا گذاشت و در انتهای خیابان، پیچید به یک خیابان دیگه و گفت:
_بزارید من از داخل مغازه رفیقم یه جا زنگ بزنم، ببینم میتونم جایی براتون ردیف کنم.
رقیه با عجله گفت:
_نه...نه لازم نیست جایی در نظر بگیرید، الحمدالله پول هست، یه جا کرایه میکنیم...
مهدی که انگار گوشش به حرفهای رقیه نبود جلو رفت و بعد از دقایقی از ماشین پیاده شد و به سمت یه مغازه عکاسی رفت.
به محض اینکه تنها شدند، رقیه رو به محیا گفت:
_ببین محیا! اشتباه کردی که خودت را به مهدی نشون دادی و اونو وارد این ماجرا کردی، من اصلا نمیخواستم مهدی چیزی از این قضیه بفهمه..!!
محیا با ناراحتی گفت:
_الان که هنوز چیزی نگفتین بهش..آخه..
رقیه به میان حرف محیا دوید و گفت:
_دیگه چی میخواستی بفهمه؟! من نمیخواستم که متوجه بشه ما در خطر و تحت تعقیب هستیم که فهمید، الانم دیگه هیچی از موضوع ابومعروف و ابوحصین به مهدی ، نه الان نه هیچ وقت دیگه نمیگی، متوجه شدی؟!؟
محیا سرش را پایین انداخت وگفت:
_آخه چرا نباید بگم؟!
رقیه صداش را بالاتر برد و گفت:
_به هزار و یک دلیل نباید بگی!! الان وقت توضیح و تفسیر نیست! فقط بدون، مهدی یه پسر مذهبی و متعصب هست اگر بفهمه...
در همین حین مهدی در ماشین را باز کرد و رقیه ادامه حرفش را خورد. مهدی سوار ماشین شد و سرش را به عقب برگرداند و گفت:
_زنگ زدم یه خونهٔ بزرگ، درست مثل مال خودتون، یه محله بالاتر با وسایل و مبله خالی بود، اول میریم کمیته انقلاب کلیدش را میگیریم و بعد با هم میریم طرف خونه ...
رقیه با تعجب گفت:
_من خونه واسه کرایه میخوام، کمیته انقلاب چی هست؟!
مهدی لبخندی زد و گفت:
_شما خیلی وقته ایران نبودین، خیلی چیزا تغییر کرده، یه نهادهای حذف و یه نهادهایی اضافه شدن...مثل ساواک حذف شده و ساواکی ها هم فراری اند و کمیته انقلاب که بچه انقلابی ها اداره اش میکنن بوجود اومده و منم یکی از اعضای این نهاد هستم. راستش یک سری خونه ها هست که مال همین ساواکیها و وابستگان به دربار بودن که همه از بیتالمال مردم تغذیه میکردند و برا خودشون خوش میگذروندن؛ الان که صاحبهاشون فراری شدن، تا وقتی که تکلیفشون مشخص بشه، هر کدوم را به دست یه فرد امین میدیم که اونجا ساکن باشه و مراقب وسایل خونه هم باشه، آخه جز بیتالمال مسلمین هست، الانم میریم طرف یکی از همین خونه ها...
رقیه آهانی گفت و بعد زمزمه کرد:
_آخه اینجوری نمیشه که...
مهدی ماشین را روشن کرد و گفت:
_چرا نشه رقیه خانم؟! شما اونجا باشین، ان شاالله هم تکلیف خودتون روشن میشه و هم تکلیف خونه، خونه هم مبله با تمام وسایل و ملزومات زندگی...
محیا دست رقیه را فشاری داد و رقیه هم دیگه چیزی نگفت و به این ترتیب، رقیه و محیا ساکن خانه ای شدند که مهدی برایشان در نظر گرفته بود.
مهدی بعد از رساندن رقیه و محیا، مستقیم به طرف کمیته رفت و تا وقت غروب مشغول کار و فعالیت بود و هر وقت، کمی سرش خلوت میشد، مدام اسم محیا توی سرش اکو میشد.
