پدر و مادرش رو مامورای ساواک گرفتن و به شهادت رسوندن... حال اون فقط مادر بزرگش رو داشت... با پیروزی زندگیشون بهتر شد... اما شیرینی این زندگی زیاد دووم نیورد...جنگ شروع شد...پسره رفت جبه رفت تا از کشور و ناموسش دفاع کنه... اونجا دوستاش یکی یکی جلو چشمش پر پر میشدند...لب تشنه و لباس پاره... درست مثل عاشورا...آره دفاع مقدس عاشورای ایران بود...چند ماه بعد بهش خبر دادن. موشکهای عراقی خونشون رو زدند و مادربزرگش هم تنهاش گذاشته... بازم نا امید نشد...با جون و دل برای رسیدن به خانوادش تلاش میکرد...همه آرزوش شهادت بود که به اونم رسید و پرکشید....
اشکام روی گونه ام بود...
مگه میشه؟ با مرگ تموم عزیزاش کنار اومد؟ خیلی سخته خیلی مخصوصا توی اون شرایط... درکش میکردم بدجور هم درکش میکردم
-اینجا کجاست؟
با لبخند بلند شد و راه افتاد سمت ایوون.
🕊-اینجا خونه همون پسره اس.. همون جایی که بزرگ شد.
✨ادامه دارد....
✨نویسنده؛ زهرا ایزدی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