✍💞💞✍✍💞💞✍
💓رمان جذاب و نیمه واقعی
💓 #دست_و_پاچلفتی
💓قسمت ۱۷
🍃از زبان مینا 🍃
توی کلاسمون یه پسره هست که از همون روز اول نظرم رو جلب کرده
نوع حرف زدنش...نوع لباس پوشیدنش...حرکاتش و خلاصه همه چیز
محسن پسری قد بلند و خوش استیله با موهایی همیشه مرتب و بالا زده و پیشونی بلند و ته ریش خیلی کوتاه
از اون پسرایی که میشه بهشون اعتماد و تکیه کرد
از بچه ها شنیده بودم محسن اول رفته سربازی و بعدش اومده دانشگاه و یه یه چهار سالی از ما بزرگتره
شاید به خاطر همینه که مرد شده
توی کلاس همیشه با استادا شوخی میکرد و یه جورایی بزرگ کلاسمون بود
استادا هم معمولا باهاش خوب بودن
توی همین یک ماه اول دانشگاه فکر و ذکرم شده بود محسن و همش بهش فکر میکردم.
تو خونه..تو کلاس...تو راه دانشگاه...تو مهمونی
حتی روزهایی که کلاس نمیومد حوصله ی گوش دادن به درس نداشتم
.
حتی روزایی که با دوستام، شیوا و سحر بین کلاسها میرفتیم بوفه ی دانشگاه و اونا از دوست پسرهاشون حرف میزدن و میخندیدن من همیشه محسن تو ذهنم میومد که دارم همین شوخیا رو با اون میکنگ و برا خودم رویا بافی میکردم.
.
یه روز شیوا ازم پرسید
-مینا تو دوس پسر نداری؟
-چیی؟...نه....بابام منو میکشهما از اون خونواده هاش نیستیم ...
-فک کردی باباهای ما بفهمن به ما مدال طلا میدن؟
خب پس چرا دارین؟
-یعنی میخوای مثل عهد بوق ازدواج کنی؟
-نه ولی خب زیر نظر خانواده ها اشنا میشیم
- زیر نظر خانواده ها اگه خوشت نیومد میتونی بزنی زیر همه چیز؟بعد مگه اونموقع چقدر وقت برا شناخت پسرا داری؟چجور میخوای بفهمی اصلا دوستت داره یا نه؟
-نمیدونم
-پس بیخودی حرف نزن...اصن بگو ببینم تا حالا کسی عاشقت شده یا خودت عاشق کسی شدی؟
-نمیدونم...ولی پسرخالم یه کارایی میکنه انگار دوسم داره...
-ااااا...بهت چیزی هم گفته؟ -نه حرفی نزده فقط حدس زدم
-خب حدسو ولش کن.پسرا اگه واقعا عاشق باشن همون اول میگن...حالا تو هم دوسش داری یا نه؟
-زیاد ازش خوشم نمیاد
-چرا؟
_از اون پسرای مذهبی و سخت گیره...حس میکنم خیلی محدودم میکنه...شاید بیشتر از خانوادم..
-پس ولش کن...بهتر...فامیل چیه اخه...مگه خاله بازیه
-اوهوم...
-حالا به جز اون چی؟
-راستش...
-چی؟
یه نفر هست دوستش دارم
-ااااا...مبارکه ناقلا...حالا کی هست؟؟
-محسن
-همین محسن خودمون؟
-اره
خب خودش چی؟اونم دوستت داره؟
-نمیدونم نظرشو...
-بابا تو هم که با هیشکی حرف نمیزنی ولی اصن نگران نباش خودم حلش میکنم
-نه...نه...نمیخوام ابرو ریزی بشه.
-ابرو ریزی چیه جوری عاشقش میکنم فک کنه خودش عاشق شده
💞ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍
💓رمان جذاب و نیمه واقعی
💓 #دست_و_پاچلفتی
💓قسمت ۱۸
.
.-نمیدونم نظرشو...
