eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌷🌷شہداے مدنظر این هفتہ🌷🌷 👣شنبہ؛ شہــداے انفجار #چابــہار 👣دوشنبہ؛ مدافع حرمـ عبدالرحیمـ فیروزآباد
فقط 5.6 نفر شرکت میکنن😞 درد دل کنم یا گله نمیدونم اسمش چیه😒 اینکه یه صلوات هم حاضر نیستیم بفرستیم بماند..😒 اینکه شهیدی مدنظر نداریم و اصلا دنبالش هم نمیریم بماند..😐 اینو که شهدا برامون کمرنگ شدن اینو کجای دلمون میخایم بذاریم!!😓 خیلی بده یکی دوستمون داشته باشه🌷 بخاطر ما بره جون بده 👣 بعد ما حوصله مون نیست تو ٢۴ساعت حتی هم به یادشون باشیم😑😞
امروز هم شهیدی مدنظر نداشتیم 😞😓 تا پنجشنبه ٩شب وقت هست هم برا فرســٺادن هدیه صلوات و هم برا اعلامـ کردن هرتعداد خواستین.. از یه دونه صلوات تا هرچقدر خواستین😞🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه نیمساعت دیگه رمان رو میذارم😊 امروز و دیشب کلی پیام دادین 😯چن تا رو میذارم خدمتتون😁😉
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۴۱ . خدا میداند و شما نمیدانید.. خیلی به فکر فرو رفتم اصن یه جور دیگه ای شدم انگار یه نور امیدی ته دلم روشن شد یه حس عجیبی بود حس اینکه داری حس اینکه توی این دنیای شلوغ ... حس اینکه توی این ناملایملایت یکی . صبح بعد از نماز وسایلم رو جمع کردم و به سمت شهر حرکت کردم... تصمیم گرفتم که اینقدر بشم که هیچ چیزی نتونه من رو زمین بزنه با ضعیف بودن من فقط اونایی که زمینم زدن از تصمیمشون مطمئن تر میشن هنوز ته دلم ناراحتی بود ولی... نمیخواستم تو خونه نشون بدم. نمیخواستم پدر ومادرم بیشتر از این غصه ی من رو بخورن و پیر بشن نمیخواستم منی که مینا رو از دست دادم حالا با غصه پدر و مادرم رو از دست بدم روز بعد شد و سمت دانشگاه حرکت کردم... هرچی بود بهتر از خونه نشستن و غصه خوردن بود رفتم سمت آزمایشگاه و دیدم درش نیم بازه... اروم در زدم و باز کردم و دیدم زینب سخت مشغول کاره و متوجه اومدنم نشد راستش اصلا حوصله توضیح دادن ماجرا به زینب رو نداشتم فرم مسابقه رو که روی میز ازمایشگاه دیدم یهو دلم لرزید... که با چه امیدی پرش کرده بودم که لیاقتم رو به نشون بدم داشت این افکار تو ذهنم رژه میرفت که به خودم اومدم و گفتم... قوی باش مجید... زینب از ته ازمایشگاه من رو دید و مقنعش رو درست کرد و جلو اومد -سلام...اااااا...شما کی تشریف اوردین... فک کردم امروز هم نمیاین...خوب شد اومدین...امروز خیلی کارمون سنگینه.. -سلام...چند دیقه ای میشه که اومدم بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم به نمونه ها سر زدم...زینبم پشت سرم اومد که توضیح بده این چند روز چیکار کرده... با بی حوصلگی حرفاش رو گوش میدادم و سر تکون دادم... یه نمونه رو که از قالب در میاوردم افتاد و شکست... -ببخشید...اصلا حواسم نبود -اشکال نداره...از این چند تا داریم..خودتون که طوری نشدید؟ -نه...بازم شرمنده -آقای مهدوی؟ -بله؟ -چیزی شده؟ -نه چطور -اخه یه جوری هستید -چجوری؟ -مثل همیشه نیستید...ببخشیدا فضولی میکنم ولی تو خودتونید و انگار فکرتون مشغوله -راستش...هیچی ولش کنین -هر طور راحتید...قصد فضولی نداشتم -نه...این چه حرفیه...راستش همه چیز تموم شد -یعنی چی؟؟؟مسابقه کنسل شد؟؟ -نه نه...بحث مسابقه نیست.ماجرای خودم رو عرض میکنم...یادتونه گفته بودم -بله بله...درباره دختر خالتون...خب چی شد؟ -چند روز پیش عقدش بود . 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۴۲ -چند روز پیش عقدش بود -راست میگید؟؟چرا اخه..؟؟؟ چی شد یهویی؟ -خودمم نمیدونم...یهو زنگ زدن و گفتن اخر هفته عقدشه وهمین -واییییی...واقعا متاسفم حالا خودتونو ناراحت نکنید...