eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16، 17، 18😍👇
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۱۶ همون روز ترکش خورده بود. برده بودنش شیراز وبعد هم آورده بودن تهران... خونه ي خالش بودیم که زنگ زد. گفتم: _"کجایی؟چقدر صدات نزدیکه". گفت: _"من همیشه به تو نزدیکم" گفتم: _"خونه اي؟" گفت: _"نمیشه چیزي رو از تو قایم کرد". رفته بود خونه ي پدرم گوشی رو گذاشتم، علی رو برداشتم و رفتم. منوچهر روي پله ي مرمري کنار باغچه نشسته بود و سیگار می کشید. رنگش زرد بود. سیگار رو گذاشت گوشه ي لبش و علی رو با دست راست بغل کرد. نشستم کنارش روي پله وسیگار رو از لبش برداشتم انداختم دم حوض. همین که اومدیم حرف بزنیم پدرم با پدرو مادر منوچهر و عموش، همه اومدن و ریختن دورش. عمو منوچهر رو بغل کرد و زد روي بازوش. من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نموند... سست شد ... نشست .... همه ترسیدیم که چی شد. ریز بغلش رو گرفتیم، بردیم داخل. زخمی شده بود از جای ترکش بازوش خون میومد و آستینش رو خون کرد میدونستم نمیخواد کسی بفهمه. کاپشنش رو انداختم روي دوشش علی رو گذاشتم اونجا و رفتیم دکتر. کتفش رو موج گرفته بود. دستش حرکت نمی کرد دکتر گفت: "دوتا مرد میخواد که نگهت دارن". پیراهنش رو درآورد و گفت شروع کنه. دستش توي دستم بود، دکتر آمپول میزد و من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشماي هم. من که تحمل یه تب منوچهر رو نداشتم باید چی میدیدم .منوچهر یه آخ هم نگفت. فقط صورتش پر از دونه هاي ریز عرق شده بود. دکتر کارش تموم شد نشست... گفت: "تو دیگه کی هستی؟ داد بزن من آروم بشم واقعا دردت نیومد؟" گفت: "چرا، فقط اقرار نمیخواستید. عین اتاق شکنجه بود. دستش رو بست و اومدیم خونه. ده روز پیشمون موند... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۱۷ از آشپزخانه سرك کشیدم. منوچهر پاي تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود. علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهر بی اعتنا بود. چرا اینطوري شده بود؟ این چند روز، علی را بغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد. علی میخواست راه بیوفتد. دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود. اگر دست منوچهر را می گرفت و ول میکرد می خورد زمین، منوچهر نمیگرفتش. شبها چراغ ها را خاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند... پکر بودم... توقع این برخوردها را نداشتم. شب جمعه که رفته بودیم بهشت زهرا، مرا گذاشته بود و داشت تنها بر می گشت. یادش رفته بود مرا هم همراهش آورده.. این بار که رفت، براش یه نامه مفصل نوشتم. هرچی دلم می خواست، توي نامه بهش گفتم. تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد به عذرخواهی کردن... نوشته بودم _(محل نمی گذاري، عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای !) می گفت _(فرشته هیچ کس براي من بهتر از تو نیست تو این دنیا، اما می خوام این عشق رو برسونم به خدا نمیتونم سخته... اینجا بچه ها می خوابن روی سیم خاردار، میرن روی مین. تا میام آر پی جی بزنم، تو و علی میاید جلوي چشمم) منوچهر هر بار میومد و میرفت، علی شبش تب میکرد. تا صبح باید راهش می بردیم تا آروم بشه... گفتم: _"میدونم. نمیخوای وابسته شی ولی حالا که هستی، بذار لذت ببریم. ما که نمیدونیم چه قدر قراره باهم باشیم. این راهی که تو میری، راهی نیست که سالم برگردي....بذار فردا تاسف نخوریم اگه طوریت بشه، علی صدمه می خوره. بذار خاطره ی خوش بمونه". ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۱۸ بعد از اون مثل گذشته شد... شوخی میکرد، میرفتیم گردش، با علی بازی ميکرد، دوست داشت علی رو بنشونه توي کالسکه و ببره بیرون... نمیذاشت حتی دست من به کالسکه بخوره...! نان سنگک و کله پاچه را که خردیده بودم، گذاشتم روی ميز، منوچهر آمده بود. دوست داشتم هر چه دوست دارد برایش آماده کنم. صداي خنده علی از توي اتاق می آمد. لاي در را باز کردم منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی میکرد. دو انگشتش را در گودي کمر علی می گذاشت و علی غش غش می خندید. باز هم منوچهر همانی شده بود که میشناختم.. بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمی شد کاري کرد، جاهاي حساس