دمدمهای غروب به خانه رسید، وارد ساختمان خانه شد، مادرش مثل همیشه صداش از آشپزخانه میآمد که مشغول پخت و پز بود.
با باز و بسته شدن در هال، اقدس خانم که زنی خودرأی و به نوعی مستبد بود و همیشه حرف حرف او می بایست باشد؛ خودش را به هال رساند و همانطور که لبخند میزد گفت:
_چرا دیر کردی مادر؟!
مهدی به سمت پشتی کنار دیوار رفت و نشست و همانطور که جورابهایش را در میآورد گفت:
_مثل همیشه دم غروب اومدم، تازه یه ذره هم زودتر...
اقدس خانم گفت:
_مگه بهت نگفتم؟!
مهدی ابروهاش را بالا داد و گفت:
_چی را نگفتی؟!
اقدس خانم خنده بلندی کرد و گفت:
_اوه ببخشید پس فراموشم شده، راستش خاله اعظم یه کم سرما خورده، من یه قابلمه سوپ درست کردم و میخوام باهم ببریم خونه شان، به بهانه احوالپرسی، قول و قرار عقد تو و فرزانه...
حرف توی دهان اقدس خانم بود که مهدی مثل اسپند روی آتش از جا پرید و...
🍂ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🌷🌷🇮🇷🌷🌷🍂
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه
🌷🍂 #دست_تقدیر
✍قسمت ۳۵ و ۳۶
مهدی همانطور که با عصبانیت جورابهایش را به اطراف پرت میکرد گفت:
_مادرمن! تو یه پسرت را چند جا میخوای دوماد کنی هااا؟!
اقدس یک تای ابروش را بالا داد و گفت:
_واه واه همچی حرف میزنی که یکی نفهمه فکر میکنه الان یه زن و چندتا بچه قد و نیم قد تو خونه داری! مهدی جان عزیزم! پارسال گفتی که او دخترهٔ دورگه دلت را برده، علیرغم اینکه من فرزانه را برات لقمه گرفته بودم و حتی حرفهایی هم بین من و خاله ات، رد و بدل شده بود، اینقدر پافشاری کردی که گفتم باشه، خودت شاهد بودی که با مادر دختره هم حرف زدم و قرار شد بعد برگشتشون بساط عقد را راه بندازیم، اونطوری که معلومه برگشتی در کار نیست، بعدم از آسمون آیه نیومده که تو همون دختر را بگیری و بعدم انتظار کش باشی که آیا خانم خانما بیاد آیا نیاد؟!
مهدی نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
_اولا دل آدم هتل پنج ستاره نیست که یکی بیاد و یکی بره، من محیا را خواستم و میخوام، اصلا اگر پای محیا هم درمیون نبود، من فرزانه را به چشم خواهر نگاه میکنم، منو فرزانه با هم نمیخونیم.
اقدس خانم که با هر حرف مهدی عصبانیتر میشد گفت:
_واخ، واخ از کی تا حالا او دختره شده محیا؟! اینقدر راحت حرف میزنی! بعدم تو از خودت خواهر داری، فرزانه هیچوقت خواهر تو نیست و حالا چند وقت باهاش زیر یک سقف سر کردی که میگی به هم نمیخورین؟!
مهدی سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
_مگه باید زیر یک سقف زندگی کنیم تا... آخه از ظاهر قضیه هم میفهمه آدم، هر چی من اهل مسجد و دعا هستم، فرزانه در پی پارک و صفا ست، من زن چادری و محجبه میخوام، فرزانه انگار سوپر استار سینماست، هر جا را نگاه میکنم، هیچکجا مون با هم نمیخونه، خواهشا دیگه حرف فرزانه را نزن...
اقدس خانم نیشخندی زد و گفت:
_چه تو بخوای و چه نخوای، من قرار مرار عقدت هم گذاشتم، امروز هم میخواستم با هم بریم که این قرار مرارها را علنی کنیم. تو آخر همین هفته سر سفره عقد میشینی، فهمیدی؟!؟
مهدی از جا بلند شد و گفت:
_باشه، من به حکم شما آخر هفته عقد میکنم اما نه با فرزانه،بلکه با اونی که دلم میخواد...