حتما قسمتتون نبوده -بله...فعلا تنها چیزی که من شکست خورده ی بدبخت رو آروم میکنه همین چیزاست -شما شکست خورده نیستید...اینو نگید -چرا اتفاقا...شکست خوردم و بدجوری هم شکست خوردم...من رویاهام رو باختم... من آرزوهام رو باختم...من کسی رو که بهش علاقه داشتم رو باختم...من زندگیم رو باختم...اگه من شکست خورده نیستم پس کی شکست خوردست؟ -نه...اینجور نیست...بیاید از یه منظر دیگه نگاه کنید...میدونم که الان هرچیزی بگم نمیتونه شما رو اروم کنه..ببخشید اینطور میگم اما اینجوری فکر کنید که شما یه نفر رو از دست دادید که زیاد براش مهم نبودید ولی اون خانم کسی رو از دست دادن که بی ریا عاشقش بود و بهش علاقه داشت....حالا شما بگید کدومتون چیز با ارزش تری از دست دادید؟ شما یا اون خانم؟ -ممنون که میخواید دلداری بدید ولی خودم میدونم که چه آدم دست و پا چلفتی و به درد نخوری هستم.. -من دارم حقیقت رو میگم...نباید اینجور فکر کنید...پسری مثل شما باید آرزوی هر دختری باشه...تو جامعه ای که پسرها با نگاهاشون ادم رو میخورن شما سرتون همیشه پایینه....وقتی همه فکر سیگار و قلیون بعد کلاسن شما دنبال کارهای علمی یا فرهنگی هستین...وقتی توی کلاس همه فکر تیکه انداختن و اذیت کردن و خودنمایی هستن شما سرتون پایینه...این چیزا کم چیزیه؟؟ -شاید اشتباه من همین کاراست...اگه مثل اونا بودم شاید اینقدر بی عرضه نبودم -بی عرضه بودن و نبودنتون رو مشخص میکنین نه کس دیگه... من مطمئنم اون خانم نظرش از اول روی اون شخص بود و اگه به شما بی عرضه یا دست و پا چلفتی یا هرچی گفته برای نجات خودش از زیر حرف مردم بوده...ولی الان شما با این حالتون دارید حرفهای اونها رو تایید میکنید...اگه میخواید تایید بشه حرفاش تو فامیلتون خب ادامه بدید...ولی اگه میخواید خودتون رو ثابت کنید باید بیخیال باشید...ببخشید اگه زیاد حرف زدم و سرتون رو درد آوردم . اونشب بعد دانشگاه حرفای زینب تو ذهنم مرور میشد... برام عجیب بود... کارهایی که میکردم تا مینا من رو ببینه و خوشش بیاد... مثل مذهبی شدنم و غیره رو زینب مو به مو بود و کرده بود... برعکس مینا که حتی اشاره ای هم بهشون نکرد... زینب اولین نفری بود که این کارهای من رو تحسین میکرد... نمیدونم... بهتره بهش فکر نکنم...بهتره باز رویا نسازم... . 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۴۳ 🍃از زبان مینا...🍃 چند مدتی از عقدمون میگذشت و همه چیز خوب پیش میرفت.. بعد از سالها فک میکردم ... که دیگه شدم از دست گیر دادنهای بی مورد بابام... فک می‌کردم دیگه کسی نیست که تک تک کارهام رو بهش بگم ... که چیکار میکنم و کجا میرم.. دوست داشتم به همه اون چیزهایی که برام شده بود توی این زندگی جدیدم برسم... چیزایی که همیشه دوست داشتم بهشون برسم ولی نمیشد.. نمیخواستم دیگه لحظه ای به گذشته فکر کنم... . محسن برای اینکه تو خواستگاری جلوی بابام حرفی برا گفتن داشته باشه سر یه کار موقت رفته بود و خونمون هم باباش برامون رهن کرده بود... همه چیز آماده ی شروع زندگی رویاییمون بود کنار هم دیگه.. زندگی ای که سخت بودم.. زندگی کنار کسی که بودم و این چند ماهه تو باهاش سیر میکردم... چند هفته و از زندگی مشترکمون همه چیز خوب بود و طبق روال پیش میرفت... همونجوری که فکرش رو میکردم... اما... کم کم محسن عوض شد و یه جور دیگه ای شد... به من میگفت زیاد پیش پدر و مادرم برم چون تو نیستن... و به جاش تا میتونیم خونه پدر و مادر اون بریم... ولی پدر و مادر محسن با من سرد بودن و تحویلم نمیگرفتن... . محسن بهم میگفت با خاله و بقیه فامیلا و دوستام رفت و آمد نکنم... چون به ما میکنن و تو زندگیمون سنگ میندازن... . حتی به من تو فضای مجازی زیاد باشم و حتی تو گروه دانشگاه میگفت اگه سئوالی داری بگو ... تو دانشگاه هم همیشه کنار و دور و برم بود.... و لحظه ای تنهام نمیزاشت همیشه در حال گرم گرفتن با دخترای همکلاسی و بگو و بخند تو گروها بود... به خاطر این چیزا زیاد برام مهم نبود .... اما یه روز از این وضع شدم و بهش گفتم -محسن چیو میخوای ثابت کنی؟ اینکه مثلا خیلی غیرت داری؟ -در مورد چی حرف میزنی مینا؟ -چرا همیشه منو میپایی؟ چرا نمیزاری یه دیقه با دوستام باشم...به من شک داری؟ -این چه حرفیه مینا؟ من دوستت دارم... نمیخوام کسی تو رو از من بگیره -قرار نیست کسی من رو از تو بگیره محسن... این همه زوج تو این دنیا و تو این دانشگاه هستن -تو نمیدونی...خیلیا نمیخوان ما خوشبخت باشیم... -به نظرت الان هستیم؟اصلا تو خودت چرا تو گروها هستی و بگو و بخند میکنی -گفته بودم که...پسرا و دخترا تو این چیزا خیلی دارن -بر فرض که حرفت درست باشه...مگه اونای دیگه دختر نیستن که سئوالاشونو جواب میدی؟ -خب اونا اگه صاحب دارن و روشون غیرت داره بیاد جمعشون کنه...اونا به ما ربطی نداره... -واقعا که محسن!! . 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۴۴ 🍃از زبان مجید🍃 چند ماه از ماجرای عقد مینا می‌گذشت و منم هر روز بیشتر با خودم کنار میومدم... شاید یه دلیلش مشغول شدن با نمونه ها و اماده شدن برای مسابقه بود تو این چند ماه همه فکر و ذکرم شده بود چون تو آینده هیچ چیز روشن دیگه ای نمیدیدم تنها و همین مسابقه بود و با یه هم تیمی مثل زینب کاملا امیدوار بودم به نتیجه . راستش اصلا فکر نمیکردم زینب اینقدر همراه و هم تیمی خوبی باشه در حین اماده کردن نمونه ها بعضی اوقات که دلم میگرفت باهاش درد دل میکردم و اونم واقعا به حرفام گوش میداد . شاید بشه گفت اولین گوشی بود که تو این دنیا وقت برای شنیدن حرفام و درد دلام داشت . اولین گوشی که بهم نمیزد و نمیکرد به خاطر ... اولین کسی که حرفام رو میکرد... البته همه این حرف زدنها با حفظ و تو چهارچوب شرع بود... 🌸حتی نه یه بار من زینب رو با ضمیر منفرد صدا زدم و نه یه بار اون من رو... 🌸همیشه هم رو داشتیم... به خاطر مسابقه نمیرسیدیم به کلاس‌هامون کامل بریم و به خاطر همین با زینب تقسیم وظایف کردیم و بعضی کلاسها رو اون میرفت و جزوه رو به من میداد و بعضی کلاسها رو هم من میرفتم. . یه جورایی به همین دلایل داشت حرف زدن هامون و ارتباط هامون بیشتر میشد و من از این میترسیدم . نمیخواستم باز وارد ارتباطی بشم که هیچ سودی نداره.. . احساس میکردم دارم به زینب میشم... ولی این حس باید میشد. . اخه کدوم دختری حاضره با پسری که میدونه قبلا شکست عشقی خورده ازدواج کنه البته زینب بارها گفته که نگم شکست عشقی بلکه مینا عشقم رو نداشت... ولی خب خودم میدونم که این حرف ها رو برای دلخوشی من زده و شاید ته دلش مثل همه آخیییی و الهییی بگه ولی از همین الان معلومه این رابطه هم سر و ته نداره و نباید ادامش میدادم. . روز مسابقه شد... مسابقه توی یه دانشگاه بزرگتر شهرمون بود صبحش سعی کردم زودتر از همه اماده بشم و به محل مسابقه برم... خیلی استرس داشتم وقتی رسیدم دیدم زینب زودتر از من رسیده و جلوی در وایساده تا من رو دید چادرش رو مرتب کرد و اومد جلو و سلام کرد . -سلام...فک نمیکردم شما زودتر اینجا باشین -اخه دیشب تا صبح خوابم نبرد...بعد نماز هم کم کم اماده شدم و حرکت کردم. -چه جالب -چی؟ -اخه منم دیشب خوابم نبرد....خب حالا چرا نمیرید تو بشینید؟ -خب همه تیما با سرپرستشون میرن...منم باید با سرپرستم برم دیگه -شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...