eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۶۸ _مسجد نمیای؟؟!!! ومن بهونه می آوردم خوب نیستم..بله من خوب نبودم.حاج مهدوی با اون جمله ی آخرش آب پاکی رو ریخت رو دستم! گفت: _من هیچی نشنیدم! یعنی تو پیش خودت چه فکری کردی دختره ی بی سرو پای گنهکار که فکر کردی لیاقت عشق منو داری! این تحقیر برابری میکرد با کل تحقیرهایی که در تمام زندگیم تحمل کرده بودم.دل بستن به او از همون اول یک اشتباه محض بود. هیچ وقت مردی مثل او آینده و آبروی خودش رو حروم من نمیکرد. 🍃🌹🍃 یک روز مایوس وافسرده روی تختم افتاده بودم که باز فاطمه زنگ زد.گوشی رو با اکراه جواب دادم.او با صدای شاد وشنگولی گفت: _سلام شیرین عسل، سلام سادات خانوم!! من سرد وافسرده به یک سلام خشک وخالی اکتفا کردم.فاطمه گفت: _بابا بی معرفت دلم برات تنگ شده.چرا اصلا سراغی از ما نمیگیری اندوهگین گفتم: _من همیشه یادتم.فقط خوب نیستم. فاطمه اینبار بجای پرسیدن این سوال که چته گفت : _دارم میام پیشت عزیزم. از تعجب رو تخت نشستم: _چی؟؟؟ اوخندید: _چیه؟!! اشکالی داره بیام خونه ی بهترین دوستم؟ تو معرفت نداری ما که بی معرفت نیستیم!! نگاهی به دورتا دور اتاق وخونه ام انداختم و گفتم: _من راضی به زحمتت نیستم.کی قراره بیای؟ او با خوشحالی گفت: _همین الان.زنگ زدم آدرس بگیرم با ناباوری گفتم: _شوخی میکنی باهام؟ _به هیچ وجه!! آدرست رو برام اس ام اس کن.اگه خونه زندگیتم نامرتبه که میدونم هست مرتبش کن.من خیلی وسواسما…. از روی تخت بلند شدم و به ریخت وپاشی خونه نگاه کردم و گفتم: _از کجا اینقدر مطمئنی که دورو برم شلوغ ونامرتبه؟ او خندید وگفت: _از اونجا که روز آخر سفر که  بی حوصله بودی ساکت رو من جمع کردم و پتوت رو من تا نمودم!!! بالاخره بعد از مدتها خندم گرفت! او چقدر خوب مرا میشناخت! با اوخداحافظی کردم و مثل فشنگ افتادم به جون خونه!خونه خیلی سریع تمیز و مرتب شد فقط یک چیز آزارم میداد و اون هم یخچال خالیم بود! 🍃🌹🍃 فاطمه برای اولین بار به دیدنم می اومد ومن کوچکترین چیزی برای پذیرایی از او نداشتم. روزهای بد دوباره از راه رسیده بودند ولی من کرده بودم دیگه سراغ نرم!! رفتم به اتاق خواب و چفیه ی اون مردی که شبیه آقام بود رو از روی تابلوی عکس آقام برداشتم و با اشک وهق هق بوییدم. (شهدا آبرومو نبرید.دعا کنید شرمنده ی اقام نشم.من از لغزش میترسم.من از تنهایی میترسم.من از..) 🍃🌹🍃 زنگ آیفون به صدا دراومد. فاطمه چه زود رسید.مقابل آینه ایستادم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم.به سرعت به سمت آیفون رفتم ودر رو باز کردم.پشت در منتظر بودم که به محض دیدنش از چشمی در را براش باز کنم.ولی پشت در افراد دیگری بودند! یکیشون که مطمئن بودم نسیمه. ولی آن دونفر دیگه مشخص نبودند.زنگ رو زدند. نفسم رو حبس کردم.دوباره زدند.پشت در صدای بگو و بخندشون میومد.صدای مسعود رو شنیدم. نسیم گفت: _عسل جون در رو باز کن دیگه! بازم معده ت ریخته بهم؟ صدای هرهرکرکردونفرشون بلند شد.همه ی احساسهای بد عالم در یک لحظه تو وجودم جمع شد.هرآن احتمال داشت فاطمه از راه برسه و بعد اینها پشت در بودند.مدام به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا در زمان پر پولی آیفون تصویری نخریدم که نفهمم چه کسانی پشت در خونم هستند!سراسیمه به اتاقم دویدم و روسری و مانتوم رو تنم کردم.موقع پوشیدن اونها نگاهی گله مندانه به چفیه کردم و گفتم شهدا دمتون گرم!! هروقت ازتون کمک خواستم بدتر شد.از این به بعد بی زحمت دعام نکنید. اینطوری وضعیتم بهتره.صدای خنده های لوس وجلف نسیم از پشت در آزارم میداد. نمیدونم شخص سوم کی بود که اینقدر در حضور او نمک پرونی میکرد شاید هم با این حرکات میخواست به زور به من القا کنه که تو دلش هیچی نیست و آشتیه! ظاهرا خلاصی از دست این دونفر بی فایدست!پشت در ایستادم و پرسیدم: _کیه؟ صدای خنده ی مسعود بلند شد: _بهه!! تازه داره میپرسه کیه! !! باز کن عسل خانوم غریبه نیست!! گفتم: _صبر کنید الان. به سمت جالباسی کنار در، رفتم تا کلید رو بردارم ودر رو باز کنم که چادر مشکیم از جالباسی افتاد پایین.برش داشتم ودوباره سرجاش گذاشتم ولی دوباره افتاد.دلم یک جوری شد.احساس کردم چادرم از من چیزی میخواد.پیامش هم درک کردم.درست مثل همون شب که وقتی تو کیفم میذاشتمش بهم چپ چپ نگاه کرد! باتردید نگاهش کردم.اگه سرم میکردم نسیم ومسعود از خنده ریسه میرفتند. مسخره م میکردند.