🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۸۷ و ۸۸
مهمونی تموم شد و سوار ماشین شدیم تا برم خونه.
_محسن یه سوال میپرسم واضح جوابمو بده!
+جانم بپرس!
_چرا میخوای زودتر بری؟
+یکی از همکارا بچش به دنیا اومده میخواد بیاد بچشو ببینه هیچکس قبول نکرد جاش وایسه من گفتم گناه داره قبول کردم برم!
_کی میای؟
+تقریبا یک ماهی طول میکشه
بغض گلومو گرفت و صورتمو سمت بیرون گرفتم و به خیابون نگاه کردم دلم نمیخواد محسن ببینه که ناراحتم.
_چیشد؟
سریع به خودم اومدم و گفتم:
_چی؟
+چرا یهو ساکت شدی؟
_اها هیچی همینطوری
+دیشب با بابا و مامان حرف زدیم گفتن عروسی رو بزاریم برای سه ماه دیگه چطوره؟
_نمیدونم خوبه اما خب باید با بابام صحبت کنید
+اون که قراره فرداشب مامان دعوتتون کنه بیاید خونمون تا بابا بگه
_باشه خیلی هم خوب میشه اینجوری سریع تر میریم خونه خودمون
بالاخره رسیدیم در خونمون و با محسن خداحافظی کردم و رفتم خونه. با صدای تلفن از خواب بیدار شدم
_مامان! ... فاطمه! .... علی!.... چرا کسی جواب نمیده؟
رفتم پایین کسی خونه نیست تلفنو برداشتم. خاله بود:
_سلام خاله جان خوبید؟...نه مامانم خونه نیست...چشم بهشون میگم زحمت کشیدید.... شما هم سلام برسون خداحافظ
مامان از بیرون اومد خونه
_سلام مامان کجا بودی؟
+سلام عزیزم مدرسه علی بودم
_اها خاله زنگ زد
+چیکار داشت؟
_امشب دعوتمون کرد بریم خونشون شام
+همه یا فقط تو؟
_نه دیگه هممون
+اها باشه عزیزم الان خودم زنگش میزنم
_مامان محسن زنگم زد من زودتر میرم خونه خاله کمکش کنم خانوم جون هم اونجاست شما نمیای؟
+نه من کلی کار دارم تو برو ما شب خودمون میایم!
رفتم توی اتاقم و اماده شدم تا محسن بیاد دنبالم مانتوی یاسی رنگمو با روسری سفید و گلای قشنگ یاسی سرم کردم و چادرمو سرم کردم رفتم پایین.
_آماده شدی؟
_بله منتظرم تا محسن بیاد
پیام دادم به محسن:
_سلام عزیزم کجایی؟!
بعد از سه دقیقه جواب داد
_سلام نزدیکم زنگ زدم بیا بیرون
زنگ زد روی گوشیم و از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون
_به به سلااااام اقا محسن!
_سلام خانوم بَه خوبی شما؟ بریم؟
_بلههه بزن بریم....
توی راه محسن مداحی میزاشت و باهاش میخوند و منم توی دلم کلی ذوق میکردم. بالاخره رسیدیم پیاده شدم
_نمیای؟
+نه یه جایی کار دارم برم و بعد میام
_باشه مراقب خودت باش
+چشم
بوق زد و رفت زنگ خونه رو زدم خاله درو باز کرد. و رفتم داخل
_سلام خاله خوبی؟
_سلام عزیزم خوش اومدی بفرما داخل
محسن کو؟
_کار داشت گفت بعدا میام
خانوم جون از روی مبل بلند شد
سریع رفتم جلو و گفتم:
_سلام خانوم جون بشینید
+سلام حسنا خانم، خوبی عزیزم؟
_فداتون بشم خانوم جون به خوبی شما
+خدانکنه عزیزم
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۸۹ و ۹۰
_عزیزم چادرتو در بیار راحت باش
_باشه خاله
رفتم توی اتاق محسن و چادرمو درآوردم
روی میز محسن چندتا برگه و خودکار بود یه شیطنتی به ذهنم رسید. خودکارو برداشتم و روی یکی از کاغذا نوشتم:
«حس بودنت قشنگ ترین حس دنیاست تو که باشی هر ثانیه رو عشق است»
یه قلب و چشمک هم کنارش کشیدم و چسبوندمش به آیینه که هروقت اومد خودشو ببینه چشمش بخوره به کاغذ
رفتم بیرون و در اتاقو بستم
_خاله بیام کمکتون؟
_بی زحمت بیا یکم ژله درست کن تا بزارم توی یخچال سفت بشه برای شب
_باشه
رفتم توی آشپزخونه و چند نوع ژله رنگ رنگ بود با تمام سلیقم تزئینشون کردم و گذاشتم توی یخچال... صدای در اومد محسن بود قلبم شروع کرد تند تند بزنه حالا میره برگه رو میبینه..