-تو هم که با هیشکی حرف نمیزنی ولی اصن نگران نباش خودم برات حلش میکنم
-نه...نه...نمیخوام ابرو ریزی بشه
-ابرو ریزی چیه جوری عاشقش میکنم فک کنه خودش عاشقت شده
-نمیدونم چی بگم
-هیچی نگو...فقط بشین و تماشا کن خب بگو ببینم تو گوشیت چیا داری؟
-از چه نظر؟
برنامه های چت منظورمه
-هیچی..حوصله این برنامه ها رو ندارم...حس میکنم بیخودین...با کسی کار داشته باشم اس ام اس میدم یا زنگ میزنم
-خو همین کارا رو میکنی دیگه دختر زاپیات رو روشن کن برات تل بفرستم و بعدش تو گروه یونی اددت کنم
-نه..ممنون..نمیخوام
-اقا محسن جونتم هستا تو گروه
-اااااااجدا؟کو باشه پس
-عکس پروفایلتم یه عکس خوب از خودت بزاریا..امل بازی در نیاری گل پل بزاری
-نه عکس که نمیتونم بزارم...همه فامیلام هستن میبینن
-خب ببینن
-نه.نمیشه اصن
-خب اخر شبا بزار بعد بیا تو گروه حرف بزن بعدش عوض کن صبحا
-اخه ببینن چی
-خب حالا نمیخواد عکس بزاری...بعدا یه کاریش میکنیم من پروفایلم رو عکس دونفره کنار تو میزارم تا منو داری غم نداری
.
.
🍃از زبان مجید 🍃
.
این چند مدت خیلی گرفته بودم
هیچ چیزی خوشحالم نمیکرد
حوصله دانشگاه و کلاساش هم نداشتم
وقتی یه زوج تو خیابون میدیدم با هم راه میرم آتیش میگرفتم
نمیدونستم باید چیکار کنم؟
نمیدونستم عیب و ایرادم چیه که به چشم مینا نمیام
.
کارم شده خوندن دعاهای حاجت و سریع الاجابه برای اینکه دل مینا به سمتم بیاد و دوستم داشته باشه
خدایا کمکم کن
((دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمريست كه عمرم همه در كار دعا رفت))
تو همین حس و حال ها بودم که صدای پیام تلگرامم اومد
باز کردم دیدم نوشته
mina khanom joined to telegram
داشتم از خوشحالی بال میاوردم
خدایا شکرت
میدونستم از این به بعد راحت تر میتونم با مینا حرف بزنم.
رفتم براش نوشتم...
سلام دختر خاله.خوش اومدین به تلگرام
.
دیدم سریع انلاین شد و نوشت.
سلام...ممنونم داداش..
.((پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
سعدی))
.
نمیدونستم واقعا باید چیکار کنم
اگه دوستم نداشت که کلا جوابم رو نمیداد.اونم اینقدر سریع
شاید اصن این داداش گفتناش از رو محبته.
مثلا الان اگه یه مرد غریبه بهش پیام بده دیگه داداش نمیگه که
.
این فکر و خیال ها تو سرم رژه میرفتن.
.
به قول یه بزرگی
.
((انتظار سخت است
فراموش کردن هم سخت است
اما اینکه ندانی باید انتظار بکشی
یا فراموش کنی
از همه سخت تر است...!))
💞ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍
💓رمان جذاب و نیمه واقعی
💓 #دست_و_پاچلفتی
💓قسمت ۱۹
.
🍃از زبان مینا🍃
.
تازه تلگرام رو نصب کرده بودم و گوشیم دست شیوا بود که برام پیام اومد...
-بیا مینا برات پیام خوش آمد اومده ببین کیه
-پیام...برا من ؟بده ببینم..
-اره نوشته مجید شیطون این دیگه کیه؟
-اها...همون پسر خالمه دیگه...بزار جوابشو بدم...
-آها...اونه پس...خب حالا چی نوشتی براش؟
-نوشتم داداش که حساب کار دستش بیاد
-آفرین...یه مدت بی محلی کنی خودش میفهمه و راهشو میکشه میره...
.
یه چند هفته ای درگیر گروه دانشگاه بودم و تو گروه چیزهایی میگفتم که شیوا بهم یاد میداد...
محسن هر پستی میزاشت تایید میکردم و اگرم بحثی تو گروه میشد طرف محسن رو میگرفتم...
شیوا یه روز بعد دانشگاه یه برنامه ناهار گذاشت بود و محسن اینا هم بودن...
دوست پسر شیوا هم اومده بود که بعد فهمیدم دوست محسن هم هست و باهاش در ارتباطه و شیوا از طریق اون محسن و دوستاشو دعوت کرده
اول که میخواستم برم خیلی میترسیدم و داشتم از اضطراب خفه میشدم...