اگر هم سرم نمیکردم .!! تصمیم گیری واقعا سخت بود در یک لحظه عزمم رو جزم کردم .چادر رو از روی زمین برداشتم و سرم کردم. کلید رو توی قفل چرخوندم. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۶۹ کلید رو توی قفل چرخوندم.صحنه ای که دیدم باور کردنی نبود!نسیم ومسعود به همراه کامران مقابلم ایستاده بودند! کامران یک سبد بزرگ گل در دستش بود و با چشمانی زلال و پر جنب و جوش نگاهم میکرد. از فرط حیرت دهانم وا مونده بود. مسعود با کنایه خطاب به چادر سرم گفت: _تعارفمون نمیکنی بیایم داخل خاله سوسکه؟ کم کم حیرت جای خودش رو به عصبانیت داد. نگاه سرد و تندی به مسعود ونسیم کردم و گفتم: _فکر نمیکنید باید از قبل خبرم میکردید؟ نسیم با لحن لوسی گفت: _عزیزم باور کن ما هم به اصولات و مبانی اخلاق وفاداریم ولی وقتی تلفنت خاموشه وهیچ راه ارتباطی وجود نداره مجبور شدیم به درخواست آقا کامران بی خبر مزاحمت بشیم.خواستم جواب نسیم رو بدم که کامران با صدایی محجوب گفت: _تقصیر من شد عزیزم.ببخش اگه بی خبر اومدیم. ظاهرا اونها اومده بودند که میهمانم باشند ولی من دلم نمیخواست اونها از پاگردم جلوتر بیان!هرآن احتمال میرفت فاطمه از راه برسه و ممکن بود هزار و یکی فکر ناجور درموردم کنه!ولی آخه چطور میتونستم اینها رو از در خونم دک کنم؟! مسعود باز با کنایه به چادرم گفت: _خاله سوسکه برید کنار ما بیایم تو!! نسیم در حالیکه در رو هل میداد و داخل میومد گفت: _واای اون چیه حالا سرت انداختی؟! نکنه موهات بهم ریختست میترسی کامران فرار کنه؟ با حرص دندونهامو روی هم فشار دادم.و از کنار در عقب رفتم.کامران تردید داشت که داخل بیاد. بازهم صدرحمت به شعور وادب او! او حسابی به خودش رسیده بود یک کت اسپرت آبی تنش بود و شلوار سورمه ای. موهای خوش حالتش رو کمی کوتاه تر کرده و همه رو به سمت بالا سشوار کشیده بود.با این طرز  پوشش و آرایش خیلی شباهت به دامادها پیدا کرده بود.مسعود دست او رو گرفت وگفت: _بیا دیگه داداش!! کامران با دلخوری گفت: _فکر نمیکنم صاحبخونه رغبتی داشته باشه به دعوتمون! مسعود نگاهی معنی دار بهم کرد. 🍃🌹🍃 من روم رو ازشون برگردوندم وبا حالت تشویش وناراحتی دور تر از نسیم روی مبل تک نفره نشستم.مسعود دست کامران رو گرفت و داخل آورد. کامران سبد گل رو در حالیکه روی میز میگذاشت در مبل همجوارم نشست.بینمون سکوت سردی حاکم شد.دلم شور میزد.اگر الان فاطمه می اومد و اینها رو میدید چه فکری درموردم میکرد؟ اصلا باور میکرد که اینها خودشون، بی اجازه ی من وارد این خونه شدند؟ از جا بلند شدم ودر حالیکه به سمت آشپزخونه  میرفتم نسیم رو صدا کردم. اونها حق نداشتند که آدرس منو به کامران بدن! این کار اونها کاملا نشون میداد که اونها شمشیرشون رو از رو بستند! چند لحظه ی بعد نسیم در آشپزخونه ظاهر شد.و در حالیکه با چادرم ور میرفت گفت: _بله خان جووون؟ چادرم رو از زیر دستش کشیدم  وبا غیض گفتم: _به چه حقی آدرس منو به کامران دادید؟ مگه از همون اول قرار براین نبودکه هیچ کس آدرس منو نداشته باشه؟ او خیلی خونسرد گفت: _همیشه که شرایط یک جور نیست! با عصبانیت گفتم: _یعنی چی؟ پس این یک جنگه آره؟اونشب که از در خونه رفتی میدونستم دیر یا زود زهرتو میریزی.خیلی زود از خونه ی من گم شید بیرون.از همون اولشم اشتباه کردم راتون دادم. او باز هم با خونسردی لج در بیاری جای جواب دادن در یخچالم رو باز کرد و در حالیکه داخلش رو نگاه میکرد با تمسخر گفت: _یخچالتم که خالیه! فک کردم یک کیس بهتر پیدا کردی! با این وضعیت قراره دست از شغلت برداری؟ از شدت ناراحتی و عصبانیت داشت منفجر میشدم.دریخچال رو بستم و در حالیکه او را هل میدادم گفتم: _بهت گفتم از خونه ی من برید بیرون! او با خنده ای عصبی لپم رو کشید و گفت: _جوووون!! نازی!! ببین چقدر عصبانیه! بعد چهره ی اصلیش رو نشون داد و در اوج بدجنسی تو صورتم اومد که: _چرا خودت بیرونمون نمیکنی؟! وبعد با خنده ی حرص دربیاری به سمت پذیرایی رفت وخطاب به اونها گفت: _هیچ وقت یخچال عسل خالی نبوده! ولی طفلی از وقتی که بیکار شده واقعا به مشکل برخورده!! حیوونی بخاطر همین ناراحته!!دوس نداره پیش مهمون به این عزیزی شرمنده شه!! کامران گفت: _پذیرایی احتیاجی نیست. من برای دیدن خود عسل اومدم. نسیم گفت: _منم بهش گفتم! ولی عسله دیگه.. 🍃🌹🍃 کنار کابینتها روی زمین نشستم و سرم رو محکم توی دستم بردم. خدایا چرا باهام اینطوری میکنی؟ هنوز بسم نیست؟ من که توبه کردم.!! هر سختی ای هم به جون میخرم ولی دیگه قرار نشد آبرو و امنیتم رو وسیله ی آزمایشات کنی..حالا چیکار کنم؟ اگه الان فاطمه بیاد چه خاکی به سرم بریزم!!؟؟؟ تو خبرداری که اونها سرخود اومدن داخل فاطمه که خبر نداره!! اشکهام یکی پس از دیگری از روی گونه هام پایین میریخت و چادرم رو خیس کرد.احساس کردم کسی کنارم نشست.با وحشت صورتم رو بالا بردم.کامران با مهربانی ونگرانی نگاهم  میکرد.. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۷۰ کامران کنارم نشسته بود. _عسل؟؟!!! با هق هق و التماس گفتم: _کامران خواهش میکنم..قسمت میدم برو..چرا دست از سرمن برنمیداری.بخدا من اونی که تو فکر میکنی نیستم!! کامران لبخند تلخی زد: _اینم تقدیر منه! نمیدونم چرا تو زندگی من همه عوضی اند!هرکی رو که فک میکنم هست در اصل نیست! وگرنه الان در آستانه ی سی وسه سالگی باید بچه هامو پارک می بردم. گفتم: _من دعا میکنم خدا یک دختر خوب و حسابی قسمتت کنه.فقط التماست میکنم دست از سر من بردار. کامران بغضش رو فروخورد و سرش رو پایین انداخت: _چرا؟؟از وقتی اومدم فقط حواسم معطوف توست.واسه چی اینقدر از دیدنم ناراحتی؟ سکوت کرد. پشت هم آب دهانش رو قورت میداد.شاید هم بغضش بود که فرو میخورد! _اونروز بعد از رفتنت خیلی با خودم کلنجار رفتم تا علت کارت رو بفهمم.جمله ی آخرت جوابمو داد.با خودم گفتم...کامران عسل هم مثل تو خستست! عسل هم از اینهمه بلاتکلیفی خستست.!!من در این مدت با خیلی دخترها بودم.. ولی.. ولی عسل در تو یک چیزی هست که.. تو حرفش پریدم: _اینا رو قبلنم هم گفته بودی..کامراااان،چرا نمیخوای بفهمی من بقول خودت خسته‌ام!! تو این روابط باشم. میدونم برات مسخره میاد.میدونم تو هم مثل نسیم مسخرم میکنی..ولی کامران من..من دیگه نمیخوام گناه کنم! کامران خیلی عادی سرش رو به حالت تایید تکون داد وگفت: _میدونم ..میدونم..اصلا حرفهات مسخره نیست. من با ناباوری نگاهش کردم.میخواستم مطمئن بشم که باهام بازی نمیکنه.او با نگاهی مصمم و دلسوزانه بهم خیره شده بود.پرسیدم: _واقعا ..تو..برات مسخره نیست؟ برق دلنشینی در چشمهاش نقش بست و در حالیکه چشمهاشو باز وبسته میکرد به آرومی نجوا کرد: _نه…اصلا حسابی گیج شده بودم.او گفت: _منم از این شرایط خسته شدم.میخوام تکلیف زندگیم یک بار برای همیشه روشن شه. من میدونم که واقعا اومدنم به اینجا دور از ادب بود ولی باید میومدم واین حرفها رو بهت میزدم و… آه عمیقی کشید و گفت: _میخوام از این به بعد محرم هم بشیم. 🍃🌹🍃 فکم پایین افتاد.چشمام گرد شد.او خودش رو جابجا کرد و با شادمانی گفت: _من با خونوادم صحبت کردم.اونا حرفی ندارن.فقط میخوان هرچی زودتر من سرو سامون بگیرم. به لکنت افتاده بودم.گفتم: _اممم…حتما داری..شوخ..ی میکنی! کامران من و شما هیچ وجه اشتراکی باهم نداریم. کامران با شور واشتیاق نگاهم میکرد. _چرا این فکر ومیکنی.! من باهیچ دختری بیشتر از یکماه دووم نیاوردم.!! هیچ کدومشون برام جاذبه نداشتند.فقط سرگرم کننده بودند.الان نزدیک هفت ماهه تو رو میشناسم و هر وقت تو قهر کردی اونی که مجنون وار واسه منت کشی میومده من بودم.دختر! تو خواب وخوراک منو گرفتی میدونی چرا؟؟ چون همونی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم… 🍃🌹🍃 حرفهای کامران اگرچه با شور و وصف بی مثالی در زبانش جاری میشد ولی من نمیتونستم باورش کنم .چون بارها از زبون مردها ی دور وبرم شنیده بودم ومیدونستم اگر من هم مثل باقی دخترهایی که نزدیک اینها بودند از همون روز اول تو اتاق خوابشون میرفتم جاذبه ای براشون‌ نداشتم!!...پوزخندی زدم و از جام بلند شدم. چقدر خوب بود که چادر سرم کردم. با چادر احساس آرامش داشتم.ولی چرا کامران هیچ عکس العملی نسبت به تغییرات من نشون نداد؟ هم توی کافه هم الان که با چادر مقابلشم؟او هم ایستاد. من پشت به او ایستاده بودم. با صدای آرومتری گفت: _عسل..تو حرف حسابت چیه؟ به سمتش چرخیدم و گفتم: _من بچه نیستم که با  تصمیمات عجولانه و احساسی آینده م رو تباه کنم.تو یا خیلی احساساتی و احمق هستی یا خیلی زرنگ! چرا باید پسری مثل تو از دختری مثل من خواستگاری کنه؟ _خب شما بگو چرا باید نکنه؟ کلافه و سردرگم گفتم: _معلومه! ! واسه اینکه تو هیچی از من نمیدونی..نه از خودم نه از خونوادم..نه از گذشته‌م ..