😓روایتی کوتاه از شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی ::
پایگاه خبری تحلیلی قزوین خبر
😓قسمتی از وصیت نامه شهید مرتضی کریمی ::
مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)
😓شهید مرتضی کریمی | حریم حرم
http://harimeharam.ir/shahid/113?n=%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C
😓روایت فرمانده فاتحین از شهادت علی اکبر گونه «مرتضی کریمی»
http://defapress.ir/fa/news/107958/
#چقدرسخت_است...
#حال_عاشقی_که_نمیداند..
#محبوبش_نیزهوای_اوراداردیانه؟!
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊
اجرشون با خانوم جان☺️☝️
#ادمین_نوشٺ
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۵۴
منوچهر دراز کشید روی تخت،..
پشتش رو به ما کرد و روی صورتش رو کشید...زار میزد...
تا شب نه آب خورد، نه غذا...
فقط نماز میخوند...
به من اصرار می کرد بخوابم.
گفت:
_"حالش خوبه چیزی نمیشه"
تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد...
می گفت:
_"من شفا می خواستم که اومدی و منو شفا بدید؟ اگه بدونم #شفاعتم رو می کنید، نمیخوام یه ثانیه ی دیگه بمونم. تا حالا که #ندیده_بودمتون دلم به فرشته و بچه ها بود، اما #حالادیگه نمیخوام بمونم".
اینا رو تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتاده بودم.
گفتم:
_"خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود اومده که اگر شفات رو بخوای، راحت میشی... ما که زندگی نکردیم.تا بود، جنگ بود. بعدشم یه راست رفتی بیمارستان. حالا میشه چند سال با هم راحت زندگی کنیم"
گفت:
_"اگه چیزی رو که من امروز #دیدم میدیدی، تو هم نمی خواستی بمونی"
#چهل_شب_باهم_عاشوراخوندیم.
گاهی میرفتیم بالاي پشت بوم میخوندیم....
دراز می کشید و سرش رو میذاشت روي پام و من #صدتالعن و #صدتاسلام رو می گفتم.
انگشتامو میبوسید و تشکر می کرد....
همه ي حواسم به منوچهر بود.
نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو.
همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه.
اون توي دنیای خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر....
برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه، همین موقع هاست....
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۵۵
کناره گیر شده بود و کم حرف...
کاراي سفر رو کرده بودیم.
بلیت رزرو شده بود...
منتظر ویزا بودیم ...
دلش می خواست قبل از رفتن، دوستاش رو ببینه و خداحافظی کنه
گفتم:
_"معلوم نیست کی میریم "
گفت:
_"فکر نمیکنم ماه شعبان به آخر برسه. هر چی هست #توي_همین_ماهه "
بچه هاي لجستیک و دوالفقار و نیروی زمینی رو دعوت کردیم...
زیارت عاشورا خوندن و نوحه خونی کردن...
بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدن.
منوچهر هی می بوسیدشون...
نمیتونستن خداحافظی کنن...
میرفتن دوباره بر میگشتن، دورش رو میگرفتن...
گفت:
_"با عجله کفش نپوشید "
صندلی رو آوردم...
همین که می خواست بنشینه، حاج آقا محرابیان سرش رو گرفت و چند بار بوسید....
بچه ها برگشتن.گفتن:
_"بالاخره سر خانم مدق هوو اومد!
گفتم:
_"خداوکیلی منوچهر، منو بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستاتو؟!"
گفت:
_"همتونو #به_یه_اندازه دوست دارم"
سه بار پرسیدم و همین رو گفت.
نسبت به ✨بچه هاي جنگ✨ همین طور بود. هیچ وقت نمیدیدم از ته دل بخنده مگه وقتی اونا رو میدید...
با تمام وجود بوشون میکرد...
و میبوسیدشون...
تا وقتی از در رفتن بیرون، توي راهرو موند که ببیندشون...
روزای آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم...
می گفت:
_"همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم اومده"
گوشه ی آشپزخونه تک مبل گذاشته بودم...
می نشست اونجا...
من کار می کردم و اون حرف می زد...
خاطراتش رو از چهار سالگی تعریف می کرد....
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۵۶
منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود...
#سالها غذاش پوره بود...
حتی قورمه سبزی را که دوست داشت برایش آسیاب می کردم که بخورد.
اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد.
جگرها را دانه دانه سرخ می کردم و می گذاشتم دهان منوچهر.
لپش را می کشیدم..
و قربان صدقه ی هم می رفتیم...
دایی آمده بود بهمون سر بزند.
نشست کنار منوچهر...
گفت:
_"اینها را ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند "
از یه چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم،.. اینکه منوچهر رو دوست داشتم...
و بهش گفتم...
از کسی هم خجالت نمی کشیدم...
منوچهر به دایی گفت:
_"یه حسی دارم اما بلد نیستم بگم. دوست دارم به فرشته بگم #ازتو به کجا رسیدم اما نمیتونم"
دایی شاعره.به دایی گفت:
_"من به شما میگم. شما شعر کنید سه چهار روز دیگه که من نیستم، برای فرشته #اززبان_من بخونید "
دایی قبول کرد...
گفت:
_"میارم خودت برای فرشته بخون "
منوچهر خندید...
و چیزی نگفت.
بعد از اون نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر...
اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین میومد که می رفتم زیر سرم...
من که خوب می شدم، منوچهر فشارش میومد پایین....
ظاهرا حالش خوب بود...
حتی سرفه هم نمی کرد.
فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا رو بالا می آورد.
من دلهره و اضطراب داشتم...
انگار از دلم #چیزی_کنده_می_شد.
اما به فکر رفتن منوچهر #نبودم....
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
انگار از دلم....
#چیزی_کنده_می_شد.
اما...
به فکر رفتن منوچهر
#نبودم....😣
#چقدرسخت_است...
#حال_عاشقی_که_نمیداند..
#محبوبش_نیزهوای_اوراداردیانه؟!
ادامه رمان 👈 #پنجشنبه
میذارم خدمتتون به امیدخدا🕊🌷
❀﷽❀
🌊 برپــا ڪردن طوفــان درونـــے #خودســـــازے
براے #آماده_شــــدن ســــــربـــــازے امـــــام زمـــان.عج.🌤
#هـــشــتــمین چلہ؛ بہ دلخـــــواه خودٺـــــون
روز 0⃣4⃣
سه شـنبــہ چهاردهــمـ خــــــــردادماه
بیســٺ و نهمـ رمضـــان المبــارڪـــ
#پیشاپیش_عیدتون_مبارک🎊
#ظهورنزدیکه_ان_شاالله☀️
#رفقا_بریمـ_آقا_رو_بیاریمـ...🌤
#هرڪی_میاد_یاعلے...😭
❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5