اقدس خانم قهقه بلندی زد و گفت:
_بازم جای شکرش باقی هست که قبول کردی عقد کنی، باشه اگر تا آخر هفته اون دخترهٔ عرب را از آسمان ظاهر کردی میری برا عقد، اما اگر خبری ازش نشد، با فرزانه عقد میکنی
و با تحکم فریاد زد:
_فهمیدی؟!؟؟
مهدی که اول اومدن توی خونه میخواست قضیه برگشت محیا را بگه، الان خنده ریزی کرد و گفت:
_باشه
و چیزی از برگشت محیا نگفت. اقدس خانم هم که بی خبر از همه جا فکر میکرد آخر هفته، حرف خودش به کرسی میشینه، ملاغه دستش را توی هوا تکونی داد و خنده کنان داخل آشپزخانه برگشت.
ذهن مهدی درگیر شد،
تا پایان هفته سه روز دیگه بیشتر باقی نمانده بود، پس باید با احتیاط عمل میکرد، از طرفی برای مادرش اقدس، مرغ یک پا داشت و می بایست حرفی که زده به کرسی بنشیند
و از طرف دیگه، رقیه و محیا تازه از سفر برگشته بودند و گفتن این موضوع صلاح نبود، اما مهدی به هیچ قیمتی نمیخواست محیا را از دست بدهد،پس باید ریسک میکرد.
محیا برای چندمین بار اتاقها را بررسی کرد و بعد همانطور که خودش را روی مبل سلطنتی سه نفره می انداخت گفت:
_مامان اینجا چقدر بزرگه، خیلی بزرگتر از خونه ماست، اونجا دو خواب بود اینجا چهارتا اتاق خواب داره فقط...
رقیه سری تکان داد و گفت:
_از جیب خودشون نبوده که، از جیب ملت بیچاره بوده و تا میتونستن حیف و میل میکردن، حالا باید حواسمون باشه به وسایل، آخه اینا بیت المال هست
و بعد آهی کشید و گفت:
_کاش مهدی اینقدر اصرار نمیکرد، من که دلم رضا نیست اینجا بمونیم، میخوام اگر بشه، از فردا بیافتم توی املاکی ها دنبال یه واحد جم و جور که چند ماهه رهن کنیم، وقتی مطمئن شدیم که کسی مشهد دنبالمون نیست، میریم خونه خودمون پیش ننه مرضیه و آقا عباس...
محیا لبخندی زد و گفت:
_یعنی واقعا ننه مرضیه و پسرش میخوان ایران بمونن؟!
رقیه سرش را تکان داد و گفت:
_اینطور میگفتن، اون بنده های خدا، هر چه که توی نجف داشتند و نداشتند را فروختند و اومدن اینجا، پس باید دنبال خرید یه خونه نقلی هم برای اونا باشیم..
رقیه مشغول حرف زدن بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.محیا با تعجب گفت:
_یعنی کی هست؟!
رقیه همانطور که از جا بلند میشد و به طرف تلفن طلایی رنگی که سر یک شیر رویش کنده کاری شده بود میرفت گفت:
_صبر کن جواب بدم، معلوم میشه...
رقیه گوشی را برداشت و بعد از سلام و علیکی، لحنش مهربان شد و این نشان میداد طرف پشت خط آشناست.
محیا با ایما و اشاره از مادرش میپرسید کی پشت خط هست، اما رقیه اینقدر محو گفتگو بود که انگار حرکات محیا را نمی دید.
محیا اوفی کرد،آهسته گفت:
_ماماااان! کی هست؟!
رقیه انگشتش را به نشانه سکوت روی دماغش گذاشت و گفت:
_حالا چرا اینقدر با عجله؟!
و بعد از کمی مکث، آهانی گفت و ادامه داد:
_درسته خستگی سفر از تنمون بیرون نرفته؛ اما بازم چون شما را مدتها چشم انتظار گذاشتیم، باشه مشکلی نیست، هر چی شما بگین.
محیا شصتش خبردار شد که هر کسی که هست بی ربط به او و مهدی نیست. مادرش با خداحافظی کوتاهی گوشی را قطع کرد روی صندلی کنار تلفن نشست .
