هوا گرم بود، تا چشم کار میکرد آب و گِل بود و تمام تشویش عالم انگار در دل من بود که نمیدانستم خاطرۀ این دختر تنها در آن شب وحشتناک، در خاطرش مانده است؟ دوباره به چادر برگشتم؛ نورالهدی به کودک سِرم زده و هنوز ذهنش درگیر حال من بود که تا وارد شدم، با دلپواسی پاپیچم شد:
_حالت خوب نیس؟
شاید فشارم افتاده بود که دیگر نتوانستم سر پا بمانم و گوشۀ چادر روی صندلی نشستم. دلم میخواست به نورالهدی بگویم اما در طول این سالها ردّ زخم زبانهای عامر از دلم نرفته و هنوز میترسیدم حرفی بزنم که با نفسهایی بریده بهانه چیدم:
_چشمام سیاهی میره!
و نه تنها چشمانم که دنیا دور سرم میچرخید و آوار خاطره خانهخرابم کرده بود. نورالهدی دنبال دارویی برای بهتر کردن حالم بود و من نمیدانستم باید چه کنم که سه سال حسرت دیدارش به دلم مانده و حالا در آستانۀ آنچه رؤیایم بود، پشیمان شده بودم!
سالها پیش، یک شب آن هم برای یکی دو ساعت همراهش بودم و نمیفهمیدم چرا باید برای یک لحظه دیدنش، اینهمه دست و پای دلم را گم کنم؟ تنها چیزی که از او در خاطرم مانده بود لحن گرم و نگاه گیرا و حرارت حضورش بود که در آن شب وحشتناک آرامم میکرد و یعنی همینها برای عاشق شدنم کافی بود؟
در این سالها خیال میکردم به خاطر فداکاریاش فقط مدیون او هستم و حالا از ضربان قلبی که به شماره افتاده و نفسی که بند آمده بود، میفهمیدم بیمارش شدهام. از حال خودم حیران شده و چند لحظه مانده به آمدنش، میخواستم به داد دلم برسم که اینهمه احساس نسبت به یک مرد غریبۀ ایرانی، عاقلانه نبود. از شبی که از هم جدا شده بودیم، آرزو میکردم یکبار دیگر او را ببینم و حالا میدیدم هر بار دیدنش، عاشقترم میکند که نیت کردم از همه چیز حتی از فکرش فرار کنم.
بیتوجه به نسخهای که نورالهدی بیخبر از حال خرابم برای درمان سرگیجهام میپیچید، از جا بلند شدم و همانطور که به سمت درِ چادر میرفتم، چند کلمۀ درهم گفتم:
_یه آقایی میاد بچه رو ببره پیش مادرش.
با عجله چادر را کنار زدم تا پیش از آنکه برگردد از اینجا رفته باشم که گوشه چادر محکم به کسی خورد و من از آنچه دیدم، خشکم زد. مقابلم ایستاده بود، با همان صورت خیس از عرق و لباس غرق آب و گِل! چادر به صورتش برخورد کرده و شاید از نگاه خیرهام خجالت کشید که چشمانش به زیر افتاد و با لحنی محکم حرف زد:
_اومدم بچه رو ببرم.
نورالهدی نمیدانست چه کسی پشت این چادر ایستاده و تنها حرفش را شنیده بود که صدا رساند:
_الان بچه رو میارم!
از همان چشمان سربهزیرش، نجابت میچکید و من عهد کرده بودم از حضورش بگریزم که دلم جا ماند و جسمم از چادر فرار کرد. طوری شتابزده از چادر بیرون رفتم که بهسرعت خودش را کنار کشید تا برخوردی بین شانههایمان نباشد و در همان لحظات آخر دیدم از اینهمه دستپاچگیام حیرت کرده است.
با قدمهایی که از پریشانی به هم میپیچید از چادر فاصله میگرفتم و به خدا التماس میکردم کمکم کند که نمیخواستم اسیر کسی باشم که حتی لحظهای فکرش پیش من نیست.
در فاصلهای دور از چادر، پشت ماشینی پناه گرفته و دلم دست خودم نبود که بیاراده نگاهم تا چادر میدوید و دیدم کودک را در آغوشش گرفته و به سمت محل اسکان خانوادهها میرود.