اخه اولین بارم بود میخواستم تو همچین برنامه هایی شرکت کنم
تو خونه گفته بودم که میخوایم برای یه تحقیق بعد دانشگاه بریم کتابخونه
تو رستوران هم اصلا نفهمیدم چی خوردم و همش میترسیدم که یه اشنا منو ببینه و آبروم بره...
.
اونروز بیشتر با خصوصیات محسن اشنا شدم و و اگه دروغ نگم بیشتر عاشقش شدم
با دوستاش جلوتر از من و شیوا حرکت کرد و صندلی هامون رو بیرون کشید و بغل میز وایساد تا بشینیم
با اینکه ظاهری جدی داشت ولی خیلی شوخ بود
آخر سر هم زودتر از همه رفت و حساب کرد و شیوا هرچی اصرار کرد که چون با دعوت اون اومدیم باید اون پول رو بده ولی محسن قبول نکرد...
راستش داشت پازل عشقش هر روز بیشتر تو ذهنم تکمیل تر میشد
.
یه شب از همین شبایی که درگیر رویابافی و فکر کردن به محسن بودم مامانم بعد شام اومد تو اطاقم
شک کردم که چیز مهمی میخواد بگه...
چون معمولا شبا پیش من نمیومد...
بعد از یکم نگاه کردن به در و دیوار بی مقدمه رفت سر اصل مطلب
.
-مینا جان هر دختری آرزوش اینه که ازدواج کنه و تشکیل خانواده بده...اصلا هدف خلقت بشر همینه...
-مامان چیزی شده؟
-صبر کن بزار حرفمو بزنم
-باشه..بفرمایین
-تو هم که الان به سن ازدواج رسیدی... همونطور که میدونی تو این دوره که نر زیاده و مرد کم داشتن یه خواستگار خوب نعمته تبریک میگم بهت دخترم
-خواستگارررر؟؟؟؟؟ کییی؟؟؟(تو ذهنم شک کردم که شاید مجید حرفی میخواستم گوشی رو بردارم و فحش بارونش کنم )
-پسر رییس بابات...پسر خوب و مومنیه...شغلم که داره...از لحاظ مالی هم تامینه...
💞ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍
💓رمان جذاب و نیمه واقعی
💓 #دست_و_پاچلفتی
💓قسمت ۲۰
.
🍃از زبان مینا🍃
. -خواستگارررر؟؟؟؟؟ کییی؟؟؟(تو ذهنم شک کردم که شاید مجید حرفی زده میخواستم گوشی رو بردارم و فحش بارونش کنم )
-پسر رییس بابات...پسر خوب و مومنیه...شغلم که داره...از لحاظ مالی هم تامینه
-اما مامان..
-دیگه اما و اگر نداره.الکی سر بچه بازی ردش نکن...مگه نمیدونی اگه خواستگاری داشته باشی که از نظر ایمان کامل باشه و ردش کنی درهای رحمت به سمتت بسته میشه
.
میدونستم بحث کردن با مامان الکیه
بابام تصمیمش رو بگیره محاله کوتاه بیاد
دلم میخواست زار زار گریه کنم
.
چند روز کارم تو خونه شده بود بحث با مامان و بابا در مورد اینکه من نمیخوام ازدواج کنم و اونا هم میگفتن که بهتر از این مورد گیرم نمیاد.
.
میدونستم اگه قبول کنم که خواستگاری بیان همه چیز تموم شده هست
ولی بالاخره با اصرارهای مامان و بابا قبول کردم حداقل اخر هفته بیان و صحبت کنیم
از صحبت های بابا و مامان شنیدم خانواده پسره اینقدر قضیه رو جدی گرفته بودن که حلقه نشون کردن هم خریده بودن برام
کارم شده بود گریه کردن و از خدا کمک خواستن
میخواستم یه جوری خودش یه راه نجاتی برام باز کنه
.
.
🍃از زبان مجید🍃
.