محیا خیره به مادرش گفت:
_مامان کی بود؟! چرا اینقدر که من خودکشی میکنم بفهمم کی پشت خطه، یه نیم نگاهی هم نمیکنی؟!
رقیه که انگار هنوز از حرفی که شنیده بود گیج و منگ بود، همانطور که خیره به گلهای آبی فرش زیر پایش بود گفت:
_چرا اینقدر عجله داره؟! نکنه چیزی از قضیه ابو معروف...
و بعد سرش را تکان داد و گفت:
_نه، امکان نداره...
و بعد نگاهی به محیا کرد و گفت:
_مهدی بود، میخواست قرار خواستگاری و عقد بزاره...
🍂ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🌷🌷🇮🇷🌷🌷🍂
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه
🌷🍂 #دست_تقدیر
✍قسمت ۳۷ و ۳۸
محیا آخرین دانهٔ شیرینی را داخل دیز چینی که با گلهای برجستهٔ طلایی رنگ شکل زیبایی به خود گرفته بود، چید
و نگاهی به ننه مرضیه که همراه عباس، تنها میهمان شب عقدش بودند کرد و گفت:
_ننه جان! منم از کارهای مامانم موندم، درسته که آقامهدی اصرار کرد که امشب مجلس خواستگاری و عقد داشته باشیم، اما از مامانم که همیشه کارهاش را با طمأنینه انجام میداد بعید بود هااا
در همین حین، رقیه ظرف پایه دار شیشه ای که سه نمونه میوه داخلش چیده بود را روی میز گذاشت و گفت:
_حالا نه اینکه تو از این کار من خیلی بدت اومد!! هرکسی ندونه، من که میدونم الان توی دلت عروسی هست محیا خانم
و بعد همانطور که چشمکی به ننه مرضیه میزد گفت:
_برو لباس نوت را که تازه خریدیم بپوش، الاناست که مهمونا پیداشون بشه
و بعد نگاهی به ساعت ایستادهٔ پاندول دار کنار مبل کرد و گفت:
_ننه مرضیه، به نظرتون آقا عباس دور نکرد؟! کبابی، سر کوچه بود و سرظهری هم خودم رفتم با صاحب مغازه صحبت کردم که به تعداد برامون کباب بدن..
ننه مرضیه نفسش را بالا کشید و گفت:
_به به! عجب عطر برنجی پیچیده توی خونه! شما رسم دارین که شب خواستگاری شام هم میدین؟!
رقیه لبخندی زد و گفت:
_نمیدونم اینجا رسم باشه یا نه؟! اما من همین یه دختر را بیشتر که ندارم، مهدی که گفت جز مادرش و دوتا خواهراش با شوهراشون کسی نیست، پس بهتر دیدم شام هم آماده کنیم که سنگ تمام بشه...
ننه مرضیه که انگار حرفی گلوگیرش شده بود و هم میخواست بگه و هم میترسید بگه، سری تکون داد و گفت:
_انشاالله این دختر هم خوشبخت بشه، تو خودت هم جوونی هنوز، با این برو رویی که داری احتمالا خواستگار زیاد هم داشته باشی، کم کم باید یه فکر هم به حال خودت بکنی، آخه آدمیزاد بی سر و همسر نمیشه
و بعد نگاهی به محیا که آماده بلند شدن بود کرد و گفت:
_حالا که امشب شب تو هست،یه دعا کن هم مادرت با یه همسر خوب زندگیش رونق بگیره و هم عباس من با یکی ازدواج کنه و زندگیش سروسامان بگیره...
محیا که ته کلام ننه مرضیه را گرفته بود، همانطور که از زیر چشم مادرش را نگاه میکرد خنده ریزی کرد و دستهاش را به آسمان بلند کرد و گفت:
_ خدایا مامان رقیه را عروس کن
و بعد بلندتر ادامه داد:
_آقا عباس هم داماد کن...
رقیه که انگار به هجده سالگیش برگشته بود با حالتی دستپاچه به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
_برم ببینم برنجا چطور شده،باید مخلفات کنار شام هم آماده کنم.
