eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار مدافع وطن 🌷پاسدار شهید حسین ولایتی فر🌷 👇در حد بضـــاعٺ👇
🇮🇷👊تکاور شهید از اردوهای جهادی تا حملات تروریستی اهواز + فیلم و عکس- اخبار فرهنگی - اخبار تسنیم - Tasnim https://www.tasnimnews.com/fa/news/1397/07/11/1842677/ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊شهادت🕊 سرانجام روز 31شهریور97😢 در حمله تروریست‌ها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز،😰 حسین ولایتی‌فر در 22سالگی😱 به شهادت رسید. یکی از دوستان و همرزمان شاهد حسین نقل می‌کرد که حسین خود استاد کمین💪 و ضد کمین بوده است. اگر می‌خواست در آن معرکه جان خود را حفظ کند امکان نداشت تیر بخورد.✋ وقتی در آن سر و صدا و شلوغی و هیاهو همه می‌خوابند روی زمین، حسین 🌹جانبازی🌹را می‌بیند که نمی‌تواند فرار کند و روی ویلچر گیر کرده، حسین هم به سمت آن جانباز می‌دود تا او را عقب بیاورد و جان او را حفظ کند. که چندین تیر به سینه‌اش خورده و به شهادت می‌رسد.👣 📌پایگاه اطلاع رسانی خبری و تحلیلی هابیلیان https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
👈شهید مدافع وطن هنوز هم حلال مشکلات است + فیلم- اخبار فرهنگی - اخبار تسنیم - Tasnim https://www.tasnimnews.com/fa/news/1397/07/13/1843729/ 👉 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺تو سوختي 👣و ني🌾 و نخل🌴 و نسترن 🍃مي سوخت 🌺شبي كه جسم تو تشييع شد، كفن مي سوخت 🌺هزار بار سرودم كه باز مي گردي 🌺هزار بار نبودي و شعر من مي سوخت 🌺به گل،🌷 به آب، 💦به آيينه🌟 گفت مي آيي 🌺چه حيف شد همه ي وعده هاي زن مي سوخت 🌺چه انتظار غريبي! چه سرخ بود، چه سبز!🇮🇷 🌺شقايقي كه برايت چمن چمن مي سوخت 🌺جنازه ات چه سبك بود : استخوان و پلاك! 🌺شبي كه اسم تو تشييع شد، مي سوخت ✍شاعر؛ مرتضی آخرتی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊 اجرشون با خانوم جان☺️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۰۱ 🌼غبار حال غريبي درون وجودم رو پر کرده بود ... و ميان تک تک سلول هام موج مي زد ... مثل پارچه کهنه اي شده بودم که بعد از سال ها کسي اون رو تکان داده ... تمام افکار و برنامه ريزي هام مثل غبار روي هواي معلق شده بود ... پرده اشک چشمان دنيل، حالا روي قرنيه چشم هاي من حائل شده بود ... من مونده بودم و خودم ... در برابر 🌸بانويي🌸 که بيشتر از چند جمله ساده نمي شناختمش ... و حالي که نمي فهميدم ...به همه چيز فکر مي کردم ... جز اين ... نشسته بودم کنار ديوار ... دقيقه ها چطور مي گذشت؟ ... توي حال خودم نبودم که چيزي از گذر زمان و محيط اطرافم درک کنم ... تا اينکه دستي روي شانه ام قرار گرفت ... بي اختيار سرم به سمتش برگشت ... چهره جواني، بين اون همه نور و چراغ صحن، مقابل چشمان تر من نقش بست ... 🌤_ سلام ... اينجا که نشستيد توي مسيره ... امکان داره جای دیگه ای بشینید؟ ... نگاهم از روي اون برگشت روي چند نفري که با فاصله از ما ايستاده بودن ... به خودم اومدم و از جا بلند شدم ... ـ ببخشيد ... نمي دونستم ... هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که يهو به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... برگشتم سمتش ... هنوز اونجا ايستاده بود ... ـ تو انگليسي حرف زدي ... لبخند خاصي🌤 روي لب هاش نقش بست ... و به افرادي که ازشون فاصله مي گرفت اشاره کرد ... 🌤ـ باهاتون که فارسي حرف زدن واکنشي نداشتيد ... معقول بود و تعجب من احمقانه ... 🌤ـ چرا اينجا نشستيد و وارد نميشيد؟ ... ـ من به خداي شما ايمان ندارم ... جايي از تعجب توي چهره اش نبود ... اما همچنان با سکوت به من نگاه مي کرد ... سکوتي که سکوت من رو در هم شکست ... ـ همراه هاي من مسلمان هستن ... براي زيارت وارد حرم شدن ... من اينجا منتظرشون هستم ... توي صحن، جاي ديگه اي براي من پيدا کرد ... جايي که اين بار جلوي دست و پاي کسي نباشم ... 🌤ـ اما شبيه افراد بي ايمان ... ، ... ـ چرا اين حرف رو ميزني؟ ... 🌤ـ چه دليلي غير از ايمان، شما رو در اين زيارت، با همراه مسلمان تون، همراه کرده؟ ... چند لحظه به چهره اش نگاه کردم ... آرام ... با وقار ... محکم ... با نگاهي که انگار پيش مي رفت ... سکوت عميقي بين ما حاکم شد ... ديشب با کسي حرف زده بودم که فقط چند ساعت از آشنايي من با اون مي گذشت ... و حالا کسي از من سوال مي پرسيد که اصلا نمي شناختمش ... نمی دونستم آیا پاسخ اين سوال، پاسخي بود که در جواب سوال اين غريبه بدم یا نه؟ ... و من همچنان به چشم هاي مطمئن و پرسشگر اون خيره شده بودم ... نگاهم براي لحظاتي برگشت سمت گنبد و ايوان آينه ... و بستم شون ... نور و تصوير حرم، پشت پلک هاي سنگين و سياه من نقش بست ... 💚بين من و اون جوان،🌤 فقط يک پاسخ فاصله بود ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