روزها میگذشت و من هر روز نا امیدتر میشدم
دیگه واقعا نمیدونستم چیکار باید کنم
میخواستم به مامانم اینا بگم ولی با خودم میگفتم بگم که چی بشه؟ اخه الان من نه کار دارم نه سربازی رفتم و نه حتی سنم به ازدواج رسیده
بهتره همینطوری خودم رو به مینا نزدیک کنم و بعد از دانشگاه موضوع رو علنی کنم
لحظه شماری میکردم تابستون بشه و برنامه یه سفر با خانواده خالم اینا بچینیم و تو اون سفر بتونم بیشتر خودمو به مینا ثابت کنم
اخه هفته ی پیش شوهر خاله و بابام یه صحبتی از همسفر شدن و رفتن دو خانواده ای به مشهد میکردن
.
یه روز صبح که بیدار شدم دیدم مامانم داره با تلفن حرف میزنه
با حالت خواب و بیدار شنیدم که مامانم هی میگه مبارکه مبارکه
کنجکاو شدم
یه دیقه کلی فکر از جلوی ذهنم رفت
با خودم گفتم نه امکان نداره مینا باشه...حتما از همکاراشه.
آب دهنم رو قورت دادم و با همون حالت خواب الود رفتم پیش مامانم و منتظر موندم تا حرفش تموم بشه...
حرفش تموم شد و گوشی رو گذاشت...
اروم سلام کردم
-سلام مجید جان..صبحت بخیر
-مامان کی بود؟
-هیچی خالت بود
-خاله بود؟؟خب چیکار داشت حالا؟
-هیچی...میگفت برا مینا قراره خواستگار بیاد و...
.
دیگه ادامه ی حرف مامانم رو نشنیدم...
سرم داشت گیج میرفت...
از تو داغ شده بودم..
چشام دو دو میزد...
واییی خدا
💞ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍
💓رمان جذاب و نیمه واقعی
💓 #دست_و_پاچلفتی
💓قسمت ۲۱
دیگه ادامه ی حرف مامانم رو نشنیدم...
سرم داشت گیج میرفت.
.
رفتم تو اتاقم و حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم...
نه صبحانه خوردم و نه ناهار...
فقط دوست داشتم بخوابم و بیدارشم و ببینم اینا همه یه خواب بوده..
اروم میرفتم زیر پتو و گریه میکردم که صدام بیرون نره و مامان اینا نشنون
ای کاش میخوابیدم و دیگه بیدار نمیشدم
مامان نگران شد و چند بار اومد تو اتاقم و حالم پرسید ولی گفتم چیزی نیست و خوبم
.
چند روز وضعیتم همین بود...
روزا میخوابیدم و شبا هم تا صبح انواع و اقسام دعاها رو میخوندم و از خدا میخواستم یه جوری بهم بخوره و مینا اصن خوشش نیاد از پسره
.
میگفتم ای کاش پسره یه مشکلی داشته باشه و ردش کنن
.
گذشت تا روز چهارشنبه که صبح کلاس داشتم و نرفتم
مامان دیگه واقعا نگرانم شده بود..
اومد تو اتاق و پیش تختم نشست...
چشامو بستم و رفتم زیر پتو
مامانم اروم پتو رو کنار زد و گفت نبینم مجید کوچولوم ناراحت باشه ها...چی شده مجید؟
-هیچی مامان
-چرا... یه چیزی شده حتما...به مامانت نمیگی؟
-دوباره رفتم زیر پتو و چیزی نگفتم و صدای پای مامانم رو شنیدم که داشت بیرون میرفت
همونجا تصمیمم رو گرفتم...
باید میگفتم
سرم رو اوردم بیرون و با صدای لرزون به مامانم که دیگه اروم داشت در اتاقم رو میبست گفتم حالا پسره چیکارست؟ چند سالشه؟
-مامانم برگشت و من رو نگاه کرد و گفت: پسره کیه؟
-چیزی نگفتم ولی بغض راه گلومو گرفته بود
-آهاااا...خواستگار مینا رو میگی؟
-اروم سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و رفتم زیر پتو تا مامان اشکام رو نبینه
-پس حدسم درست بود...مجید کوچولوم عاشق شده
تا این حرف مامانم رو شنیدم نتونستم خودم رو کنترل کنم و زار زار زدم زیر گریه
مامانم پتو رو کنار زد و بغلم کرد و سرم رو نوازش کرد و گفت :
_حالا که چیزی نشده...خواستگار عادیه برای یه دختر تو سن و سال مینا...نگران نباش ولی اینم بدون که دختر مثل مینا زیاده اگرم نشد تو نباید ناراحت بشی
-این حرف مامانم یعنی همه چیز تموم شده
با همون حالت گریه گفتم مامان تورو خدا یه کاری کن...من مینا رو دوست..