ساعتی از شب گذشته بود، مهدی ماشین را جلوی عمارت مجلل پیش رویش پارک کرد و همانطور که به ساختمان اشاره میکرد با لبخند گفت:
_بفرمایید مامان اقدس! دیدی من حرف الکی نمیزنم، وقتی امر کردی آخر هفته عروس به خونه ات بیارم گفتم چشم، الان عروس آینده تون توی این خونه هست.
اقدس خانم که بی خبر از همه جا بود، خیره به ساختمان پیش رویش بود و پلک نمیزد گفت:
_باورم نمیشه! تو کی به این محله ها آمد و شد کردی که همچی دختری را برا خودت انتخاب کردی؟! معلوم میشه عروس خانم، خانواده دار هستن.
مهدی از ماشین پیاده شد و همزمان اقدس هم پیاده شد و مهدی نگاهی به ماشین پشت سرش که کسی جز دوتا خواهراش نبودند کرد و گفت:
_تو که هنوز دختره و خانواده اش را ندیدی از روی ساختمان خونه متوجه شدی که طرف خانواده دار هست؟!
اقدس که زنی مادیاتی بود و انگار ذوق زده شده بود، گفت:
_من یه پیرهن از تو بیشتر پاره کردم، میدونم که هرکی هست، بااصالت هست
و از زیر چشم به دوتا دامادش، یکی چاق و کوتاه و دیگری لاغر و کشیده بود نگاه کرد و گفت:
_کاش زودتر می گفتی از خانواده داریوش و مجید هم دعوت میکردیم بیان تا....
مهدی که از حس تکبر و تفاخر مادرش باخبر بود سری تکان داد و به سمت زنگ در رفت و در همین حین، ماشین دیگری جلوی در متوقف شد که کسی جز عاقد نبود...
در باز شد و اقدس خانم همانطور که با تعجب حیاط بزرگ و چمن کاری شدهٔ پیش رویش که در جای جای آن لامپهای بزرگ، روی پایه های زیبا به چشم میخورد و نور سفید رنگشان، ابهتی بیشتر به خانه میداد را نگاه میکرد گفت:
_اوه مهدی! تو این دختره را از کجا پیدا کردی؟! من امشب آماده بودم که با یک جنگ تمام عیار، عروسی را که تو پسندیدی از دور خارج کنم و چون میدونستم اخلاق تو، طوری هست که سمت دختر مذهبی هامیری و فقر و بی پولی خانواده طرف برات مهم نیست، اما الان که اینجا هستم، دلم میخواد همین توی حیاط عاقد خطبه عقدتون را بخونه
و بعد با ذوقی کودکانه که از او بعید بود گفت:
_راستی اسم این عروس خوشبخت کیه؟!
در همین هنگام در هال باز شد و قامت بلند و کشیدهٔ عباس در چهارچوپ در پیدا شد و روی بالکن به استقبال مهمانان آمد.
ابتدا مهدی و سپس عاقد و بعد داریوش و مجید به عباس سلام کردند و دست دادند و عباس به گفتن یک علیک سلام قناعت کرد، چون فارسی نمیدانست و درحالیکه یک دستش روی سینه بود و با اشاره دست دیگرش آنها را به داخل دعوت کرد.
میهمانان داخل هال شدند و اقدس با دو دخترش «مهدیس» و «مهوش» با نگاه هایی سرشار از تعجب و البته ذوق زدگی خانه و تزییناتش را نگاه میکردند.
میهمانان بعد از سلام به ننه مرضیه روی مبلهای سلطنتی با کمینه های طلایی نشستند
و مجلس در سکوت بود که اقدس خانم رو به عباس و ننه مرضیه گفت:
_ببخشید بدون جلسه آشنایی و خبر قبلی مزاحم شدیم، آخه آقا داماد ما اینقدر عجولند که به ما دیر گفتن و میخوان زود عروس را به خونه ببرن!
ننه مرضیه و عباس بدون اینکه چیزی از حرفهای اقدس خانم بفهمند، سری تکان دادند و در همین حین، رقیه در حالیکه لباس ساتن پسته ای رنگی و روسری سبز و چادر رنگ رنگی بر سر داشت از داخل اتاق بیرون آمد.
