eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی.... زندگی تمام دختران باعفتم و پسران باغیرتم که بدلایلی گره خورده... خودت بازش کن... خودت راه گشا باش... نه بخاطر من.. چون منی گناه الود و سراپا تقصیر... فقط و فقط به حرمت ماههای پربرکت پیش رو... فقط و فقط به عصمت اهلبیتت باقرالعلوم.ع. الهی... درمانده ایم.. چاره ساز تویی.. درد داریم.. درمان تویی.. یا ارحم الراحمین بحق محمد واله الطاهرین... لمون_دعاکنیم https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
گویند....😉 چرا تو دل بدیشان دادی؟!😡👊 ولله که من ندادم...😢☹️ ایشان بردند..😍 😍✨😁 😎☝️ 💓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
راستی دیروز نبودم... الان میگم😊 عرض احترام و تبریک بمناسبت ماه مبارک رجب المرجب و میلاد باسعادت امام محمد باقر.ع.😍🎁🎊✨ ادامه رمان فردا 😊👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی وقته برا شهدای غریب و مظلوم کشورمون هدیه ندادیم😓 بااجازتون امشب هدیه به پیشگاه منور شهدای گمنام... هرچند تا میتونین صلوات هدیه کنیم.. ولی 😢👈 تا پنجشنبه ٩شب وقت هست هم برا فرســٺادن هدیه صلوات و هم برا اعلامـ کردن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی 🌷قسمت ۸۷ بالبخند گفت: _حالا پیش به سوی منزل پدرخانم. گفتم: _آقاسید جواب نداد.نگاهش کردم.اخمهاش تو هم بود.گفتم: _چی شد؟ خیلی جدی گفت: _من وحید هستم،وحید تو. تو دلم گفتم وحید من.وحیدم.لبخند رو لبم نشست.گفتم: _ولی من دوست دارم آقاسید من باشی. جدی نگاهم کرد. -پس میشه حداقل آقاوحید یا سیدوحید بگم؟ -نه. -باشه.پس وقتی دوتایی هستیم میگم وحید،بقیه ی مواقع آقاوحید. -برای همه وحید باشم برای خانومم آقا وحید؟!! گفتم:وحیدم..لطفا. بالبخند نگاهم کرد و گفت: _باشه،گوشهام دراز شد. گفتم: _وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش. به خونه رسیدیم... وحید با مردها روبوسی میکرد.منم کنار نرگس سادات،خواهر وحید،نشستم.وحید احوالپرسی هاش که تموم شد،اطراف رو نگاه کرد.وقتی منو دید لبخندی زد و اومد سمت ما. به خواهرش گفت: _چرا اینجا نشستی؟برو تو آشپزخونه کمک کن. گفتم: _ما عادت نداریم از مهمان کمک بگیریم. بالبخند نگاهش کردم.وحید هم نگاهی به من کرد که من کم نمیارم توش موج میزد.‌ مادر وحید به نرگس سادات گفت: _بیا پیش من بشین. نرگس سادات رفت و وحید سریع نشست. فرصت هیچ عکس العملی به من نداد.از اینکه وحید اصرار داشت کنار من باشه خوشحال بودم. همه نشسته بودیم.مادروحید به وحید گفت: _خیلی خوشحالم که الان کنار خانمت هستی. پدروحید گفت: _حالا متوجه شدی عشق چقدر شیرینه. من خجالت کشیدم...سرمو انداختم پایین.وحید مدتی سکوت کرد.بعد بالبخند گفت: _ولی من قبلا عاشق شدم. همه باتعجب نگاهش کردن،حتی پدرومادرش.با خودم گفتم منم قبلا عاشق شدم.پس نمیتونم بهش خرده بگیرم. پدروحید گفت: _وحیدجان الان وقت این حرفها نیست. وحید گفت: _ولی من میخوام بگم...شش سال پیش بود.روز سوم اردیبهشت ماه.ساعت حدود ده صبح بود.تو خیابان منتظر تاکسی بودم. تاکسی گیر نمیومد.منم عجله داشتم.... بالاخره یه تاکسی اومد که... ادامه دارد.. 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 اولین اثــر از؛ ✍بانـــومهدی یار منتظرقائم 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی 🌷قسمت ۸۸ _.... بالاخره یه تاکسی اومد که سه تا خانم سوارش بودن.دو تا خانم بدحجاب عقب و یه دختر خانم محجبه جلو نشسته بود... خیلی عجله داشتم ولی مردد بودم سوار بشم یا نه..در جلوی تاکسی باز شد و دخترخانم محجبه پیاده شد.بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _شما بفرمایید جلو بشینید،من میرم عقب. تشکر کردم و نشستم. یه کم جلو تر دو تا خانم پیاده شدن و یه پسر بی ادب سوار شد.من از اینکه اون پسره کنار اون دختر نشست خیلی ناراحت شدم.به اون دختر نگاه کردم از شیشه ی کنارش بیرون رو نگاه میکرد.صورتش رو کامل برگردونده بود.خیلی نگذشت که شیطنت پسره شروع شد..صداش میکرد. دختره اول جوابشو نمیداد.ولی پسره دست بردار نبود.دختره بدون اینکه نگاهش کنه قاطع بهش گفت: _کاری به من نداشته باش. اما پسره پرروتر شد و خواست چادرش رو از سرش برداره،دختره هم ضربه ای بهش زد که در باز شد و پسره از ماشین در حال حرکت افتاد پایین.سرعت ماشین زیاد نبود و راننده هم سریع ترمز کرد.پسره چیزیش نشد ولی کارد میزدی خونش در نمیومد. چاقو شو درآورد که به دختره حمله کنه، سریع پیاده شدم که نذارم، اونم چاقو رو تو دستم فرو کرد.منم محکم به صورت پسره مشت زدم و اونم فرار کرد.راننده تاکسی و اون دختر منو بردن بیمارستان.دستم بخیه خورد.بخیه زدن دستم که تموم شد دختره اومد تو اتاق.ازم تشکر کرد.گفت _هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کردم که شما متضرر نشید ولی برای دردی که تحمل کردید و دردی که بعد از این تحمل میکنید من نمیتونم کاری کنم.امیدوارم خدا براتون جبران کنه. تمام مدتی که حرف میزد به دیوار نگاه میکرد. حتی یکبار هم به من نگاه نکرد. خداحافظی کرد و رفت.... همونجوری که میرفت قلب منم با خودش برد.از خدا میخواستم که برگرده ولی...برنگشت.دیگه دستم درد نمیکرد. قلبم اونقدر داغ بود که هیچ دردی رو حس نمیکردم.از اون روز تا سه ماه هر روز اون مسیر رو همون ساعت میرفتم تا شاید ببینمش.ولی دیگه ندیدمش. همیشه دعا میکردم و از خدا میخواستم که یه بار دیگه ببینمش...مادرم مدام میگفت ازدواج کن ولی دلم پیش کسی بود که حتی اسمش هم نمیدونستم.. سالها گذشت ولی حس من نسبت به اون دختر کم نمیشد که بماند وقتی دخترهای بدحجاب و بی حیا رو میدیدم عشقم پررنگ تر هم میشد. تمام مدتی که وحید حرف میزد چشمش به فرش وسط هال بود....ولی من با تعجب نگاهش میکردم.نمیدونم بقیه چکار میکردن ولی من محو چهره و حرفهای وحید بودم. اصلا نمیتونستم باور کنم. -سه سال بعد اون ماجرا با پسری آشنا شدم...که بهم گفت دختری بهش گفته،.. دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه از اون به بعد گرفتم به هیچ نامحرمی نکنم تا دختر معشوقم بشم.دو سال دیگه هم گذشت... یه روز تو خیابان تصادف شده بود.پسر یه آدم کله گنده به ماشین دختر محجبه ای زده بود.با اینکه مقصر بود زیر بار نمیرفت و میگفت دختره مقصره...دختره هم کوتاه نمیومد. میگفت باید پلیس بیاد و مقصر معلوم بشه و عذرخواهی کنه. بالاخره بعد نیم ساعت کشمکش پسره با اون غرورش رفت پیش دختره و اعتراف کرد مقصره و عذرخواهی کرد.اون دختر....معشوق من بود.تعقیبش کردم.حال عجیبی داشتم.از اینکه پیداش کرده بودم اونقدر خوشحال بودم که صدای ضربان قلبم رو میشنیدم.اما بعد از یک ساعت رانندگی وقتی دختره پیاده شد و رفت تو خونه شون خشکم زد.دختری که عاشقش بودم و پنج سال منتظرش بودم و کلی برای پیدا کردنش نذر و نیاز کرده بودم وارد خونه پدر صمیمی ترین دوستم، محمد، شده بود... بدتر از اینکه فهمیدم خواهر دوستمه این بود که متوجه شدم همسر دوستم هم بوده.تا مدت ها حال بدی داشتم. نمیدونستم باید چکار کنم.تا اینکه بعد شش ماه رفتم خاستگاری.... ولی سخت تر از همه ی اونا این بود که..... ادامه دارد.. 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 اولین اثــر از؛ ✍بانـــومهدی یار منتظرقائم 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