صبر کردم تا از عرصۀ چشمانم بیرون رفت و دیگر او را نمیدیدم که از پناهگاهم بیرون آمدم و با قدمهای بیرمقم به سمت چادر برگشتم. نورالهدی در حیرت رفتار من، بیرون چادر منتظرم ایستاده بود و تا نزدیکش رسیدم، با نگرانی بازخواستم کرد:
_یدفعه کجا رفتی؟
خودم نمیدیدم اما انگار رنگ صورتم پریده بود که دستم را گرفت و دقیقاً به هدف زد:
_از چیزی ترسیدی؟
طوری با محبت پرسید که نشد در برابر حجم حرف مانده در سینهام مقاومت کنم و یک جمله بیهوا از دلم پرید:
_خودش بود!
نفهمید چه میگویم و پیش از آنکه بپرسد، معصومانه اعتراف کردم:
_این آقایی که الان اومد.
لحظاتی نگاهم کرد و انگار منظورم را فهمیده بود که ناباورانه پرسید:
_اقامهدی؟
و همین واژه، ویرانم کرده بود که آیینه چشمانم در هم شکست و خرده شیشههای عشق روی لحنم نشست:
_کمکم کن نورالهدی! قسمت میدم کمکم کن فراموشش کنم!
از درماندگیام دلش به درد آمده بود، دستم را گرفت تا وارد چادر شدم، کمکم کرد روی صندلی بنشینم و خودش مقابل پایم روی زمین نشست:
_دوسش داری؟
سرم را میان دستانم گرفتم و برای گفتن هر کلمه جان میکَندم:
_نمیدونم.. فکر میکردم فقط چون کمکم کرده...اما حالا که دوباره دیدمش..
همانطور که مقابلم نشسته بود،هر دو دستم را گرفت و پاسخ دلشورهام را به شیرینی داد:
_میخوای به ابوزینب بگم پیداش کنه؟..
✨ادامه دارد...
✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولینژاد
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🖤🇮🇷🇱🇧🇮🇷 🖤 #نظرات_شما ☆ناشناس بمون ☆نظرسنجی شرکت کن https://Eit
🇮🇷🥀🏴🖤🇮🇷
#ایران_تسلیت #طبس
#نظرات_شما
☆ناشناس بمون
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
حادثهی تلخ و اندوهبار، در معدن ذغال سنگ در طبس را که در آن تعدادی از کارگران قربانی یا مصدوم شدند، به خانوادههای این عزیزان و مردم آن منطقه تسلیت عرض میکنم. به مجموعهی امداد که از سوی مقامات دولتی برای کمک به محل حادثه رفتهاند تاکید میکنم که بیشترین تلاش خود را مصروف نجات آنان کنند و برای کاهش ابعاد این مصیبت هر اقدام لازم را انجام دهند. رسیدگی فوری به وضع مصدومان نیز باید مورد اهتمام قرار گیرد.
سیدعلی خامنهای
اول مهر ۱۴۰۳
#طبس_تسلیت
#ایران_تسلیت
#پست_ویژه
۱. سلام تشکر. ۴ سال پیش تقریبا گذاشتم ولی چون چاپ شده حذفش کردم از کانال
۲. سلام سوالای شخصی جواب نمیدم. چادر نپوشیدن گناه نیست خواهری. مهم اینه حجابمون کامل باشه ولی چادر ججاب ایرانی هست و نشون دهنده ایرانی بودنه. لباس بلند مثل عبا هم میتونی بپوشی که هم زیبا باشه هم جذابتش کمتر باشه که کمتر نکاهت کنن. از روسری قواره بزرگ استفاده کن تا راحت بتونی حجاب بذاری. ولی اگه میخوای هم میتونی از یه کاشناس خانوم مشورت کنی
۱. یه رمان پناهم بده من گذاشتم کانال ببین همونه که میخوای هست؟
۲. داخل متنی که نوشتم سنجاق شده لیست اولی که روی لینکش بزنی چند تا لیست میبینی اونجا لینک گذاشتم برای هر لیست نگاه کن نوشتم کدومش مخصوص نوجوانان هست
۳. از متن سنجاق شده لیست شماره دو که رمانهای اختصاصی کانال هست فقط اون چند تا کپی ممنوعه بقیه مشکلی نداره