نه از.. وسط حرفم پرید ودر حالیکه با احتیاط بیرون آشپزخونه رو نگاه میکرد آهسته گفت: _گذشته خانواده ی هرکسی تو رفتارات و طرز حرف زدن اون آدم مشخص میشه.. همین قدر بهت بگم که اون قدر میفهمم که فرق بین تو و امثال این دوستت نسیم خیلیه… گذشته ت هرچی میخواد باشه باشه..من دلم میخواد شریک زندگیم کسی باشه که بهش اعتماد داشته باشم..ببخشید رک میگم. .دست هر خری به تنش نخورده باشه. . 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۷۱ خنده ای عصبی کردم وگفتم: _آره این خصوصیتتون رو که خوب میدونم !!خودتون همزمان با صدتا دختر هستید و هزارتا کثافت کاری میکنید ولی وقت تشکیل زندگی که میشه دنبال یک دختر آفتاب مهتاب ندیده میگردید.واقعا چقدر شما مردها حال به هم زنید!! او خیلی بهش برخورد.با ناراحتی و غرور در چشمهام نگاه کرد و خیلی شمرده گفت: _من چندساله دستم به تن هیچ زنی نخورده! میتونی اینو از دخترهایی که با دیدن من و تو،غش وضعف میکنن بپرسی.. قبلنها هم هر غلطی کردم از روی جوونیم بوده..ببین عسل خانوم..من اگه اهل این صحبتها بودم واسه یکبار هم که شده چنین درخواستی ازت میکردم.. بعد انگشت سبابه اش رو مقابل صورتم آورد وگفت : _پس بی انصاف نباش و قضاوت نکن!! 🍃🌹🍃 نسیم از اون سمت بلند صدازد: _وااای چقدر حرف دارید شما دوتا..خب بیاین اینجا بشینید ما هم بشنویم!! کامران با صورتش ادای نسیم و در آورد و رو به من گفت: _خیلی رومخه این دوستت!!! نتونستم جلوی خندمو بگیرم.خودش هم خندید. یک خنده ی عاشقونه ومعصوم. با شنیدن جمله ی آخرش نمیدونستم باید چی بگم.خوب منصفانه ش این بود که او در این مدت واقعا از من درخواست نابجایی نداشت.ولی من بازهم باورم نمیشد که او احساسش واقعی باشه.شاید اگر عاشق حاج مهدوی نبودم حرفهاش امیدوارم میکرد و باورم میشد ولی الان واقعا باورش سخت بود و حتی خوشحالم نکرد. در شرایط فعلی فقط میخواستم اونها هرچه سریعتر منزلم رو ترک کنند.و این خواسته با کل کل کردن و کشدار کردن بحث اتفاق نمی افتاد. با التماس وملاطفت گفتم: _کامران به من اجازه بده به حرفهات فکر کنم.بعد باهم حرف میزنیم.فقط تو روخدا دست این دوتا رو بگیر از اینجا ببر.من واقعا نمیتونم تحملشون کنم. کامران لبخند پیروزمندانه ای به لب زد و گفت: _ممنونم که حرفهامو شنیدی عزیزم. بعد نیم نگاهی به اونها انداخت و گفت: _ببخشید واقعا که مجبور شدی تحملمون کنی.الان میریم. داشت از آشپزخونه خارج میشد که دوباره با حالتی معذب به سمتم برگشت و درحالیکه دستش رو توی جیبش میکرد گفت: _اممم ..من میدونم که مدتیه کارت رو از دست دادی و وضعیت خوبی نداری..اممم یعنی تو راه مسعود بهم گفت.!راستش.. دلم میخواد اینو ازم قبول کنی. من از شدت شرمندگی وا رفتم .داشتم همینطوری به دستش نگاه میکردم که تراول های تاخورده رو زیر سبد نونی که روی میز بود قایم کرد و با شرمندگی گفت: _ببخشید..امیدوارم اینو ازم قبول کنی! با دلخوری پول رو از زیر سبدنون برداشتم و  گفتم: _اینو بزار تو جیبیت! من احتیاجی ندارم.. او خودش رو عقب کشید وبا التماس نگاهم کرد. _عسل خواهش میکنم قبول کن..به عنوان قرض بغضم گرفت.با صدای آهسته گفتم: _کامران خواهش میکنم پسش بگیر. شاید من نتونم بهت برگردونم. او با لبخند مهربونی گفت: _فدای سرت عزیز دلم.نگران کارت هم نباش.خودم برات پیدا میکنم.تو فقط از این به بعد بخند! بعد نگاه عاشقونه ای به سرتا پام انداخت وگفت: _خیلی لاغر شدی..بیشتر مراقب خودت باش. 🍃🌹🍃 نگاهش تنم رو لرزوند.چشمم رو پایین انداختم.کی میدونست واقعا در سرکامران چی میگذره؟اگه او برای انتقام از من با نسیم و مسعود هم پیمان شده باشه چی؟ نگاه عاشقونه ش رو باور کنم یا تنوع طلبی این سالیانش رو؟!اصلا به من چه؟!! من که عشقی بهتر و والاتر از او دارم.حتما خدا داره امتحانم میکنه.میخواد بدونه چقدر دلم با حاج مهدویه. 🍃🌹🍃 نسیم دوباره مزه پرونی کرد: _اگه از آشپزخونه بیرون نمیاید ما بیایم! کامران داشت از آشپزخونه بیرون میرفت که آیفون زنگ خورد. سراسیمه و ناامید دستم رو مقابل دهانم گذاشتم. نسیم از اون ور صدا زد: _منتظر کسی بودی.؟ خدایا حالا باید چیکار میکردم؟ کامران سرجاش ایستاد و پرسید: _مهمون براتون اومد؟ با هول و ولا به سمت پذیرایی رفتم و رو به نسیم گفتم: _یکی از دوستان قدیمیم قرار بود بیاد اینجا.حالا چیکار کنم؟ مسعود با بی تفاوتی گفت: _خب این کجاش بده؟ چرا اینقدر مضطربی؟ نسیم با لحنی موزیانه گفت: _بیخود نبود که از اومدنمون خوشحال نشدی!