🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۱۸
وقتی چشمامو باز ڪردم بیمارستان بودم
زینب:
_پاشو دختر لوس خجالت نمیڪشه
فرت و فرت غش میڪنه.. عطیه غشه کار خودشو کرد.. ولی عطیه تا غش کردی آقاے علوے دستو پاشوبد جور گم کرد
دست بی جونمو آوردم بالا وڪوبیدم به ڪتف زینب
صدای در بلند شد مامان و بابام بودن اشڪ توچشماشون حلقه زده بود
چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم
اولین قدمِ با #چادر رو برمیداشتم
مثل ڪودڪے بودم ڪه تازه روزای اول راه رفتنشه
حال زینب این روزا خیلی داغون بود
پنجشنبه غروب با بچه ها و مدعوین رفتیم مزار شهید #میردوستے
زینب با اشڪ و بغض
ڪیڪ رو برید
بعد از تولد، بهار مارو برد بام تهران شلوغ بود ولی گویا این شلوغی برای زینب مهم نبود
رفت جلوتر دستاشو ازهم باز ڪرد وشروع ڪرد به دادزدن...
حسسسسسیییییننننن
حسییییییییننننننننن
داااداش #گمناااااااامم کجااااااااایییی
تولدتتتتتتتتتتتتتتت مبااااااااررررررررڪڪ گمنااااااآاااااااااممممممممم ترییییین سررررررربازززززز بی بی زیییینببببب
دویدم سمتش...
اگه همینجوری داد میزدحتما حنجره اش زخم میشد
بغلش ڪردم وگفتم بسههه زینب
زینب:
_عطیههههههه داداشممممم نیییست من نمیدونم #پیڪر عزیزم کجااسست #حرمله چه بلایی سرش آورد
چادرم لوله ڪرد تودستش سرشو پنهان کرد توسینم وگفت:
_دلم برای عطر تنش تنگ شده.. من حتی یه #مزار از برادرم ندارم ڪه ناز و تمنام رو اونجا بریزم
بهار:
_پاشید بریم خونه،زینب حالت بد میشه ها.. یادت نره حسین چی خواسته ازت....
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار مدافع حرم 🌷شهید وحید فرهنگی🌷 👇در حد بضـــاع
🌷🌷شہداے مدنظر این هفتہ🌷🌷
👣شنبہ؛ شهید وحیدفرهنگی
👣دوشنبہ؛ شهید وحیدنومی گلزار
👣چهارشنبہ؛ شهید علیرضا نوری
#کمـ_نذاریمـ_براشون
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
😭گذری کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم، وحید نومی گلزار
https://hawzah.net/fa/LifeStyle/View/43145/
😭وصیت نامه شهید وحید نومی گلزار :
: مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)
😭شهید وحید نومی گلزار
ـ آذر شرقی | تکریم شهید/
😭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊
اجرشون با خانوم جان☺️☝️
#ادمین_نوشٺ
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
چله نوڪری #ارباب زیارت عاشورا🌹 1⃣شهیدحسین معزغلامے💔 2⃣شهیدعباس دانشگر💔 3⃣شهیدسیدمحسن سجادی💔 4⃣شهیدا
#روز_سی_ام چله ے عاشقی❤️
|| قربان و غدیر رفت ولے یار نیامد
آن شمع دل افروز شب تار نیامد
چند روز دگر مانده ڪہ با نالہ بگوییم
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد😔||
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها 🕊قسمت ۱۸ وقتی چشمامو باز ڪردم بیمارستان بودم زینب: _پاش
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۱۹
🍀راوےزینب🍀
وقتی رسیدیم خونه خیلی حالم بد بوود افتادم روی مبل..
صدای نامفهوم مامانو میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه
بهار چادر و روسریمو باز کردوبلندم کرد
_زینب پاشو این شربتو بخور یکم سرحال بشی
_نمے.....تو...نم ب....ها...ر
_پاشوببینم
یکم خوردم با کمک مامانم و بهار رفتم تواتاقم و افتادم روی تخت
به دقایقی نرسید خوابم برد
《وارد یه باغ سرسبز شدم..کمی که رفتم جلوتر دیدم یه گروه از آقایون با لباس #سبزپاسدارے جلوی یه قسمت جمع شدن
یه آقای داشت میرفت اون سمت پرسیدم :
_برادر ببخشید اونطرف چه خبره؟
_ #شهدا جمع شدن برای زیارت #سیدالشهدا
_ببخشید برادر شما حسین عطایی فرد میشناسین؟
_بله همینجاست
چند ثانیه نشد حسینمو دیدم رفتم بغلش
_داااااااادااااش واقعا خودتیییی
داداش:
_زینب جانم گریه نکن عزیزم من همیشه همراهتم نا آرومی نکن الانم باید برم.
_داااااااااااااااااااداااااااشش نروووووووووووو
جلو چشمام گم شد جیییغ زدم دااااااااااداااآاآششش
مامان:
_ززززیییینببببب!.. پاشوو خواب بودی
_داداش کو؟
مامان بغلم کرد
_خواب دیدی عزیزم
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