نتونستم بقیش رو بگم
.
-قربون پسر خجالتیم برم خب عزیزم زودتر میگفتی چرا تو دلت نگه داشتی عزیزم
حالا پاشو اشکاتو پاک کن و یه چی بخور برو دانشگاه تا بابات بیاد بعد از ظهر من و بابات بریم خونه ی خاله ببینیم جه خبره.
-راست میگی مامان
-اره...مگه یه گل پسر بیشتر دارم...کی اصن بهتر از تو پاشو پسرم...پاشو که با گریه چیزی درست نمیشه.
💞ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍
💓رمان جذاب و نیمه واقعی
💓 #دست_و_پاچلفتی
💓قسمت ۲۲
_خب عزیزم زودتر میگفتی...چرا تو دلت نگه داشتی عزیزم حالا پاشو اشکاتو پاک یه چیزی بخور برو دانشگاه تا بابات بیاد بعد از ظهر من و بابات بریم خونه ی خاله ببینیم چه خبره...
-راست میگی مامان
-اره...مگه یه گل پسر بیشتر دارم...کی بهتر از تو پاشو پسرم...پاشو که با گریه چیزی درست نمیشه...
.
از بچگی هر وقت مامانم قولی میداد میدونستم عملی میشه و با گفتن این حرفش یهو ته دلم قرص شد...
لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه ولی تا غروب که کلاسا تموم بشه همه فکرم به این بود که یعنی خاله اینا چی میگن به مامانم
حال عجیبی داشتم
از یه طرف ناراحت بودم از یه طرف خوشحال از اینکه حرفمو گفتم...
احتمال میدادم که قبول میکنن و دیگه کم کم باید فکر محرم شدن و عروسی باشم و تو این رویاها سیر میکردم
مطمئن بودم حداقل مینا من رو از یه غریبه بیشتر دوست داره
.
غروب رفتم خونه و دیدم بابا رو مبل نشسته و داره فوتبال نگاه میکنه...
اروم سلام کردم و منتظر جواب نشدم و رفتم تو اتاق...
راستش از بابام خجالت میکشیدم
.
رفتم رو تختم و خدا خدا میکردم مامان بیاد و بگه که چی شده
زیر پتو بودم و تند تند صلوات میزدم و دعا میکردم همه چیز ختم بخیر شده باشه
صدای باز شدن دستگیره در اتاقم رو شنیدم و فک کردم مامانمه و اروم از زیر پتو نگاه کردم ولی دیدم بابامه که اومد تو و پشت سرش مامانم اومد
داشتم سکته میکردم
قلبم تند تند میزد
از گرمای زیر پتو خیس عرق شده بودم و نفس کشیدن سخت شده بود
.
بابام اومد کنار تختم نشست و بدون مقدمه شروع کرد:
.
-مامانت هم محلیمون بود...هم سن و سال تو بودم که حس کردم عاشقش شدم...به خاطر مامانت قید خیلی چیزها رو زدم و رفتم سر کار و سربازی تا بهش برسم.امروز خیلی خوشحال شدم که شنیدم پسرم به فکر ایندشه و مرد شده اما اینو بدون پسرم ازدواج لباس نیست که خوشت نیومد عوضش کنیا
کفش نیست که پاتو زد بندازی کنارا
صحبت یک عمر زندگیه فکراتو بکن..
.
بعد گفتن اینا بابام پاشد و رفت
و منم اروم سرم رو اوردم بیرون و با چهره ی مامانم رو به رو شدم که یه لبخند رو لبشه و بهم نگاه میکنه.
آروم و با صدای لرزون گفتم:
-مامان چی شد؟؟
-آقا رو باش...اینجوری از زیر پتو میخوای زن بگیری ؟
-مامان بگو دیگه قلبم اومد تو دهنم
-هیچی...مثل اینکه قضیه با اونا جدیه و حتی حلقه نشون هم خریدن ...خالت گفت چرا زودتر نگفتین به ما....
-یعنی همه چی تمومه؟
-نه...خالت گفت امشب با مینا حرف میزنه و فردا بهم میگه مزه ی دهنش چیه.. بالاخره باید علاقه دو طرفه باشه دیگه
💞ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💓💓💓💓💓💓