با خانوم جون سلام کرد و گفت:
_پس خانوم من کجاست؟
_توی آشپزخونه است دورت بگردم
_خدانکنه
صدای پای محسن اومد که به طرف آشپزخونه اومد:
_سلاااام ببین کدبانو چیکار کرده!
_سلام عزیزم کاری نکردم که دوتا ژله درست کردم
_همینم خودش کلی کاره خسته نباشید عزیزم
از اینکه محسن انقدر هوامو داره خیلی خوشحالم با تمام عشقی که دارم توی چشمهاش نگاه کردم و محسن هم دقیقا با عشق نگاه توی چشمهام کرد چند ثانیه همینطور محو چشمهای هم بودیم که خاله گفت:
_تموم شد خاله؟
نگاهمو از محسن گرفتم و گفتم:
_بله خاله تموم شدن
_ممنون عزیزم
_خواهش میکنم
محسن گفت:
_من میرم لباسامو عوض کنم میام
از این حرفش ته دلم خالی شد الان میره و نوشتمو میبینه
_باشه عزیزم برو
از آشپزخونه اومدم بیرون و نشستم کنار خانومجون که داشت قران میخوند لبخندی بهم زد و مشغول قران خوندنش شد. سرم توی گوشیم بود که محسن از توی اتاق گفت:
_حسنا خانمم یه لحظه بیا اینجا
از این حرف محسن دستام یخ کردن و با استرس گفتم:
_باشه عزیزم
از روی مبل بلند شدم و سمت اتاق رفتم در زدم محسن گفت:
_بیا تو
سرمو اروم داخل کردم و گفتم:
_اجازه هست؟
_بلهههه بفرمایید
لبخندی زدم و رفتم داخل محسن با یه لبخند عمیقی نگاهم میکرد نگاهش سنگینی میکرد برام. محسن با خنده گفت:
_خب خب نگفته بودی انقدر بلدی دلبری کنیا!
لبخندی زدم و گفتم:
_دیگه باید دید کی دلتو برده که اینطوری براش دلبری میکنم
محسن اومد کنارم نشست و دستامو گرفت و گفت:
_حسنا!
_جان دلم؟!
_بعضی وقتا فکر میکنم انقدر که من دوست دارم کسی دیگه وجود داره کسی رو انقدر دوست داشته باشه؟
از حرفش ته دلم خالی شد و با لبخندی گفتم:
_فکر نمیکنم... محسنم؟
_جانم!
_هر روز خدارو هزار بار بخاطر اینکه بهت رسیدم شکر میکنم من اگه بهت نمیرسیدم چیکار میکردم؟
_من که اگه بهت نمیرسیدم ترجیح میدادم تا آخر عمر مجرد بمونم و پیر پسر بشم...
هر دوتامون بلند زدیم زیر خنده. محسن گفت:
_خیلی خسته بودم اصلا انگار همه خستگیم تموم شدن آخیش
روی تختش دراز کشید و با لبخند چشماشو بست.
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
فقط چند روز تا پایان #ماه_رجب مانده
از اعمال #شب_مبعث دعا داریم
در مفاتیحالجنان
و از اعمال روز #مبعث غسل، روزه و زیاد صلوات فرستادن فقط یادم هست
سعی کنیم انجامش بدیم
این سه روز اخر رو
از #حضرت_رسول صلواتاللهعلیه بخوایم که بتونیم
#مراقبات_ماه_رجب رو
بخوبی انجام بدیم تا پاک تر وارد ماه شعبان بشیم
.
.
در راس همه حوائج برای فرج و ظهور دعا یادمون نره
.
اخه خیلی زشته ادم شیعه باشه
ادعای ایمان داشته باشه
شب عید هم باشه
ماه رجب هم باشه
ولی برای امام غریب و مظلوممون حضرت مهدی موعود دعای فرج نخونیم🥲
این شبها التماس دعا🥺❣
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۹۱ و ۹۲
اصلا نفهمیدم کی کنار محسن خوابم برده بود با صدای در زدن از خواب پریدم، نگاهی به دور و برم کردم محسن هنوز خواب بود بلند شدم و گفتم:
_بله؟
_حسنا خاله، مامانت اینا اومدن عزیزم
وااای معلوم نیست چندساعت خوابیدیم
_چشم الان میایم
اروم محسنو تکون دادم و گفتم:
_محسن جان! عزیزم!