منتظر از ما بهترون بودی! حیف که وقت بحث کردن با او رو نداشتم وگرنه میدونستم باید چطوری جواب گوشه وکنایه هاش رو بدم.از جا بلند شد و در حالیکه به سمت آیفون میرفت گفت: _خب بابا در رو باز کن بنده خدا پشت در مونده تو این گرما!!!! مسعود پرسید: _حالا مهمونت خانومه یا آقا؟ کامران کتش رو از روی مبل برداشت و هیچ چیز نگفت. نسیم با بدجنسی آیفون رو برداشت و خطاب به مسعود گفت: _الان معلوم میشه عزیزم!! 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۷۲ نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت! _بله؟؟…..شما؟؟….بله درسته بفرمایید بالا من عصبانی از بی ادبی و بدجنسیش روسری و مانتوش رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم: _برو نسیم دست بردار نبود.چقدر این دختر بدجنس وکینه توز بود.بجای تن کردن، لباسها رو روی جالباسی آویزون کرد و گفت: _وای راست میگی ببخشید خونه رو ریخت و پاش کردم.!! داشتم از شدت ناراحتی سکته میکردم .. درمانده و مستاصل به او نگاه کردم. _نسیم تو رو خدا تمومش کن این کارهاتو.. میگم سرت کن.اونی که پشت دره با ما فرق داره!! اشتباه کردم التماس کردم.چون نسیم برق لحاجت تو نگاهش نشست! گفت: _جالب شد!! پس لازم شد باهاش آشنام کنی! دلم میخواست همونجا بشینم و بلند بلند زار بزنم.فاطمه پشت در بود.دیگه برای مواجه نشدن با اونها خیلی دیر بود.الان کمترین کاری که میشد کرد طرز لباس پوشیدن نسیم بود.اگه فاطمه او رو با این تاپ وشلوار میدید اصلا داخل میومد؟ کامران با عصبانیت به سمت در رفت و آهسته وعصبانی به نسیم گفت: _فکر نمیکنی به اندازه ی کافی نمک ریختی؟ نمیبینی بدبخت داره سکته میکنه؟؟ بپوشون سرو وضعتو دیگه!! کامران اینقدر عصبانی بود که رگ گردنش مشخص بود.باورم نمیشد که او این طوری با نسیم حرف میزد.خود نسیم هم خشکش زده بود.مسعود تازه یاد غیرت نداشتش افتاد و از جالباسی شال و مانتوی نسیم رو داد دستش و گفت: _بپوش عزیزم بریم.کامران راست میگه. زشته. واسش مهمون اومده! کامران پشت به اونها کرد و مشخص بود خیلی کفریه. در دلم رفتارش رو تحسین کردم. نسیم سریع شالش رو روی سرش انداخت و بدون اینکه دکمه ی مانتوش رو ببنده به سمت در رفت و لحظه‌ای با کامران نگاه خشنی کرد و گفت: _ببین!! هیچ کی به خودش احازه نداده با من اینطوری حرف بزنه.پس از این به بعد مراقب حرف زدنت باش!! کامران پوزخندی زد که حسابی دلم خنک شد. _هه!! حیف که مهمون پشت دره!! 🍃🌹🍃 زنگ در برای سومین بار به صدا در اومد و نسیم با عصبانیت در رو باز کرد.سرم گیج رفت.فاطمه با یک جعبه شیرینی پشت در ظاهر شد.وقتی اونها رو دید رنگ و روش پرید. نسیم با بی ادبی کفش پوشید و در جواب سلام فاطمه گفت: _بفرمایید داخل..ما داریم میریم راحت باشین حاج خانوم! و از پله ها پایین رفت فاطمه هاح و واج رفتنش رو تماشا کرد و آهسته گفت: _من حاج خانوم نشدم هنوز عزیزم. مسعود درحالیکه کفشهاشو میپوشید گفت: _ان شالله میشید یه روز.ببخشید بااجازه. نفر بعد کامران مودب و با وقار بود.او نگاهی دقیق به فاطمه کرد و با متانت گفت: _عذر میخوایم خانوم معطل شدید.ایشون خیلی وقته منتظرتونند. و در حالیکه نگاه نگرانش رو به سمتم میکشوند گفت: _خدانگهدار 🍃🌹🍃 اونها از پله ها پایین رفتند. ولی فاطمه با نگاهی که هیچ چیز درونش مشخص نبود رو به من ایستاده بود. تالاپ تالاپ تالاپ.. قلبم دوباره با صدای بلند مینواخت. چشمهایم سیاهی میرفتند.در این مدت خیلی تحت فشار بودم..همه چیزم در عرض یک ماه به باد رفت..از موقعیتم گرفته تا حاج مهدوی.. وحالا هم آبروم پیش تنها امیدم!!!با تمام قدرت سعی کردم ماهیچه های زبانم رو به حرکت در بیارم و بگم: _بخدا نمیدونستم اینا پشت درند.. وناله ای سردادم نشستم!تمام تنم خیس عرق بود.فاطمه به سمتم دوید و سرم رو زیر بازوش گرفت. _سادات..عسل سادات..چت شد؟؟خاک به سرم.خیس عرق شدی اشکی از گوشه ی چشمم پایین ریخت آهسته گفتم: _بخدا من توبه کردم.. فاطمه چشمانش خیس شدند. _چرا بیخود خودت رو اذیت میکنی؟ داری برای کی توضیح میدی؟اینجا خونه‌ی‌توست.. اونها هم مثل من مهمونت بودن..من چیکاره ام عسل جان؟؟ تورو خدا به خودت مسلط باش. بخدا من هیچ فکر بدی نکردم. او با عجله از جا بلند شد و با یک لیوان آب برگشت. وقتی آب رو دستم میداد گفت: _ببخشید بی اجازه رفتم آشپزخونه. 🍃🌹🍃 کمی از آب خوردم و  به چشمهای پاک ومهربونش خیره شدم.یک انسان تا چه حد میتونست خوب باشه؟ انتظار هربرخوردی رو داشتم جز این! مگه میشه کسی تا این حد ساده و خوش بین باشه؟ از ابتدای آشنایی با اینکه خیلی جاها میتونست مچم رو بگیره ولی خودش رو زد به بی خبری!او اینقدر با چشمانی قرص ومحکم نگاهم میکرد که ضربان قلبم آروم گرفت و کم کم اروم شدم.کمکم کرد ایستادم و به روی نزدیکترین مبل نشستیم.نمیدونستم باید چی بگم.عطر تند گلهای سبد، فضای خونه رو پر کرده بود.فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت: _چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده. دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.بی مقدمه گفتم: _کامران خریده.. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۷۳ بی مقدمه گفتم: _کامران خریده.. او بالبخندی تحسین آمیز سر تکون داد: _دستش درد نکنه! به چه مناسبت؟ از خجالت با گوشه ی چادرم ور رفتم وگفتم: _نمیدونم. .اومده بود که نزاره رابطمون قطع بشه.. 🍃🌹🍃 فاطمه چشم به دهان من دوخته منتظر ادامه ی ماجرا بود: _خب.؟؟ _هیچی ..فقط همین!! باغیض از اتفاق امروز گفتم: _نمیدونستم اونا پشت درند. وگرنه هرگز در رو باز نمیکردم.اصلا کامران تا بحال آدرس منو نداشته..این نسیم و مسعود بی خیر اونو آورده بودن اینجا تا… مطمئن نبودم که ادامه ی جملم رو کامل کنم یا نه!! من هنوز نمیدونستم فاطمه چقدر از حرفهای اونشب منو شنیده. حتی شک داشتم که نشنیده باشه!به ناچار سکوت کردم.چادر و روسریم رو از سرم درآوردم به سمت آشپزخونه رفتم . 🍃🌹🍃 فاطمه دنبالم اومد. _چه خونه ی نقلی و خشگلی داری! او حرف رو عوض کرد چون فهمید من دوست ندارم راجع به امروز چیزی بگم!کتری رو آب کردم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم: _ممنون.. او روی صندلی نشست.و دستش رو زیر چانه گذاشت و بالبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد.خجالت کشیدم. پرسیدم: _چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ فاطمه گفت: _دارم فکر میکنم که تو واقعا چقدر خشگلی!! خنده ای کوتاه کردم و مقابلش روی صندلی نشستم. _تو لطف داری!من صورتم دست خوردست. بینیم عملیه! اما تو رو خدا نقاشی کرده. عاشق سفیدی پوستتم! فاطمه با تعجب گفت: _عجب بنده‌هایی هستیم ما!! همیشه مرغ همسایه رو غاز میبینیم. من عاشق پوست گندمی و زیبای تو هستم چشماتم که عین چشمای حوریهای بهشتی جذاب و نافذه! با خنده از تعبیرش گفتم: _مگه تو چشمهای حوریان بهشتی رو دیدی؟ او گفت: _امممم ..خب حدس میزنم چشمهای اونا باید یک چیزی شبیه چشمای تو باشه.! بعد در حالیکه باز  غرق فکری میشد گفت: _نمیدونم چرا همه ی ساداتها چشمهاشون شهلا و نافذه.! در سکوت به حرفش فکر کردم.واقعا چشم ساداتها با باقی آدمها فرق داشت؟! من که تا بحال به این موضوع دقت نکردم!گفتم: _چه فایده!! من با چشمهام خیلی گناه کردم! فاطمه با سبد نون بازی کرد.با خودم گفتم خداکنه تراولها رو نبینه! گفت: _خدا وقتی بهت زیبایی میده میخواد قدرت نمایی کنه وهنرش رو به رخ بکشه.نباید بزاریم تابلوی دست خدا خط خطی بشه.. هرچی تابلو قشنگتر باشه مواظبتش بیشتره.. دستم رو گرفت و خیره به چشمهام گفت: _مراقب تابلوی خدا باش! او چقدرقشنگ حرف میزد .گفتم: _میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟ او با لبخندی سرش رو تکان داد: _اگه کاری از دستم بربیاد خوشحال میشم دستانش رو فشردم و با التماس گفتم: _میشه ازت خواهش کنم امشب کنار من بمونی؟! خیلی به خودت و حرفهات احتیاج دارم. از وقتی که از سفر برگشتیم خیلی تنها شدم. جات در کنارم خالیه! او لبخند دلنشینی زد: _راستش منم همین حس و نسبت بهت داشتم.ولی تو حتی مسجد هم دیگه نمیای. با خودم گفتم باید حتما امروز ببینمت و ببینم چی شده پرسیدم: _جوابم رو ندادی! میمونی؟ او آهی کشید ومردد گفت: _نمیدونم! باید از خونوادم اجازه بگیرم! با خوشحالی گفتم: _خب پس چرا معطلی..زنگ بزن.! او با همون تردید نگاهی به من کرد و گفت: _آخه.. _بهونه نیار دیگه..بخدا دلم گرفته..اگه امشب یکی پیشم نباشه دق میکنم 🍃🌹🍃 او گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون آورد و برام شرط گذاشت: _به شرط اینکه قول بدی برام تعریف کنی چرا مسجد نیومدی.. سکوت کردم.او شاید سکوتم رو به نشانه ی رضایت قلمداد کرد.چون زنگ زد و با مادرش هماهنگ کرد. من هم در این فاصله سور وسات یک عصرونه ی ساده با شیرینیهای فاطمه رو ترتیب دادم. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۷۴ تا موقع اذان باهم از هر دری گفتیم و خندیدیم.