چهرهٔ زیبای رقیه در این لباس زیباتر شده بود، ننه مرضیه زیر لب ماشاالله میگفت.
اقدس خانم با دیدن رقیه، نگاهی به مهدی کرد و یکّه ای خورد و میخواست چیزی بگوید
که مهدی از جا بلند شد و با سلامی بلند همه را متوجه خودش کرد. اقدس خانم مثل بادکنکی پر از باد که با یک سوزن ناگهانی بادش خالی شده باشد
نگاهی به مهدیس که کنارش نشسته بود کرد و گفت:
_این که مادر محیاست...پاشیم بریم... خونه شان کنار خونه خودمون بود، حتما یه کلکی تو کارشون هست که سر از اینجا درآوردن...
رقیه روی مبل روبه روی اقدس خانم نشست و همانطور که به همه خوش آمد می گفت، نگاهش روی اقدس خیره ماند و متوجه اخم هایی که ابروهای اقدس خانم را بهم پیوند زده بود شد، اما به روی خودش نیاورد و گفت:
_همگی خوش آمدین، حالتون چطوره اقدس خانم؟!
اقدس خانم اوفی کرد و در جواب احوال پرسی رقیه گفت:
_والا این پسره به ما نگفت که قراره کجا بریم خواستگاری، مگه شما همسایه ما نبودین؟! چی شده بی سرو صدا به بالا شهر اسبابکشی کردین، اصلا اسبابکشی کردین یا نه؟! چون اون خونه و..
مهدیس که علاقهٔ خاصی به مهدی داشت و کاملا میفهمید که انتهای حرف مادرش به کجا میکشه و نمیخواست، داداش کوچکش دلخور بشه و مجلسش بهم بخوره گفت:...
🍂ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🌷🌷🇮🇷🌷🌷🍂
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه
🌷🍂 #دست_تقدیر
✍قسمت ۳۹ و ۴۰
مهدیس نگاهی به مادرش کرد و گفت:
_مامان جان! الان که وقت این حرفا نیست
و بعد رو به رقیه خانم گفت:
_خوشحال شدیم از اینکه دیدیمتون
و بعد با اشاره به ننه مرضیه گفت:
_مهمانهاتون را معرفی نمیکنید؟
رقیه نگاهی مهربان به ننه مرضیه کرد و گفت:
_ننه مرضیه از آشناهای عراقی ما هستند، اصلا براتون بگم ایشون مثل مادر من هستند، فقط یه نکته را تاکید کنم که ننه مرضیه و پسرشون آقا عباس زبان فارسی را درست متوجه نمیشن و خیلی هم برای ما زحمت کشیدن.
کل مجلس متوجه ننه مرضیه و عباس بود در همین حین عاقد گلویی صاف کرد و گفت:
_ببخشید، من کمی عجله دارم اگر میشه عروس خانم هم بیاد تا خطبهٔ عقد را جاری کنیم و بنده رفع زحمت کنم.
اقدس خانم مثل اتشفشانی که آمادهٔ فوران باشد گفت:
_عقد چی...ش...شما.. شما چی فکر کردین؟!
مهدی با نگاه ملتمسانه اش به مهدیس چشم دوخته بود و گفت:
_مهدیس جان!
مهدیس دستش را روی دست مادرش قرار داد و گفت:
_حالا که به این سرعت عقد نه...اجازه بدین عروس خانم چای شب خواستگاری را بیارن!
عاقد سری تکان داد و گفت:
_باشه بفرمایید.
اقدس میخواست حرفی بزند که رقیه صدا زد:
_محیا جان چای بیار...
انگار این حرف، اشاره ای بود که مجلس در سکوت فرو رود. دقایق به کندی میگذشت، مهدی از برخوردهای بعدی اقدس در هراس بود .
و مهدیس و مهوش در افکار خود غوطه ور بودند و مجید و داریوش هم چشم از در و دیوار خانه برنمیداشتند، انگار میبایست در این جلسه، مقدار تمکن مالی صاحب خانه سنجیده شود و اقدس که حالش از همه بدتر بود، مدام دندان بهم میسایید و گاهی با زهر چشم مهدیس را نگاه می کرد و گاهی مهدی را...