یکی از چشماشو باز کرد و گفت:
_جانم؟!
_مامان اینا اومدن پاشووووو
سریع نشست روی تختش و گفت:
_وااای چقدر خوابیدم توام خواب بودی؟
_وای اره نفهمیدم کی خوابم برد
رفتم روسریمو سرم کردم و با محسن رفتیم بیرون. مامان با دیدنمون گفت:
_سلام حسنا خانم ساعت خواب؟
_سلام مامان ببخشید نفهمیدم کی خوابم برد اصلا
_اشکال نداره عزیزم
با بابا و حسن اقا و فاطمه هم دست دادم و رفتم توی آشپزخونه کمک خاله حداقل تلافی خوابیدنمو دربیارم! چایی ریختم و محسنو صدا کردم اومد برد و سینی رو آورد
خاله صدا کرد:
_بیا عزیزم بشین
_چشم خاله اومدم
استکانا رو شستم و رفتم کنار محسن نشستم. خاله به حسن آقا اشاره کرد که حرفشو بزنه.
حسن آقا هم گفت:
_ راستیتش خب ما گفتیم بچهها زودتر برن سر خونه زندگیشون اینجوری بهتره گفتیم به شما هم بگیم در جریان باشید نظرتون چیه؟
_والا فکر خیلی خوبی کردید مثلا تا چندوقت دیگه؟
_خود بچه ها که گفتن کمتر از سه ماه دیگه باشه
همه زدن زیر خنده و بابا گفت:
_باشه مشکلی نیست ولی خب حداقل یک ماه برای جهیزیه وقت میخوایم ما!
_اشکال نداره محسن هم که تا یک ماه فعلا مأموریته عروسی رو میندازیم دوماه دیگه بعد از اومدن اقا محسن طبقه بالا هم نصفه ساخته شده فقط یکم تعمیر داره که اونم این چندوقت درستش میکنیم خوبه حسین اقا؟
_باشه مشکلی نیست انشاالله که مبارکه
محسن نگاهی بهم کرد و لبخند قشنگی زد. خیلی خوشحالم که کمتر از سه ماه دیگه قراره بریم سر خونه خودمون!
فاطمه کنارم نشسته بود آروم کنار گوشم گفت
_خوب داری تو چندماه همه چیزو جمع میکنیا!
بعدم زد زیر خنده. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_توام یاد بگیر!
_مگه یاد گرفتنیه؟!
دوباره اون روی شوخی کردنش گل کرده. خاله و مامان رفتن تا سفره رو بچینن رفتم کمکشون سفره رو پهن کردیم و بعد از تموم شدن هم با کمک محسن و فاطمه و بقیه جمع کردیم
_خاله نشور ظرف ها رو من میشورم
_نه عزیزم برو بشین خودم هستم
به زور خاله رفت و با فاطمه مشغول شستن ظرف ها شدیم بعد از تموم شدن کارها و دورهمی بابا بخاطر کارش بلند شد و خداحافظی کردیم و رفتیم خونه!
روی تختم دراز کشیده بودم که صدای پیامک گوشیم اومد. پیام از محسن بود!
_سلام عزیز دلم خواب که نبودی؟ فردا آماده باش صبح میام دنبالت تا بریم کابینت برای خونه سفارش بدیم؛)
با ذوق همون لحظه جوابشو دادم:
_خیلی خوشحالم از اینکه همه چیز انقدر سریع داره پیش میره
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۹۳ و ۹۴
تا اذان صبح با محسن حرف زدم و از آیندمون گفتیم اسم بچه هامون رو انتخاب کردیم انقدر محو حرف زدن بودیم که زمان سریع گذشت.
نمازمو خوندم و رفتم خوابیدم تا حداقل دوساعت خوابم ببره. با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم محسن گفت ساعت ۹ میاد تا بریم.
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۸ بود
و فاطمه هم رفته مدرسه! از تختم بلند شدم و رفتم پایین. مامان داشت قران میخوند با دیدنم تعجب کرد و گفت:
_به به سلام سحر خیز شدی؟
_سلام صبح بخیر محسن گفت ساعت ۹ میاد بریم کابینت سفارش بدیم!
_عه باشه عزیزم برو صبحانتو بخور
رفتم و برای خودم چایی ریختم و صبحانمو خوردم و رفتم تا آماده بشم. لباس هامو پوشیدم و محسن زنگم زد رفتم بیرون.
مثل همیشه روبه رو در خونمون ایستاده بود. از دور لبخندی زدم و رفتم سمت ماشین و سوار شدم:
_سلااام عزیزممم صبحت بخیر!