تصمیم گرفتم شام رو از بیرون بخرم تا زمان بیشتری برای با او بودن داشته باشم ولی فاطمه با قسم وآیه قبول نکرد و گفت: _املت میخوریم وگرنه من میرم! نماز رو در کنار هم خوندیم و با هم ته املت ساده و خوشمزه ی دونفرمون رو در آوردیم و شادو خندون از یک مهمونی دونفره روی مبل نشستیم و چای نوشیدیم. فاطمه بی مقدمه پرسید: _خب؟ سادات جان.نمیخوای بگی چیشده؟ دلم میخواست با او درد دل کنم ولی آخر چگونه؟ او هیچ رازی از خودش را برملا نکرده بود و از طرفی احساس میکردم دلش درگیر حاج مهدویه! کمی مکث کردم و بعد با دودلی سوالی رو پرسیدم که مدتها ذهنم رو آزار میداد. _یک سوالی ازت بپرسم راستش رو میگی؟ او کمی جا به جا شد و با نگاهی پرسشگر گفت: _آره حتما! چرا باید دروغ بگم.؟ دنبال کلمات میگشتم.بخاطر همین مکثم طولانی شد. پرسیدم: _اممممم .. راستش ..من هیچ وقت باور نکردم اون شب تو اردوگاه تو حرفهامو نشنیده باشی! باور کنم که نشنیدی؟ فاطمه سرش رو پایین انداخت.با صدای آهسته گفت: _چرا باور نکردی؟ دستم رو، در انبوه موهام بردم و گفتم: _چوون..فاطمه کسی نیست که نسبت به در دل کسی بی تفاوت باشه! فاطمه لبخند تلخی زد و با فنجان چایش بازی کرد. جوابم رو از سکوتش گرفتم. پرسیدم: _چرا خودت رو به خواب زدی؟ آب دهانش رو قورت داد و چشمهاش رو ازمن دزدید. _برای اینکه عزت نفست برام مهم بود.. من میدونستم بعدها پشیمون میشی از اعترافت.بخاطر همین هم یک لحظه به خودم گفتم خودتو بزن به خواب..اما متاسفانه من بازیگر خوبی نیستم! 🍃🌹🍃 دستهاش رو گرفتم وبا قدرشناسی نگاهش کردم _اتفاقا تو خیلی خوب گولم زدی..!! چشمهام پراز اشک شد _فاطمه…تو چطوری اینقدر خوبی؟؟؟ او میان خنده وگریه گیر افتاد و با حسرت گفت: _کاش اینطور که تو میگی باشم! سکوت کردیم.فاطمه در فکر بود.پرسیدم: _یک سوال دیگه..تو برای چی با دختری مثل من دوست شدی؟چرا بهم اعتماد کردی؟ او دست نرمش رو روی صورتم گذاشت و با اطمینان گفت: _چرا نباید میشدم؟ میدونی چرا چشمهات رو دوست دارم؟ چون جدا از زیبایی خدادادیش یک معصومیت بچگونه توش پنهونه. من با اینهمه گناه کی باشم که بخوام بهت اعتماد نکنم؟ گذشته ی تو هرچی بوده مربوط به خودته..مهم الانته.. مهم اینه که پشیمونی.! کسی که از گناه به سمت پاکی میره هنرش بیشتر از منی هست که در فضای پاک نفس کشیدم. سادات جان. شما از همون شب که تو مسجد زار زدی اعتماد منو جلب کردی لبخندی رضایت مند به لبم نشست و او را در آغوش کشیدم _فاطمه..اگه من اونشب باهات آشنا نمیشدم معلوم نبود سرنوشتم چی میشه باز هم فاطمه جملاتی گفت که مو به تنم سیخ کرد و دلم  قرص تر شد. _اشتباه نکن!! تو خیلی وقت بود که سرنوشتت دستخوش تغییر شده بود.وگرنه نه مسجد می آمدی و نه با من آشنا میشدی! رقیه سادات جان قدر خودت رو بدون!   سرم رو از روی شونه اش برداشتم و پرسیدم: _خیلی وقت بود کسی رقیه سادات صدام نزده بود! او گفت: _دلم میخواست از اون شب به اینور رقیه سادات  خطابت کنم ولی فک کردم قاتی حرفهات گفتی از اسمت خوشت نمیاد. من با ناراحتی گفتم: _نه…من فقط از رقی بدم میاد! فاطمه با خوشحال گفت: _باشه حالا که اینطور شد همیشه رقیه سادات صدات میکنم. بعد از کمی مکث گفت: _خب حالا نوبت شماست رقیه سادات جان..نمیخوای تعریف کنی؟ هنوز دو دل بودم.چون تو داری فاطمه کمی موجب رنجشم شده بود. گله مند گفتم: _من همیشه حرفهامو بهت زدم..حتی بدترین حرفها رو..تو میگی به من اعتماد داری ولی عملا اینگونه نیست.بخاطر همین ازت دلخورم. او با تعجب گفت: _یعنی تو از من دلخوری چون فک میکنی من از روی بی اعتمادی باهات در دل نمیکنم؟ _هم این، هم اینکه دوست ندارم دیدت نسبت به من تغییر کنه. او با ناراحتی گفت: _متاسفم اگه موجب شدم چنین فکری درموردم کنی ..ولی باور کن اینطور نیست. اتفاقا خیلی دلم میخواست تو هم یک روز درد دلهای منو بشنوی و بفهمی خودت تو تحمل مشکلات تنها نیستی..تا بفهمی حتی من فاطمه هم تو زندگیم خیلی خطاها کردم که موجب خیلی اتفاقها شد. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۷۵ با کنجکاوی پرسیدم: _من که باورم نمیشه تو اصلا گناه کردن بلد باشی یا آزارت به کسی رسیده باشه..چرا برام تعریف نمیکنی؟قسم میخورم این راز رو با خودم به گور ببرم. او خنده ی تلخی گوشه ی لبش نشست و گفت: _راز تا زمانی رازه که کنج قلبت باشه.. وقتی بیاد بیرون دیگه راز نیست..