بودن باید مدارا میکرد... عکس های سینش رو که نگاه میکردی سوراخ سوراخ بود. به ترکش هاي نزدیک قلبش غبطه میخوردم. می گفت: _"خانوم شما که توي قلب مایید!". دیگه نمیخواستم ازش دور باشم، به خصوص که فهمیدم خیلی از خانواده هاي بچه هاي لشکر، جنوب زندگی میکنن. توي بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودن و بچه هاي لشکر رو با خانواده ها دعوت کرده بودن، با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدم. اونا جنوب زندگی میکردن. دیگه نمیتونستم تهران بمونم.... خسته بودم از این همه دوري..... منوچهر دو سه روز اومده بود ماموریت. بهش گفتم: _ "باید ما رو با خودت ببري." ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
ادامه رمان فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷شہداے مدنظر این هفتہ🌷🌷 👣شنبه؛ شهید احمد وکیلی ناطق 👣دوشنبه؛ شهید یوسف سجودی 👣چهارشنبه؛ شهید ترور استاد مسعود علی محمدی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار دفاع مقدس 🌷شهید یوسف سجودی 🌷 👇در حد بضـــاعٺ👇
😭چرا شهید سجودی از فرماندهی گردان انصراف داد؟ | پایگاه خبری جماران - امام خمینی - انقلاب اسلامی 😭«یوسفِ انقلاب» روایتی از شهید یوسف سجودی http://mazandaran.navideshahed.com/fa/news/389018/ 😭اطلاعات شهدا http://jangoderang.ir/shohada/information/4908/vasiatnameh دت_بفرماااا😭 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19، 20، 21👇
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۱۹ منوچهر دو سه روز اومده بود ماموریت. بهش گفتم: _"باید ما رو با خودت ببري." قرار شد بره خونه پیدا کنه و بیاد ما رو ببره. شروع کردم اثاث ها رو جمع و جور کردن... منوچهر زنگ زد که خونه پیدا کرده، یه خونه ی دو طبقه در دزفول. یکی از بچه هاي لشکر با خانمش قرار بود با ما زندگی کنن... همه ي وسایل رو جمع کردم. به کسی چيزی نگفتم تا دم رفتن... نه خونواده ي من، نه خونواده ی منوچهر. هیچ کس راضی نبود به رفتن ما. میگفتن: _"همه جای دنیا جنگ که میشه، زن وبچه رو بر میدارن و می برن یک گوشه ي امن. شما می خواید برید زیر آتیش؟" فقط گوش می دادم... آخر گفتم: _"همه حرفاتون رو زدید، ولی هر کس راهی رو داره... من میخوام برم پیش شوهرم". پدر و مادرم خیلی گریه میکردن، به خصوص پدرم... منوچهر گفت: _"من اینطوری نمیتونم شما رو ببرم. اگه اتفاقی یبوفته،چه طوري تو روي بابا نگاه کنم؟ باید خودت کنی." با پدرم صحبت کردم گفتم منوچهر اینطوري میگه... گفتم: _"اگر ما رو نبره بعد شهید شه، شما تاسف نمیخورید که کاش میذاشتم زن و بچش بیشتر کنارش بمونن؟" بابا علی رو بغل کرد و پرسید: _(علی جان دوست داري پیش بابایی باشی؟) علی گفت: _"آره، من دلم براي باباجونم تنگ میشه." علی رو بوسید، گفت: _"تو که این همه پدر ما رو در آوردي اینم روش خدا به همراهتون برید ." صبح زود راه افتادیم... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۲۰ هنوز نرسیده بودیم قالمان گذاشته بود. به هواي دو سه روز ماموریت رفته بود و هنوز بر نگشته بود. آقاي موسوي و خانمش دو سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران. با علی مانده بودیم توي شهر غریب کسی را آنجا نمیشناختیم. خیال کرده بودیم دوري تمام شد... اگر هرروز منوچهر را نبینم، دو سه روز یک بار که میبینم.. شهر خلوت بود. خود دزفولی ها همه رفته بودن. یک ماهی می شد که منوچهر نیومده بود. با علی توي اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی اومد. از پشت پرده دیدم سه چهار تا مرد توی حیاط هستن. از بالا هم صداي پا میومد. علی رو بردم توي اتاقش،در رو قفل کردم. تلفن زدم به یکی از دوستای منوچهر و جریان رو گفتم. یه اسلحه توي خونه نگه می داشتم. برش داشتم و اومدم برم اتاق پذیرایی که من رو دیدن... گفتن: _"حاج خانم شما خونه اید؟ در رو باز کنید ". گفتم: _"ببخشید، شما کی هستید؟" یکیشون گفت: _"من صاحب خونه ام". گفتم: _"صاحب خونه باش. به چه حقی اومدید اینجا؟" گفت: _" دیدم کسی خونه نیست، اومدم سر بزنم". میخواست بیاد تو داشت شیشه رو میشکست اسلحه رو گرفتم طرفش.. گفتم: _"اگه کسی پاشو بذاره تو میزنم". خیلی زود دو تا تویوتا از بچه هاي لشکر اومدن. هر پنج تاشون رو گرفتن و بردن. به منوچهر خبر رسیده بود وقتی فهمیده بود اومدن توي خونه، قبل از اینکه بیاد، رفته بود یکی زده بود توي گوش صاحب خونه... گفته بود: _"ما شهر و زندگی و همه چیزمون رو گذاشتیم، زن و بچه هایمون رو آوردیم اینجا، اونوقت تو که خونوادت رو بردي جاي امن اینجوري از ما پذیرایی میکنی؟" شام میخوردیم که زنگ زد... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۲۱ شام می خوردیم که زنگ زد اف اف رو برداشتم گفتم: _" کیه؟" گفت: _"باز کنید لطفا". گفتم: _"شما؟" گفت: _"شما؟" سر به سرم میذاشت! ی سطل آب کردم، رفتم بالاي پله ها... گفتم: _" کیه؟" تا سرش رو بالا گرفت که بگه منم،آب رو ریختم روي سرش و بدو بدو اومدم پایین!!! خیس آب شده بود... گفتم: _"برو همون جا که یک ماه بودي". گفت: _"درو باز کن جان علی جان من". از خدام بود ببینمش... در رو باز کردم و اومد تو سرش رو با حوله خشک کردم براش تعریف کردم که تو رفتی، دو سه روز بعد آقای موسوي و خانمش رفتن و این اتفاق افتاد... دیگه ترسیده بود هر دو سه روز میومد یا اگه نمیتونست بیاد زنگ میزد... شاید این اتفاق هم لطف خدا بود.. من که ضرري نکردم منوچهر که بود، چیزي کم نبود... فکر کردم اگر بخواهم منوچهر را تعریف کنم چه بگویم؟ اگر از دوستان منوچهر می پرسیدم میگفتند _"خشن وجدي است." اما مادر بزرگ می گفت: _"منوچهر شوخی را از حد گذرانده." چون دست مینداخت دور کمرش و قلقلکش می داد وسر به سرش میذاشت. مادر بزرگ میگفت: _"مگه تو پاسدار نیستی؟ چرا انقدر شیطونی؟! پاسدارا همه سنگین و رنگینن". مادر بزرگ جذبه ي منوچهر را ندیده بود و عصبانیتش را، وقتی تا گوشهاش سرخ می شد. تعجب می کردم که چه طور می تواند اینقدر عصبانی شود و باز سکوت کند و چیزی نگوید، شنیده بود سیدهای حسینی جوشی اند، اما منوچهر اینطور نبود.. ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
ادامه رمام رو فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﷽❀ 🌊 برپــا ڪردن طوفــان درونـــے براے ســــــربـــــازے امـــــام زمـــان.عج.🌤 چلہ؛ بہ دلخـــــواه خودٺـــــون روز 6⃣2⃣ سہ شنبــہ سےویڪمـ اردیبہشـــٺ ماه ݐـــانزدهمـ رمضـــان المبــــارڪـــ ☀️ ...🌤 ...😭 ❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
22، 23، 24👇
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۲۲ شنیده بودم سیدهای حسینی جوشی اند، اما منوچهر اینطور نبود... پدربزرگ منوچهر سید حسینی بود. سالها قبل باکو زندگی می کردن. پدر و عموهاش همون جا به دنیا اومده بودن. همه سرمایه دار بودن و دم و دستگاهی داشتن، اما مسلمان ها بهشون حق سیدی میدادن. وقتی اومدن ایران، بازم این اتفاق تکرار شده بود. به پدربزرگ بر می خورد و شجره نامش رو میفروشه. شناسنامه هم که میگیره، سید بودنش رو پنهان میکنه. منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگ. می گفت: _"یه چیزهایی باید به دل ثابت بشه، نه به لفظ". به چشم من که منوچهر یه مومن واقعی بود، سید بودنش به جا... میدیدم حساب و کتاب کردنش رو... منطقه که میرفتیم، نصف پول بنزین رو حساب می کرد، می داد به جمشید. جمشید هم سپاهی بود. استهلاك ماشین رو هم حساب میکرد... میگفتم: _"تو که براي ماموریت اومدي و باید بریم گشتی. حالا من هم با تو برمیگردم. چه فرقی داره؟" میگفت: _"فرق داره ". زیادي سخت می گرفت تا اونجا که میتونست، جیره اش رو نمیگرفت... بیشتر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردي... توي دزفول یکی از لباسهاي پلنگیش رو که رنگ و روش رفته بود، برای علی درست کردم. اول که دید خوشش اومد، ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد. ندیده بودم اینقدر عصبانی شه ... گفت: _"مال چرا اسراف کردي؟" گفتم: _ "مال تو بود". گفت: _ "الان جنگه. اون لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیشتر از اینا دلسوز باشیم ". لباسهاش جاي وصله نداشت. وقتی چاره اي نبود و باید مینداختمشون دور، دکمه هاشو می کند میگفت: _ "به درد می خورن". سفارش می کرد حتی ته دیگها رو هم دور نریزم. بذارم پرنده ها بخورن. برای اینکه چربی ته دیگ مریضشون نکنه یه پیت روغن رو مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بودم. ته دیگها رو توي آب خیس میکردم، میذاشتم چربی هاش بره، میذاشتم براي پرنده ها. ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