〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۱۰۰
🌼مردي در آينه
توي راه، مرتضي با من همراه شد ...
ـ چقدر با حضرت معصومه رو می شناسی؟ ...
ـ هيچي ...
با شنيدن جواب صريح و بي پرده من به شدت جا خورد ...
شايد باور نمي کرد اين همه اشتياق براي همراه شدن، متعلق به کسي بود که هيچ چيز نمي دونست ...
هر چند، اون لحظات شناختن اشخاص و حرم ها براي من موضوعيت چنداني نداشت ...
من در #جستجوي چيز ديگه اي اونقدر بي پروا به دل ماجرا زده بودم ...
چند لحظه سکوت کرد ...
ـ اين بانوي بزرگواري که ما الان داريم براي زيارت حرم شون ميريم ... دختر امام هفتم شيعيان ... و خواهر بزرگوار امام رضا هستند ... که براي ملاقات برادرشون راهي ايران شده بودن ...
ـ يه خانم؟ ...
ناخودآگاه پريدم توي حرفش ...
#تمام_وجودم غرق حيرت شده بود ... با وجود اينکه تا اون مدت متوجه تفاوت هايي بين اونها و طالبان شده بودم ...
اما چيزي که از اسلام در پس زمينه و بستر ذهني من بود ... جز رفتارهاي تبعيض آميز و بدوي چیز دیگه ای نبود ... و حالا يه خانم؟ ...
اين همه راه و احترام براي يه خانم؟ ...
چند لحظه بعد، گنبد و ساختمان حرم هم به وضوح مشخص شد ...
مرتضي کمي متحير و متعجب با حالت بهت زده و غرق در فکر به من نگاه کرد ... و لحظاتي از اين فاصله کوتاه هم به سکوت گذشت ...
از طوفان و غوغاي درون ذهن من خبر نداشت و همين باعث سکوت اون شده بود ...
شايد نمي دونست چطور بايد حرفش رو با من ادامه بده ...
ديگه فاصله اي تا حرم نبود ...
فاصله اي که ارزش شروع يک صحبت رو داشته باشه ...
مقابل ورودي حرم ايستاده بوديم ...
چشم هاي دنيل و بئاتريس پشت پرده نازکي از اشک مخفي شده بود ... و من محو تصاويري ناشناخته ...
#حس_عجيبي درون من شکل گرفته بود و هر لحظه که مي گذشت قوي تر مي شد ...
#جاذبه_اي_عميق_وقوي که وجودم رو جذب خودش کرده بود ...
جاذبه اي که در ميان اون همه نور، آسمان رو هم سمت خودش می کشید ... با قدرت وسيعي که نمي فهميدم، کدوم يکي منبع اين جاذبه است ...
زمين؟ ... يا آسمان؟ ...
نگاهم براي چند لحظه رفت روي دنيل ... دست نورا توي دست چپش ... و دست ديگه اش روي قلبش ... ايستاده بود و محو حرم ...
زير لب زمزمه مي کرد و قطرات اشک به آرامي از گوشه چشمش فرو مي ريخت ...
در ميان اون همه صدا و همهمه، کلماتش رو نمي شنيدم ...
صداي مرتضي، من رو به خودم آورد ...
ـ اين صحن به خاطر، آينه کاري هاي مقابل ... به ايوان آينه مشهوره ...
و نگاهش برگشت روي من ...
نگاهي که مونده بود چطور به من بگه ... ديگه جلوتر از اين نمي توني بياي ...
مرتضي به آرامي دستش رو روي شانه من گذاشت ...
ـ بقيه رو که بردم داخل و جا پيدا کرديم ... برمي گردم پيش شما که تنها نباشي ...
تمام وجودم فرياد مي کشيد ...
فرياد مي کشيد من رو هم با خودتون ببريد ...
منم مي خوام وارد بشم ...
اما حد و مرز من، همين اندازه بيشتر نبود ... من بايد همون جا مي ايستادم ... درست مقابل آينه ... و ورود اونها رو نگاه مي کردم ...
اونها از من دور مي شدن ...
من، تکيه داده به ديوار صحن ... با نگاه هاي ملتمسي که به اون #عظمت خيره شده بود ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
🇮🇷👊تکاور شهید از اردوهای جهادی تا حملات تروریستی اهواز
+ فیلم و عکس- اخبار فرهنگی -
اخبار تسنیم - Tasnim
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1397/07/11/1842677/
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊شهادت🕊
سرانجام روز 31شهریور97😢
در حمله تروریستها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز،😰
حسین ولایتیفر در 22سالگی😱 به شهادت رسید.
یکی از دوستان و همرزمان شاهد حسین نقل میکرد که حسین خود استاد کمین💪 و ضد کمین بوده است.
اگر میخواست در آن معرکه جان خود را حفظ کند امکان نداشت تیر بخورد.✋
وقتی در آن سر و صدا و شلوغی و هیاهو همه میخوابند روی زمین، حسین 🌹جانبازی🌹را میبیند که نمیتواند فرار کند و روی ویلچر گیر کرده،
حسین هم به سمت آن جانباز میدود تا او را عقب بیاورد و جان او را حفظ کند.
که چندین تیر به سینهاش خورده و به شهادت میرسد.👣
📌پایگاه اطلاع رسانی خبری و تحلیلی هابیلیان
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
👈شهید مدافع وطن هنوز هم حلال مشکلات است
+ فیلم- اخبار فرهنگی - اخبار تسنیم - Tasnim
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1397/07/13/1843729/
👉 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺تو سوختي 👣و ني🌾 و نخل🌴 و نسترن 🍃مي سوخت
🌺شبي كه جسم تو تشييع شد، كفن مي سوخت
🌺هزار بار سرودم كه باز مي گردي
🌺هزار بار نبودي و شعر من مي سوخت
🌺به گل،🌷 به آب، 💦به آيينه🌟 گفت مي آيي
🌺چه حيف شد همه ي وعده هاي زن مي سوخت
🌺چه انتظار غريبي! چه سرخ بود، چه سبز!🇮🇷
🌺شقايقي كه برايت چمن چمن مي سوخت
🌺جنازه ات چه سبك بود : استخوان و پلاك!
🌺شبي كه اسم تو تشييع شد، #وطن مي سوخت
✍شاعر؛ مرتضی آخرتی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊
اجرشون با خانوم جان☺️☝️
#ادمین_نوشٺ