بالاخره محیا در حالیکه کت و دامن و روسری سفید پوشیده بود و چادر سفید با گلهای ریز قرمز بر سر انداخته بود و در دستانش سینی سیلوری که استکان های بلوری با پایه های نقره ای رنگ در آن به چشم میخورد وارد هال شد.
محیا مانند فرشته ای آسمانی، زیباتر از همیشه به چشم میآمد و این زیبایی انگار حتی توجه اقدس را به خود جلب کرده بود،
رقیه نگاهی به محیا و نگاهی به مهدی کرد، گویی لباس تن محیا با پیراهن مهدی ست شده بود و البته سیرت و صورت معصوم این دو، گویا خیلی وقت پیش با هم گره خورده بود.
محیا استکانهای چای را تعارف کرد و در آخر میخواست به سمت آشپزخانه برود که با اشاره ننه مرضیه به سمت او رفت و محجوبانه کنارش نشست
و در این هنگام، عباس که گویی خودش را مرد این خانه میدانست، شیرینی را با زبان زیبای، خودش به میهمانان تعارف کرد.
چای و شیرینی صرف شد و گویی با خوردن شیرینی، مجوز خواندن خطبه عقد صادر شد و عاقد با نگاهی به مهدی گفت:
_اگر میشود کنار عروس خانم بنشینید و..
تا اقدس خانم به خود بیاید و بخواهد اعتراض کند، خطبه عقد مهدی و محیا خوانده شد و صدای کف همراه با صلوات بلند شد.
انگار تصویر امشب، رؤیایی بود که به وقوع پیوست، نه رقیه باور میکرد که به این سرعت دخترش را شوهر دهد و ذهنش بابت او و حیلههای ابومعروف آرام شده
و نه اقدس خانم باور داشت که پسرش مهدی نه که با دختر خواهرش، بلکه با محیا، دختر دو رگه ای که همه چیزش در هالهای از ابهام بود، محرم شده باشد و عباس و ننه مرضیه هم بی خبر از همه جا، فکر میکردند این رسم ایرانیان است که خیلی راحت و به سرعت مراسم عقدشان را برپا می کنند. عاقد که با اجازه ای گفت و از هال بیرون رفت،
اقدس خانم هم از جا بلند شد و چشمهایش را بست و دهانش را باز کرد و اول رو به مهدی گفت:
_ببین من که میدونم تو با این خانمه دست به یکی کردین تا سر من بیچاره را کلاه بگذارید، اونا را معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای، پیدا کردی و اومدن اینجا ، این خانم که میفهمه دامادی بهتر از تو گیرش نمیاد و اون دختره دو رگه را بهت انداخت و تو هم فقط انگار چشمت به رنگ و رخسار و زیبایی دختره افتاده و نمیدونی که دو روز دیگه نقشهٔ این مادر و دختر رو شد چه جوری از شرشون خلاص شی
و بعد روش را به رقیه که باتعجب اونو نگاه میکرد، نمود و گفت:
_ببین خانم محترم! من نمیدونم به چه علت اینطور توی شوهر دادن دخترت هول و دستپاچه بودی و این پسرهٔ ساده منو خام کردی، اما بدون من نمیذارم به هدف شومت برسی، مهدی لقمه شما نیست، شما لقمه بزرگتر از دهنت برداشتی خانم که آخرش گلوگیرت خواهد شد.
رقیه که تازه متوجه مخالفت اقدس خانم شده بود، همانطور که زبانش به لکنت افتاده بود گفت:
_ا..اقدس خانم! شما خودتون چند وقت قبل اومدین و محیا را برای مهدی خواستگاری کردین، من نمیدونستم که مخالفین و اگر مخالف بودین چرا امشب با پای خودتون اومدین؟! چرا قبل از هر چیزی به من نگفتین؟! بعدم محیا شاید یتیم و بی پدر باشه، اما هم از لحاظ تحصیلات و هم طبقه اجتماعی از شما کمتر نیست و شاید بالاتر هم بالاتر باشه....