ولی خب همونطور که گفتم باید این حس میشد... . 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۴۵ ولی خب همونطور که گفتم باید این حس میشد... . باهم دیگه وارد سالن مسابقه شدیم... . قرعه کشی انجام شد و تیم ما اخرین تیمی بود که روی صحنه میرفت... مسابقه به این صورت بود که نمونه ها تک تک توی دستگاه فشار قرار میگرفتن و هر نمونه که دیرتر میشکست برنده مسابقه بود... . تیم ها تک تک روی صحنه میرفتن و رکورد میزدن... ولی با رکورد نمونه ی ما که تو ازمایشگاه ازمایش کرده بودیم خیلی فاصله داشتن... هر کدوم که میرفتن امید من و زینب به قهرمانی بیشتر میشد... از نگاه ها و دعاهای زیر لب زینب معلوم بود که خیلی استرس داره... منم استرس زیادی داشتم ولی نمیخواستم معلوم بشه... . همه تیم ها رفتن و رکوردها نشون میدا که حتی با زدن نصف رکورد ازمایشگاه هم ما قهرمانیم از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم چون داشتم نتیجه تلاش ها ماه ها زحمتم رو میدیدم نتیجه ماه ها بی خوابی کشیدن های من و زینب.... از صدا و سیما هم اومده بودن و قطعا با تیم برنده مصاحبه میکردن . بالاخره اسم مارو صدا زدن و روی جایگاه رفتیم برای تست نمونه... وقتی اون بالا رفتم توی فکرم بین جایگاه تماشاچیا مینا و خاله و همه رو میدیدم که دارن موفقیت من رو میبینن... نمونه رو تو دستگاه گذاشتیم و دستگاه روشن شد... چشمام رو بستم تا ثانیه های نمونه تحت فشار رو نبینم و میشمردم اما با صدای جیغ زینب به خودم اومدم... _واییییییییی..... نهههههههههه..... نمونه سر چند ثانیه شکسته بود و خرد شده بود اصلا باورم نمیشد.... این امکان نداره... اما همه چیز تموم شده بود... رفتم یه گوشه از سالن نشستم... و با حسرت اهدای مدال به تیمی که رکوردشون حتی نصف رکورد ما تو ازمایشگاه هم نبود رو تماشا کردم. حوصله حرف زدن با هیچ کس رو نداشتم... با زینب خداحافظی سردی کردم و رفتم سمت خونه... توی راه داشتم فکر میکردم چقدر بدبختم من چرا هرچیزی که بهش امید دارم رو خدا نا امید میکنه؟ . شب چند بار زینب پیام داد ولی جواب ندادم...تا اینکه دیدم خیلی پیام میده.. -سلام...هستین؟ -سلام...بله...بفرمایین؟ -میخواستم عذر خواهی کنم ازتون -بابت؟ -خب شاید اگه من کارم رو بهتر انجام میدادم این اتفاق نمی افتاد -نه خانم..مقصر نه شمایید و نه هیچ کس دیگه...مقصر منم و شانسم -شما همیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟ -درک نمیکنید حالم رو.. -چطور درک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟ . 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
5 پارت دیگه مونده #شنبه میذارم😍 #مراقب حال #دلتون باشین😊✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میخاین بریم کمپ🚬😣😜😂
شرمنده 😁 اصلا راه نداره😎✌️
نمونه مجید واقعی😔😕
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
نمونه مجید واقعی😔😕
پدر و مادر و خانواده تون ارجحیت دارن نسبت به بنده حقیر😊 چه از لحاظ شناخت و چه دلسوزی و محبت.. 😍👌
این ینی دارم راه رو درست میرم😊 اینم خودش یه انتقاده
انتقاد به جا و سازنده😇😌👌
اینم یه انتقاد دیگه🙈
🍃از عارفی پرسیدند: از کجا بفهمیم در خواب یا نه؟! 🌸ایشان فرمودند؛ ....😓👆 🙏الهی همه ما را از خواب بیدار کن😭🙏 🍃 🌸https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🍂جمع صلوات بچه های باصفای کانال ١١٣٢٠ گل محمدی🌹🍂 🌸جهت نثار روح و علو درجات شهدای عزیز 👣شنبہ؛ شہــداے انفجار 👣دوشنبہ؛ مدافع حرمـ عبدالرحیمـ فیروزآبادے 👣چهارشنبہ؛ شہــید گمنامـ 🍂 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5