_سلام خانومم صبح شما هم بخیر! ببین توروخدا حالا هیچوقت ساعت هشت صبح پا نمیشدا امروز از ذوقش شب که نخوابیده الانم انقدر انرژی داره
بلند زد زیر خنده!
_خب ذوق دارم قراره خونمونو با آقامون خودمون با سلیقه خودمون بچینیم دیگه مگه تو ذوق نداری!
_اوه اوه مگه میشه ذوق نداشت واقعا از ته دلم خوشحالم....
کل راه باهم شوخی کردیم و کلی خندیدیم. بالاخره رسیدیم به کابینت سازی.
همراه محسن پیاده شدم و رفتیم داخل محسن با فروشنده خیلی گرم سلام علیک کردن
_خب بفرمایید اینا نمونه های کابینتامون هست هرکدومو که دوست دارید انتخاب کنید!
آروم کنار گوش محسن گفتم:
_کابینت رنگش سفید باشه
لبخندی زد و گفت:
_چشم به روی چشم!
یکی از مدل ها خیلی چشممو گرفت. سفید بودن با دسته های طلایی محسن هم گفت خوشش اومده
_آقای چراغی همینو پسندیدیم!
_مبارکتون باشه ماشاالله خوش سلیقه هم هستیدا
با محسن خندیدن و سفارش دادیم و اومدیم بیرون.
بعد از سفارش دادن کابینت ها
یکمی توی شهر چرخیدیم که مامان زنگ
_سلام مامان جان خوبی؟
+سلام عزیزم ممنون کجایید؟
_ما تازه کابینتا رو سفارش دادیم!
+خب زود بیا خونه بابا زنگ زد گفت از سر کارش مرخصی گرفته بریم یکم جهیزیه رو بخریم!
_زود نیست مامان؟
+کجا زوده دیرم هست بیا
_چشم اومدم خداحافظ
محسن نگاهی بهم کرد و گفت:
_مامان بود!؟
+اره میگه برم خونه میخوایم بریم جهیزیه بخریم!
_عه خیلی هم عالی باشه الان میبرمت عزیزم
+خودتم میای؟
_نه دیگه شما با سلیقه خودت وسیله ها رو بخر تا من بعد از دیدنشون غافلگیر بشم
رفتم خونه و بابا همون موقع رسید و سوار ماشین شدیم و رفتیم پاساژ یکی از دوستای بابا که همه چیز داشت از یه قاشق گرفته تا یخچال و همه چیز! بابا وارد شد و اقایی که پشت میز بود به احترام بابا ایستاد و دستشو آورد جلو و سلام کردن.
_به به سلام از این طرفا حسین اقا چه عجب!
+سلام دیگه چیکار کنیم کم سعادتیم
_نفرمایید حسین جان من در خدمتم!
+راستیتش دخترم چندوقت دیگه عروسیشه اومدیم یه سری وسیله هاشو بخریم!
_کار خیلی خوبی کردید من یه لیست بهتون میدم هرچی خودتون میخواید انتخاب کنید.
بابا لیست رو گرفت و سمت من و مامان گرفت و گفت:
_شما برید هرچی میخواید خرید کنید منم اینجام کنار اقای دوستی بعد از چند وقت همو دیدیم
هر دو خندیدن با مامان لیست رو گرفتیم و رفتیم سمت وسیله ها پاساژ خیلی بزرگی بود چند طبقه بود با مامان از پله برقی ها بالا رفتیم.
_مامان دلم میخواد خونم آبی یخی باشه همه وسیله هام
_باشه عزیزم بریم اول چینی ها رو بخریم
وارد یکی از مغازه ها که چینی فروشی بودن شدیم و یه ست خیلی قشنگی چشممو گرفت آبی خیلی کم رنگ با گلای ریز صورتی.
یه سرویس صبحانه صورتی رنگ خیلی قشنگی هم چشممو گرفت که کاسه ها به شکل قلب های کوچیک و بزرگ بودن و قوری و استکان و همه چیز صورتی رنگ بودن همه سرویس هامو از همون مغازه سفارش دادیم و همه خرده ریز ها رو سفارش دادیم و رسیدیم به مغازه مبل فروشی
یکی از مبل ها که طرح خیلی قشنگی داشت چشممو گرفت آبی خیلی کمرنگ با طرح های کرمی رنگ کار شده بود همونو سفارش دادیم و فرش هم همون رنگ با گلای. ریز کرم رنگ خریدیم تقریبا همه چیز رو سفارش داده بودیم
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