قصه ست!! درد دله..گاهی وقتها هم دردسره. حرفهاش رو قبول داشتم.ولی دوست داشتم بدونم قصه ی دوستش چی بوده گفتم: _در مورد دوستت الهام..چرا قبلن بهم حرفی نزدی؟؟ این الهام کی بود که تا اسمش میومد چشمان فاطمه پراز اشک میشد؟با صدای بغض آلود گفت: _چی بگم؟ از کجاش دوست داری بشنوی؟ من خوشحال از اعتماد او گفتم: _نمیدونم! از جایی که لازمه بدونم! او با آهی عمیق شروع کرد به حرف زدن: _من والهام با هم دختر عمو بودیم.از بچگی باهم بزرگ شدیم.تفاوت سنیمون هم یک ماه بود.بخاطر همین حتی در یک مدرسه و یک کلاس درس میخوندیم.ما حتی روحیاتمون هم مثل هم بود.البته بدون اغراق میگم الهام از من خیلی بهتر بود. وقتی نماز میخوند دلت میخواست روبروش بشینی یک دل سیر نگاش کنی.اینقدر که این دختر خالص بود.ما با هم بزرگ شدیم.قد کشیدیم.الهام رفت حوزه و من هم رفتم دانشگاه!یک روز الهام با کلی شرم وحیا بهم گفت یکی ازمدرسین حوزه برای پسرش ازش خواستگاری کرده.طولی نکشید که الهام با یک مجلس ساده و رسمی به عقد ایشون در اومد..میخوای بدونی اون مرد کی بود؟؟ 🍃🌹🍃 آب دهانم رو قورت دادم..!! نکنه؟!!! با ناباوری گفتم: _حااااااج مهدوی؟ فاطمه سرش رو به حالت تایید تکون داد.. مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشه.گفتم: _یعنی حاج مهدوی قبلا ازدواج کرده؟؟؟ پس چرا زودتر بهم نگفتی؟؟ فاطمه آهی کشید و با بغض گفت: _خب هیچ وقت حرفش پیش نیومد.اگه یادت باشه اونروزی هم که ازم پرسیدی متاهله، گفتم هیئت امنا میخوان براش استین بالا بزنن ولی نمیتونن.ولی تو بعدش نپرسیدی چرا.؟؟ از طرفی چیزی که منو یاد الهام بندازه… 🍃🌹🍃 بغضش شکست...من هنوز در شوک بودم…این فرصت خوبی بود تا فاطمه گریه کند.پرسیدم: _این اتفاق واسه چندسال پیشه؟ فاطمه آهی کشید و گفت: _هفت سال پیش! _خخ..ب ..بعدش چیشد؟ دانه های درشت اشک از صورت فاطمه پایین میریخت: _رقیه سادات..نمیدونی چقدر این دوتا عاشق بودن! حاج مهدوی اینقدر همسر نمونه و انسان خوبی بود که همه رو مجذوب خودش کرده بود. دوسال بعد الهام حامله شد.اونموقع من یک چندماهی میشد که با پسرعموم که برادر الهام بود، نامزد شده بودم. چشمهام گرد شد..با لکنت گفتم: _چی؟؟؟ تو قبلا نامزد داشتی؟؟ فاطمه اشکش رو پاک کرد و با لبخندی تلخ گفت: _آره…ما خیلی وقت بود همو میخواستیم.. منتها به هوای اینکه حامد سرباز بود و یک سری مشکلات دیگه، یک کم دیرتر از الهام نامزد کردیم. با کنجکاوی گفتم.: _خب پس چرا الان حامد..؟!! او سرش را با تاسف تکان داد و گفت: _چی بگم؟؟!! همه چی برمیگرده به اون تصادف لعنتی.. تولد الهام بود..میخواستم به هر ترتیبی شده سورپرایزش کنم.چون از همون اوایل بارداریش دچار افسردگی شده بود.حاج مهدوی هم که همش به سفرهای مختلف میرفت واسه کار تبلیغ. اونموقع ها خیلی باد تو سرم بود..سرتق بودم.حرف حرف خودم بود.واقعا با الانم کلی فرق داشتم.به الهام گفتم بریم جایی که به هوای اونجا ببرمش یک کافه ی درست وحسابی و با باقی دوستان دبیرستان براش  جشن تولد بگیریم. الهام قبول نمیکرد..هزار تا بهونه آورد. از تهوع وبیحالیش گرفته تا مرتب کردن خونه.. چون قرار بود فردای اونروز حاج مهدوی برگرده. ولی من گوشم بدهکار نبود.. کااااش به حرفش گوش میدادم..کاش نمیرفتم.. فاطمه بلند گریه میکرد وحرف میزد. _رقیه سادات بخداوندی خدا انگارهمه ی قدرتها جمع شده بودند که من الهام و نبرم. ماشین حاج مهدوی تو پارکینگ بود.باخودم گفتم اگه با ماشین خودشون بریم بهتره و راحت تر.ولی الهام گفت حاج مهدوی گفته این ماشین مشکل داره باید بعد از برگشت ببرتش تعمیر..پرسیدم مشکلش چیه؟ الهام گفت: نمیدونم. گفتم پس بشین بریم.الهام دوباره بهونه آورد که حاج مهدوی گفته بخاطر بارداریش حق نداره پشت فرمون بشینه. همون وقت زن عموم زنگ زد به الهام..وقتی فهمید ما تصمیممون چیه به الهام گفت: نرو تو امانتی.اگه ال بشی بل بشی من نه خودم تحمل دارم نه میتونم جواب حاج مهدوی رو بدم…الهام داشت پشت تلفن راضی میشد که من بیشعور و بخت برگشته گوشی رو گرفتم و به زن عموم گفتم: زن عمو هرچی شد با من.. طفلی این دختر پوسید تو این خونه.. میخوام ببرمش.اصلا خودم پشت فرمون میشینم.اینو گفتم از رو غرورم و جوونیم ولی ته ته دلم میترسیدم چون من همیشه از رانندگی وحشت داشتم و زیاد وارد نبودم.. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
ان شاءالله ۱۵ قسمت بعدی فردا
ببخشید معطل شدین😅